۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ببین یه مقاله با آدم چی کار می‌کنه :))

دیروز که دیدم مقاله‌های جدید دارن زیاد میشن، مندلی* رو باز کردم که مرتب‌شون کنم و مقاله‌هایی رو دیدم که پارسال این موقعا درگیر خوندن‌شون بودم. یه نگاه به عنوان‌های آشناشون کردم و مندلی رو بستم. :|

مقاله‌ای که می‌خواستم بخونم رو همینطوری عادی باز کردم. دیدم یه مکانیزم طراحی کرده و برای بهینه‌سازیش از یه الگوریتمی استفاده کرده که اسمش برام آشنا بود. یاد پارسال این موقعا افتادم که تا وسطای ترم، کلاس بهینه‌سازی رو مستمع آزاد می‌رفتم. فکر کردم کاش پارسالم این مقاله رو دیده بودم، و کاش برای بهینه‌سازی مکانیزمی که برای پروژه‌ی پایانیم طراحی کرده بودم، بیشتر وقت می‌ذاشتم و کار دقیق‌تری می‌کردم. خلاصه که تمام مدت خوندن مقاله حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و غم!

بعدتر تو آینه‌ی دستشویی توجهم به روسریم جلب شد. همون روسری نخی بنفشی که چند روز مونده به دفاعم، موقعی که برای برش لیزر قطعات رفته بودم انقلاب، برگشتنی از تو مترو خریدم که حال خودمو خوب کنم. فک کنم ۵ تومن خریدمش، ولی الان باورم نمیشه! روز دفاعم هم همونو سرم کرده بودم. :)

یه روزایی هم هر چیز کوچیکی می‌تونه تو رو یاد یه اتفاق یا بازه‌ی زمانی خاصی بندازه.

رفتم پست‌های آذر و دی و بهمنِ پارسالِ وبلاگ قبلیم رو نگاه کردم ببینم از حالم چی می‌نوشتم. در این باره فقط بهمن و بعد از دفاع یه پست گذاشته بودم و همه‌ی غرهامو یه‌جا توش خالی کرده بودم! اولش نوشته بودم: شاید مهم‌ترین چیزی که این چند ماه یاد گرفتم این بود که فقط خودمم که می‌تونم به خودم کمک کنم. و آخرش که گفته بودم پروژه‌ی بعدی کنکوره، جمله‌ی آخرم این بود: حقیقت اینه که به شدت دلم روشنه و مطمئنم به خودم. ... هوم! خوندنش باعث شد لبخند بزنم. لبخند واقعی. :)

+ وقتی آدم یه هفته همه‌ش دانشگاهه، متاسفانه این روزمرگی خودشو تو پست‌هاش هم نشون میده!


* Mendeley: از نرم‌افزارهای مدیریت و دسته‌بندی مقالات

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۹ آذر ۹۷

چی میشه که یه کتاب پرفروش میشه؟

دیشب اخبار داشت پرفروش‌ترین کتاب‌های عمومی طرح پاییزه‌ی کتاب رو اعلام می‌کرد. از کتاب‌هایی مثل خودت باش دختر، هنر خوب زندگی کردن و هنر شفاف اندیشیدن که بگذریم، می‌رسیم به من پیش از تو و دختری که رهایش کردی. :| به من بگید  دختری که رهایش کردی حرفی برای گفتن داره. :|

بقیه‌ی کتاب‌ها هم ملت عشق (انتظارش می‌رفت)، جزء از کل، دنیای سوفی، انسان خردمند و انسان خداگونه بودن. [لینک خبر]

از بین اونایی که نخوندم، دنیای سوفی و ملت عشق رو امیدوارم عمری باشه بخونم. دختری که رهایش کردی رو هم هرگز نمی‌خوام بخونم! :|

پ.ن. کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم دیشب تموم شد و به زودی درباره‌ش می‌نویسم. (می‌دونم که همه‌تون منتظرید :دی)

پ.ن۲. به نظرتون برای استفاده از هشتگ کتاب‌باز باید حق کپی‌رایت بدم؟ :/

+ در راستای پست دیروز: کی گفت من اینقدر فکر دیگران باشم؟ دیروز که وسایلمو جمع کردم رفتم کلاس، وقتی برگشتم دیدم یه دختر پسره نشستن جای من. (برق نمی‌خواستن، احتمالا چون اون چند تا میز یه کم بزرگتره، برای نوشتن راحت‌تر بودن اونجا.) نشستم همون‌جا بغل دختره و دیدم چقد حرف می‌زنن. تازه چایی هم می‌خوردن و من چایی نداشتم :( امروز صبح که بعد از کلاسم اومدم هم اونجا بودن. نامردا :| فردا از ۷ صبح میام اصلا! :))

+ از دیشب تا حالا ۴۰ تا ستاره روشن شده. کی بخونه این همه پستو :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷

نیمه‌ی تاریک وجود (۱)

هم‌زمان با اون رمانی که چند پست پیش حرفش بود، دارم کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو می‌خونم از خانوم دبی فورد. با عنوان اصلیِ The Dark Side of the Light Chasers. گفتم یه کم راجع بهش حرف بزنم چون با اینکه خیلی اهل خوندن این مدل کتابا نیستم، حرفای این برام جالبه و به‌نظرم میاد می‌تونه کمک کنه با یکی از دغدغه‌های ذهنی این روزام کنار بیام.

چیزی که تا اینجا (اواسط فصل سوم!) از کتاب فهمیدم اینه که آقا جان، ما آدما هر کدوم‌مون یه سری ویژگی‌های منفی داریم که خواسته یا ناخواسته، پنهان یا انکارش می‌کنیم. و از یه جایی به بعد این بخش تاریکِ پنهان شده شروع می‌کنه بهمون فشار آوردن! نویسنده میگه ما باید این تاریکی‌ها رو بپذیریم و ازشون استفاده کنیم که بتونیم خودمون رو بشناسیم و به اون ویژگی خوب متضادشون برسیم.

از طرفی میگه اگه شما از یه ویژگی تو یه نفر بدت میاد حتما اونو خودت هم داری و اگه تو اون موقعیت بودی ممکن بود تو هم همون رفتار رو بکنی. پس قضاوت نکن و سعی کن بری اون ویژگی‌تو بشناسی و این حرفا. (شاید بگید از همین حرفای روان‌شناسانه‌س که روزی صد بار تو کانالای تلگرامی کپی میشه و می‌خونیم. ولی خب نوع روایتی که یه کتاب داره خیلی متفاوته.)

چند تا جمله از دو فصل اول رو بخونیم با هم:

بیل اسپینوزا، مدیر همایش‌های لندمارک اجوکیشن، می‌گوید: «آنچه نمی‌توانی با آن باشی، نمی‌گذارد وجود داشته باشی.»

یونگ می‌گوید: «هیچ‌کس با تصور نور به نور حقیقی نمی‌رسد ولی به کمک شناخت تاریکی‌ها می‌توان به روشنایی حقیقت دست پیدا کرد.»

هر جنبه از وجودمان یک موهبت دارد. هر ویژگی یا هر خصلتی که که داریم به ما کمک می‌کند تا راه روشن زندگی را بیابیم و به وحدت و یگانگی برسیم. در همگی ما سایه‌هایی وجود دارد که قسمتی از حقیقت کامل ماست. در واقع سایه‌ها به ما می‌فهمانند که در کجای زندگی مشکل داریم و کامل نیستیم. ... وقتی با این سایه‌ها مواجه و آنها را پذیرا شویم، آن‌وقت شفا می‌یابیم.

تمرین فصل دومش این بود که به یه سری سوال درباره‌ی ترس‌هامون جواب بدیم. این که از چی می‌ترسیم یا می‌ترسیم دیگران چی رو در موردمون بفهمن؟ یا این که چی تو زندگیمون احتیاج به تغییر داره و چی داره مانع از تغییر دادنش میشه؟

نوشتن اینا خوب بود برام. طبیعتا یهو همه چیز حل نشد! ولی ذهنم کمی سبک شد. قبلا هم گاهی از نگرانی‌هام می‌نوشتم ولی این بار مجبور بودم در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم و تو خودم دنبال جواب بگردم. خلاصه که نوشتن خیلی خوبه :)

+ بک‌گراند قالب رو عوض کردم و عکسه رو خیلی دوست دارم. شما هم فرض کنید اون فضانورده منم که دارم براتون دست تکون میدم! :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷

هوا دو نفره‌س!

دو نفر شدم؛

یکی از من‌ها بهونه می‌گیره، نق می‌زنه و گریه می‌کنه،

منِ دیگه بغلش می‌کنه و با مهربونی بهش میگه درست میشه.

بلند شو فقط. قدم اول رو بردار. درست میشه.

+ ذهنم خیلی شلوغ شده. چند تا عنوان تو برچسبا نوشتم که یادم بمونه درباره‌شون بنویسم.

+ این سه چهار روز حسابی خسته‌م کرده. فی‌الواقع از سبکی هفته‌ی قبل کاملا معلوم بود این هفته به تلافیش سنگین میشه!

+ دارم اشتباه قبلیم رو تکرار می‌کنم. حواستو جمع کن فاطمه! بهونه نیار! پاشو پِی‌ش رو بگیر زودتر!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ آذر ۹۷

می‌تونین نه بگین؟

یه مدت اینجوری بودم که به راحتی برای کمک به دیگران وقت می‌ذاشتم، مثلا قسمتی از تکلیف یا ترجمه‌ی دوستی رو انجام می‌دادم یا وقت می‌ذاشتم چیزی رو بهش یاد بدم. در حالی که خودم کار داشتم، انگیزه‌م برا انجام کار اون بیشتر بود. حالا این رو می‌شه از دو جنبه بررسی کرد:

یه قسمتش اینه که دلم می‌خواسته نه نگفته باشم و اینکه اون دوست بعدا از من به نیکی و معرفت یاد کنه! یا تو موقعیت دیگه‌ای منم بتونم راحت ازش کمک بخوام. (مهرطلبی؟!)

قسمت دوم این که از کارهای خودم فرار می‌کردم چون مجبور به انجام‌شون بودم، در حالی که کار دوستم رو داوطلبانه می‌خواستم انجام بدم و موضوعش هم چیزی بوده که بلد بودم و نیازی نبوده برای انجامش انرژی خیلی زیادی -نسبت به کار خودم که چیز جدیدی بوده- بذارم. (بی‌انگیزه بودن و تنبلی؟!)

حالا، امشب تو اوج کارهای خودم (که طبق معمول آخر هفته‌ها حوصله‌ی انجام دادن‌شون رو ندارم)، دیدم دوستم که درگیر ارائه‌ی پروژه‌ی فرداشه، تو گروه گفته کسی می‌تونه تو ترجمه‌ی یه مقاله بهش کمک کنه؟ ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته ببینم چطوریه، ولی دیدم خیلی سخت و تخصصیه و بهش گفتم ببخشید نمی‌تونم. شاید اگه وقت میذاشتم می‌تونستم، ولی فقط با نگاه کردن به صفحات زیاد و فونت ریزش چشمام شروع به سوختن کرد :| (البته یه صفحه‌شم براش ترجمه می‌کردم اوکی بود و می‌دونم که مشکل فونت با زوم کردن حل میشه!)

از نه گفتنم ناراحت نیستم، فقط دارم به این فکر می‌کنم بهتر نبود از اول بهش نمی‌گفتم؟ اینطوری ناامیدترش نکردم؟

پ.ن. البته که آدم نباید کارای خوبی رو که برای دیگران کرده هی یادآوری کنه! ولی اگه اونم یادش رفته باشه، خودم یادمه که سر یه کاری چقدر کمکش کردم و ازش جبران نخواستم.

پ.ن۲. انصافا ترجمه‌ی مقاله مسخره‌ترین کاریه که استادا از دانشجو می‌خوان :|

+ دانشجو! روزت مبارک!خنده کاش بدونیم دنبال چی هستیم و می‌خوایم چی کار کنیم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ آذر ۹۷

همه می‌دانند

امروز فیلم آخر اصغر فرهادی، همه می‌دانند رو دیدم. همونی که تو اسپانیا ساخته و خاویر باردم و پنه لوپه کروز توش بازی کردن! :)) اینکه رفته خارج فیلمو ساخته به خاطر فیلمنامه‌ش بوده که قطعا نمی‌شده تو ایران اینو ساخت! و اینکه رفته اسپانیا، جایی خوندم به این خاطر بوده که فرهنگامون از نظر اهمیت خونواده و جمع‌های خونوادگی و اینا به هم نزدیکن.

این عکس رو وقتی فیلم داشت با نشون دادن ساعت کلیسا شروع می‌شد اسکرین‌شات گرفتم. این ساعتای تو فیلم‌ها همیشه برام جذاب بودن! و این یکی داستان‌هایی هم در خودش داره...! (مثلا جهت تجریک کنجکاوی خواننده! :دی)

[تمام تلاشمو می‌کنم اسپویل نکنم!👇]

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷

کم‌کم تو همه‌ی دانشگاهای کشور قبول میشم!

خواب دیدم با یه نفر از طریق کامنت گذاشتن تو وبلاگای همدیگه حرف می‌زنم، صحبتای دوستانه و معمولی. روز بعد شد و تو دانشگاه بودم. یکی از پسرای یُبس کلاس اومد و تا منو دید نیشش باز شد و رد شد. بعدتر نمی‌دونم چه موقعیتی بود که قایمکی تو گوشیش نگاه کردم، انگار دیدم تو وبلاگشه و فهمیدم ای وای این همونه! :))) [ از بچه‌های دکترا هستن ایشون که نمی‌دونم چرا خودش و دوستش اینقد تو قیافه‌ن :| و نه، روش کراش ندارم! =)) ]

بعدشم خواب دیدم ارشد دانشگاه تبریز قبول شدم و الان روز اوله و با کلی بدبختی تو ساختمون پیچ در پیچ دانشگاه (که تا حالا در واقعیت ندیدمش) کلاسمو پیدا کردم. سر کلاس سه نفر نشسته بودیم منتظر، که یه خانومی نمی‌دونم از آموزش یا خدمات برامون چایی آورد با شیرینی! داشتم تلاش می‌کردم ازشون عکس بگیرم که استوری بذارم :)) که بیدار شدم!

‌‌

پ.ن. چند وقت پیشم خواب دیده بودم ارشد کرمان قبول شدم! ولی اون قبل از اعلام نتایج بود. باز تبریز یه توجیهی داره برام، ولی کرمان نمی‌دونم از کجا اومده بوده تو ذهنم.

پ.ن۲. اگه یه کم فکر اپلای بودم، شاید خواب دانشگاه یوبی‌سی یا دلفت رو هم می‌دیدم :|

پ.ن۳. صبح تو ماشین، قبل از اینکه خواب‌هام یادم بره تندتند تو نوت گوشی نوشتم‌شون. این کارو گاهی انجام می‌دم چون دوست دارم یادم بمونه تو ناخودآگاه ذهنم چیا می‌گذره!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷

بندبازی

«... به من راز بندبازی را گفت. گفت مردم اشتباه می‌کنند که می‌گویند راز این کار در آسودگی و فراموش کردن امکان سقوط به زیر پای توست. راز آن درست برعکس است. رازش در هرگز آسوده نبودن است. رازش در هرگز باور نداشتن به این است که تو خوبی. هرگز سقوط را فراموش نکردن.»

چگونه زمان را متوقف کنیم - مت هیگ

خلاصه که اعتماد به نفس کاذب چیز خوبی نیست :)

(البته من فعلا غیر کاذبشو تقویت کنم، بعد به اینجاها هم می‌رسیم!)

پ.ن. چند وقت پیش تو شهر کتاب این کتاب توجهمو جلب کرد و برش داشتم ورق بزنم. فروشنده اومد از این و یه کتاب دیگه از همین نویسنده تعریف کرد و حرف زد. دفعه‌ی بعد با دوستم رفته بودم. بهم گفت یه کتاب بگو برات کادو (تولد) بگیرم. یکی از دو کتاب پیشنهادیم (در کمال پررویی!) این بود و همین شد! :) تموم که شد میام درباره‌ش می‌گم.

+ یارو استوری گذاشته از این که تنهایی رفته کنسرت حمید هیراد، بعد گفته اشتباه نشه من اصن ایشونو قبول ندارم. فقط اومدم ببینم اینایی که ۱۵۰ هزار تومن پول میدن میان اینجا، چه شکلین :| من دیگه حرفی ندارم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷

دو تا نفس عمیق بکش حالا!

ممکنه ما گاهی از دیگران حرف‌هایی بشنویم که برامون سنگین باشه، بهمون بربخوره و حتی دلمون بشکنه. معمولا می‌شه یه جوری بی‌خیال شد گفت حتما طرف برداشت اشتباه کرده یا اصلا اخلاقش اینجوریه یا...

ولی بعضی وقتا نمیشه. بعضی وقتا، ممکنه نزدیک‌ترین آدمای زندگیت بیان یه حرفی درباره‌ت بهت بزنن، که شاید قصدشون انتقاد دلسوزانه باشه، ولی همین که خوب بیان نشه باعث میشه اون جمله، اون کلمات و اون لحن از اون آدم، بدجور بمونه تو ذهنت. و تا مدت‌ها تو هر موقعیت مرتبطی، مغزت با سرزنش اون نکته رو بهت یادآوری کنه.

پ.ن. خوشحالم یکی از این حرفا رو تونستم ثابت کنم اشتباه کردن، که اون چیزی که گفتن نمیشه. به روشون نیاوردم ولی ته دلم خوشحالم که اول از همه خودمو به خودم ثابت کردم.

پ.ن۲. بعدی خیلی سخت‌تره...

  • فاطمه
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

از لحاظ پیشرفت علم

مریخ‌نورد اینسایت بعد از شیش ماه رسیده به مریخ. [عکسی که فرستاده رو ببینید!]

یه دانشمند چینی برای اولین بار دو تا نوزاد رو با دستکاری ژنتیکی به دنیا آورده.*

اون وقت من امروز همه‌ش درگیر این بودم که به دوستان بگم ضرب ماتریس‌ها درسته خاصیت جابجایی نداره، ولی شرکت‌پذیری** رو داره. :|

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم The Martian!***

* هدف این دانشمند مقاوم‌سازی دی‌ان‌ای اون دو تا بچه در مقابل ویروس ایدز بوده، ولی کلی انتقاد بهش شده. دانشگاه محل کارش که کلا گفته ما خبر نداشتیم! این پست دقیقا مربوط به این خبر نیست و بحثش بیشتر رو مشابه‌سازیه، ولی بی‌ربط هم نیست. بخونیدش تا ببینید چرا این کار می‌تونه خطرناک باشه. 

** یعنی اینکه A(BC)=(AB)C. یکی از سوالای امتحان ریاضی پیشرفته‌ی امروز محاسباتی داشت که اولش باید چهار تا ماتریس رو ضرب می‌کردیم. آخر سوال جوابی که به دست آوردم به نظرم منطقی نرسید. حالا بعد از امتحان از هر کی می‌پرسیدم می‌گفت باید ماتریسا رو به ترتیب از چپ ضرب می‌کردی! :| داشت باورم می‌شد کم‌کم :| خدایا شکرت حداقل اینو سوتی ندادم! :))

*** این فیلم‌های فضایی هم خیلی خوبن خدایی :) گاهی تخیلی میشن یا سوتی‌های علمی میدن، ولی در کل ایده‌هاشون جذابه! اولین بار که مریخی رو می‌دیدم به این صحنه‌ش که رسیدم به نظرم خیلی با ابهت رسید! مریخه اون پشت!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب