۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

منتخب فیلم‌های ۱۴۰۱

سلام، سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه.

از اونجایی که نه حوصله‌ی مرور سالی که گذشت رو دارم و نه برنامه‌ی منسجمی برای سال بعد، گفتم حداقل اون پست معرفی فیلم‌های امسال که گفته بودم رو بذارم. مرورشون که کردم دیدم خب همه‌شون ارزش معرفی ندارن. برای همین الان از اونایی اسم می‌برم که به نظرم بهتر بودن و دوست‌شون داشتم (و در طول سال هم پستی درباره‌شون نذاشتم)؛ تو این دسته‌بندی‌ها:

۱) فیلم ایرانی
۲) فیلم خارجی
۳) سریال
۴) فیلم کوتاه
۵) مستند

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

بازگشت!

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

پنج ماه پیش کانال تلگرامم رو پاک کردم چون لازم داشتم فاصله‌ی جدی بگیرم از اون فضا. ولی چند روز پیش دلم خواست دوباره یه کانال عمومی داشته باشم! که خب این یکی هم به اندازه‌ی قبلی (و حتی بیشتر) می‌تونه موقت باشه و زود به تاریخ بپیونده :)) ولی گفتم لینکش رو اینجا بذارم اگه کسی خواست. هرچند خودم همچنان ترجیح می‌دم تعداد محدودی کانال (و صفحه و غیره) رو دنبال کنم و سعی کنم رودروایسی رو در مقوله‌ی فالو کردن بذارم کنار. و این رو به بقیه هم توصیه می‌کنم.

هفته‌ی پیش، بعد از ۵ ماه به اینستاگرام هم برگشتم! البته این مدت دی‌اکتیو نبودم و چند باری پیش اومد بین پست‌های سیو شده یا تو پیج خاصی دنبال چیزی بگردم (اونم با اینستاگرام وب)، اما فید رو اصلا چک نمی‌کردم. این برام تجربه‌ی خوبی بود، چون خیلی وقت بود فکر می‌کردم نتونم فاصله بگیرم از اینستا. فوقش تایم کمی در روز، ولی می‌رفتم که یه وقت استوری یا خبری رو از دست ندم! اما الان فهمیدم چیز خاصی رو هم از دست نداده‌م و اخبار مهم (چه اخبار جامعه چه در مورد دوستای نزدیکم) بالاخره از جاهای دیگه به گوشم رسیده‌ن. الان که برگشته‌م هم چندان انگیزه‌ی فعالیت یا وسوسه‌ی مدام چک کردنش رو ندارم. ظاهرا اعتیادم تا حد خوبی ترک شده (البته خودم که می‌دونم چه چیزایی جایگزینش شدن :دی)!

یه زمانی (سال ۲۰۱۴ بود فکر کنم) اینستا رو ساختم چون ذوق عکاسی داشتم و اونجا رو یه جور وبلاگ می‌دیدم برای به اشتراک‌گذاشتن عکس‌ها. از اون موقع تا حالا خیلی فضاش تغییر کرده که خب تعجبی هم نداره. اما من به شناختی از خودم رسیدم و می‌دونم که نمی‌تونم و نمی‌خوام که تمام و کمال با این فضا و چیزی که از آدم می‌خواد (یا بقیه‌ی کاربراش از آدم می‌خوان) همراه بشم. این بحث مفصلیه و اصلا حرف این نیست که بگم من چقدر متفاوتم و اینا، نه. فقط اینکه برای مدت زیادی چیزهایی تو این فضا منو اذیت می‌کرد، اما ترکش نمی‌کردم چون می‌ترسیدم چیزی رو از دست بدم (همون فومو که می‌گن). الان دیگه می‌دونم اگه یه مدت نباشم یا همه‌ی مطالب جدید رو نبینم واقعا چیز مهمی رو از دست نمی‌دم.

اینا تو ذهنم بود و دلم می‌خواست کمی درباره‌ش بنویسم.

پ.ن. ممنون از کامنت‌ها و دلگرمی‌ها برای پست قبلی.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

قطعیت یافتن

سلام

می‌دونین، خیال‌پردازی به آدم امکان تصور احتمالاتی رو می‌ده که ممکنه هیچ‌وقت واقعی نشن. می‌تونه لذت‌بخش باشه اما به همون اندازه خطرناک هم هست. گاهی تو باید یه چیزی رو در واقعیت پیگیری کنی که از بین احتمالات مختلف، یکیش قطعیت پیدا کنه و ابهامت از بین بره. اما ممکنه ترس از رو‌به‌رو شدن با اون واقعیت باعث بشه ترجیح بدی تو همون ابهام باقی بمونی. یا ممکنه دوست داشته باشی دل خوش کنی به یه خیال که اگه تو واقعیت شدنی نیست حداقل تو ذهنت می‌تونی بسازیش.

تو چند روز اخیر، من دو بار از بالای ابرهای خیالاتم محکم خوردم رو زمین واقعیت.

اولیش درباره‌ی یه آدمی بود که فکر می‌کردم معاشرت باهاش می‌تونه جالب باشه. شناخت کمی ازش داشتم و به جز یه مدت کوتاه چند سال پیش، دیگه هیچ‌وقت فرصت معاشرتی پیش نیومده بود که بیشتر بشناسمش. به مرور زمان، کلا یه آدم دیگه ازش ساخته بودم تو ذهنم؛ تصویری که خودم دوست داشتم. به ویژگی‌های معدودی که ازش می‌دونستم صد تا چیز اضافه کرده بودم و خودمم می‌دونستم که این دیگه اون نیست. می‌دونستم یه روز بالاخره این تصویر پودر می‌شه. چند روز پیش این اتفاق افتاد؛ چیزی ازش دیدم که تا حد زیادی اون تصویر رو از بین برد. حالا باید بقایاش رو با جارو خاک‌انداز جمع کنم و بریزم دور. البته ذهنم مقاومت می‌کنه و سعی می‌کنه اون تکه‌پاره‌ها رو به هم بچسبونه. اما چاره‌ای نداره، بالاخره تسلیم می‌شه.

دومیش درباره‌ی خودم بود. سال‌ها می‌دونستم به واسطه‌ی سابقه‌ی خانوادگی در یه مورد خاص، منم باید حواسم به سلامتیم باشه و حتی چک‌آپ بشم. اما اتفاقا همین هم من رو می‌ترسوند. به خودم می‌گفتم فعلا که علامتی ندارم، چرا خودم رو نگران کنم؟ (شاید یه علامت جزئی هم بود که انکارش می‌کردم). به قول یکی از وبلاگ‌نویس‌ها تو پستی که خیلی وقت پیش ازشون خوندم و فکرم رو حسابی مشغول کرد، این باری بود که مدت‌ها به جای حل کردن با خودم حمل می‌کردم. تا یه ماه پیش که سر یه قضیه‌ای همه رفتیم دکتر برای چک‌آپ و من علاوه بر آزمایش خون از دکتره خواستم سونوگرافی هم بنویسه. گفتم حالا که فرصتش پیش اومده بذار با این قضیه روبه‌رو بشم. (شاید هم فرصتش پیش اومد چون از یه جایی به فکر افتادم بارهام رو یکی‌یکی حل کنم و بذارم زمین).

خلاصه امروز سونوگرافی انجام شد و خدا رو شکر خیالم از بخشی از قضیه راحت شد، اما از بخش دیگه‌ایش ناراحت! امیدوار بودم تعداد بیشتری از احتمالات ممکن حذف بشن، اما اینطور نشد و باید همچنان پیگیری کنم. اما این بار می‌خوام به خودم قول بدم که بهش اهمیت بدم؛ با وجود اینکه سختمه و الان حتی بیشتر می‌ترسم. دیگه موندن تو دنیای مبهمِ احتمالات و «ایشالا که چیزی نیست» گفتن بسه. بریم که معلوم بشه چیزی هست یا نیست.

واقعیت گاهی تلخه و تصویرهای ذهنی‌مون رو نابود می‌کنه. اما هر چی هست واقعیه، می‌دونی دیگه زیر پات یهو خالی نمی‌شه. (به احتمال زیاد!)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

مسیر

دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبه‌ی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من می‌تونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوش‌موقع خوندمش. چند روز قبل‌ترش و به پیشنهاد فروشنده‌ی یه کتاب‌فروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما این‌یکی نخونده توی کتاب‌خونه‌م باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخش‌هایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر می‌ره و کتاب درباره‌ی اون سفره. درباره‌ی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:

بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه می‌کردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفه‌ای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]

با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم می‌گذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگ‌سال می‌توانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سال‌های نخست کودکی‌ام، با ساختن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی، درست کردن نقاشی‌های متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینش‌گری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظه‌ام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادی‌ام دست‌نخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی می‌کردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمون‌ها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس می‌کردم گروگان این پیروزی‌ها هستم. اگرچه آن‌ها آرامم می‌کردند، اما من را از خویشتنم دور می‌ساختند.

[...]

در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درس‌های دانشگاهی‌ام در پیش گرفتم. ...

[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]

بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغ‌التحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانی‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.

تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شده‌م و به کارهای دیگه‌ای فکر می‌کنم که می‌شه انجام داد، متوجه می‌شم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقه‌م در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که می‌خوام نویسنده‌ی حرفه‌ای بشم (هرچند به جدی‌تر نوشتن هم فکر می‌کنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سال‌هاست شکل دادی و با اون می‌شناسنت و آینده‌ی خوبی هم می‌تونه داشته باشه.

مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یک‌دفعه بذارم کنار. برای همین اون جمله‌ی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدی‌تر بگیرم‌شون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.

این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح درباره‌ش حرف می‌زنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

سایه

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

تو کانال یه خانومی که ژاپن زندگی می‌کنه، خاطره‌ی یه خانم سالمند ژاپنی رو خوندم که خواهرش از خودش خیلی زیباتر بوده و اون همیشه شاهد خواستگارهای بی‌شمار خواهرش بوده و حس می‌کرده تو سایه‌ی اونه و در نتیجه به مرور زمان نسبت به خواهرش حس تنفر پیدا کرده. حتی یه بار که تو خیابون شماره‌ی خونه‌شون رو ازش می‌گیرن معلوم می‌شه واسه کار دیگه‌ای بوده و کلی ضدحال می‌خوره.‌ قبلا هم موارد مشابه داخلی به چشمم خورده بود ولی حالا دیدم یه موضوع جهانیه که خیلی می‌تونه رو دخترا اثر بذاره.

بعد خب یاد خودم افتادم و یکی از دوستان صمیمی دانشگاهم که نه تنها روابط اجتماعیش خیلی بهتر از منه، زیبا/جذاب‌تر هم هست. همین باعث می‌شد همیشه در مرکز توجه باشه و منی که بهش نزدیک بودم تو خیلی موقعیتا حس کنم تو سایه‌ی اونم. البته نه فقط از نظر زیبایی، تو خیلی موارد دیگه هم این حس رو داشتم. از طرفی هم دوست خوب و بامعرفتی بود و وزنه‌ی اون دلایلی که بهم حس منفی می‌دادن اونقدری نبود که بخوام رابطه‌م رو باهاش قطع کنم.

به طور خاص یادم افتاد ترم اول لیسانس یه بار فروشنده‌ی بوفه که رو اعصاب همه بود، بهش یه چیزی درباره‌ی چشماش گفت که دفعه‌ی بعد دوستم گفت من نمیام و به جاش من یه جوری رفتم براش خرید کردم انگار داداش غیرتیِ رفیقمم! کلا یه همچین حسی داشتم بیشتر اوقات. یا مثلا یه بار واسه درست کردن پاورپوینت ارائه‌ش ازم کمک خواست چون وقتش کم بود و نمی‌خواست از اون پسری که پیشنهاد کمک داده بود کمک بگیره. منم بیشتر از معمول موندم دانشگاه و تو اون زمانِ کم نهایت سعیم رو کردم ولی خب چیز فوق‌العاده‌ای نشد. فرداش موقع ارائه دیدم کلا اسلایدها عوض شده‌ن و معلوم شد آخرش پسره با تمپلیت آماده‌ای که داشته براش درست کرده (البته طرف پسر خوبیه و الانم شوهرشه :دی).

لازم بود زمان بگذره تا من یاد بگیرم قرار نیست همه‌جا باهاش باشم، تا یاد بگیرم بهش نه بگم و میزان صمیمیتم رو طوری تنظیم کنم که خودمم اذیت نشم، و یاد بگیرم لازم نیست همه‌جا ازش دفاع کنم و بعد معلوم بشه حرفی که درباره‌ش زدن درست بوده و فقط من نمی‌دونستم! و البته زمان لازم بود تا برسیم به جایی که یه روز صحبت‌هایی کنیم و من بفهمم اونم پشت ظاهر پر از اعتماد به نفسش اضطراب‌های عمیقی رو تجربه می‌کنه.

اما خب، آدما تغییر می‌کنن ولی اینجور خاطره‌ها یادشون می‌مونه. تعجبی نداره اون خانم ۸۵ ساله‌ی ژاپنی هنوز یه خاطره‌ی مشخص از جوونیش که مربوط به این موضوعه رو یادشه. اینم تعجبی نداره که با اینکه دوستم الان ازم دلخوره، چندان تمایلی ندارم برم دوباره از دلش دربیارم و ازش خبر بگیرم. انگار همه‌ی این سال‌ها منتظر بهانه بودم. حتی انگار اصلا جای پنهانی از وجودم از عمد خواسته کاری کنم که ناراحت بشه.

تو باقی‌مانده‌ی یادداشت‌های کانالم این چند خط رو پیدا کردم که درباره‌ی همین موضوع و دوست بود:

تا حالا شده حس کنین تو سایه‌ی یه نفر دیگه‌این و دیده نمی‌شین؟ تا جایی که خودتونم دیگه خوب خودتونو نبینین؟!

دارم به بیرون اومدن از همچین سایه‌ای فکر می‌کنم. راه آسون و سریعش فاصله گرفتن از اون شخص به قدر کافیه. ولی این شبیه پاک کردن صورت مسئله‌س. با فرض اینکه جهت نور دست ما نیست، شاید بشه تو حرکت کردن یه تغییری ایجاد کرد که بدون زیاد فاصله گرفتن هم کسی تو سایه‌ی کسی نیفته. سخت‌تره ولی ضمانتش بیشتره فکر می‌کنم.

منظورم این بوده که مسیرم رو تا حدودی ازش جدا کنم که تو هر فعالیتی ناخودآگاه دنباله‌روی اون نباشم و مجبور بشم یه جاهایی راه خودم رو برم. در مورد مسیرهای کاری‌مون الان تقریبا این اتفاق افتاده. هرچند این هم سخت بود، چون مسیرمون اشتراکاتی داشت و زمانی با هم چیزایی رو یاد می‌گرفتیم و چندین بار لازم شد براش توضیح بدم موقعیتی که من دنبالشم دقیقا شبیه اونی که اون می‌خواد نیست.

کاری ندارم الان صمیمیت‌مون چقدر کمتر شده یا کی تو مسیرش چقدر جلو رفته و موفقه، اما به این نتیجه رسیده‌م هر چی بیشتر راهت رو خودت بسازی بیشتر هم اعتماد به نفس خواهی داشت. شاید الان نسبت به مسیرم حس رضایت صددرصدی نداشته باشم، ولی حداقل خوشحالم دنباله‌روی کسی نیستم و دارم یه چیزی رو خودم امتحان می‌کنم ببینم چی از آب درمیاد.

دقیقا نمی‌دونم کجا این بار رو زمین گذاشتم، شاید کم‌کم بود، ولی الان که این حرفا رو نوشتم متوجه شدم دیگه رو شونه‌هام حسش نمی‌کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب