منتخب فیلم‌های ۱۴۰۱

سلام، سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه.

از اونجایی که نه حوصله‌ی مرور سالی که گذشت رو دارم و نه برنامه‌ی منسجمی برای سال بعد، گفتم حداقل اون پست معرفی فیلم‌های امسال که گفته بودم رو بذارم. مرورشون که کردم دیدم خب همه‌شون ارزش معرفی ندارن. برای همین الان از اونایی اسم می‌برم که به نظرم بهتر بودن و دوست‌شون داشتم (و در طول سال هم پستی درباره‌شون نذاشتم)؛ تو این دسته‌بندی‌ها:

۱) فیلم ایرانی
۲) فیلم خارجی
۳) سریال
۴) فیلم کوتاه
۵) مستند

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

بازگشت!

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

پنج ماه پیش کانال تلگرامم رو پاک کردم چون لازم داشتم فاصله‌ی جدی بگیرم از اون فضا. ولی چند روز پیش دلم خواست دوباره یه کانال عمومی داشته باشم! که خب این یکی هم به اندازه‌ی قبلی (و حتی بیشتر) می‌تونه موقت باشه و زود به تاریخ بپیونده :)) ولی گفتم لینکش رو اینجا بذارم اگه کسی خواست. هرچند خودم همچنان ترجیح می‌دم تعداد محدودی کانال (و صفحه و غیره) رو دنبال کنم و سعی کنم رودروایسی رو در مقوله‌ی فالو کردن بذارم کنار. و این رو به بقیه هم توصیه می‌کنم.

هفته‌ی پیش، بعد از ۵ ماه به اینستاگرام هم برگشتم! البته این مدت دی‌اکتیو نبودم و چند باری پیش اومد بین پست‌های سیو شده یا تو پیج خاصی دنبال چیزی بگردم (اونم با اینستاگرام وب)، اما فید رو اصلا چک نمی‌کردم. این برام تجربه‌ی خوبی بود، چون خیلی وقت بود فکر می‌کردم نتونم فاصله بگیرم از اینستا. فوقش تایم کمی در روز، ولی می‌رفتم که یه وقت استوری یا خبری رو از دست ندم! اما الان فهمیدم چیز خاصی رو هم از دست نداده‌م و اخبار مهم (چه اخبار جامعه چه در مورد دوستای نزدیکم) بالاخره از جاهای دیگه به گوشم رسیده‌ن. الان که برگشته‌م هم چندان انگیزه‌ی فعالیت یا وسوسه‌ی مدام چک کردنش رو ندارم. ظاهرا اعتیادم تا حد خوبی ترک شده (البته خودم که می‌دونم چه چیزایی جایگزینش شدن :دی)!

یه زمانی (سال ۲۰۱۴ بود فکر کنم) اینستا رو ساختم چون ذوق عکاسی داشتم و اونجا رو یه جور وبلاگ می‌دیدم برای به اشتراک‌گذاشتن عکس‌ها. از اون موقع تا حالا خیلی فضاش تغییر کرده که خب تعجبی هم نداره. اما من به شناختی از خودم رسیدم و می‌دونم که نمی‌تونم و نمی‌خوام که تمام و کمال با این فضا و چیزی که از آدم می‌خواد (یا بقیه‌ی کاربراش از آدم می‌خوان) همراه بشم. این بحث مفصلیه و اصلا حرف این نیست که بگم من چقدر متفاوتم و اینا، نه. فقط اینکه برای مدت زیادی چیزهایی تو این فضا منو اذیت می‌کرد، اما ترکش نمی‌کردم چون می‌ترسیدم چیزی رو از دست بدم (همون فومو که می‌گن). الان دیگه می‌دونم اگه یه مدت نباشم یا همه‌ی مطالب جدید رو نبینم واقعا چیز مهمی رو از دست نمی‌دم.

اینا تو ذهنم بود و دلم می‌خواست کمی درباره‌ش بنویسم.

پ.ن. ممنون از کامنت‌ها و دلگرمی‌ها برای پست قبلی.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

قطعیت یافتن

سلام

می‌دونین، خیال‌پردازی به آدم امکان تصور احتمالاتی رو می‌ده که ممکنه هیچ‌وقت واقعی نشن. می‌تونه لذت‌بخش باشه اما به همون اندازه خطرناک هم هست. گاهی تو باید یه چیزی رو در واقعیت پیگیری کنی که از بین احتمالات مختلف، یکیش قطعیت پیدا کنه و ابهامت از بین بره. اما ممکنه ترس از رو‌به‌رو شدن با اون واقعیت باعث بشه ترجیح بدی تو همون ابهام باقی بمونی. یا ممکنه دوست داشته باشی دل خوش کنی به یه خیال که اگه تو واقعیت شدنی نیست حداقل تو ذهنت می‌تونی بسازیش.

تو چند روز اخیر، من دو بار از بالای ابرهای خیالاتم محکم خوردم رو زمین واقعیت.

اولیش درباره‌ی یه آدمی بود که فکر می‌کردم معاشرت باهاش می‌تونه جالب باشه. شناخت کمی ازش داشتم و به جز یه مدت کوتاه چند سال پیش، دیگه هیچ‌وقت فرصت معاشرتی پیش نیومده بود که بیشتر بشناسمش. به مرور زمان، کلا یه آدم دیگه ازش ساخته بودم تو ذهنم؛ تصویری که خودم دوست داشتم. به ویژگی‌های معدودی که ازش می‌دونستم صد تا چیز اضافه کرده بودم و خودمم می‌دونستم که این دیگه اون نیست. می‌دونستم یه روز بالاخره این تصویر پودر می‌شه. چند روز پیش این اتفاق افتاد؛ چیزی ازش دیدم که تا حد زیادی اون تصویر رو از بین برد. حالا باید بقایاش رو با جارو خاک‌انداز جمع کنم و بریزم دور. البته ذهنم مقاومت می‌کنه و سعی می‌کنه اون تکه‌پاره‌ها رو به هم بچسبونه. اما چاره‌ای نداره، بالاخره تسلیم می‌شه.

دومیش درباره‌ی خودم بود. سال‌ها می‌دونستم به واسطه‌ی سابقه‌ی خانوادگی در یه مورد خاص، منم باید حواسم به سلامتیم باشه و حتی چک‌آپ بشم. اما اتفاقا همین هم من رو می‌ترسوند. به خودم می‌گفتم فعلا که علامتی ندارم، چرا خودم رو نگران کنم؟ (شاید یه علامت جزئی هم بود که انکارش می‌کردم). به قول یکی از وبلاگ‌نویس‌ها تو پستی که خیلی وقت پیش ازشون خوندم و فکرم رو حسابی مشغول کرد، این باری بود که مدت‌ها به جای حل کردن با خودم حمل می‌کردم. تا یه ماه پیش که سر یه قضیه‌ای همه رفتیم دکتر برای چک‌آپ و من علاوه بر آزمایش خون از دکتره خواستم سونوگرافی هم بنویسه. گفتم حالا که فرصتش پیش اومده بذار با این قضیه روبه‌رو بشم. (شاید هم فرصتش پیش اومد چون از یه جایی به فکر افتادم بارهام رو یکی‌یکی حل کنم و بذارم زمین).

خلاصه امروز سونوگرافی انجام شد و خدا رو شکر خیالم از بخشی از قضیه راحت شد، اما از بخش دیگه‌ایش ناراحت! امیدوار بودم تعداد بیشتری از احتمالات ممکن حذف بشن، اما اینطور نشد و باید همچنان پیگیری کنم. اما این بار می‌خوام به خودم قول بدم که بهش اهمیت بدم؛ با وجود اینکه سختمه و الان حتی بیشتر می‌ترسم. دیگه موندن تو دنیای مبهمِ احتمالات و «ایشالا که چیزی نیست» گفتن بسه. بریم که معلوم بشه چیزی هست یا نیست.

واقعیت گاهی تلخه و تصویرهای ذهنی‌مون رو نابود می‌کنه. اما هر چی هست واقعیه، می‌دونی دیگه زیر پات یهو خالی نمی‌شه. (به احتمال زیاد!)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

مسیر

دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبه‌ی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من می‌تونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوش‌موقع خوندمش. چند روز قبل‌ترش و به پیشنهاد فروشنده‌ی یه کتاب‌فروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما این‌یکی نخونده توی کتاب‌خونه‌م باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخش‌هایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر می‌ره و کتاب درباره‌ی اون سفره. درباره‌ی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:

بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه می‌کردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفه‌ای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]

با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم می‌گذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگ‌سال می‌توانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سال‌های نخست کودکی‌ام، با ساختن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی، درست کردن نقاشی‌های متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینش‌گری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظه‌ام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادی‌ام دست‌نخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی می‌کردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمون‌ها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس می‌کردم گروگان این پیروزی‌ها هستم. اگرچه آن‌ها آرامم می‌کردند، اما من را از خویشتنم دور می‌ساختند.

[...]

در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درس‌های دانشگاهی‌ام در پیش گرفتم. ...

[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]

بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغ‌التحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانی‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.

تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شده‌م و به کارهای دیگه‌ای فکر می‌کنم که می‌شه انجام داد، متوجه می‌شم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقه‌م در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که می‌خوام نویسنده‌ی حرفه‌ای بشم (هرچند به جدی‌تر نوشتن هم فکر می‌کنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سال‌هاست شکل دادی و با اون می‌شناسنت و آینده‌ی خوبی هم می‌تونه داشته باشه.

مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یک‌دفعه بذارم کنار. برای همین اون جمله‌ی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدی‌تر بگیرم‌شون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.

این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح درباره‌ش حرف می‌زنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

سایه

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

تو کانال یه خانومی که ژاپن زندگی می‌کنه، خاطره‌ی یه خانم سالمند ژاپنی رو خوندم که خواهرش از خودش خیلی زیباتر بوده و اون همیشه شاهد خواستگارهای بی‌شمار خواهرش بوده و حس می‌کرده تو سایه‌ی اونه و در نتیجه به مرور زمان نسبت به خواهرش حس تنفر پیدا کرده. حتی یه بار که تو خیابون شماره‌ی خونه‌شون رو ازش می‌گیرن معلوم می‌شه واسه کار دیگه‌ای بوده و کلی ضدحال می‌خوره.‌ قبلا هم موارد مشابه داخلی به چشمم خورده بود ولی حالا دیدم یه موضوع جهانیه که خیلی می‌تونه رو دخترا اثر بذاره.

بعد خب یاد خودم افتادم و یکی از دوستان صمیمی دانشگاهم که نه تنها روابط اجتماعیش خیلی بهتر از منه، زیبا/جذاب‌تر هم هست. همین باعث می‌شد همیشه در مرکز توجه باشه و منی که بهش نزدیک بودم تو خیلی موقعیتا حس کنم تو سایه‌ی اونم. البته نه فقط از نظر زیبایی، تو خیلی موارد دیگه هم این حس رو داشتم. از طرفی هم دوست خوب و بامعرفتی بود و وزنه‌ی اون دلایلی که بهم حس منفی می‌دادن اونقدری نبود که بخوام رابطه‌م رو باهاش قطع کنم.

به طور خاص یادم افتاد ترم اول لیسانس یه بار فروشنده‌ی بوفه که رو اعصاب همه بود، بهش یه چیزی درباره‌ی چشماش گفت که دفعه‌ی بعد دوستم گفت من نمیام و به جاش من یه جوری رفتم براش خرید کردم انگار داداش غیرتیِ رفیقمم! کلا یه همچین حسی داشتم بیشتر اوقات. یا مثلا یه بار واسه درست کردن پاورپوینت ارائه‌ش ازم کمک خواست چون وقتش کم بود و نمی‌خواست از اون پسری که پیشنهاد کمک داده بود کمک بگیره. منم بیشتر از معمول موندم دانشگاه و تو اون زمانِ کم نهایت سعیم رو کردم ولی خب چیز فوق‌العاده‌ای نشد. فرداش موقع ارائه دیدم کلا اسلایدها عوض شده‌ن و معلوم شد آخرش پسره با تمپلیت آماده‌ای که داشته براش درست کرده (البته طرف پسر خوبیه و الانم شوهرشه :دی).

لازم بود زمان بگذره تا من یاد بگیرم قرار نیست همه‌جا باهاش باشم، تا یاد بگیرم بهش نه بگم و میزان صمیمیتم رو طوری تنظیم کنم که خودمم اذیت نشم، و یاد بگیرم لازم نیست همه‌جا ازش دفاع کنم و بعد معلوم بشه حرفی که درباره‌ش زدن درست بوده و فقط من نمی‌دونستم! و البته زمان لازم بود تا برسیم به جایی که یه روز صحبت‌هایی کنیم و من بفهمم اونم پشت ظاهر پر از اعتماد به نفسش اضطراب‌های عمیقی رو تجربه می‌کنه.

اما خب، آدما تغییر می‌کنن ولی اینجور خاطره‌ها یادشون می‌مونه. تعجبی نداره اون خانم ۸۵ ساله‌ی ژاپنی هنوز یه خاطره‌ی مشخص از جوونیش که مربوط به این موضوعه رو یادشه. اینم تعجبی نداره که با اینکه دوستم الان ازم دلخوره، چندان تمایلی ندارم برم دوباره از دلش دربیارم و ازش خبر بگیرم. انگار همه‌ی این سال‌ها منتظر بهانه بودم. حتی انگار اصلا جای پنهانی از وجودم از عمد خواسته کاری کنم که ناراحت بشه.

تو باقی‌مانده‌ی یادداشت‌های کانالم این چند خط رو پیدا کردم که درباره‌ی همین موضوع و دوست بود:

تا حالا شده حس کنین تو سایه‌ی یه نفر دیگه‌این و دیده نمی‌شین؟ تا جایی که خودتونم دیگه خوب خودتونو نبینین؟!

دارم به بیرون اومدن از همچین سایه‌ای فکر می‌کنم. راه آسون و سریعش فاصله گرفتن از اون شخص به قدر کافیه. ولی این شبیه پاک کردن صورت مسئله‌س. با فرض اینکه جهت نور دست ما نیست، شاید بشه تو حرکت کردن یه تغییری ایجاد کرد که بدون زیاد فاصله گرفتن هم کسی تو سایه‌ی کسی نیفته. سخت‌تره ولی ضمانتش بیشتره فکر می‌کنم.

منظورم این بوده که مسیرم رو تا حدودی ازش جدا کنم که تو هر فعالیتی ناخودآگاه دنباله‌روی اون نباشم و مجبور بشم یه جاهایی راه خودم رو برم. در مورد مسیرهای کاری‌مون الان تقریبا این اتفاق افتاده. هرچند این هم سخت بود، چون مسیرمون اشتراکاتی داشت و زمانی با هم چیزایی رو یاد می‌گرفتیم و چندین بار لازم شد براش توضیح بدم موقعیتی که من دنبالشم دقیقا شبیه اونی که اون می‌خواد نیست.

کاری ندارم الان صمیمیت‌مون چقدر کمتر شده یا کی تو مسیرش چقدر جلو رفته و موفقه، اما به این نتیجه رسیده‌م هر چی بیشتر راهت رو خودت بسازی بیشتر هم اعتماد به نفس خواهی داشت. شاید الان نسبت به مسیرم حس رضایت صددرصدی نداشته باشم، ولی حداقل خوشحالم دنباله‌روی کسی نیستم و دارم یه چیزی رو خودم امتحان می‌کنم ببینم چی از آب درمیاد.

دقیقا نمی‌دونم کجا این بار رو زمین گذاشتم، شاید کم‌کم بود، ولی الان که این حرفا رو نوشتم متوجه شدم دیگه رو شونه‌هام حسش نمی‌کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱

۳۷۹

سلام، امیدوارم خوب باشین. اگه بخوام کمی آپدیت بدم از این روزهام باید بگم که:

۱) باشگاه داره بهتر می‌شه. اون درد پام خوب شد و همون موقعم تونستم جلسه‌ی بعدش رو برم. چند تا دیگه از بچه‌ها هم کم و بیش تجربه‌ی من رو داشتن و حتی یکی دو نفر به خاطرش اون جلسه رو نیومدن! رفتار مربیه طوری بود انگار طبیعی بوده جوری بهمون تمرین بده که هر کس دو سه روز از کار و زندگی بیفته. به چندین دلیل احساس می‌کنم دختره خیلی حرفه‌ای نیست. نه تو خود ورزش و حرکات، بلکه رفتارش سر کلاس از بعضی جنبه‌ها منظورمه. به لطف دفعات کوتاه‌مدتی که تو این سال‌ها باشگاه‌های مختلف رفتم، چندتایی مربی با تیپ و رفتار و سن‌های متفاوت داشتم ولی هیچ‌کدوم اینطوری نبودن. به هر حال اینم تجربه‌ایه و به سادگی می‌تونم از ماه بعد کلاسمو عوض کنم. فعلا که اوضاع بهتره در کل.

۲) دو ماه پیش از یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی ارشد خداحافظی کردیم و رفت آمریکا. بعدش دیگه ازش خبری نداشتم، آنلاین نمی‌شد. حدس زدم شماره‌ش عوض شده و اینقد سرش شلوغ شده که یادش رفته آخرین پیامم رو جواب بده. خیلی هم بهش نزدیک نبودم که بخوام حالا از راه‌های مختلف ازش خبر بگیرم. تا چند شب پیش که با یکی دیگه از همکلاسی‌ها حرف می‌زدم و گفت شنیده طرف همون موقع دیپورت شده و برگشته. حالم خیلی گرفته شد. هنوزم راهی ندارم که باهاش تماس بگیرم و اصلا نمی‌دونم هم که باید چی بگم.

۳) چند روزه ایده‌ی یه داستان اومده تو ذهنم. هی به خودم می‌گم بیارش رو کاغذ (= فایل ورد) که حداقل یه جا داشته باشی بلکه یه روزی ادامه‌ش بدی و کامل بشه. اما هی این کارو نمی‌کنم :/

۴) آخرای تابستون یه اتفاقی افتاد که از یه طرف چند روزی برنامه‌م آزاد شد و از طرف دیگه رفتم تو خودم. واسه اینکه خودمو مشغول کنم گفتم می‌رم سینما. یه سری فیلم هم از قبل تو فیلیمو و نماوا نشان کرده بودم و خلاصه چالش «یک هفته با سینمای ایران» گذاشتم واسه خودم! هر روز یه فیلم می‌دیدم و درباره‌ی هر کدوم کوتاه می‌نوشتم؛ نه خلاصه‌ی داستان یا نقد (چون این‌ها رو می‌شه آدم سرچ کنه بخونه)، بیشتر جزئیاتی که اون لحظه نظرمو جلب کرده بودن و دوست داشتم بعدا هم یادم بمونن. بعد خورد به اتفاقایی که تو کشور افتاد و دیگه اون موقع حس پست گذاشتنش پرید. پست اخیر دردانه اون پیش‌نویسم رو یادم انداخت. فکر کردم می‌تونم الان فیلمایی که جدیدا دیدم و چند تا خلاصه‌ی کوتاهی که بین یادداشت‌های قدیمی‌تر پیدا کردم رو هم بهش اضافه کنم و همه رو تو یکی دو پست بذارم که یه‌جا داشته باشم‌شون. مثلا به عنوان فیلم‌هایی که تو ۱۴۰۱ دیدم یا همچین چیزی. احتمالا پست بعد.

۵) از مدل شبکه‌های فیس‌بوک و لینکدین خوشم نمیاد؛ از واتس‌اپ هم دهن‌لق‌ترن و هر کاری می‌کنی برای بقیه نوتیفیکیشن می‌ره :)) فیس‌بوکم سال‌هاست دی‌اکتیوه اما در دنیای امروز خوبه که آدم لینکدین رو داشته باشه. هرچند اونجا هم فعالیتم کمه. در این حد که چند وقت پیش رفته بودم توش که بعد از نزدیک یک سال بزنم مقطع ارشدم تموم شده و یکی دو دوره‌ای که تو این مدت گذرونده بودم رو اضافه کنم. حالا خیلی با احتیاط تمام مراحل رو پیش می‌رفتم و مواظب بودم هیچ‌کدوم از این موارد پست نشن و فقط تو پروفایل خودم آپدیت بشن که یهو دیدم دخترعموم پیام تبریک داد! نگو اتمام مقطع تحصیلی جزو مواردیه که نوتیفش برای همه می‌ره :)) دلم نمی‌خواست الان بعد از یه سال به همگان اعلام بشه که این بچه درسش تموم شد :/ تازه بعدش فهمیدم می‌شده تو تنظیمات اونو هم غیرفعال کرد. از اون موقع می‌گم حالا برم پروژه‌ای رو که در حال انجامشم اضافه کنم ولی باز نمی‌رم :/

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

۳۷۸

خب، ظاهرا فعلا تو فاز روزانه‌نویسی‌ام. در حال حاضر هر چی تو پست قبل درباره‌ی پاداش ورزش گفتم رو پس می‌گیرم. جلسه‌ی دوم که می‌شد سه‌شنبه، یه حرکتی رو خیلی تکرار کردیم. هم من جوگیر بودم و دقت نکردم که باید سبک کار کنم، هم مربیه نیومد به من و یه تازه‌وارد دیگه بگه حواستون باشه! خلاصه که چهارشنبه تو عضلات پشت ساق پام درد داشتم اما قابل تحمل، از همون دردا که پاداش تلقی‌شون می‌کردم. اما پنجشنبه صبح که یکی دو ساعت بیرون بودیم دیدم که نمی‌تونم با سرعت معمول راه برم. از عصرش دیگه نمی‌تونستم صاف بایستم یا راه برم، و تا الان هم همینطوره. به نظرم عضله‌ها رو بیش از حد داغون کردم. در حالت ایستاده که وزنم رو پاهامه، یا باید زانوم کمی خم باشه یا کمرم که بتونم کف پام رو صاف بذارم زمین. موقع راه رفتن هم ناخودآگاه میرم رو پنجه‌ی پا. انگار وقتی یه وضعیتی از حالت طبیعی خارج می‌شه آدم به این جزئیات بیشتر دقت می‌کنه. همه‌ش یاد درس بیومکانیک راه رفتن میفتم تو ترم اول ارشد، و خدا رو شکر می‌کنم الان با استادم خیلی در ارتباط نیستم. کافی بود منو در این وضعیت ببینه و دیگه هر ترم ازم به عنوان یه مثال جالب با مشخصه‌های عجیب راه رفتن و زاویه‌های غیرطبیعی مفاصل سر کلاساش یاد کنه!

  • فاطمه
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱

باشگاه

دیروز اولین جلسه‌ی باشگاهم بود بعد از سه سال. خب، واقعیت اینه که مدتیه چندان تو اجتماع نبودم. منظورم این نیست که اصلا از خونه بیرون نمی‌رفتم یا با آدمایی غیر از خونواده و دوستام سر و کار نداشتم، بیشتر یعنی درگیر یک کار جمعی و شرکت تو اون جمع به صورت مرتب نبودم. حتی عجیبه، چند بار که از اون کسی که تو دانشگاه یه پروژه بهم داده درباره‌ی بقیه‌ی افراد درگیر پروژه پرسیدم، مثلا گفته اونا تهران نیستن یا فعلا ضرورتی نداره کسی رو بذارم کمکت و این چیزا.

خب، فکر می‌کنم آدم هر چقدرم درون‌گرا باشه بازم به بودن تو اجتماع و تعامل با افراد دیگه تا حدی نیاز داره. و من متوجه شدم این هفته‌ای یه بار دانشگاه رفتنای غیرمنظمم -برای یه پروژه‌ی دیگه- یا چرخیدنم تو محل برای خرید و کارای مختلف با اینکه باعث می‌شن چهار تا دوست و آشنا و غریبه ببینم، کافی نیست.

مسئله‌ی دیگه‌ای این روزا ذهنم رو مشغول کرده بود که به دنبالش نشستم روی یک کاغذ انواع و اقسام فعالیت‌هایی رو که دوست دارم انجام بدم نوشتم؛ کارهایی که انجام دادن هر کدوم‌شون نیاز به برنامه‌ی بلندمدت داره چون در صورت زود ول کردن‌شون هیچ نتیجه‌ای نمی‌تونم در موردشون بگیرم، فقط تو ذهنم می‌شن یه کار نصفه‌ی دیگه که نتونستم ادامه بدم. در مورد هدفم از این لیست شاید بعدا بیشتر بنویسم، اما آخرش برگشتم و به این فکر کردم راحت‌ترین کارها از بین‌شون چیه؟ کدوما هزینه‌ی نسبتا کمتری می‌خوان، چه از نظر مالی چه زمانی؟ کدوما رو می‌تونم همین فردا برم دنبال‌شون؟ دو سه مورد بیشتر این ویژگی رو نداشتن که یکی‌شون باشگاه و ورزش بود.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱

۱۸ دی

سلام

طبق معمول چیزهای زیادی تو ذهنم هست که دوست دارم در موردشون بنویسم. و فکر کنم چند وقتی هست که کم می‌نویسم. منظورم پست وبلاگ نیست الزاما، برای خودم هم کمتر می‌نویسم. دلم می‌خواد الان این چند خط رو برای خودم تایپ کنم و شاید بعدش منتشرش هم بکنم.

Daymehr - 176🎧

 

داشتم فکر می‌کردم وقتایی که جایی حادثه‌ای رخ می‌ده که کسی یا کسانی توش از دنیا می‌رن، ممکنه آدمی که اونا رو نمی‌شناخته یا به اون حادثه نزدیک نبوده، نهایتش یه ناراحتی جزیی براش پیش بیاد و راحت ازش بگذره. اما دونستن داستان اون افراد باعث می‌شه بهشون احساس نزدیکی کنیم. باعث می‌شه از عدد و رقم تبدیل بشن به آدمای واقعی که داستان زندگی خودشون رو داشتن، امید و آرزو و خونواده. دونستن داستان‌شون باعث می‌شه عمیق‌تر تو ذهن‌مون بمونن و نتونیم به اون راحتی ازشون رد شیم –و تازه این حرفم جدای از شرایطیه که اون اتفاق ممکنه درش افتاده باشه.

خب، مشخصا وقتی تمام ۱۷۶ نفر سرنشین یه هواپیما از بین می‌رن، نمی‌شه انتظار داشت داستان همه‌شون رو بشنویم. بنا به اینکه عکس و داستان کدوما بیشتر پخش می‌شه یا خونواده‌ی کدوم‌شون تو مدیا فعالیت بیشتری دارن، اسم یه تعدادشون بیشتر شنیده و تکرار می‌شه و شاید بشن نماد اون اتفاق. طوری که اگه کسی دنبال این نره که تک‌تک مطالب مربوط به اون موضوع رو هم دنبال کنه، بازم اسم اون اشخاص به گوشش آشناس.

نزدیک خونه‌ی ما یه امامزاده هست و سه سال پیش ۴ نفر از مسافرای هواپیمای اوکراینی رو اونجا به خاک سپردن. یه خانوم که عنوان مهندس قبل اسمش اومده با دختر و پسرش، و یه پسر جوون اونم با عنوان مهندس. سه سنگ قبر برای این ۴ نفر. جزو اون کسایی نبودن که اسماشون زیاد شنیده می‌شد. بعید نیست درباره‌شون صحبت شده باشه‌ها، ولی منی که به‌طور خاص دنبال‌کننده‌ی اخبار تک‌تک خانواده‌ها نبوده‌م نشنیده‌م.

اما گاهی که دلم می‌گیره و می‌رم امامزاده، بی‌اغراق هر بار با دیدن این سه تا سنگ قبر بغض گلومو می‌گیره. حس عجیبی که نمی‌دونم چطور توصیفش کنم؛ شاید رگه‌هایی از خشم یا سردرگمی هم درش هست، اما غمش غالبه. غم عمیقی که باعث می‌شه دلم بخواد بشینم همون‌جا گریه کنم و حتی موقع نوشتنش هم داره این اتفاق میفته. همیشه می‌رم پیش این ۴ نفر چند دقیقه‌ای می‌شینم. یا اگه خونواده‌هاشون اونجا باشن با یه فاصله‌ای می‌ایستم و فقط فاتحه می‌خونم. اسم‌هایی که جای دیگه‌ای نشنیدم و حتی داستان‌شون رو هم نمی‌دونم. ولی می‌دونم که برای من این ۴ نفر شده‌ن نمادهای اون اتفاق تلخ.

چند خط زیر رو چند ماه پیش، تو محرم بود که برای خودم نوشتم:

... دیروز عصر خونواده‌ی یکی‌شون اومده بود. منم فاتحه‌مو که خوندم فاصله گرفتم و یه دوری زدم، بعد دوباره برگشتم عقب‌تر از اونا یه گوشه‌ی خلوت ایستادم و به روضه‌ای که پخش می‌شد گوش دادم. شب هفتم محرم بود و روضه‌ی علی اصغر رو می‌خوندن. اونجا داشتم فکر می‌کردم احتمالا مظلوم‌ترین خونی که تو کربلا ریخته شد خون این بچه‌ی شش ماهه بود... عبارت «خون مظلوم» تو سرم تکرار می‌شد. هر چی که پشت اون اتفاق و فاجعه بوده، این رو فکر کنم همه قبول دارن که مظلوم کشته شدن اونا. جمله‌هایی درباره خون مظلوم هست که تو ذهنم جمله‌بندیش نمیاد درست. ولی فکر کنم کمترین خاصیتش همینه که قبرشو که می‌بینی، روضه‌شو که می‌شنوی اشکت درمیاد.

و خاصیتش اینه که فراموش نمی‌شه.

می‌شه یه تَرَک تو باورهام و معیار بازنگری دوباره‌م تو خیلی چیزا.

می‌شه درد عمیقی که هر چیز دیگه‌ای رو هم با خوش‌بینی سعی کنم توجیه کنم یا از کنارش بگذرم، از این نمی‌تونم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

۱۴۰۱/۱۰/۰۴

۱) جالبه که وقتی آدم از فضاهایی مثل اینستا یا کانال تلگرام فاصله می‌گیره، یه سری کارهایی که اونجا براش جالب بوده هم از سرش میفته. کمی قبل داشتم فاکتور خرید پرماجرای امروزم از تره‌بار رو نگاه می‌کردم که متوجه تاریخش شدم: ۱۴۰۱/۱۰/۰۴. از این تاریخ‌هایی که به خاطر تکرار اعداد و رُند بودن، برام جالبن یا به فال نیک می‌گیرم‌شون. احتمالا اگه هنوز کانال داشتم اونجا اعلامش می‌کردم، انگار که چه اتفاق مهمیه (حالا به روی خودمون نمیاریم که الانم همون کارو کردم)!

۲) آخر هفته‌ی خوبی نداشتم. مامانم تهران نبود (به خاطر فوت یکی از اقوام) و کلی کار باید انجام می‌شد که ذهنم رو مشغول می‌کرد. هرچند تلاش می‌کردم بیش از حد حس مسئولیت‌پذیری نکنم. شاید دلیل دیگه‌ای هم داشت ولی به هر حال مودم پایین بود. شنبه با تموم کردن یه پروژه انرژی بهم برگشت. امروز صبح زود پاشدم و حس کردم بازم بهترم. چند تا کار خورده‌ریز انجام دادم در حد ایمیل به مسئول آموزش و جواب دادن به پیام یکی از بچه‌های دوره‌ای که آزمایشگاه برگزار می‌کنه و من مسئول یه بخششم. بعد رفتم بیرون که وسایل سالاد و چیزای دیگه بخرم. هوای سرد مطبوعی بود و بعد از چند روز تو خونه موندن بازم داشت حالم بهتر می‌شد. اومدم خونه و قهوه خوردیم. بعدش رفتم کاهوها رو بشورم که دیدم یه تیکه‌ش خرابی داره. نگو یه جونور کوچیک اون تو لونه کرده -_- اخیرا زیاد کاهو می‌خرم ولی تا حالا پیش نیومده بود. تقریبا نصف کاهو رو انداختم دور و بقیه‌شو شستم. همین شستن البته خیلی طول کشید، چون در حالت عادیش هم سر شستن کاهو وسواس می‌گیرم چه برسه به این یکی :/ وقتی بالاخره تموم شد و سالادو درست کردم، ناخودآگاه بازم مشغول شستن شدم؛ این بار ظرفای توی سینک. حتی ظرفایی که فقط یه آب زدن می‌خواستن رو کامل می‌شستم :/ ولم می‌کردن لابد می‌خواستم کف آشپزخونه رم بشورم. نمی‌دونم چه وسواسی بود افتاده بود به جونم :/

۳) بعد از ناهار تو گالریم می‌چرخیدم که دیدم از اولین عکس سالادی که گرفتم ۸ ماه می‌گذره. تو ماه رمضون بود که دوستی بهم گفت یه مدته با سالاد روزه‌ش رو باز می‌کنه. مربوط می‌شد به کنترل قند خون و مقاومت به انسولین و تنظیم هورمون‌ها و این چیزا. منم که مشکل مشابهی داشتم، تصمیم گرفتم امتحان کنم. همیشه مشکل من با سالاد خوردن این بود که گوجه‌شو دوست نداشتم. پس اگه می‌خواستم برام عادت بشه، باید از اول بدون گوجه درستش می‌کردم. ضمنا باید جذاب می‌بود که بتونم موقع افطار به بقیه‌ی خوردنی‌ها ترجیحش بدم! هر چی که دستم اومد و دوست داشتم توش ریختم؛ خیار و کاهو، دانه کینوا، گردو و توت‌فرنگی! اولین عکس رو همون‌جا گرفتم. بعدش دیگه ادامه پیدا کرد و البته ساده‌تر شد، ولی بازم گه‌گاهی از این عکسا می‌گرفتم و تگ می‌زدم. تا چند ماه تو ردیاب عادتم سالاد خوردن قبل یا همراه غذا رو اضافه کرده بودم تا اینکه دیگه حس کردم برام عادی و راحت شده. امروزم متوجه شدم ۸ ماه ازش می‌گذره و تو این مدت انگشت‌شمار بوده روزایی که سالاد نخورده باشم.

۴) یه چیز دیگه‌ای هم که ازش عکس می‌گیرم، لته‌هاییه که درست می‌کنم. خیلی وقته تفریحی با همون قهوه‌ی روزانه‌ای که می‌خوریم تمرین می‌کنم. اوایل شیر زیاد کف می‌کرد و جالب نمی‌شد، ولی کم‌کم یاد گرفتم چطور فوم شیر رو خوب دربیارم و حتی تا حدودی از این طرح‌های قلب‌طوری (لته آرت) بزنم (عکس زیر نمونه‌ای از تلاش‌های اخیرم رو نشون می‌ده!). از این قضیه هم شاید ۵-۶ ماهی می‌گذره. و خب واقعیتش این فرایند درست کردن قهوه رو از خود قهوه خوردن بیشتر دوست دارم. هم کاریه که چند دقیقه‌ای آدم رو به خودش مشغول می‌کنه و تمرکز می‌طلبه؛ یعنی کم پیش میاد حینش حواسم پرت مسائل دیگه بشه، و هم زنگ تفریحیه که در طول روز هر کدوم‌مون که خونه باشیم یه تایم کوتاهی برای قهوه خوردن جمع می‌شیم.

۵) گاهی وقتا به گذشته که نگاه می‌کنم از خودم ناامید می‌شم یا خودمو بابت خیلی چیزا سرزنش می‌کنم. اما مرور این عکس‌هایی که از سالاد و قهوه‌هام ثبت کرده‌م، عملا بهم نشون داد کافیه آدم حتی یه قدم کوچیک رو فقط مستمر برداره تا بتونه یه عادت مثبت بسازه یا مهارتی رو یاد بگیره. فقط به قول خارجیا: One step at a time.

۶) کمی بعد از ناهار حالم دوباره سر جاش اومده بود که پیام دوستی رو دیدم. در واقع دو پیام؛ یکی واریز پول پروژه‌ای که دیروز انجام شد، و اون یکی شروع دوباره‌ی صحبتی که فکر می‌کردم تموم شده. عجیبه که انگار دوستی من با این آدم گره می‌خوره به پروژه‌هاش و اون موضوع مورد صحبت. حالا قبول، این همونیه که فواید سالاد خوردن رو هم بهم گفت، ولی به دلایلی احساس می‌کنم ارتباطم باهاش داره فرساینده می‌شه و همون موضوعا به شکل‌های مختلف تکرار می‌شن. حالا توضیح مختصرش سخته و نمی‌خوام پست طولانی‌تر از این بشه، فقط اینکه پیامش دوباره ذهنم رو به هم ریخت.

۷) خلاصه که ۱۴۰۱/۱۰/۴ روز عجیب و پر از بالا و پایینی بود. اولش فکر می‌کردم کل روز باانرژی‌ام، بعد دچار حس انزجار و وسواس شدم، بعد دوباره خوب بودم و از یادآوری پیشرفتای کوچیکم خوشحال، بعد این بار دچار اضطراب شدم و تو همین حین دیدم کاری که تو ایمیل صبحم پیگیری کرده بودم انجام شده. بین بندهای مختلف این پست هنوز هم ارتباطاتی هست که نوشتنش شاید یه پست دیگه بخواد. فعلا با نوشتن همینا آروم‌ترم هرچند هنوز نصف روز مونده. نتیجه می‌گیریم که تاریخای رند چیز خاصی هم نیستن. در بهترین حالت یه روزی مثل بقیه‌ی روزا.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۴ دی ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب