۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

Devs

درباره‌ی تکنولوژی‌های پیشرفته و ترکیبش با سوال‌های بنیادین بشر و فلسفه و الهیات، صدها فیلم و سریال و کتاب ساخته و نوشته شده و با اینکه موضوع همونه، انگار هر پرداخت و داستان جدیدی بازم می‌تونه جذابیت خودشو داشته باشه. سریال Devs رو امروز تموم کردم (مینی‌سریال ۸ قسمتی که سال ۲۰۲۰ پخش شده) که اونم همچین موضوعی داشت، اما گیجم کرده. نه اینکه مفاهیمش رو نفهمیدم، بلکه چون نتونستم با حرفش همراه بشم. با وجود امتیاز نسبتا بالا و موضوع جذابش، اونقدرم مورد علاقه‌م نبود.

[هشدار اسپویل!]

تصور کنید به شما بگن در یک ساعت آینده چه اتفاقایی میفته. اصلا فیلم یک ساعت آینده‌ی شما رو بهتون نشون بدن تا دقیقا ببینید چه کارهایی می‌کنید یا چه تصمیم‌هایی می‌گیرید. در این صورت برداشت‌تون چیه؟ به هر کدوم از لحظه‌های انتخاب که برسید فکر می‌کنید این انتخاب خودتونه یا چیزیه که از قبل معلوم شده؟ تلاشی می‌کنید کار دیگه‌ای انجام بدید یا نه؟

سریال درباره‌ی شرکتیه که به همچین تکنولوژی‌ای رسیده. Devs اول کلمه‌ی developments و بخش رایجی تو شرکتای تکنولوژیه، اما اینجا بخش محرمانه‌ای از شرکت اصلیه و بین خودشون بهش Deus هم می‌گن، به معنی خدا در لاتین. اینا سیستمی ساختن که با داشتن دیتای کافی می‌تونه گذشته و آینده رو شبیه‌سازی و پیش‌بینی کنه و نمایش بده. مدیر شرکت معتقده تصویر شبیه‌سازی‌شده از دخترش که مُرده، به اندازه‌ی خودش که داره تصویرو تماشا می‌کنه واقعیه، چون همه‌ی اطلاعات و دانشی که یه آدم در حالت واقعی داره رو اونم داره.

سریال از کوانتوم به بحث اراده‌ی آزاد و جبر و اختیار می‌رسه و به جهان‌هایی اشاره می‌کنه که در پس هر انتخاب و تصمیم ما می‌تونن به وجود بیان. اما به نظرم این نامردیه اگه به یکی بگیم روی لبه‌ی پل راه بره که حتی اگه تو این دنیا بمیره، تو یه جهان دیگه زنده می‌مونه و اینطوری چندجهانی بهش اثبات می‌شه! حتی اگه این تعبیر چندجهانی درست باشه، من الان فقط تو یکی از این دنیاها واقعیت دارم و به بقیه‌ی دنیاها (به جز از طریق تخیلم) دسترسی ندارم. پس بیش از حد جدی گرفتن‌شون فقط جلوی زندگی کردنم تو این دنیای اصلیم رو می‌گیره.

یه شبیه‌سازی هم نمی‌تونه «واقعی» باشه. یه شبیه‌سازی دقیق از گذشته یا از یکی از دنیاهای موازی، هرچقدرم خطاش کم باشه و اطلاعاتش زیاد، برای منی که اینجام بازم شبیه‌سازیه و ادراکم ازش با ادراکم از واقعیتی که توشم یکسان نیست. شبیه‌سازی‌ها قراره برای درک بهتر ما از واقعیت باشن نه برای اینکه جاشو بگیرن. اگه اطلاعات و حافظه‌ی آدمی رو بعد از مرگش وارد این شبیه‌سازی کنیم و فکر کنیم به زندگی برش گردوندیم، فقط به درد خودمون می‌خوره. در حالی که اون فقط یک‌سری عدد و محاسباته که داره به شبیه‌سازی‌شدن ادامه می‌ده و ما به صورت تصویر می‌بینیمش. در واقعیت اون مُرده و بودنش تو شبیه‌سازی چیزی رو عوض نمی‌کنه. از این جهت آخر سریال رو اصلا درک نکردم. به نظرم خیلی همه‌چیزِ جهان رو با یه شبیه‌سازی معادل کرده بود.

سریال از طرف دیگه معتقد به جبره و می‌گه آینده از قبل هست و اگه هم ببینیمش نمی‌تونیم خلافش عمل کنیم. حتی اگه گاهی یکی جسارت کنه و انتخاب متفاوتی انجام بده، باز هم سرنوشت همونیه که تعیین شده بوده. نمی‌تونم با این دیدگاه کاملا مخالف باشم؛ به نظرم بعضی چیزها تعیین شده‌ن، اما باز هم انتخاب‌های ما می‌تونن مسیرهای متفاوتی رو برای رسیدن بهشون بسازن. توضیحش سخته. جبر مطلق وجود نداره و اختیار مطلق هم. انگار نگاه ماست که بهش معنی می‌ده و چندان هم نمی‌شه گفت چون ظرفیتِ آگاهی کامل از جهان‌مون رو نداریم، به توهمِ اختیار دل خوش کردیم. همون‌طور که آخر سریال هم آگاه شدن افراد نتیجه‌ی یکسانی نداشت. یکی از جبر آگاه می‌شد و برخلاف بقیه که تسلیم و منتظر اتفاقات بودن، انتخاب می‌کرد که هنوز انتخابی داشته باشه، یکی به بودنش تو شبیه‌سازی آگاه بود و انتخاب می‌کرد که زندگیش رو بکنه.

سریالش پر از المان‌ها و اشاره‌هاییه که می‌شه درباره‌شون حرف زد. من فقط سریع از چیزایی نوشتم بعد از دیدنش تو ذهنم ایجاد شدن. می‌دونم ناکامل و شاید گنگه، ولی همین باشه تا شاید بعدا بهش برگردم و بیشتر فکر کنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

۲۷

سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

مهر ۱۴۰۱

سلام

مهر امسال خیلی عجیب بود و احساس می‌کنم از خیلی لحاظ توش گم بودم. این ماه زیاد برای خودم نوشتم ولی کم دستم به انتشار رفت. «مهر ۱۴۰۱» که با همه‌ی حوادثش قطعا وجود داشت، اما این پست یه «آنچه گذشت» شخصیه که با ثبتش بفهمم منم توش وجود داشتم!

نوشتن: در مورد اتفاقات یک ماه گذشته‌ی کشور تو فضاهای مختلف کم نظر دادم و نمی‌دونم، شاید به خاطرش به خیلی چیزا متهم بشم. البته با خونواده و چند تا از دوستای نزدیکم پیش اومده صحبت کنیم، اما این مدت بیشتر برای خودم نوشتم. سعی کردم با خودم به نتایجی برسم و موضعم رو حداقل پیش خودم مشخص کنم چون معمولا همچین اتفاقات و جریان‌هایی نقاط مبهم و مرزهای نامشخص توی ذهنم رو برام نمایان می‌کنن. سعی کردم تو بلبشوی داد و فریادها، مطالبی رو بخونم که نویسنده‌هاشون در کنار خشم و ناراحتی وقت گذاشته بودن که حرفی رو بزنن. راجع به حجاب، چالش‌های منِ نوعیِ دین‌دار تو یه حکومت دینی، دوگانه‌ی امنیت-عدالت (که در حالت ایدئال باید به یه تعادل برسه جای اینکه تبدیل به دوقطبی بشه) و خیلی مسائل دیگه خوندم و فکر کردم و کمی هم حرف زدم. به خاطره‌های خودم فکر کردم و تجربه‌های دیگرانو خوندم. شاید این کارها کنش اجتماعی به حساب نیان ولی برای خودم مفید بودن.

شبکه‌های اجتماعی: مدتی بود دلم می‌خواست بتونم از اینستاگرام و کانال تلگرامم فاصله‌ی جدی بگیرم. جو پُر تنش اینستاگرام این بهانه رو بهم داد و قرار گذاشتم حداقل یک ماه صفحه‌مو چک نکنم. فعالیت کانالم رو هم متوقف کردم و از بیشتر کانال‌هایی که عضوشون بودم بیرون اومدم. این به معنی فرار از واقعیت‌های اون بیرون نیست و از طریق کانال‌های دیگه و همینطور اطرافیانم سعی می‌کنم تا حدی که لازمه در جریان اتفاقات باشم. اما خب اینم واقعیتیه که جو اینستا و همینطور فیلترینگ این فاصله گرفتنه رو برام آسون‌تر کردن. سوال اینه که تو شرایط عادی‌تر هم می‌تونم «ترک کنم»؟

کتاب‌ها: به لطف فاصله گرفتنم از گوشی، تو مهر سرعت کتاب خوندنم بالا رفت و چند کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم. موضوع غیرداستانی‌ها بیشتر به جامعه‌شناسی می‌خورد: «ساکن خیابان ایران» و «هویت‌های مرگبار» (که هنوز تموم نشده)، هر دو هم به افکار قبلیم نظم دادن و هم دید جدیدی بهم دادن. یاد گرفتم که وقتی یه کتابو مخصوصا تو این موضوعات می‌خونم، لازم نیست آخرش حتما نتیجه بگیرم که باهاش موافق بودم یا مخالف. مهم اینه که حتی شده کمی ازش اطلاعات جدید یاد بگیرم و دایره‌ی دیدم کمی گسترده‌تر بشه. که اینطور هم شد.

یکی از کتاب‌های داستانی هم رمان «دانشکده» بود که برای چالش طاقچه خوندم. با اینکه موضوعش جنایی و معمایی بود، کنایه‌های سیاسی و اجتماعی و برخی جزئیات داستانش به طرز عجیبی شباهت داشت با اوضاع این روزها. توی ویرگول درباره‌ش این یادداشت رو نوشتم.

کار: بعد از تجربه‌ی کاری که تو تابستون مشغولش بودم و به خاطر اولویت‌های دیگه‌م ترجیح دادم فعلا ادامه نداشته باشه، حالا دو تا وظیفه‌ی کاری – تحصیلی مهم داشتم. اهمیت یکی‌شون بیشتر برای خودم بود ولی در مورد پروژه‌ی دوم با کسی در ارتباط و همکاری بودم. روزهای اول مهر در حد رفع تکلیف براشون وقت می‌ذاشتم و تمرکز درستی نداشتم اما کم‌کم سعی کردم خودمو برگردونم به مسیر. هفته‌ی سوم مهر دیدن یه دوره‌ی آموزشی رو شروع کردم و روی پروژه‌ی دوم بیشتر کار کردم، هفته‌ی آخر هم زمان خوبی برای پروژه‌ی اول گذاشتم و یه قسمتش رو که مدت‌ها ازش فرار می‌کردم انجام دادم [تشویق حضار!].

اما می‌دونم لازمه که زودتر یه فکری برای این دورکاری و این شکل از پروژه‌ای که درگیرشم بکنم. از یه نظر خوبه که مجبور نیستم هر روز برم سر کار و این چیزا، ولی چند وقته به این نتیجه رسیدم این پروژه‌ی خاص چون ساختار مشخصی نداره دوباره برای من تبدیل شده به تله‌ای که کارم رو عقب بندازم و هر وقت خواستم بشینم پاش و این در طولانی‌مدت خوب نیست.

روابط اجتماعی: بیشتر مهر رو در «انزوا» بودم. البته بیشتر تابستون رو هم! این چالشیه که آدم وقتی دورکاره باید بتونه مدیریتش کنه. اما بیرون نرفتنم تو یک ماه اخیر بیشتر به خاطر ترس از شلوغی‌ها و این چیزا بود. البته که چند باری بیرون رفتم برای خرید یا پیاده‌روی و این‌ها، ولی خب زیاد نبود. ضمنا دوری از شبکه‌های اجتماعی باعث شد همون یه ذره ارتباط سطحی هم که با خیلیا داشتم قطع بشه. کم‌کم یکی دو تا تماس تلفنی برقرار شد و منی که خیلی وقت بود برای یه احوال‌پرسی عادی با کسی تلفنی حرف نزده بودم، یادم افتاد می‌شه دوست آدم بهش زنگ بزنه فقط چون دلش تنگ شده. یه شب هم مهمون داشتیم و دیدن فامیل‌ها حال و هوام رو عوض کرد. بعد، همین هفته‌ی اخیر مریض شدم و مجبور شدم برم درمانگاه. تو ایستگاه بی‌آرتی وقتی اتوبوس‌های پر میومدن و جام نمی‌شد و تو صف پذیرش درمانگاه با آدم‌ها حرف زدم. از همون حرف و لبخند و غرهای معمولی که تو این فضاها رد و بدل می‌شه. یه روز هم رفتیم بازارچه‌ای دور دریاچه چیتگر که عجیب شلوغ و زنده بود، همه جور آدمی رو با هر نوع پوششی می‌شد دید و حداقل اونجا تنشی وجود نداشت. دیروز هم یه کار اداری پیش اومد و بعد دوباره درمانگاه و یک ساعت ملال‌آور که باید منتظر نوبتم می‌موندم، اما با چند مکالمه‌ی کوتاه با بقیه‌ی آدما قابل تحمل‌تر شد.

تو کتاب «زندگی خود را دوباره بیافرینید» که مخصوصا دارم آروم می‌خونمش، این ماه رسیدم به فصل تله‌ی طرد اجتماعی. می‌گه این تله دو حالت داره که یکیش از حس انزوا و متفاوت بودن میاد و اون یکی از اضطراب. من می‌دونم که مشکل من از اضطراب و زیاد فکر کردنه. اینم می‌دونم که هر چی بیشتر خودمو تو این موقعیت‌ها قرار بدم برام راحت‌تر می‌شن و کمتر نگران سوتی دادن یا اشتباه کردن یا قضاوت دیگران می‌شم. اما خب، بازم مقاومتم زیاده! دیروز متوجه شدم دفعه‌ی پیش تو درمانگاه یه نکته‌ای رو نمی‌دونستم موقع پذیرش بگم ولی حالا حواسم بهش بوده. صبحش دیدم که موقع انجام کار اداریم چقدر راحت‌تر نشستم. دیروز حرف زدن با غریبه‌ها هم برام راحت‌تر بود. اصولا سنجیدن پیشرفت برام مهمه و کیفیت روابط اجتماعی رو راحت نمی‌شه کمّی کرد، اما دارم فکر می‌کنم حالا که از اون فصل کتاب یه ایده‌هایی گرفتم و حالا که تو هفته‌ی گذشته چند بار پشت سر هم تو موقعیت‌های مختلف اجتماعی قرار گرفتم، خوبه حواسم باشه که دوباره برنگردم به غارم! می‌شه با همین بیرون رفتنای معمولی و طفره نرفتن از موقعیت‌های عادی روزمره ادامه بدم.

چیزهای دیگه هم بود که بخوام ازشون بنویسم ولی تا بیشتر از این درگیر جزئیات نشدم بهتره همینو منتشر کنم. تا ببینیم آبان چطور می‌گذره و چه می‌کنیم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب