۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوییت دریمز» ثبت شده است

دوستی‌ها

سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

ماشین شانس!

بعد از مدت‌ها یه خواب سینمایی دیدم :)) از این خواب‌های طولانی با قسمتای مختلفی که ترتیب‌شون یادم نمونده (مغزم خوب تدوینش نکرده بود :دی). ولی آخرش داستان جالب شد و به محض اینکه بیدار شدم گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر چی یادم مونده بود.

دوستای مختلفیم تو قسمتای مختلف خواب بودن. یه جاش داشتیم درس می‌خوندیم تو سالن مطالعه‌ای که پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا بود و یه کم داستان اونجا پیش رفت. یه جا با یه دوستم رفتیم سفر و دیدیم هتل خیلی گرونه، به جاش رفتیم تو مدرسه‌ای که کلاس‌هاشو تبدیل به اتاق کرده بود و این یکی شبی صد تومن بود :)) (حتی تو خوابم ذهنم فقیره :دی) یه جا هم با دوست دیگه‌ای تو ماشینی بودیم، انگار یه سفر خانوادگی بود، نمی‌دونم موضوع چی بود ولی انگار داشتیم سعی می‌کردیم این بار بهتر باشیم (ایده‌ای ندارم دفعه‌ی قبلی داستان چی بود)!

خلاصه همه‌ی اینا گذشت تا رسید به صحنه‌ای که انگار من یه کار اشتباه کرده بودم و دوستی منو لو داده بود. یا همچین چیزی که خلاصه من از دست همه عصبانی بودم. جزئیات این سکانس خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یکی باید کشته می‌شد! فکر کنم یه دوست بود و ما سه چهار نفر ناراحت بودیم چون انگار باید خودمون تحویلش می‌دادیم! صحنه‌ی بعدی اینطوری بود که همه‌ی اون اتفاقات داشت دوباره می‌افتاد. همه‌ی ما می‌دونستیم که به طریقی به عقب برگشتیم و داریم دوباره صحنه رو بازی می‌کنیم. تو موقعیت مشابه متوجه شدم این بار کمتر عصبانی‌ام و با دوستی که منو لو داده بود حرف می‌زدم. از اون و بقیه‌ی بچه‌ها پرسیدم به نظر شما این بار چیا نسبت به دفعه‌ی قبل تغییر کرده؟ و درباره‌ش حرف زدیم. به نظر می‌رسید این بار اوضاع بهتر داره پیش میره و ممکنه شانسی داشته باشیم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

قورباغه (۲)

دیشب خواب دیدم یه جعبه‌ای که انگار توش یه خنجر قیمتی بود ازمون دزدیده شده. ماجراهای قبلش الان یادم نیست. فقط از اینجا یادمه که به یه نحوی دزده رو پیدا کرده بودم و وارد خونه‌ش شده بودم. حالا دزده کی بود؟ سحر دولتشاهی :| تو ورودی یه اتاقی بودم که فضاش تقریبا تاریک بود. جعبه‌هه رو یه میزی بود کنار دیوار و سحر دولتشاهی وسط اتاق وایساده بود. نمی‌تونستم به میز نزدیک بشم چون سحر دولتشاهی هی میومد سمتم و مجبور بودم هی بیام عقب که نرسه بهم. ازش می‌ترسیدم چون می‌دونستم گرد قورباغه رو داره*. اگه می‌پاشید بهم دیگه هر چی می‌گفت گوش می‌دادم. همه چی خراب می‌شد. سر همین حفظ فاصله و نرسیدن به جعبه، این قسمت خواب خیلی دلهره‌آور شده بود. بعد یهو یادم افتاد که نمی‌دونم از کجا، ولی خودمم از اون گرد دارم!! بهش نزدیک شدم و گرد رو فوت کردم تو صورتش. همون‌طوری که مهران غفوریان فوت کرد تو صورت نوید محمدزاده. منتظر بودم اثرشو بذاره که مثلا بهش بگم ساکت بشین یه کناری که من جعبه‌مو بردارم برم! ولی اونم فهمیده بود چی کار کردم. دیوونه شده بود و هی جیغ می‌کشید. انگار مقاومت می‌کرد. بعد متوجه شدم انگار داره دنبال یه ماده‌ای می‌گرده که اثر اون رو خنثی کنه. دیگه خوابم ادامه پیدا نکرد و بیدار شدم :/

ولی فکر کنم این ماده‌ی خنثی کننده ایده‌ی خوبیه برا فصل دوی سریال قورباغه :))

* اگه قورباغه رو ندیدین، تو این سریال از ترکیب یه گیاهِ نمی‌دونم کجایی با پوست قورباغه‌ی یه جای دیگه‌ای (که اینا هر کدوم خودشون توهم‌زان) به یه ماده‌ای رسیدن که کافیه به پوستت بخوره که تا ۲۴ ساعت هر کی هر حرفی بهت بزنه انجامش بدی :)) اسم اینو گذاشتن قورباغه.

حالا اینجا کار به خود سریال ندارم ولی معلومه تاثیرشو رو ذهنم گذاشته که خوابشو دیدم!

+ اون بارم یه خواب قورباغه‌ای دیده بودم :/

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰

قورباغه

سلام

دیشب دم غروب به هدف دیدن دنباله‌دار نئووایز (که به خاطر آلودگی‌های نوری و ساختمانی :/ از پشت بوم دیده نمی‌شه) رفتیم آبشار تهران. حالا نمی‌دونم تا حالا از اونجا کسی دیده‌تش یا نه، ما که از همون دم خونه دیدیم اون سمتِ آسمونْ ابریه، ولی رفتیم باز با اینکه برنامه‌ی دیگه‌ای هم نداشتیم! سر یه قضایایی که حوصله‌ی توضیحش رو ندارم، تقریبا از همون اول جدا شدم و راه خودمو رفتم. رفتم تا به یه حوضچه‌ای رسیدم و چون از اون همه پله بالا رفتن خسته شده بودم، نشستم رو سنگ‌های کنارش. یه ذره شاید جای عجیبی بود ولی برا خودم جالبه که برام مهم نبود اونجا نشستم و تنهام و ملت چی فکر می‌کنن یا نکنه چیزی بگن. تو حال خودم بودم و داشتم سعی می‌کردم بفهمم صاحب صدای قورباغه‌ای که می‌شنیدم کجاس، که مثلا وقتی از آب میاد بیرون ازش عکس بگیرم. (هدف نئووایز بود بعد ببین ما به عکس گرفتن از چی رضایت دادیم!) بعدتر فهمیدم دو تا قورباغه‌ن، یکی‌شون از این طرف حوض صدا می‌کرد دومی از اون‌طرف جواب می‌داد. خلاصه فکر کنم نهایتش یه ربع اونجا نشسته بودم ولی شاید چون در طول اون مدت هوا تاریک شد بیشتر به نظرم اومد.

دم صبح خواب دیدم مسافرتی جایی بودیم و کلی قورباغه اونجا دیدیم. بعد که برگشتیم، من تو ترکیبی از حمام خونه‌ی قبلی و آشپزخونه‌ی خونه‌ی فعلی‌مون بودم که متوجه شدم صدای قورباغه میاد. گشتم و دیدم چسبیده به شلوارم، و هر کار می‌کردم جدا نمی‌شد :| یه بار موفق شدم جداش کنم بعد دیدم دوباره اومده سر جاش -ــ-

این خواب منو یاد یه خاطره از خیلی سال پیش انداخت که با خانواده رفته بودیم شمال و یه روزش رفتیم جنگل. تو راه عقب ماشین راحت دراز کشیده بودم و پام رو تکیه داده بودم به اون دست‌گیره‌ی بالای شیشه، و یادمه یه لنگه جورابم دراومد و باد بردش :)) توی جنگل نمی‌دونم چطوری بود که تا یه جایی رو با ماشین رفتیم و پیاده شدیم تا چیزی بخوریم. اطراف‌مون پر از قورباغه بود و یه چیز محوی یادمه که انگار وقتی برگشتیم محل اقامت‌مون، دیدیم یه قورباغه تو صندوق عقب جا مونده و باهامون اومده :)

‌اونی که من دیدم اینقد خوشگل نبود :))

حالا نمی‌دونم تعبیر خوابم کدوم گزینه‌س؟ (دو گزینه‌ی اول رو از اینجا کپی کردم)

الف) دیدن قورباغه در خوابتان بیانگر ظرفیت تغییر یا پیش‌بینی نشده‌هاست. قورباغه ممکن است شاهزاده‌ای باشد که تغییر قیافه داده، و بیانگر تحول، احیا یا تولد دوباره است. (اینم شانس ماس، از این شاهزاده‌های طلسم‌شده نصیب‌مون می‌شه =)) )

ب) شنیدن صدای قورباغه در خوابتان بیانگر این است که شما چیزی که می‌خواستید را به طور کامل انجام نداده‌اید و به آن نرسیده‌اید.

ج) شما گیر یه موجود سیریش ول‌نکن افتاده‌اید یا می‌افتید :| (از اونجایی که هیچ‌کدوم از موارد اون صفحه به چسبیدن قورباغه به پاچه‌ی شلوار اشاره نداشت اینو خودم نتیجه گرفتم)!

د) قورباغه‌ات را قورت بده :/

ه) این خواب صرفا به خاطر دقایقی هم‌نشینی با قورباغه‌ها و مرور خاطره‌ی کوتاهی از خانه‌ی قبلی در طول روز بوده، پس لطفا به زور گودرز و شقایق را به هم ربط ندهید!

گزینه‌ی مورد نظر رو انتخاب کنید یا اگه نظر دیگه‌ای دارین اضافه کنین. ببینیم کدوم رای میاره :))

پ.ن. دیشب که داشتم برمی‌گشتم سمت ماشین، یه خونواده‌ی سه نفره از کنارم رد شدن. شنیدم پسره داشت برا پدر مادرش تعریف می‌کرد که گرگ از انسان می‌ترسه و برا همین حمله می‌کنه بهش و خیلی هم وحشیه! اول فکر کردم چه مسخره، ولی بعد به خودم گفتم آره اینجوری باش که وحشیانه به ترسات حمله کنی! (و صبح به ذهنم رسید که باز خوبه خواب گرگ ندیدم :/ )

  • فاطمه
  • جمعه ۳ مرداد ۹۹

۲۳۶

سلام :)

۱) پریشب داشتم آسمون رو نگاه می‌کردم و متوجه شدم اون دو تا نقطه‌ی ستاره مانندی که چند شب پیش تشخیص داده بودم مشتری و زحل‌ان همچنان اونجان. البته فاصله‌شون از جای اون شب و همینطور از همدیگه بیشتر شده بود و طبیعتا ماه هم دیگه بین‌شون نبود، ولی تعجب کردم که هنوز می‌شه دیدشون. نمی‌دونم چرا تصور می‌کردم باید دیگه رفته باشن :)) بعد اون اپ رو باز کردم دیدم مشتری رو کلا یه جای دیگه نشون میده :/ فکر کنم باید دنبال روش‌های معتبرتری برای پیدا کردن موقعیت سیاره‌ها بگردم!

+ راستی برای اونایی که علاقه دارن، اینجا نوشته که امشب (بامداد ۲۴ خرداد) مریخ نزدیک ماه دیده می‌شه. حالا نمی‌دونم اینو با چشم غیرمسلح بشه دید یا نه.

۲) اصولا تقلب عضو جدانشدنی امتحاناس! ولی این مجازی شدن امتحانا به شدت زیادش کرده. یه دونه از این کانال‌ها که ملت توش پروژه می‌ذارن دنبال می‌کنم، این مدت پر از درخواستایی شده از این قبیل که فلان ساعت از فلان مبحث امتحان آنلاین دارم یکی رو می‌خوام جام امتحان بده :| بابا یه ذره وجدان آخه :/ می‌دونم الان بعضیاتون ممکنه بگین طبیعیه ولی خب به نظرم درست نیست. البته که امتحان‌گیرنده‌ها هم حواسشون هست و یه حرکتایی زدن که مثلا همکلاسی من ترجیح میده پاشه بیاد تهران ولی مجازی امتحان نده :))

۳) قضایای این روزای آمریکا منو یاد آهنگ Trouble in Town از Coldplay انداخت. (تو پست معرفی آلبوم‌شون هم در حد یه جمله بهش اشاره کرده بودم.) حالا نمی‌خوام بشینم تحلیل و موضع‌گیری کنم! صرفا یادش افتادم. موزیک ویدیوی جالبی هم براش ساخته شده، که رسما داره به قلعه‌ی حیوانات جورج ارول ارجاع میده! (خود آهنگ رو از اینجا می‌تونین دانلود کنین.)

۴) یه تجربه‌ی رویای شفاف هم بنویسم از چند وقت پیش. این مدت و مخصوصا چند هفته‌ای وسطای قرنطینه، خواب‌های تکراری و اعصاب‌خردکن زیادی می‌دیدم که اکثرشون تو خونه‌های بابابزرگ مامان‌بزرگ‌هام، دانشگاه یا حتی مدرسه و باشگاه اتفاق میفتادن، و جمع‌های مشابهی از فامیل و دوستا توشون تکرار می‌شد و همه چی قاطی بود. مثلا چند بار خواب دیدم با دوستا و همکلاسیام تو خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. (که کاملا برام مشخص بود از چه درگیری‌های ذهنی‌ای اومدن.) یا یه بار خواب دیدم با دوستام رفتیم پیک‌نیک، و رو پل عابر پیاده بساط پهن کردیم :| از این جور چیزا. اینه که این وسط یه بار که خوابم تبدیل به لوسید دریم شد، کلی هیجان‌زده شدم :))

از اینجا شروع شد که رفته بودم آزمایشگاه (دانشگاه) و دیدم بچه‌ها چینش میزها رو عوض کرده‌ن. از جای جدیدم راضی نبودم و ناراحت بودم هیچ‌کس بهم چیزی نمی‌گه. از خودم پرسیدم به نظرت می‌تونم میزو برگردونم سر جاش؟! نمی‌دونم چطور به دنبالش گفتم بذار یه reality check بکنم و متوجه شدم که دارم خواب می‌بینم، و باز نمی‌دونم ربطش چی بود ولی نتیجه گرفتم که پس می‌تونم میز رو جابه‌جا کنم! تو این لحظه احتمالا از هیجان این کشف، خوابم شروع کرد به محو شدن، ولی موفق شدم سریع میزو ببرم جای اولش. بعد خوشحال از این موفقیت، تا اومدم بشینم پخش زمین شدم =)) چون که صندلی رو یادم رفته بود بیارم D:

شاید خیلی خاص نبود، ولی هم تنوعی بود، هم اینکه نسبت به دفعه‌های قبل که متوجه می‌شدم دارم خواب می‌بینم ولی هیچ کاری نداشتم که بکنم، پیشرفت محسوب می‌شد :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

چند تا کلمه دادن گفتن باش یه داستانی بنویس :))

پریشب خواب دیدم یه عده‌ی زیادی تو یه اتاقی مثل پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. بابام بود، آقای همسایه بغلی هم بود ولی به یه اسم دیگه! فک کنم یکی از دوستای دانشگاهم هم بود با کلی آدم دیگه که نمی‌شناختم. از اینجاش یادمه که همه زیرانداز انداخته بودیم که پیلاتس کار کنیم! ولی چون خیلی شلوغ بود جای کافی نبود برای انجام حرکت‌ها. از اون‌طرف یکی دو تا ظرف روی طاقچه بودن که تو یکیش انگار غذا بود. یهو منو صدا زدن که چرا در اینا رو درست نذاشتی کاغذامونو باد برد :/ من هی می‌گفتم من درست گذاشتم لابد بعد از من کسی اومده برداشته، ولی اونا باز حرف خودشونو می‌زدن. سر همین با بابام و آقای همسایه دعوام شد! می‌خواستم با جیغ حرفمو بزنم که بشنون، ولی صدام درنمی‌اومد! از اتاق رفتم بیرون و سر از محوطه‌ی دانشکده درآوردم (!) و همون وسط نشستم زمین که گریه کنم ولی نمی‌تونستم. نه اشکم در میومد، نه صدام، نه درست می‌تونستم نفس بکشم.

یه دفه از خواب پریدم و دیدم نفسم همچنان بالا نمیاد. همون لحظه توجه کردم که نه دردی دارم نه وضعیت خوابیدنم بد بوده، پس چرا نمی‌تونم نفس بکشم؟ چند لحظه طول کشید تا نفسم اومد سر جاش. نفهمیدم این قضیه به خاطر تاثیر وضعیت خوابیدنم بود که به خوابم راه پیدا کرده بود یا برعکس، از خوابی که می‌دیدم منتقل شده بود این‌ور! (شبیهش پیش اومده برا شما هم؟)

ولی قضیه‌ی پیلاتس رو فهمیدم، دعوای با بابام رو فهمیدم (همون روز یه بحث کوچیک پیش اومده بود و من نتونسته بودم حرفمو کامل بزنم!)، یکی دو تا چیز جزئی دیگه رو هم که الان یادم نیست فهمیدم چرا تو خوابم دیدم؛ همه‌شون به خاطر درگیری‌های ذهنم توی همون روز بود. عجیبه که ذهنمون اینطور می‌تونه با همه‌ی دغدغه‌های یه روزمون یه داستان (بعضا بی‌سر و ته!) بسازه!

+ دوستان مرسی از کامنتای قشنگتون تو پست قبلی.🌹 ضمن این که پست‌هایی که بعضیاتون یادآوری کردین براتون جالب بوده، باعث شد برم به تگ خودشناسی یه سر بزنم و حرفای خوبی برام مرور بشه :)

  • فاطمه
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸

یه قدم جلوتر

سلام

دیروز یکی از فالورهای اینستام چند تا استوری گذاشته بود از بولت ژورنالی که درست کرده. (من فعلا تو تیر بیخیالش شدم.) از صفحه‌ی جدول دنبال کردن عادت‌هاش هم عکس گرفته بود و یکی از مواردش «سعه‌ی صدر» بود. رفتم باهاش صحبت کردم که خود من مثلا کتاب و زبان خوندن رو مثل شما داشتم چون می‌شد یه معیار دقیق گذاشت برای انجام شدنش. ولی شما یه همچین عادت رفتاری رو چطور می‌خوای بگی توی یه روز انجام دادی که علامتش بزنی؟ [اینو چی میگی؟ :دی]

جوابی که بهم داد تقریبا قانع‌کننده بود و خودمم به یه نتایجی رسیدم، ولی بیاین شما هم اگه دوست داشتین نظرتونو در این مورد بگین. دوست دارم بتونم یه کم جدی‌تر در مورد یکی دو تا از رفتارام (که همه‌ش بابت‌شون عذاب وجدان می‌گیرم) حواسم رو جمع کنم و کنترل‌شون کنم.

+ دیشب خواب دیدم امتحان دینی و زبانم (!) که قرار بوده تو دو روز پشت هم باشن، افتادن تو یه روز و به فاصله‌ی نیم ساعت :| بعد روز امتحان نظرشون عوض شده و دوباره به همون شکل قبلی برگشته :| منم که حسابی از تغییر برنامه‌ی اول قاطی کرده بودم هیچ‌کدومو نخونده بودم، و الان از تغییر برنامه‌ی دوم بیشتر قاطی کرده بودم و به هر کی می‌رسیدم توضیح می‌دادم که یعنی چه که امتحانا رو انداختن تو یه روز بعد دوباره برنامه رو عوض کردن، مگه موقع انتخاب واحد مشخص نبوده و این حرفا. تو کل خواب داشتم برا این و اون داستانو تعریف می‌کردم جای این که بشینم بخونم :| چقد منو یاد خودم انداخت :)) (مخصوصا تو این دو سه روز اخیر)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۷ تیر ۹۸

به یاد بیاور!

۱) میان‌ترم امروز رو تو شیش هفت ساعت بستم کلا، یه بخشش رو دیشب از طرفای یازده تا سه و نیم، بقیه‌شم صبح تا ظهر تو دانشگاه. دیشب موقع درس خوندن اومدم برا خودم شیرکاکائو درست کنم، قهوه ریختم اشتباهی :| نمی‌دونم چرا تا وقتی شیر نریخته بودم روش بوی کاکائو می‌داد :| بار دوم بود این اشتباهو می‌کردم و فکر کنم دارم حس بویاییم رو از دست می‌دم!

+ به هر حال به نظر می‌رسه قهوه تاثیرشو گذاشت. حتی صبح تو دانشگاه خوابم نمی‌برد :/

‌‌

۲) مهناز تو این پستش چند تا مینی‌سریال کره‌ای معرفی کرده. از موضوع یکی‌شون خوشم اومد و رفتم دیدمش؛ سریال Nightmare Teacher. داستان تو یه دبیرستان می‌گذره که یه تعداد از بچه‌ها برا رسیدن به چیزی که خیلی می‌خوان (زیبایی، توجه، نمره، قدرت،...) با معلم جدیدشون یه‌جور قرار داد می‌بندن و بعد میفتن تو مسیری که دیگه نمی‌شه ازش بیرون اومد... سریال جذاب و مرموزی بود به جز قسمت آخرش که خیلی الکی تموم شد :|

+ تو یه قسمتش معلمه به یه پسره یه نوشیدنی می‌داد که حافظه‌شو قوی کنه، ولی عوارضش این بود که خاطراتش محو می‌شدن. جالبه که پسره عقلش رسیده بود و چیزای مهمو روی دستش می‌نوشت، مثلا اسم دوستاش رو یا اینکه دفتر معلمه کجاس! یاد فیلم ممنتو افتادم، صد ساله می‌خوام دوباره ببینمش :/

‌‌

۳) از افتخاراتم اینه که نه تنها این آهنگ جنتلمن رو یه بارم گوش ندادم، بلکه حتی ویدیو‌های پخش شده ازش رو هم ندیدم!

+ هنوز بعضی از آهنگای ساسی مانکن که آخرین بار هفت هشت سال پیش گوش دادم، کامل از ذهنم پاک نشدن. مثلا هر وقت یکی میگه داره بارون میاد، میگم چقد بهت میاد وای چه بلایی تو کاپشن :/ :| -ــ- [اموجی کوباندن بر سر]

۴) چند شب پیش یه خواب می‌دیدم، وسطش به خودم می‌گفتم کاش خواب باشه. بعد یهو جمله‌ای که تو فیلم اینسپشن می‌گفت یادم اومد؛ که اگه یادت نمیاد از کجا اومدی اینجایی که هستی و ماجرا چه‌جور شروع شده، یعنی خوابی. باورم نمی‌شد که بالاخره تو خواب این جمله یادم اومد!! هشتگ خرکیف! ^_^

+ یه جمله‌ی دیگه‌ش هم اینه که فقط وقتی بیدار میشی می‌فهمی چیزای عجیب و غیرمنطقی تو خوابت بوده. اینو البته خودم قبلا کشف کرده بودم! :دی فکر کنم یکی دو بارم پیش اومده که تو خواب متوجهش بشم.

+

Cobb: Well dreams, they feel real while we're in them, right? It's only when we wake up that we realize how things are actually strange. Let me ask you a question, you, you never really remember the beginning of a dream do you? You always wind up right in the middle of what's going on.

🎥: Inception

  • فاطمه
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸

خواب فلسفی!

راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز... :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش، گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am...

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

تو پرانتز

‌۱) چند شب پیش فهمیدم یکی از همکلاسیامون وبلاگ می‌نویسه. قطعا نه من از اون آدرس خواستم نه اون از من. ولی خب به این فکر افتادم که اصولا بیان کوچیکه :| چند وقت پیشم اینجا به یکی دو نفر دیگه مشکوک شده بودم که شاید می‌شناسن منو :/ این همه من اسم مستعار گذاشتم رو بقیه، حالا شما بیاین یه اسم مستعار واسه خودم پیشنهاد کنید!

۲) انگار یه کاغذ دستم بود که روش یه عبارت مهم نوشته شده بود. شاید عنوان پایان‌نامه‌م بود. فکر کردم باید حفظش کنم چون می‌دونستم خوابم و باید یادم می‌موند. چند بار از روش خوندم و با خودم تکرارش کردم. بعد فکر کردم بهتره تو نوت گوشیم هم بنویسمش! و خب طبیعتا نه تو یادم مونده، نو تو نوت گوشیم.

+ یه بار دیگه هم خواب دیدم که رفتم گفتم نوشتن پایان نامه‌م تموم شده، گفتن فردا دفاع کن. منم هیچ چیز دیگه‌م آماده نبود و افتاده بودم دنبال استاد داور خارجی :|

۳) چند روز پیش یکی از این عکاسایی که تو اینستا دنبالش می‌کنم اومد راجع به ادیت کردن عکسام یه نکته‌ای گفت. اولش خواستم گارد بگیرم که من ادیت می‌کنم و مشکل از دوربین گوشیه و اینا. (ینی فک می‌کنم اگه بگم با گوشی عکسامو می‌گیرم کف می‌کنن می‌گن چه خفنی تو؟! برو بابا!) ولی بعد فکر کردم اگرم اینو میگم ملایم‌تر بگم و به خودم اجازه بدم یه چیزی یاد بگیرم ازش.

۴) چه خبرتونه؟ چه خبرتوووونه؟! دیگه منم شاکی شدم از این همه وبلاگ بستن :)) خب چرا کلا وبلاگو حذف می‌کنید و ول می‌کنید می‌رید؟ چند وقت ننویسید بعدش شاید دلتون خواست برگردید، نه؟ وبلاگا گناه دارن، نباید ببندیم‌شون :(

+ آخرش خودم می‌مونم اینجا و روزانه‌نویسی‌هام :|

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب