خب، ظاهرا فعلا تو فاز روزانه‌نویسی‌ام. در حال حاضر هر چی تو پست قبل درباره‌ی پاداش ورزش گفتم رو پس می‌گیرم. جلسه‌ی دوم که می‌شد سه‌شنبه، یه حرکتی رو خیلی تکرار کردیم. هم من جوگیر بودم و دقت نکردم که باید سبک کار کنم، هم مربیه نیومد به من و یه تازه‌وارد دیگه بگه حواستون باشه! خلاصه که چهارشنبه تو عضلات پشت ساق پام درد داشتم اما قابل تحمل، از همون دردا که پاداش تلقی‌شون می‌کردم. اما پنجشنبه صبح که یکی دو ساعت بیرون بودیم دیدم که نمی‌تونم با سرعت معمول راه برم. از عصرش دیگه نمی‌تونستم صاف بایستم یا راه برم، و تا الان هم همینطوره. به نظرم عضله‌ها رو بیش از حد داغون کردم. در حالت ایستاده که وزنم رو پاهامه، یا باید زانوم کمی خم باشه یا کمرم که بتونم کف پام رو صاف بذارم زمین. موقع راه رفتن هم ناخودآگاه میرم رو پنجه‌ی پا. انگار وقتی یه وضعیتی از حالت طبیعی خارج می‌شه آدم به این جزئیات بیشتر دقت می‌کنه. همه‌ش یاد درس بیومکانیک راه رفتن میفتم تو ترم اول ارشد، و خدا رو شکر می‌کنم الان با استادم خیلی در ارتباط نیستم. کافی بود منو در این وضعیت ببینه و دیگه هر ترم ازم به عنوان یه مثال جالب با مشخصه‌های عجیب راه رفتن و زاویه‌های غیرطبیعی مفاصل سر کلاساش یاد کنه!

به یکی از دوستام که ورزشکاره پیام دادم و راهنمایی گرفتم، بعد از مقادیری سرزنش گفت از ژل ضد درد استفاده کنم. یه قرص هم پیشنهاد داد برای حالتی که اون پماد موثر واقع نشه. هرچند بیشتر حرفای دیگه‌ش به نظرم فایده‌ای نداشت و مشخصا خودم تا اون موقع متوجه شده بودم که سنگین کار کرده‌م که به این روز افتادم. تو این شرایط آدم دلش نمی‌خواد همه بهش بگن اشتباه کردی، ولی ظاهرا کمک گرفتن از آدمایی که ازت بهترن این چیزا رو هم با خودش داره. یه ژل ضد درد تو یخچال پیدا کردم و یادم افتاد پارسال که یه مدت گردن‌درد داشتم هم از همین استفاده می‌کردم. از تاریخ انقضاش ۶ سالی گذشته البته! =)) ازش استفاده کردم و ضمنا به این نتیجه رسیدم که احتمالا استراحت هم موثره. پس امروز لجبازی رو کنار گذاشتم و نمازامو نشسته خوندم. حدس می‌زنم دیروز مدل ایستادنم سر نماز مایه‌ی خنده‌ی فرشته‌ها شده باشه. اینم مسخره‌س که اکثر کارهام با لپ‌تاپن و نمی‌تونم هیچ‌کدوم رو به بهانه‌ی پام بپیچونم، چون الان نشستن برام راحت‌ترین وضعیته! در عوض مجبور شدم قرار امروزم با یکی از دوستان مجازی رو به هم بزنم. در حالی که الان خیلی دلم می‌خواست بتونم با یه دوست چند ساعتی رو بگذرونم.

***

توی پست قبل هم نوشتم که مدتیه فاصله گرفته‌م از آدما و این شامل خیلی از دوستانم هم می‌شد. درواقع خیلی‌هاش دوستی‌های عمیقی هم نبودن و معلوم بود که وقتی دیگه هم رو نبینیم دوستیه کمرنگ می‌شه. خیلیاش هم در حد ارتباطات مجازی بود که وقتی از اینستاگرام و کانال‌نویسی تلگرام فاصله گرفتم انتظار کمرنگ شدن‌شون رو داشتم. گله هم نمی‌کنم، دوستی باید دوطرفه باشه و برای منم فقط چند نفر ارزش اینو داشتن که تو همه‌ی این سال‌ها تلاش کنم دوستیم رو باهاشون حفظ کنم. به خودم اومدم دیدم مدتیه فقط با همون دو سه نفر در ارتباطم و از هم خبر می‌گیریم.

با یکی از همین دوستای نزدیکم این چند وقت زیاد در ارتباط بودم، بابت عوض کردن شغلش هم درد دل‌هاش رو می‌شنیدم و هم چند بار تو تسک‌هایی که تو مصاحبه‌ها بهش می‌دادن کمکش کردم. این وسط از من خواست به کسی نگم از شرکت سابقش اومده بیرون. قبل‌تر از اون تو شرکتی توی دانشگاه کار می‌کرد. هر بار تو دانشگاه یکی از بچه‌های اونجا منو می‌دید و حال دوستم رو می‌پرسید، حواسم بود از جزئیات ارتباطم باهاش و مخصوصا این که از شرکت بعدیش اومده بیرون چیزی نگم. تا اینکه یه بار از دهنم پرید و به یکی‌شون گفتم. سعی کردم جمعش کنم و به طرف گفتم حالا فعلا چیزی معلوم نیست و شما هم به کسی نگو. اما چند روز پیش دوستم بهم پیام داد و فهمیدم گویا خبر چرخیده و به گوشش رسیده! تازه به اونم گفته بودن به فاطمه نگو ما بهت گفتیم :))

دوستم ازم دلخور بود و البته که حق داشت. بهم اعتماد کرده بود و همون موقعم گفته بود که فعلا این قضیه رو به جز چند نفر به کسی نگفته، حتی بخشی از خونواده‌ش هم نمی‌دونستن (احتمالا اگه یه روز نرفته بودم کمکش به منم نمی‌گفت). نمی‌دونم چی شد که از دهنم پرید. فکر کردم یه مدتی از حرفش گذشته و دیگه مشکلی نداره کسی بدونه؟ یادم رفته بود براش چقدر اهمیت داشت؟ نمی‌دونم واقعا، یه لحظه بود. الانم احتمالا کل مسئله اونقدری اذیتش نکنه، اما مهم اعتمادیه که خودم باعث شدم دیگه بهم نداشته باشه. اونم کی؟ یکی از معدود دوستای نزدیکم. بابت این موضوع خیلی از خودم ناراحتم.

اول راهنمایی که وارد یه مدرسه‌ی جدید شدم، احتمالا ناشی از شرایط نوجوانی به روش‌های مختلفی تلاش می‌کردم تو جمع بچه باحالای مدرسه باشم! چند نفرشون سر یه موضوعی حرف زدن منو دست می‌نداختن و می‌گفتن فلان چیزو بگو، منم می‌گفتم. چون اینطوری تو جمع‌شون بودم دیگه! یه کار بدتر هم می‌کردم، یه سری داستانا بین بچه‌ها پیش میومد و من یاد گرفته بودم حرف ببرم بیارم. اینطوری اونی که حرف کسی رو پیشش می‌بردم باهام حال می‌کرد دیگه! و البته که بعد از یه مدت می‌فهمید متقابلا جلوی من نباید حرف مهمی بزنه. عملا دیگه بهم می‌گفتن دهن‌لق. این درس مهمی شد برام و از سال بعدش روی خودم کار کردم، رو عزت نفسم و اینکه کاری به این حاشیه‌ها نداشته باشم. دیگه نمی‌خواستم آدم دهن‌لقی باشم. یادم هم نمیاد تو سال‌های بعد، تو مدرسه و دانشگاه، همچین رفتاری رو برای جلب توجه یا پذیرفته شدن کرده باشم. اما انگار که عادت دیرینه‌ای باشه، همچنان برای رازداری باید خیلی انرژی بذارم. من خیلی حرفایی که دوستام تا حالا بهم گفته‌ن رو تو دلم نگه داشتم ولی اینم پیش اومده که یه جا حرفی از دهنم بپره، مثل همین مورد اخیر. خب واقعا خسته نباشم با این شکل حفظ دوستی‌هام! احساس می‌کنم اصلا از اول نباید بذارم رازی رو بهم بگن.

فعلا همین