۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ستایش وبلاگ

سلام،

این حرفی که می‌خوام بزنم چیز واضحیه، ولی به عنوان مقدمه‌ی این پست گفتنش بد نیست. بر همگان واضح و مبرهنه که یه تاثیر منفی شبکه‌های اجتماعی‌ای مثل اینستاگرام، اینه که چون ملت اغلب ابعاد خوب زندگی‌شون رو به نمایش می‌ذارن، اونجا بیشتر موفقیت دیگران رو می‌بینیم بدون اینکه مسیرشون رو دیده باشیم. حالا اگه حواسمون به این قضیه نباشه، این می‌تونه باعث یه جور حس شکست در مورد خودمون بشه. چون داریم با یه تعداد زیادی دستاورد و اتفاق خوب بمباران می‌شیم و ذهنمون ناخودآگاه شروع می‌کنه به مقایسه کردن دستاوردهای خودمون با بقیه. و تازه این وسط ممکنه ما تو این مقطع از زندگی‌مون، تو مسیری باشیم که قرار نباشه زود نتیجه بده.

البته اشتباه برداشت نشه، من علاقه ندارم شکست‌های افراد رو ببینم. چیزی که دوست دارم ببینم و بشنوم، اون روند و تجربیاتیه که طرف تو مسیرش به دست آورده. طبیعت اینستا جوریه که خیلی در جریان این مسیر، افکار و تجربیات آدما قرار نمی‌گیریم. و منظورم از افکار، بیان عقاید نیست که اتفاقا این یه مورد رو به وفور می‌بینیم! می‌دونین، عقیده‌ای که ممکنه کسی بیانش کنه یه چیزیه که بالاخره بهش رسیده. ولی چقدر دیدین یکی بیاد از شک‌های راه رسیدن به این عقیده صحبت کنه؟

البته یه دسته افراد هستن که تو همه‌ی شبکه‌های اجتماعی پیدا می‌شن (معمولا هم پرمخاطبن) که به هر دلیل راجع به این چیزا حرف می‌زنن. ممکنه تخصصش رو داشته باشن، یا بیزنس‌شون باشه، یا یه راهی رو شروع کردن که دوست دارن تجربه‌شون رو با آدما به اشتراک بذارن و متقابلا از تجربیات بقیه استفاده کنن. (تو همون اینستا هم هست چنین پیج‌هایی. حتی من تو آشفته‌بازار یوتیوب دو تا کانال پیدا کردم و جالبه می‌بینم دو نفر از جاهای دیگه‌ی دنیا، با زبون و فرهنگ متفاوت، بعضا به مسائل مشابهی فکر می‌کنن.)

حالا اینا رو چرا دارم می‌گم؟

چند روزه تو همین فضای وبلاگ به پست‌هایی برمی‌خورم که بعد از خوندن‌شون می‌خوام بگم جانا سخن از زبان ما می‌گویی! یعنی خودم در عجبم که چطور فقط تو همین چند روز، چند نفر از همون دغدغه‌هایی نوشتن که مشابه‌شون رو دارم. از ترس‌ها، شک‌ها و تناقض‌هایی که ممکنه در مورد خیلی مسائل ذهنمون رو درگیر کنه ولی صحبت کردن در موردشون، مخصوصا با کسایی که می‌شناسیم، برامون راحت نباشه. و چون متقابلا برای بقیه هم راحت نیست، گاهی آدم فکر می‌کنه چه تنهاس، یا شاید مشکلی داره!

اصلا شاید یه علتی که تو وبلاگ این حرفا رو می‌نویسیم این باشه که اغلب مخاطب‌هامون ما رو تو دنیای واقعی نمی‌شناسن و ترس از قضاوت شدن توسط آدمایی که در واقعیت باهاشون ارتباط داریم کمتر می‌شه، ضمن اینکه فرصت داریم هر چی تو ذهنمون هست رو بنویسیم و هر چقدر لازم باشه شرح بدیم. اینجا جای نوشتنه و مخاطبا اومدن که بخونن، نه که صرفا دنبال یه نتیجه‌گیری باشن. (البته که هدف از نوشتن و وبلاگ‌نویسی فقط بیان این مسائل نیست، ولی من دارم در مورد این جنبه‌ش صحبت می‌کنم.)

تو این چند تا پستی که خوندم، برای بعضی‌ها کامنت گذاشتم و منم از حس خودم گفتم. با یه نفر هم بعد از خوندن پست کانالش در مورد اون مسئله صحبت کردیم. و نگم که چقدر سبک می‌شدم از اینکه تو هر مورد می‌فهمیدم من تنها کسی نیستم که اینطور به قضیه نگاه می‌کنه. البته که ممکنه آدم اشتباهاتی داشته باشه ولی راه فهمیدن و اصلاح کردن‌شون همینه دیگه، که یه موقعیتی فراهم باشه که بتونه بدون ترس درباره‌شون صحبت کنه.

حالا نمی‌خوام از این حرف‌ها نتیجه بگیرم که وبلاگ چه خوبه یا باید حواس‌مون به محتوایی که داریم به خورد مغزمون می‌دیم باشه :)) اینا درست، ولی بیشتر می‌خوام تشکر کنم ازتون که هستید و می‌نویسید و می‌خونید. به خصوص از اونایی که این چند روز پستاشون رو خوندم. شاید برا خودتونم سخت بود گفتن بعضی حرفا، ولی باعث شدین حداقل یکی از مخاطباتون حس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه :)

راستش قرار بود تو این پست راجع به احوالات این روزها که به نوعی به یکی از همون مسائل هم مربوط می‌شه حرف بزنم. ولی دیگه طولانی می‌شه، می‌ذارم یه وقت دیگه. حرف زیاده حالا :)

  • فاطمه
  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

۲۳۶

سلام :)

۱) پریشب داشتم آسمون رو نگاه می‌کردم و متوجه شدم اون دو تا نقطه‌ی ستاره مانندی که چند شب پیش تشخیص داده بودم مشتری و زحل‌ان همچنان اونجان. البته فاصله‌شون از جای اون شب و همینطور از همدیگه بیشتر شده بود و طبیعتا ماه هم دیگه بین‌شون نبود، ولی تعجب کردم که هنوز می‌شه دیدشون. نمی‌دونم چرا تصور می‌کردم باید دیگه رفته باشن :)) بعد اون اپ رو باز کردم دیدم مشتری رو کلا یه جای دیگه نشون میده :/ فکر کنم باید دنبال روش‌های معتبرتری برای پیدا کردن موقعیت سیاره‌ها بگردم!

+ راستی برای اونایی که علاقه دارن، اینجا نوشته که امشب (بامداد ۲۴ خرداد) مریخ نزدیک ماه دیده می‌شه. حالا نمی‌دونم اینو با چشم غیرمسلح بشه دید یا نه.

۲) اصولا تقلب عضو جدانشدنی امتحاناس! ولی این مجازی شدن امتحانا به شدت زیادش کرده. یه دونه از این کانال‌ها که ملت توش پروژه می‌ذارن دنبال می‌کنم، این مدت پر از درخواستایی شده از این قبیل که فلان ساعت از فلان مبحث امتحان آنلاین دارم یکی رو می‌خوام جام امتحان بده :| بابا یه ذره وجدان آخه :/ می‌دونم الان بعضیاتون ممکنه بگین طبیعیه ولی خب به نظرم درست نیست. البته که امتحان‌گیرنده‌ها هم حواسشون هست و یه حرکتایی زدن که مثلا همکلاسی من ترجیح میده پاشه بیاد تهران ولی مجازی امتحان نده :))

۳) قضایای این روزای آمریکا منو یاد آهنگ Trouble in Town از Coldplay انداخت. (تو پست معرفی آلبوم‌شون هم در حد یه جمله بهش اشاره کرده بودم.) حالا نمی‌خوام بشینم تحلیل و موضع‌گیری کنم! صرفا یادش افتادم. موزیک ویدیوی جالبی هم براش ساخته شده، که رسما داره به قلعه‌ی حیوانات جورج ارول ارجاع میده! (خود آهنگ رو از اینجا می‌تونین دانلود کنین.)

۴) یه تجربه‌ی رویای شفاف هم بنویسم از چند وقت پیش. این مدت و مخصوصا چند هفته‌ای وسطای قرنطینه، خواب‌های تکراری و اعصاب‌خردکن زیادی می‌دیدم که اکثرشون تو خونه‌های بابابزرگ مامان‌بزرگ‌هام، دانشگاه یا حتی مدرسه و باشگاه اتفاق میفتادن، و جمع‌های مشابهی از فامیل و دوستا توشون تکرار می‌شد و همه چی قاطی بود. مثلا چند بار خواب دیدم با دوستا و همکلاسیام تو خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. (که کاملا برام مشخص بود از چه درگیری‌های ذهنی‌ای اومدن.) یا یه بار خواب دیدم با دوستام رفتیم پیک‌نیک، و رو پل عابر پیاده بساط پهن کردیم :| از این جور چیزا. اینه که این وسط یه بار که خوابم تبدیل به لوسید دریم شد، کلی هیجان‌زده شدم :))

از اینجا شروع شد که رفته بودم آزمایشگاه (دانشگاه) و دیدم بچه‌ها چینش میزها رو عوض کرده‌ن. از جای جدیدم راضی نبودم و ناراحت بودم هیچ‌کس بهم چیزی نمی‌گه. از خودم پرسیدم به نظرت می‌تونم میزو برگردونم سر جاش؟! نمی‌دونم چطور به دنبالش گفتم بذار یه reality check بکنم و متوجه شدم که دارم خواب می‌بینم، و باز نمی‌دونم ربطش چی بود ولی نتیجه گرفتم که پس می‌تونم میز رو جابه‌جا کنم! تو این لحظه احتمالا از هیجان این کشف، خوابم شروع کرد به محو شدن، ولی موفق شدم سریع میزو ببرم جای اولش. بعد خوشحال از این موفقیت، تا اومدم بشینم پخش زمین شدم =)) چون که صندلی رو یادم رفته بود بیارم D:

شاید خیلی خاص نبود، ولی هم تنوعی بود، هم اینکه نسبت به دفعه‌های قبل که متوجه می‌شدم دارم خواب می‌بینم ولی هیچ کاری نداشتم که بکنم، پیشرفت محسوب می‌شد :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

وی در همین حد از نجوم سرش می‌شد :))

سلام

دیشب بیدار موندم که ببینم از مقارنه‌ی ماه و مشتری و زحل چی می‌شه دید*. می‌دونستم قرار نیست خیلی واضح باشه، ولی نوشته بودن با چشم غیرمسلح هم دیده می‌شه. اینو هم گفته بودن که این نزدیک شدن مشتری و زحل هر ۲۰ سال یه بار پیش میاد! خلاصه رفته بودم پای پنجره و حتی ایده‌ای نداشتم تو چه شعاعی از ماه باید دنبال‌شون بگردم :)) یه ستاره بالا سر ماه بود، سمت راستش حدودا. ولی آشنا بود، به نظرم قبلا هم دیده بودمش اون‌طرفا! دقت کردم دیدم یه نقطه‌ی خیلی ریز هم بالا سمت چپ ماهه. هی گشتم دنبال یه نقطه‌ی ریز دیگه ولی چیزی دستگیرم نشد. خلاصه یه چند تا عکس گرفتم، از همینا که تهش یه دایره‌ی سفید و دو تا نقطه توش معلومه D: بعد یادم افتاد یه اپ‌هایی هستن که با واقعیت مجازی نشون میدن که اون ستاره‌ها چی به چی‌ان. رفتم Star Walk 2 رو نصب کردم و متوجه شدم اون نقطه کوچیکه زحل بوده و مشتری هم همون ستاره‌هه بوده در واقع :| هنوز فکرم درگیر اینه که پس اون ستاره/سیاره‌ای که شب‌های قبل همون‌جاها می‌دیدم چی بوده؟ :/

بعد دلم خواست عکسی که گرفته بودم رو به یکی نشون بدم. دوستم که از این چیزا خوشش میاد خواب بود و گذاشتم امروز بهش بگم. یه نفر دیگه بود ولی حس کردم نباید برای اون بفرستم، همون صحبت کردن باهاش راجع به شاتل SapceX بس بود :/

رفتم استوریش کنم که دیدم یکی از بچه‌ها استوری گذاشته از آسمون، ولی نه به نیت ماه و اینا، روش یه جمله‌ای در مورد احساسات نوشته بود. برام جالب بود که دارم این صحنه رو از یه شهر دیگه هم می‌بینم! ریپلای کردم که بی‌خیال احساسات، می‌دونستی اون دو تا نقطه‌ی بالای ماه، مشتری و زحلن؟ ^_^ گفت بله. (طبیعتا نباید اینجور می‌شد :/ ) منم گفتم پس هیچی به همون احساسات بپردازین. و بی‌خیال استوری کردنش شدم :/

خلاصه از اونجا که آخرش وبلاگه که برا آدم می‌مونه :))، عکسه این بود (نوشته‌هاش برا اینه که قرار بود استوری بشه). عکس اول همون دایره و دو تا نقطه‌ایه که گفتم :دی عکس پایینی موقعیتیه که اون اپ نشون می‌داد، و عکس وسط رو با دوربین همون برنامه گرفتم که این دو تا رو می‌نداخت رو هم. در واقع تو این مقیاس فقط ماه‌ها روی هم منطبق شدن ولی حداقل فهمیدم اون دو تا چیزی که دیدم تو همون موقعیتی بودن که قرار بوده زحل و مشتری باشن :))

اگه هم در مورد اون پای اسبی که اومده وسط عکس پایین کنجکاوین، مربوط به صورت فلکی کمانداره (Sagittarius). کار کردن با اپش سخت بود اون اول، هی دستم می‌خورد به یه ستاره کل صورت فلکی‌ش فعال می‌شد :))

ولی خوشم اومد. فکر کنم اولین بار بود سیاره پیدا می‌کردم تو آسمون. قدم بعدی اینه که بفهمم اون ستاره‌ای که گفتم شبای قبل بالای ماه می‌دیدم، چیه و بازم میاد یا نه :))

* با تشکر از این پست آقاگل که باعث شد در جریان قضیه قرار بگیرم. :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

برای یک دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

صعود؟

     اوایل اردیبهشت به پیشنهاد دوستی، تو یه گروه (تلگرامی) کوه عضو شدم که برنامه داشتن مرداد به دماوند صعود کنن. جفتمون جدی نبودیم ولی بدمون نمی‌اومد ببینیم برنامه‌شون چیه. فکر می‌کنم هر کسی که یه ذره کوهنوردی کرده باشه، هرچقدرم مثل من مبتدی باشه، بازم دوست داره یه بار بشه تا یه قله‌ای بالا بره. اینجور چیزا رو گاهی آدم طرفش نمی‌ره چون نمی‌دونه اصلا باید از کجا شروع کنه، ولی گاهی به سادگی باز کردن یه لینک، موقعیت اولیه‌ش جور می‌شه. منم یه دفعه داشتم خودم رو اول مسیر رسیدن به یه رویا می‌دیدم و اینجا بود که فرق هدف و رویا مشخص شد برام. وقتی رویاپردازی می‌کنی، فقط تصویر خودت رو بالای قله می‌بینی؛ با یه حس پیروزی و افتخار درونی، و در عین حال حس تحسین شدن! امشب بالای دماوند بودی؟ پس‌فردا می‌ریم اورست، کی به کیه! اما وقتی واقعا به انجامش فکر کنی، تازه شروع می‌کنی به دیدن مسیر. برنامه‌های دو و آمادگی جسمانی و صعودهای تمرینی. باز می‌ری تو فاز خیال و خودتو می‌بینی که تو تمرین دو از خیلیا جلو افتادی! بعد یه بار که رفتی پیاده‌روی، وسطش شروع می‌کنی به دویدن و بعد از یک دقیقه می‌بینی دیگه نفست درنمیاد! بالاخره یه کم واقع‌بین می‌شی. از اول هم معلوم بود به این راحتی نیست، دماونده‌ها! برا همینه که از اون گروه ۲۷۰ نفری که ۹۰ درصدشون حداقل یه عکس پروفایل تو کوه دارن، آخرش شاید چیزی حدود ۱۰ درصد به برنامه‌ی صهود نهایی می‌رسن.

     البته که فرق آرزو و هدف چیز مشخصیه، ولی لازمه گاهی موقعیتایی مثل این پیش بیاد که به وضوح بهت یادآوریش کنه.

پ.ن. دلم می‌خواست تا آخر بمونم و بفهمم چند نفر می‌شن، ولی اینقدر هیچی از عملکردم نفرستادم که از گروه حذف شدم :)))

اینستاگرام عکاس

+ نمی‌دونم چطوریه که صبح رو اینقدر خوب و با انرژی شروع می‌کنم، ولی از عصر به بعد انرژی‌های منفی همین‌جور جذبم می‌شن :/ (البته این پست در یک حال عادی نوشته شده.)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

واقعا چرا GPS روشن نکردم؟!

     صبح رفته بودم بیرون به نیت پیاده‌روی و تمدد اعصاب! یه پارکی نزدیک خونه هست که صرفا محوطه‌ی پیاده‌رویه، با یه سری وسیله‌ی ورزشی و کلی دار و درخت. اول می‌خواستم حین راه رفتن یه کم به همه‌ی چیزایی که فکرمو مشغول کردن فکر کنم. بعد دیدم نمی‌شه. آهنگ بهونه بود، انگار ذهنم منتظر همچین فرصتی بود که اتفاقا فکر نکنه. پذیرفتمش و با آهنگ همراه شدم. معمولا فقط یکی دو دور تو همون محوطه می‌زنم و برمی‌گردم. ولی امروز هدفمند راه نمی‌رفتم. کاش GPS روشن کرده بودم که مسیرو ثبت کنه بخندیم یه کم :)) یه کم می‌رفتم، وسطش می‌ایستادم از آسمون عکس می‌گرفتم، بعد مسیرو عوض می‌کردم. دوباره یه کم سریع راه می‌رفتم که مثلا ورزش باشه. بعد می‌دیدم تو اون مسیر هیشکی نیست می‌ایستادم از خود مسیر عکس می‌گرفتم :| دوباره راه میفتادم، این بار آروم، فقط برای اینکه حرکتی داشته باشم، و آدما رو نگاه می‌کردم. یه جا از پارک خارج شدم یه کم ایستادم اتوبان رو نگاه کردم. یه آقاهه هم ازم آدرسی پرسید که بلد نبودم. بعد برگشتم تو پارک، ولی از مسیر پیاده‌روی خارج شدم و رفتم تو محوطه‌ی اون وسط که پر از درخت سروه. و کسی زیاد نمیاد اونجا و خلوته. شروع کردم الکی فیلم گرفتن. حواسم بود نرم زیر درختی که کلاغ روش نشسته، چون اصلا حوصله نداشتم :/ گربه سیاهه هم بود، با یه چشمش :( خلاصه حالا که همه شمالن منم اینطوری رفته بودم مثلا طبیعت، پیش کلاغا :دی بعد دوباره برگشتم تو مسیر و آهنگ Lose Yourself از امینم پلی شد، قدم‌هام و نفس کشیدنم رو با ریتمش تنظیم کردم و سریع راه رفتم. بعدش دوباره رفتم پیش اون یکی گربه‌هه که ولو شده بود، و هم ظاهرش هم این لوس شدنش منو یاد گربه‌ی جلوی دانشکده می‌انداخت. بعدم تصمیم گرفتم برا امروز بسه دیگه و برگشتم خونه :/

     تمدد یافتم؟! برای مدتی.

پ.ن. دیشب پی بردم که آهنگای «خیلی راک!» به این درد می‌خورن که پلی کنی و شروع کنی هر چی تو فکرته بنویسی! ضمنا بعضیاشون منو یاد Need for Speed می‌ندازن :))

پ.ن۲. نمی‌دونم دلم سفر می‌خواد، یا صرفا همراهی همه‌ی خونواده تو یه بیرون رفتن معمولی، یا چی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

درک ما از واقعیت

سلام

مدتیه حس می‌کنم بعضی مباحث مختلفی که به‌طور جدی یا جسته گریخته دنبال می‌کنم*، قابلیت اینو دارن که به یه فکرای واحدی همگرا بشن، و کم‌کم داره خوشم میاد از این همزمانی که تو دنبال کردن این مباحث پیش اومده :)) مثلا چند هفته پیش یه شب این فکر به سرم زد که مگه علم نمی‌گه گوش من یه بازه‌ی فرکانسی محدودی از صوت رو می‌شنوه؟ یا چشم من یه بازه‌ی محدودی از امواج (نور مرئی) رو درک می‌کنه؟ و مگه همین علم نمی‌گه اون طیف امواج خیلی بزرگتر از چیزیه که ما درک می‌کنیم؛ یا به عبارتی بازه‌هایی ازش وجود دارن که ماورای قدرت ادراک ما هستن؟ (اینجا منظورم از درک و ادراک، حس و دریافت‌مون از جهان با ابزارهای فیزیکیه که داریم؛ مثل همون گوش و چشم.) پس شاید خیلی ساده، چیزی که بهش می‌گیم ماوراء الطبیعه از همین جاها شروع می‌شه.

اگه محدوده‌ی شنوایی چند تا حیوان رو با انسان مقایسه کنیم (شکل زیر)، می‌بینیم یه دلفین یا خفاش می‌تونن فرکانس‌های متفاوت/بیشتری رو از ما حس بکنن. یعنی نسبت به ما یه ادراک متفاوت/کامل‌تر از صوت دارن. (یا شاید بهتر باشه بگم ارتعاشات، چون فکر کنم صوت به همون بازه‌ی شنوایی انسان گفته می‌شه.) همینو می‌تونیم به بقیه‌ی حس‌ها هم تعمیم بدیم. حالا ما ممکنه فرضا یه ابزاری پیدا کنیم یا بسازیم که بتونیم باهاش یه چیزی رو کمی بیشتر درک کنیم، ولی بازم یه محدودیت‌های فیزیکی داریم. بعد به نظرم رسید که حتی شاید گذشتگان ما واقعا توانایی ادراک بیشتری داشتن، اما در طول تکامل این توانایی (که از سیستم عصبی میاد) محدود شده، چون چیز بهینه‌ای نبوده و مغز باید رو هزار تا چیز دیگه هم انرژی می‌ذاشته.

اینا همه‌ش یه مشت فکر پراکنده بود، تا دیروز که داشتم یه پادکست (قسمت صفرم از Cognitive Cast) گوش می‌دادم و دیدم بعد از کمی صحبت در مورد محدودیت‌های ادراکی انسان، از قول دونالد هافمن (استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا) همین حرفو می‌زنه: نظریه‌ی میانجی ادراک (Interface theory of perception) می‌گه دستگاه ادراکی ما بیشتر از اون که برای دریافت عینی واقعیت تکامل پیدا کرده باشه، برای دریافت اجزایی از واقعیت بهینه شده که تضمین کننده‌ی بقای ما هستن! هدف تکامل تضمین بقا بوده، نه ارائه‌ی یه بازنمایی دقیق از دنیای بیرون. و اینکه خیلی عوامل مثل غرایز و باورها و اطلاعات قبلی، روی تجربه و ادراک روزمره‌مون از دنیای اطراف و پردازش اطلاعاتی که ازش می‌گیریم تاثیر دارن.

یه ویدیوی TED هم در همین رابطه از این آقا هست با عنوان Do we see reality as it is، که توش ادعا می‌کنه معادلات تکامل با برازندگی (fitness) کار می‌کنن -یعنی همین اصل که گونه‌هایی که برتری بیشتری از هم‌نوعاشون داشتن باقی مونده‌ن- و نه الزاما با درک کامل‌تری از واقعیت. یعنی این دو تا رو در یه جهت نمی‌دونه. مثال‌های جالبی هم می‌زنه، یکیش دسکتاپ کامپیوتره که مثلا من یه آیکون آبی از پروژه‌ای که دستمه روش دارم. این معنیش این نیست که اون فایل واقعا یه چیز مثلا مربعیِ آبیه! ولی اصلا باید یک همچین اینترفیسی وجود داشته باشه، چون اگه قرار باشه من با همه‌ی اون صفر و یک‌ها از اول سر و کله بزنم هیچ‌وقت به کار اصلیم نمی‌رسم.

البته صحبتاش خیلی مفصل‌تر از ایناس و اگه دوست داشتین خودتون ببینید. این چیزایی که نوشتم بیشتر برداشت‌ها و فکرای خودم بود و می‌دونم شاید ناقص باشه، چون مطالعه‌م تو این زمینه‌ها خیلی سطحی بوده و عمیق‌تر شدن توش خیلی زمان می‌بره. فقط خواستم فعلا تا همین حدش رو بنویسم.

یکی از جرقه‌های این فکرها استوری یکی از دوستان بود که یه نقل قول از یه کتاب گذاشته بود مبنی بر اینکه خرافات و باورهای متافیزیکی کلا بی‌اساسن (حتی حرفشو هم کامل یادم نمونده، چه برسه به اسم کتاب :/ ولی همچین مضمونی بود). نظر من اینه که قرار نیست همه چی رو راحت قبول کنیم، ولی این تصور هم که «دنیا تو ادراک ما خلاصه می‌شه» شاید خیلی نگاه ساده‌انگارانه‌ای باشه.

* چیزای به ظاهر بی‌ربطی مثل فیزیولوژی (که باعث خوشحالیه بخش زیادی از مبحث این ترم به سیستم عصبی اختصاص داره)، مطالعه‌های در حاشیه‌ی هوش مصنوعی، بعضی پست‌ها و ویدیوها از این‌ور و اون‌ور، و حتی اخیرا کتاب کمدی‌های کیهانی (که راجع به اونم ایشالا پست می‌ذارم)!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹

از چالش‌های عکاسی خیابانی!

سلام

عید فطر بر همگی مبارک باشه. نماز روزه‌هاتونم قبول باشه ان شاء الله :)

صبح یاد یه خاطره‌ی نه چندان دوری افتادم گفتم بیام تعریف کنم تا دور همیم! :))

قبل ماه رمضون یا شاید اوایلش یه روز رفته بودم پیاده‌روی. یه خونه‌ی قدیمی تو کوچه بغلی‌مون هست از اینا که حیاط بزرگ باغ‌طور دارن. قبلا پیش اومده بود تو پاییز از کنارش رد می‌شدم و می‌دیدم برگای نارنجی قشنگی از دیوار اومدن پایین ولی کلا نمی‌شد خوب عکس گرفت ازش. (چون پیاده‌روش باریکه، اگرم بری اون ور خیابون اینقدر درخت یا ماشینِ پارک‌کرده جلوشه که معلوم نمیشه هیچی.) اون روز دیدم کلا نصف دیوار سبز شده از برگ، و گفتم حالا که همه جاش برگ هست بذار از یه زاویه‌ی دیگه امتحان کنم.

روبروی آیفون خونه‌هه ایستاده بودم و داشتم سعی می‌کردم با دستکش جراحی دوربین گوشیم رو باز کنم :)) و به خودم می‌گفتم نکنه یکی پشت آیفون باشه و فکر کنه دارم از اون عکس می‌گیرم -منظورم اینه که ببینه دارم عکس می‌گیرم! بعد فکر کردم آخه مگه چقدر احتمال داره یکی اینقدر بیکار باشه که بشینه پشت آیفون بیرون رو نگاه کنه :/

سرتون رو درد نیارم، تا دوربین رو آوردم بالا دیدم در داره باز می‌شه :| قبل از اینکه در کامل باز شه و یه خانومه بیاد بیرون، موفق شدم یه بار دکمه‌ی شاتر (!) رو بزنم. گوشی رو آوردم پایین و دیدم خانومه اخم کرده بهم. بهش لبخند زدم ولی یادم افتاد از پشت ماسک لبخندم دیده نمی‌شه =))

نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه به نظرم رسید توضیح دادن کمکی نمی‌کنه، پس همینطور که متواری می‌شدم یه ذره دیگه به اون برگ‌ها نگاه کردم که مثلا بفهمه جذب زیبایی اینا شده بودم :))

بعدا که تو خونه عکس رو نگاه کردم، متوجه دو تا نکته شدم:

۱) برخلاف اکثر اوقات که اینطور با عجله عکس می‌گیرم، عکس تار نشده بود!

۲) تازه دیدم یه دوربین مداربسته هم اون بالاس :)))

۲+) در هم که در حال باز شدنه :دی

به این نتیجه رسیدم که یا تصادفا خانومه درو همون موقع باز کرده، یا اینکه پشت دوربین‌شون بوده :)) و لابد فکر کرده دارم از امکانات امنیتی خونه‌شون عکس می‌گیرم که ببرم با بقیه‌ی تیم نگاه کنیم و یادمون باشه شب که می‌خوایم از دیوارشون بریم بالا چه جور بریم که تو دوربین نیفتیم D:

خلاصه فکر کنم دیگه کلا جرئت کنم از اون کوچه رد شم چه برسه بخوام از پاییزش هم عکس بگیرم :))

  • فاطمه
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب