۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کمدی‌های کیهانی

سلام. با یه پست طولانی معرفی کتاب در خدمت‌تونم =))

اگه قبلا از ایتالو کالوینو کتابی خونده باشید حتما با خلاقیت و تخیل عجیب و غریبش آشنایید. توی کتاب کمدی‌های کیهانی (Cosmicomics) این تخیل با موضوع‌های علمی گره خورده و به نظر من که نتیجه‌ش جذاب شده! از طرف دیگه این کتاب موقعی نوشته شده که کالوینو به مکتب ادبی اولیپو پیوسته بوده. اولیپو مخفف عبارتی به زبان فرانسویه که معنیش می‌شه «ادبیات بالقوه» و اون‌طور که فهمیدم، نویسنده‌های این سبک قصد دارن قابلیت‌های زبان رو نشون بدن. در اولیپو خود کلمات مهم هستن و نویسنده‌ها به جای استفاده از استعاره‌ها و... نوعی بازی با کلمات، کدگذاری و ترکیبی از ادبیات و ریاضی رو وارد متن‌شون می‌کنن. البته از اونجایی که طبیعتا بازی با کلمات و موارد مشابه تا حد زیادی توی ترجمه از بین می‌رن، شاید بهتر باشه فعلا روی همون وجه علمی تخیلی بودن کتاب تکیه کنیم. :)

کمدی‌های کیهانی شامل ۱۲ داستانه که هر کدوم با یه پاراگراف کوتاه از یه واقعیت یا نظریه‌ی علمی شروع می‌شن که داستان قراره حول اون بگرده. شخصیت‌های کتاب معلوم نیست چه نوع موجوداتی‌ان اما به نظر میاد که همیشه وجود داشتن! به هر حال اگر انسان هم نباشن، ویژگی‌های رفتاری انسان‌ها رو دارن؛ مثل حس رقابت، عشق، حسادت، قضاوت دیگران و... . اسم‌های عجیب و اغلب غیر قابل تلفظی هم دارن؛ شخصیت اصلی اسمش Qfwfq هست و هر بار از یکی از مراحل شکل‌گیری عالمْ داستانی برای گفتن داره. داستان‌هایی که توشون علم و فلسفه و ماجراهای عشقی با چاشنی تخیل و طنز ترکیب شدن.

داستان‌های کتاب به نظر ترتیب خاصی ندارن ولی از یه جا به فکرم رسید شاید بشه از لحاظ زمانی تا حدی مرتب‌شون کرد و به این شکل خلاصه‌ای نوشت که یه فضای کلی از هر داستان رو بیان کنه و در مقیاس بزرگتر نشون بده کالوینو تو این کتاب در مورد پیدایش جهان و تکامل موجودات چه ایده‌هایی داشته.

پس اگه بخوایم از اولِ اول شروع کنیم، باید بریم سراغ داستان همه چیز در یک نقطه. زمانی قبل از انفجار بزرگ، که همه چیز و همه کس تو یک نقطه متمرکز بودن، اما در عین حال هویت‌های مستقل خودشون رو داشتن. یعنی توی اون نقطه Qfwfq و دیگرانی بودن که در انتظار انفجار بزرگ، زندگی خودشون رو می‌کردن!

در حقیقت، حتی آن‌قدر جا نبود تا به هم بچسبیم. هر نقطه‌ی هر کدام از ما با همان نقطه‌ی دیگری، در یک نقطه‌ی واحد که همگی در آن زندگی می‌کردیم منطبق بود. به‌طور کلی از چیزی ناراحت نبودیم مگر اخلاق‌ها، چون اینکه شخص منفوری مثل آقای PbertPberd مرتب توی دست و پای آدم باشد ناگوارترین چیز عالم است. چند نفر بودیم؟ خوب! من هیچ‌وقت حتی به‌طور نسبی هم نفهمیدم. برای اینکه تعدادمان را بشمریم، می‌بایست لااقل یک‌کم از هم فاصله می‌گرفتیم، درحالی‌که همه در یک نقطه جمع بودیم.

بعد از انفجار بزرگ و قبل از به وجود اومدن هر چیز دیگه، Qfwfq و یه ریش سفیدی بودن که چون هیچ کار دیگه‌ای نداشتن، با هم شرط‌بندی می‌کردن. (داستانِ سر چی شرط ببندیم؟) البته هنوز نه چیزی بوده که سرش شرط ببندن و نه به جز e و pi عددی وجود داشته که حساب‌شون رو نگه دارن. بنابراین شرط‌بندی‌ها از موضوعای ساده‌ای مثل احتمال تشکیل یک اتم یا ستاره شروع می‌شد. Qfwfq کم‌کم می‌تونست با محاسباتش وقایع جزئی‌تر آینده‌های دور رو پیش‌بینی کنه. ولی با گذر زمان معلوم می‌شد خیلی جاها رو اشتباه کرده. این شاید به اختیار انسان اشاره داره و اینکه همه چی قرار نیست از منطق پیروی کنه!

داستان بازی بی‌پایان هم تو زمان بچگی Qfwfq می‌گذره، وقتی اتم‌های هیدروژن کم‌کم دارن به وجود میان و اون و بچه‌ی دیگه‌ای با این اتم‌ها یه جور تیله‌بازی بازی می‌کنن. بعد یه بار پیشنهاد یه بازی جدید می‌دن: به پرواز درآوردن کهکشان‌ها! پس هر کدوم با اتم‌های هیدروژنی که جمع کردن کهکشان می‌سازن و با کهکشان‌هاشون به پرواز درمیان و همدیگه رو دنبال می‌کنن :))

پس به مرور کهکشان‌ها دارن به وجود میان، ولی هنوز همه چیز شکل نگرفته. تو داستان شکل فضا، Qfwfq و دو نفر دیگه رو توی فضا می‌بینیم که در حال سقوطی بی‌انتها در مسیرهای به نظر مجزایی هستن. Qfwfq که تو فکر همگرا شدن یا نشدن این مسیرهاست، در آخر تصور می‌کنه که شاید دارن روی خط‌خطی‌های طراح عالم حرکت می‌کنن؛ روی منحنی‌های فضا.

در داستان علامتی در فضا، Qfwfq می‌خواد علامتی بذاره تا ببینه یک دور چرخش کهکشان راه شیری چقدر طول می‌کشه. هنوز چیزی برای علامت‌گذاری یا چشمی برای دیدنش وجود نداره، ولی به شکلی یه علامت قابل تشخیص می‌ذاره. بعد از ماجراهایی، هم خودش و هم دیگران این علامت‌گذاری‌ها رو ادامه می‌دن و تمام فضا به مرور پر از علامت‌هایی می‌شه که فضایی که ما الان می‌شناسیم رو شکل دادن.

حالا دیگر هیچ‌کدام از علایم من در فضا باقی نمانده بودند. می‌توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می‌دانستم که علایم برای داوری در مورد کسی که آنها را می‌کشد هم به درد می‌خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها فرصت تغییر دارند و شیوه‌ی نگاه کردن به آنچه اول می‌آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می‌آید؛ در مجموع می‌ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی‌نقص می‌رسد، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره‌ی نفرت انگیزی از من ارائه دهد.

Qfwfq در داستان سال‌های نوری ساکن یک کهکشانه، و یه بار که داره با تلسکوپ به آسمون نگاه می‌کنه می‌بینه از یه کهکشان دیگه یه نوشته بهش نشون داد شده: دیدمت! می‌فهمه وقتی در حال انجام یه کار اشتباه بوده دیده شده و در ادامه ذهنش درگیر این می‌شه که چه جوابی به اون شخص و ساکنین کهکشان‌های دیگه‌ای که موضوع رو فهمیده‌ن بده. یا چطور توجه همه‌ی اونایی رو که می‌تونن ببیننش جلب کنه که وقتی کار خوبی می‌کنه نگاه‌ها بهش باشه، و مسائلی از این قبیل که برای ما هم خیلی پیش میاد. :) (یه پست قبلا درباره‌ی این داستان نوشته بودم.)

کم‌کم داریم می‌رسیم به زمان پیدایش خورشید و سیارات منظومه‌ی شمسی. تو داستان پیدایی روز، Qfwfq و خانواده‌ش که در یک سحابی و در تاریکی مطلق زندگی می‌کنن، یه روز (!) متوجه می‌شن زیر پا و اطرافشون داره سفت می‌شه و سعی می‌کنن خودشون رو به سطح بیارن. این جامد شدن ادامه پیدا می‌کنه تا اینکه در نهایت می‌بینن از یه طرف خورشید به وجود اومده و از طرف دیگه چیزی که روش هستن داره از مرکز شکل کره‌ای رو به خودش می‌گیره.

تا مدت زیادی هنوز آب یا جَو روی این سیاره‌ی زمین وجود نداره و تنها اتفاقی که میفته زلزله‌ها هستن. روایت این زمان رو توی داستان بدون رنگ‌ها می‌خونیم. وقتی که همه چیز از سنگ و خاکستریه، چون جوی وجود نداره که نور با عبور ازش بشکنه و نور مرئی به چشم برسه. هرچند تغییراتی در شرف وقوعه! تو همچین موقعیتی Qfwfq با Ayl آشنا شده، اما برخلاف خودش که چشم انتظار تغییره، Ayl همین جهان خاکستری و ساکت رو ترجیح میده و نمی‌تونه با رنگی شدن جهان کنار بیاد. (این یکی از قشنگ‌ترین داستان‌های کتاب بود از نظرم!)

[منبع عکس]

می‌رسیم به پنجاه میلیون سال قبل و پیدایش موجوداتی که برامون آشناترن! تو داستان مارپیچ، Qfwfq یک نرم‌تنه که نه مغز داره، نه چشم، دهان یا هیچ عضو دیگه‌ای، ولی می‌تونه با تک‌تک سلول‌هاش فکر یا حس کنه. از دنیای اطرافش فقط صخره‌ای که بهش چسبیده رو می‌شناسه و دریایی که امواجش بهش برخورد می‌کنن. فقط از ارتعاشات این امواجه که می‌تونه دنیا رو بشناسه و از همین طریق از یکی خوشش میاد! پس شروع می‌کنه به ساختن یه صدف به دور خودش تا بتونه ارتعاشات متفاوتی برای اون بفرسته، غافل از اینکه نرم‌تن‌های دیگه هم شروع به ساخت صدف (و تکامل) کردن. در واقع Qfwfq می‌خواد برای خودش ساختاری درست کنه که وقتی اون موجود دارای چشم شد، بتونه تصویری از خودش در مغز اون تشکیل بده. انگار که یک جایی از تکاملْ موجودات با ایجاد تصویری برای دریافت، باعث شدن چشم‌ها که ابزار دیدنِ اون تصویرن به وجود بیان!

در داستان دایی آبزی، Qfwfq این بار از خانواده‌ی یک گونه از ماهی‌های شش‌داری هست که مدتیه کشف کرده‌ن می‌تونن از باله‌هاشون روی خشکی به عنوان دست و پا استفاده کنن. البته یک دایی بزرگ در این خونواده هست که حاضر نیست به خشکی بیاد و همچنان زندگی دریایی رو برتر می‌دونه. از طرفی نامزد Qfwfq از خانواده‌ای هست که زودتر به خشکی اومدن و سریع‌تر و تکامل‌یافته‌تر هستن. با آشنایی دایی و نامزد Qfwfq اتفاقات جالبی پیش میاد :)

به نظر دایی بزرگ زمین‌های بیرون آمده از آب پدیده‌هایی محدود بودند و همان‌طور که ظاهر شده بودند می‌بایست محو شوند، یا به هر حال تغییرات زیادی را تحمل کنند: آتشفشان، یخبندان، زمین‌لرزه، رانش زمین، تغییر ناگهانی آب و هوا و پوشش گیاهی. و زندگی ما در این میان، باید با این تغییرات دائمی دست و پنجه نرم کند، و طی آن جمعیت زیادی نابود شوند و تنها کسانی بتوانند دوام بیاورند که قادر باشند چنان بنیان زندگیشان را تغییر دهند که چیزهایی که به زندگی زیبایی می‌دادند به کلی دگرگون و فراموش شوند.

و اما زمان و داستان دایناسورها! اینجا Qfwfq دایناسوریه که از انقراض هم‌نوعانش جون سالم به در برده و بعد از چندین سال تنهایی، به دهکده‌ای با موجوداتی جدید می‌رسه. این «تازه‌ها» اون رو تو جمع‌شون می‌پذیرن اما دایناسور بودنش رو تشخیص نمی‌دن، چون داستان‌های مختلفی که از دایناسورها نسل‌ها بین‌شون چرخیده از واقعیت فاصله گرفته. اون‌ها تو دوره‌ای از دایناسورها داستان‌های ترسناک تعریف می‌کنن، تو دوره‌ای اونا رو الگو قرار می‌دن و دوره‌هایی هم داستان‌هاشون به سمت تحقیر و شوخی یا ترحم می‌ره. و بالاخره بعد از مدتی این افسانه‌ها متوقف و کلمه‌ی دایناسور فراموش می‌شه...

دیگه فقط یه داستان باقی مونده (که از جذاب‌ترین‌ها هم هست!). زمانی که ماه اونقدر نزدیک زمین بوده که زمینی‌ها موقعی که ماه کامل (و در نزدیک‌ترین فاصله‌ش از زمین) بوده، سوار یه قایق می‌شدن و تا زیر ماه می‌رفتن، بعد از یه نردبون بالا می‌رفتن و به کمک جاذبه‌ی ماه روی اون می‌پریدن! اینجا هم Qfwfq رو داریم و پسرعمویی که عاشق ماه هست، زن ناخدایی که عاشق این پسرعمو شده و خود Qfwfq که عاشق زن ناخدا شده؛ یه چند ضلعی عشقی! فاصله‌ی ماه، داستان به ماه رفتن این افراد در شبی هست که همه متوجه می‌شن ماه در حال فاصله گرفتن از زمینه و شاید دیگه نتونن بهش رفت و آمد کنن.

[منبع عکس]

تو هر کدوم از این داستان‌ها اتفاقای جالبی میفته که دیگه من وارد جزئیات نشدم و سعی کردم بیشتر فضای کلی رو تعریف کنم. در کل انگار کالوینو داره می‌گه یه سری شخصیت ثابت از همون ابتدا بودن و تو مراحل مختلف شکل‌گیری دنیا، هر بار تو یه قالبی زندگی کردن و اینقدر تکامل پیدا کردن تا رسیدن به ما. البته که موضوع بحث‌برانگیزیه، ولی اگه اینطوری فکر کنیم کی می‌دونه؟ شاید هنوز Qfwfq یه جایی اون بیرون داره بین آدم‌ها و جاندارهای ماده‌ی مختلف دنبال اون صدف می‌گرده! ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه مطمئن بشه واقعا پیداش کرده و -همون‌طور که آخر داستان مارپیچ می‌خونیم- فقط می‌تونه تصور کنه حداقل تصویر‌هاشون در عمق دنیای پشت چشم‌ها با هم همنشین‌ان. :)

این نکته رم اضافه کنم که کتابش خیلی روان نیست، که این هم به خاطر حجم زیاد حرفای پیچیده‌ایه که نویسنده زده و هم شاید به خاطر نوع نگارش نویسنده و/یا ترجمه. البته در کل از ترجمه راضی بودم. من ترجمه‌ی موگه رازانی رو خوندم از نشر کتاب نادر. نشر چشمه هم یه ترجمه از این کتاب داره که اون نمی‌دونم چطوره. به هر صورت امیدوارم اگه به این موضوعا علاقه دارین کتابو بخونین و شما هم خوشتون بیاد.

و اگه تا آخر پست خوندین واقعا دمتون گرم :)

ویرایش - نکته‌ی تکمیلی در مورد ترجمه‌های موجود:

توی فیدیبو و طاقچه ترجمه‌ی نشر چشمه هست. تو هر دو هم نمونه کتاب گذاشتن که می‌تونین با خوندنش ببینین ترجمه‌ی میلاد زکریا (نشر چشمه) چطوره. من خوندم یه قسمتشو و به نظرم اونقدرا تفاوتی نداشتن ولی شاید ترجمه‌ی نشر چشمه روون‌تره. حالا یه قسمت از هر دو ترجمه رو اینجا میارم که خودتونم اگه خواستید مقایسه کنید:

نمونه‌ی ترجمه‌ی موگه رازانی – نشر کتاب نادر:

مدار؟ البته که بیضی بود، بله مدار، بیضوی بود: صاف روی ما قرار می‌گرفت و بعد دور می‌شد. وقتی که ماه پایین بود، مد آن‌قدر بالا می‌رفت که کسی جلودارش نبود. و بعضی شب‌ها که ماه کامل بود چنان پایین می‌آمد و مدّ چنان بالا می‌رفت که اگر ماه در دریا آبتنی نمی‌کرد تار مویی با آن فاصله داشت؛ بگوییم چند متری. هیچ‌وقت سعی نکردیم روی آن برویم؟ البته که می‌رفتیم. کافی بود با قایق برویم زیر ماه و نردبان قلاب‌داری را به آن تکیه دهیم و بالا برویم.

نمونه‌ی ترجمه‌ی میلاد زکریا – نشر چشمه:

مدارش؟ البته که بیضوی بود: مدتی خودش را می‌چسباند به ما و بعد مدتی بالا می‌رفت. ماه که نزدیک‌تر می‌شد، مد به‌قدری بالا می‌آمد که هیچ‌کس جلودارش نبود. شب‌هایی می‌شد که ماه کامل و خیلی خیلی پایین بود، و مد آن‌قدر بالا می‌آمد که ماه در یک‌قدمیِ –خب، بگذارید بگوییم در چند متری – خیس شدن قرار می‌گرفت. رفتن روی ماه؟ معلوم است که می‌رفتیم. تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که برویم ردیف توی قایق بنشینیم، و وقتی رسیدیم آن زیر، یک نردبان عَلم کنیم و برویم بالا.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ تیر ۹۹

چالش ۳۰+۱۰ روز شکرگزاری - پایان

سلام، امیدوارم که خوب باشین🌹

تصمیم گرفتم یکی از این چالشای شکرگزاری و قدردانی برای خودم بذارم. حس کردم قبلا بیشتر به اتفاقای کوچیک ولی مثبت روزمره توجه داشتم و شکرگزارتر بودم، و از اونجا که معمولا حس‌ها و افکار منفی همدیگه رو تقویت می‌کنن، دیدم شاید کنار برنامه‌ها و راه حل‌های دیگه، توجه بیشتر به اون موارد هم بتونه کمک کنه حال بهتری داشته باشم. این اتفاق‌ها و حس‌های مثبت می‌تونن نتیجه‌ی لطف یا کمک کسی باشن، یا عملکرد خودم، یا هر چیز دیگه که پیش بیاد. قرارم نیست منتظر یه اتفاق شگفت‌انگیز بمونم، یه چیز معمولی هم کافیه. چون که می‌فرماید شکر نعمت، نعمتت افزون کند! :)

بعد این که من یادم نمیاد، ولی احتمالش هست چالش مشابهی قبلا بوده باشه تو بیان. الان هم این بیشتر برام جنبه‌ی شخصی داره و احتمالش کمه بخوام برای مواردی که می‌نویسم توضیح اضافه بدم یا در طول چالش مرتب پست رو بیارم بالا. برا همینه که از کسی دعوت نمی‌کنم، ولی اگر دوست داشتین که همراه بشین خوشحال می‌شم ازتون یاد بگیرم و تاثیر بگیرم که قشنگ‌تر به اطرافم و روزمره‌م نگاه کنم. و قطعا جمعی بودنش حس بهتری منتقل می‌کنه :)

پ.ن. نمی‌خواستم منتظر شنبه یا اول ماهی چیزی بمونم، ولی تقریبا تصادفا مصادف شد با اول ماه میلادی :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

چرخه‌ی معیوب!

سلام :)

امروز آخرین امتحان دوران تحصیلم رو دادم (ایشالا)! با وجود زیاد بودن مباحث و حفظی بودنش و اشکالاتی که بچه‌ها می‌گفتن تو بعضی امتحان‌های آنلاین‌شون پیش اومده، خود امتحان خوب بود. زمانش فکر می‌کردیم کم باشه، ولی اونقدری بود که بتونم نصف سوالای آقای سین رو هم تو واتس‌اپ بهش جواب بدم :| خودمم که خلاصه‌هام جلو دستم بود و اسلایدا هم باز بود و اون وسط برا یه سوال هم مجبور شدم سرچ کنم :دی عذاب وجدانم ندارم بابت تقلب چون درسش جبرانیه و نمره‌ش تو معدل نمیاد، فقط باید پاس شیم.

اما این آخرین امتحان از لحاظ استرس و شب امتحان خوندن و اینا، فرق زیادی با اولیش نداشت. (حالا نه اولین امتحان دبستان :/ همون اولین امتحان دانشگاه مثلا) دارم فکر می‌کنم اگه ژاپن بودیم با این انرژی که ما شب امتحانی‌ها تو شب‌های امتحان می‌ذاریم برق تولید می‌کردن :)) جدی چطور می‌شه این قضیه رو بهینه کرد؟ چطوری ددلاین‌هایی تعیین کنیم که به اندازه‌ی شب امتحان محرک باشن؟

اینم نفهمیدم که من بالاخره جغد محسوب می‌شم یا مرغ؟ :)) تو این قرنطینه من بالاخره قبول کردم شب‌ها اگه بخوام بشینم کار کنم خیلی بازدهی ندارم و بهتره صبح‌ها زود پاشم. یکی دو ماهه دارم روش کار می‌کنم و می‌بینم صبح‌ها برام خیلی بهتره. ولی انگار شب امتحان آدم توانایی‌های ویژه‌ای می‌یابه :)) (حالا یه جور میگم انگار تا صبح بیدار بودم :/ یک و نیم خسته شدم رفتم خوابیدم :| همون مرغ پس :دی)

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم که مشاوره می‌گفت اگه به اهمال‌کاری به عنوان عادت نگاه کنیم می‌تونیم ترکش کنیم. می‌گفت چرخه‌ی عادت سه مرحله داره: محرک، الگوی تکرار‌شونده و پاداش. در مورد اهمال‌کاری محرک همیشه استرسه و پاداشْ یه مقدار رهایی از اون استرس. (بعدشم میگه باید این چرخه رو از مرحله‌ی تکرارشونده‌ش که همون اجتناب از کاره شکست. اولین قدم هم آگاه شدن به اینه که من الان استرس دارم که دارم یه کار جانبی انجام میدم.)

از وقتی اینطوری به قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر دارم متوجه می‌شم که هر بار خودمو به یه چیزی مشغول می‌کنم که از زیر کار اصلیم در برم (مثل الان که دارم این پست رو می‌نویسم!) یا یه کاری رو به خاطر ترسم ازش عقب می‌ندازم، اولش موقتا حس بهتری پیدا می‌کنم ولی دفعه‌های بعد استرسش بیشتر و بیشتر می‌شه و در نتیجه تمایلم به پیچوندش بیشتر. و بله، اینطوریه که من یک معتاد به اهمال‌کاری* و مبتلا به استرس هستم! این دو تا هم قشنگ همدیگه رو تغذیه می‌کنن و خوش می‌گذره بهشون :))

یک هفته پیش همچین روز و ساعتی بود که از درد سمت چپ قفسه‌ی سینه کلافه شده بودم و به دوستم پیام دادم که دکتر من چمه؟ علایم رو بررسی کردیم و احتمال داد از معده‌مه و استرس هم تشدیدش کرده. بعد همین‌طور که ویسش رو گوش می‌دادم نشستم به حال خودم گریه کردم که دارم با خودم چی کار می‌کنم که استرسه علایم فیزیکی پیدا کرده. جالبه اخیرا از هر موقعیت استرس‌زایی هم که میام خودم رو دور کنم میفتم تو یکی دیگه، ینی تقریبا دیگه اون پاداش موقت هم در کار نیست :))

البته الان که اینا رو دارم می‌نویسم خوبم. چند روزه دوباره دارم مرتب می‌نویسم و ورزش و مدیتیشن می‌کنم. تاثیر دارن واقعا. فقط بدن درد داغونی گرفتم =))

و ببخشید اگه تازگی زیاد از این حرفا می‌زنم/خواهم زد و تکراریه براتون. دغدغه‌های این روزامه و دارم در موردشون می‌خونم و یاد می‌گیرم. یه چیزی هم که بهش پی بردم اینه که واقعا این مدل مسائل قرار نیست یه شبه حل شن. (بدیهی بود؟ هیچی پس :)) )

پس بیاید نظر بدید که:

۱) چطور ددلاین‌های محکم تعیین می‌کنین؟

۲) شما مرغین یا جغد؟ D:

۳) راهکار دیگه‌ای برای مدیریت استرس اگه دارید، بفرمایید.

با سپاس از همراهی‌تون :)

* اینجا که گفتم معتادم یاد این پست آقای مهدی افتادم که نگاه متفاوتی به پدیده‌ی خانمان‌سوز اعتیاد کرده :)) جدی هر چیزی که بهش عادت کنیم و مغزمون اون حس پاداش رو ازش بگیره، می‌تونه یه نوع اعتیاد محسوب بشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

یک نکته در مورد مرام‌نامه، و کمی حرف دیگر

سلام. ولادت امام رضا رو تبریک میگم به همگی💚

چند تا حرف پراکنده هست تو این پست. لطفا اگه پست چالش مرام‌نامه رو خوندین، قسمت اول این پست رو هم بخونید.

۱) من توی بند دوم پست مرام‌نامه از این نوشته بودم که اگه کسی رو دنبال کنم متقابلا انتظار ندارم دنبال بشم و این‌ها. در این مورد یه کامنت ناشناس برام اومد (خوبه جلوتر اینم گفته بودم کامنت ناشناس نذارین ترجیحا :دی) و خب جوابشونو دادم، اما به نظرم اومد شاید برای کس دیگه‌ای هم این فکر پیش اومده باشه. برا همین گفتم اینجا هم بیارمش. کامنت این بود:

شما همون شخصی هستین که دنبال صدتایی شدن بودین😉 باشه ما اون پست رو یادمون نمیاد

و من این جواب رو براشون نوشتم:

می‌خواستم اتفاقا یه چیزی درباره‌ی این بگم ولی فکر کردم خیلی توضیحش زیاد میشه. ببینید اولا یه چیز صفر و صدی نیست، من ته دلم از اون عدده خوشم میاد! ولی دارم تلاش می‌کنم توجهم به اون چیز مهم‌تر باشه. برا همین گفتم اگه کسی نمی‌خونه مجبور نیست دنبال بکنه.

دوما که اون پست مال یه مدت پیش بود. من وقتی دنبال کننده‌هام دویست نفر شدن هم اعلام کردم؟ ابراز هیجان کردم؟ و در کل آدما تغییر می‌کنن، نمی‌کنن؟ خوب نیست یه چیزو از قدیم یادمون بمونه که تا دیدیم فرصت مناسبه یادآوریش کنیم :)

یه چیزی که می‌خوام اضافه کنم اینه که فکر کنم بیشترمون ناخودآگاه تو هر شبکه‌ی اجتماعی که باشیم، تا یه حدی از زیاد بودن دنبال کننده‌هامون خوشمون میاد، چون اغلب داریم اونجا فعالیت می‌کنیم که دیده بشیم. اما الان بیشتر تاکیدم رو پاراگراف دوم جوابیه که به ایشون دادم؛ اینکه آدم می‌تونه تغییر بکنه... (دلم نمی‌خواد تو کامنتا خیلی در این مورد صحبت کنیم و بحث الکی کش بیاد، مگه اینکه شما هم انتقادی داشته باشین :) )

۲) مائده تو بخشی از پست آخرش نوشته بود:

در ابعاد بزرگ ما اونقدر عناصر بی اهمیتی برای کیهان هستیم که رسیدن و نرسیدنمون به یک نقطه مشخص اصلا معنایی نداره. ولی من حرکت کردنه رو دوست دارم.

اولا که با حرفش موافقم و اگه حرکت کردن یا نکردنم هیچ‌کدوم تو ابعاد کیهانی تاثیری نداشته باشن، بازم ترجیح میدم حرکت کنم چون خودم که حسش می‌کنم.

اما یه چیز دیگه (و احتمالا متفاوت با منظور نویسنده) هم با خوندن این جملات به ذهنم رسید. فرض کنید از بالا به یه نقشه نگاه کنیم که یه سری مسیر به مقاصد مختلف توش مشخصه و اینم نشون میده که عبور از چه مسیرهایی بیشتر بوده. مثلا فرض کنین نقشه‌ی راه‌های زمینی و هوایی ایران رو داریم نگاه می‌کنیم و تو روز ولادت امام رضا می‌بینیم مسیرهای منتهی به مشهد از همه شلوغ‌ترن :) خب یکی که ندونه و از بالا نگاه کنه، میگه لابد یه خبری هست همه دارن اون‌وری می‌رن. می‌خوام بگم شاید اگه یه هدف بزرگ و یکتایی وجود داشته باشه که یه روز آدما بفهمن باید برای رسیدن به اون حرکت کنن، این تو ابعاد کیهانی هم دیده بشه و اهمیت پیدا کنه. و مطمئنا منظورم یه هدف جغرافیایی نیست :)

۳) شما چقدر به نشانه‌ها اعتقاد دارین؟ دیروز رفته بودم شهر کتاب و چیزی که می‌خواستم رو پیدا نکرده بودم و همین‌جوری داشتم می‌گشتم که یه دفعه یکی از کارمندا به بقیه گفت سیروس گرجستانی فوت کرد! یه لحظه این جمله از ذهنم رد شد که امروز از اینجا خرید کردن شگون نداره! حالا من در این حد به مفاهیمی مثل شگون اعتقاد ندارم و اون موقع هم که دیگه قصد خرید نداشتم اصلا. اما مثلا فرض کنین یه روز قراره یه کار مهم انجام بدین یا یه موضوع مهمی پیش بیاد، بعد همون اول روز تا میاین چراغ رو روشن کنین لامپ می‌سوزه یا یکی دو تا اتفاق این شکلی میفته! این چیزا باعث می‌شه فکر کنید امروز روز من نیست؟ یا اگه نسبت به انجام اون کارتون شک داشته باشید ممکنه این اتفاقات رو این‌طور تعبیر کنین که اون کارو نباید انجام بدم؟

‌‌

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹

چالش مرام‌نامه‌ی وبلاگ من

سلام :)

این چالش نوشتن مرام‌نامه یا به نوعی منشور اخلاقی وبلاگ‌مون از وبلاگ آقای سر به هوا راه شروع شده و ممنونم ازشون که منو هم دعوت کردن.

صفر. اولش تمایل زیادی به نوشتن این مرام‌نامه نداشتم چون فکر می‌کردم چارچوب تعیین کردن برای یک صفحه‌ی اجتماعی زیاد معنا نداره. هر کسی که اینجا رو باز کنه الزاما نمیاد اول این مطلب رو بخونه یا ممکنه بخشیش به نظرش منطقی نیاد و اونم بخواد طبق نظر خودش عمل کنه. پس در نهایت هر بندی که الان می‌نویسم چیز صد در صدی نیست، صرفا خواست یا تلاش منه.

یک. مهم‌ترین قانونی که من برای وبلاگم دارم اینه که آدرسش رو به هیچ‌کس از آدمایی که در دنیای واقعی که می‌شناسم ندم. اینجا خیلی وقتا برام شبیه یه دفترچه خاطرات می‌مونه یا جایی که از افکاری توش می‌نویسم که شاید دلم نخواد هر کی می‌شناسم ازشون خبر داشته باشه. (معدود بلاگرهایی هستن که در واقعیت می‌شناسم‌شون ولی آشنایی با اونا هم اول مجازی بوده.) با توجه به بند صفر نمی‌تونم بگم راضی نیستم کسی که منو می‌شناسه اینجا رو بخونه، چون به هر حال یه جای مخفی نیست که تنها راه رسیدن بهش آدرس دادن من باشه :)) ولی ترجیح می‌دم این اتفاق نیفته.

دو. به هر کسی که اولین بار برام کامنتی گذاشته باشه یا ببینم دنبالم کرده سر می‌زنم و اگه از مطالبش خوشم بیاد منم دنبالش می‌کنم. اما متقابلا توقع ندارم که دنبال بشم. خوبه همین‌جا ازتون بخوام اگه به هر دلیلی علاقه‌ای به ادامه‌ی خوندن اینجا ندارید بدون رودروایسی قطع دنبال کنید، واقعا ناراحت نمی‌شم. حتی تو فکرمه خودم هم به زودی یه همچین مروری رو همه‌ی وبلاگ‌هایی که تو لیست دنبال شده‌هام هستن داشته باشم.

سه. دنبال کننده‌های خاموش خیلی اذیتم نمی‌کنن (طبق بند صفر!) اما هر چی کمتر باشه بهتره :)

چهار. کامنت‌های ناشناس در حالت کلی برام جالب نیستن. چرا به جاش با یه اسم الکی کامنت نمی‌ذارید؟ من که نمیام (و نمی‌تونم!) از رو آی‌پی‌تون بگردم ببینم کی بودید :))

پنج. بیشتر اوقات روم نمی‌شه از کسی که پست رمزدار گذاشته رمز بخوام، تصورم اینه که شاید واقعا پستش شخصیه و من نباید بخونم! شاید برا همینه که خودمم خیلی پست رمزدار نمی‌ذارم یا بعد از یکی دو روز رمزدارش می‌کنم.

شش. تا جای ممکن همه‌ی کامنت‌ها رو جواب می‌دم. یه استثنائش کامنت‌هاییه که آخر صحبتم با شخصی بودن و فرضا طرف فقط یه اموجی گذاشته و اگه بخوام جواب بدم این کار می‌تونه تا بی‌نهایت ادامه پیدا بکنه :))

هفت. گاهی وقتا پست‌هایی رو که جاهای دیگه خوندم و خوشم اومده تو قسمت پیوندهای روزانه می‌ذارم. اگر دوست داشتید یه نگاهی به اون قسمت هم داشته باشید :)

همین دیگه. کسی رو هم دعوت نمی‌کنم چون به نظرم نفر آخری‌ام که نوشتم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹

تنها در بالکن

     وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

در جستجوی نقطه‌ی تعادل در تعامل با خانواده!

سلام

عجب عنوانی شد :)) خب خیلی بی‌مقدمه، یکی از مشکلات من اینه که خیلی وقتا نمی‌تونم چیزی که تو ذهنمه رو درست به خونواده‌م منتقل کنم. مثلا چند روز پیش درگیر این بودم که برا یکی از آزمایشگاه‌های دانشکده رزومه بفرستم که تو یه پروژه باهاشون همکاری کنم. داشتم تو خونه از پیچیده بودن این پروژه‌ی خاص و نگرانی بابت وارد شدن به گروهی که تو این زمینه کار کرده‌ن (و من نکردم) می‌گفتم. بعد مامانم گفت بیشتر نگرانه که به تزم نرسم. نمی‌دونستم چی بگم و ادامه ندادم. (خب به تز نرسم مادر من. این همه سال فقط چسبیدیم به درس چی شد!)

یا دیشب داشتم می‌گفتم خسته شدم از این اوضاعِ همه‌ش خونه موندن و درس و این کارا. گفت برو دانشگاه خب، دو روز تو هفته برو که زودتر تموم بشه. گفتم منظورم این نیست که از خود این کار خسته‌م و می‌خوام تموم بشه، فقط از اینکه ۴ ماهه فکر و ذکرم این شده خسته‌م. دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. گفت مسافرت مثلا؟ گفتم آره. و بحث تموم شد همین‌جا! یا امروز، وسط یه صحبت دیگه که من خیر سرم خواستم گوش شنوا باشم، یه دفه نمی‌دونم چی شد که باز به خونه موندن من گیر داده شد.

می‌فهمم نگرانن و این چیزا. ولی اولا آیا باید برم روبه‌روشون بشینم درس بخونم که ثابت شه بیکار نمی‌گردم تو خونه، و هفته‌ی بعد یه امتحان با کلی مبحث حفظی دارم؟ ثانیا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم مشکلم با پیش بردن تز چیه.

 

چند روز پیش مشاور بهم می‌گفت از حرفات معلومه کمال‌طلبی؛ اهمال‌کاری (یا Procrastination خودمون) همون کمال‌طلبی منفیه. می‌خوای حتما کارت به یه نقطه‌ی خوب برسه بعد بری پیش استادت. یا صفر یا یک! راست هم می‌گفت. استرس جلو نبودن کارم باعث می‌شه هی نرم همین قسمتو هم با استاد چک کنم، و افتادم تو یه سیکل معیوب که عقب افتادن کار باعث استرس بیشتر، و استرس باعث بیشتر عقب افتادن کار می‌شه! اون نقطه‌ی خوب هیچ‌وقت نمیاد با این روند. (البته در موردش صحبت کردیم و الان بحثم این موضوع نیست.)

حالا من اگه موفق هم بشم اینا رو تو خونه توضیح بدم، تهش می‌گن: کمال‌طلب نباش و برو با استادت حرف بزن! مشابهش رو شنیدم قبلا، می‌گن خیلی فلان‌جوری، نباش! (خب تا اینجاش رو که خودم می‌دونم!) بیشترین راهکاری که ارائه میدن اینه که پوستت رو کلفت کن! کسی راهکاری واسه استرس‌های جمع شده نداره (تازه اگه تقویتش نکنن). یادمه ترمای اول کارشناسی یه بار داشتم تو خونه می‌گفتم شاید فردا فلان کلاس رو نرم که بشینم برا میان‌ترم کلاس بعدیش بخونم. به شوخی یه چیزی گفتن که اذیتم کرد و هنوزم یادم نرفته. انگار که باید همیشه ایده‌آل باشم و از برنامه عقب نیفتم.

آخر هفته‌ی گذشته، دو سه روزی که بابا و مامانم برای چهلم بابابزرگم رفته بودن، طبیعتا یه وقتا حس استقلال داشتم و یه وقتایی احساس نگرانی یا تنهایی می‌کردم. مخصوصا که خیلی اوقات برادرم تو اتاقش بود پای کارهای خودش، یا خواب بود (ساعت خواب‌مون تقریبا برعکسه)! گاهی این تنهاییه خوب بود و برا خودم خوش بودم، گاهی نه. کلی هم به تناقض می‌خوردم! مثلا بساط درس خوندن رو برده بودم پای میز ناهارخوری که فضای بیشتری داشته باشم. خوب بود دیگه ظاهرا؛ وقتی همه هستن از این می‌نالم که میز خودم کوچیکه و اینجا هم رفت‌وآمد تمرکزمو به هم می‌زنه. وقتی نیستن می‌تونم راحت برم بشینم پای اون میز، ولی خب نیستن! یا مثلا فردای چهلم که برادرم با دوستاش رفته بود بیرون، منم دوستم رو دعوت کردم چند ساعت بیاد پیشم. بعد عذاب وجدان داشتم که وقتی مامان و بابام به خاطر یه مسئله‌ی ناراحت‌کننده نیستن، من دوستم رو دعوت کرده‌م. ولی خب هیچ‌وقت این موقعیت پیش نمی‌اومد و من می‌خواستم اون همه باری رو که مهمونش بودم جبران کنم. خلاصه این جور نوساناتی داشتم.

همه‌ش اینجور مواقع یاد منحنی پرتو (Pareto Front) میفتم تو بهینه‌سازی چند هدفه؛ وقتی دو تا تابع مغایر داشته باشی (یعنی ماکزیمم یکی‌شون معادل مینیمم اون یکی باشه و برعکس) و دنبال یه نقطه‌ی بهینه باشی، به یه چیزی اون وسطا باید رضایت بدی.

اینجا اون دو تا تابع احتمالا یکی‌شون همراهی با خونواده‌س و اون یکی مستقل بودن. چه از این نظر که به‌طور فیزیکی همه جا پیش‌شون باشی یا نه، چه از لحاظ فکری و مسیری که می‌خوای بری و اینا.

هیچ‌وقت دوست نداشتم از حرصایی که تو خونه می‌خورم بنویسم. چون واقعا به خاطر خیلی چیزا بابت خونواده‌م شکرگزارم و تصور می‌کنم غر زدن از بعضی رفتارهایی که پیش میاد ناشکریه. فقط انگار آدم باید یاد بگیره که نسبت به بعضی حرفا حتی از طرف خونواده‌ش بی‌توجه باشه و راهی که فهمیده درسته رو ادامه بده. و  ضمنا بهترین استفاده‌ای که می‌تونه رو از هر موقعیت ببره.

پ.ن. نموداره رو می‌شد با روش بهتری کشید یا از جایی آورد، ولی می‌خواستم بخش drawing تو Google Keep رو امتحان کنم! با ماوس بهتر از این نمی‌شد درش آورد دیگه :))

  • فاطمه
  • جمعه ۶ تیر ۹۹

مثلا رصد :))

سلام

دیروز صبح خیلی خجسته فقط با گوشی و یه عینک آفتابی رفتم رصد خورشیدگرفتگی! شب قبلش حوصله‌ی هیچ کاری نداشتم از جمله اینکه درباره‌ی چطور دیدن خورشیدگرفتگی یا عکس گرفتن از خودش یا تصویرش بخونم. فقط می‌دونستم نباید مستقیم بهش نگاه کرد. (یادمه بچه بودیم از این عینکای مخصوص داشتیم که حتی نمی‌دونم اصل بود یا الکی!) خلاصه با خودم فکر کردم عینک آفتابی می‌زنم، فقط هم از تو دوربین گوشی بهش نگاه می‌کنم!!

حالا بماند که کسوف کامل نبود و نمی‌شد خوب عکس گرفت، و بماند که چند بار قایمکی به خود خورشید هم نگاه کردم :/ (پیش خودم گفتم خورشیدش مثل همون حالت عادیه که چشم رو می‌زنه و اصلا نمی‌شه بیشتر از یه لحظه بهش نگاه کرد. پس یه نگاه حلاله :| )

وقتی برگشتم پایین و تازه نشستم استوری‌های با این موضوع رو دیدم، فهمیدم اولا اگه در حد یه مقوا می‌بردم سوراخ می‌کردم می‌شد تصویرش رو بندازم جایی! دوما دیدنِ خورشیدگرفتگی با عینک آفتابی هم خوب نیست :)) حتی یکی نوشته بود کلا اگه برید در معرض خورشیدگرفتگی دچار نمی‌دونم نوسانات الکترومغناطیس می‌شید می‌پکید :دی

خلاصه فعلا که بیناییم رو دارم و زنده‌م، ولی شما از من یاد نگیرید :/

اما تو عکس‌ها دیدم بدون اینکه کاری کنم، لنز دوربین اون تصویر مد نظر رو تشکیل داده ^_^ اگه درباره‌ی نحوه‌ی ایجادش چیزی می‌دونین یه توضیح می‌دین؟ کمی سرچ کردم ولی به نتیجه نرسیدم.

نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم با این روش فوقِ غیرِ علمی‌م! فکر کنم فقط می‌خواستم قضیه‌ی اون تصویره رو بفهمم چیه.

راستی برای دوستایی که اون دفعه از دیدن ماه کنار مشتری و زحل جا موندن، ظاهرا ۱۵ تیر بازم می‌شه دیدشون. البته من از این ویدیو که هدفش عکاسی نجومیه فهمیدم، ولی فکر کنم همینطوری هم بشه دید. الانشم من هر شب اون دو تا چیزی رو که به نظرم مشتری و زحلن می‌بینم هنوز، فقط ماه بین‌شون نیست که اونم میاد ایشالا تا دو هفته دیگه :))

پ.ن. ولادت حضرت معصومه مبارک باشه :) 🌸

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب