۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبگردی» ثبت شده است

آزمایش مارشمالو - ادامه

سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدتون هم با تاخیر مبارک باشه :)

تو پست قبل اینقدر حرف و برداشت‌های مختلف در مورد آزمایش مارشمالو مطرح شد یه کم گیج شدم. ولی از اونجایی که وقت مطالعه‌ی خاصی درباره‌ش ندارم، گفتم علی الحساب همون چیزی که از اول می‌خواستم رو بگم.

یه اتاق هست تو کلاب هاوس با عنوان «تازگیا جالب چی دیدی؟ خوندی؟ شنیدی؟» که هر هفته پنجشنبه شب‌ها آدما توش از چیزای جالبی که یاد گرفته‌ن یا شنیده‌ن حرف می‌زنن. گستردگی مطالبش هم زیاده، می‌تونه یه خبر باشه یا کتابی که کسی تازه خونده یا هر چیزی. منم گاهی میرم به صحبتا گوش می‌دم، تازگی بیشتر. اعضاش افراد مختلفی‌ان، خیلی‌هاشونم پادکسترن یا کانال یوتیوب دارن. میزبان‌های جلسه (از جمله علی بندری) همیشه حرف می‌زنن، بعدشم هر کی بخواد نوبت می‌گیره و صحبت می‌کنه. بین این‌ها چند نفری معمولا پای ثابتن، اسم یکی‌شون امیرمنصوره. تو این دو سه هفته‌ی اخیری که گوش می‌دادم، حرفای این امیرمنصور برام خیلی جالب بوده. پنجشنبه‌ی دو هفته پیش یه بحثی رو مطرح کرد و براش آزمایش مارشمالو رو مثال زد. چند روز بعدشم ویدیوی کامل‌تری تو کانال یوتیوبش گذاشت. جلوتر می‌گم قضیه چی بود.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

کمک گرفتن

سلام

امروز تو سایت ترجمان یه مطلبی می‌خوندم درباره‌ی کمال‌طلبی. نمی‌خوام کلش رو خلاصه‌ش کنم اینجا ولی برای اینکه به حرفم برسم یه مقدمه باید بگم. نویسنده‌ی اون مقاله که روان‌شناسه، معتقده کمال‌طلبی می‌تونه افسردگی رو تقویت کنه. جلوتر می‌گه یکی از عواملی که باعث می‌شه رها شدن از کمال‌طلبی دشوار باشه، اینه که می‌خواید این مسیرو تنها برید و از بقیه کمک نخواید. حالا بماند که نصف نشانه‌هایی که می‌گفت رو کم‌وبیش تو خودم شناسایی کردم، ولی این دیگه آخرش بود! (و جالب اینکه دیشب هم با دوستی در مورد همین چیزا حرف می‌زدیم.)

به مواردی فکر کردم که کمک خواستن از افراد تو انجام کارها برام سخت بوده و سعی کردم بفهمم چرا. مثلا شاید نمی‌خواستم کم بودن توانایی یا دانشم تو اون زمینه مشخص بشه؟! مگه غیر از اینه که هیچکس کامل نیست؟... یا شاید در نظر خودم کارم کم‌اهمیت بوده و نمی‌خواستم مزاحم کسی بشم؟ معنیش اینه که به خودم ارزش نداده‌م؟... شایدم برای اینه که از نه شنیدن اجتناب می‌کنم؟...

در این مورد، مقاله تمرینی پیشنهاد داده. گفته به موقعیت‌هایی فکر کنید که بهتر بوده از بقیه کمک بگیرید اما نگرفتید. اونا رو بنویسید و بعد تو ذهن‌تون بازسازی‌شون کنید. این بار درخواست‌تون رو بیان کنید و به صدای خودتون گوش کنید. حالا بیاید تو زمان حال و به موقعیتی فکر کنید که لازمه از کسی کمک بگیرید و این تمرینو ادامه بدید؛ مثل بازیگری که داره نقش خودش رو تمرین می‌کنه! این باعث می‌شه به تعریف جدیدی از خودتون برسید: کسی که می‌تونه از بقیه کمک بگیره (و این کارو هم می‌کنه)!

هفته‌ی پیش که دانشگاه بودم، یه کاری رو تنهایی و از روی علاقه انجام دادم. بعدا به نظرم اومد شاید اگه از کسی کمک می‌گرفتم نتیجه‌ش بهتر می‌شد. اما از کی می‌تونستم کمک بگیرم؟ تنها کسی که تو این خلوتی دانشگاه به ذهنم اومد، یکی از دوستام بود که معمولا میادش. فکرای بعدیم این‌طوری بودن: اما اون که علاقه نداره به این چیزا و حتی به نظرش ممکنه مسخره باشه! بعدم کلی کار داره چرا باید مزاحمش بشم؟ تازه نتیجه‌شم ممکنه خوب نشه و بعد به خودم بگم دیدی الکی این همه راهو رفتی؟! و...

حالا دارم فکر می‌کنم اگه نتونم برای این کار کوچیک شخصی از دوستم کمک بخوام، کمک گرفتن برای موارد مهم‌تر از آشنا و غریبه باز هم سخت‌تر می‌شه... و اصلا چی شد که اینقدر سخت شد؟! به موقعیت‌هایی فکر می‌کنم که دوست یا غریبه از من کمکی خواستن. غیر از این بوده که حتی در بدترین حالت اگه نمی‌خواستم کمک‌شون کنم بازم محترمانه می‌گفتم نمی‌تونم؟ (از این جهت میگم که مثلا نمی‌ترسم کسی بخواد تلافی رفتارمو بکنه!) و اصلا مگه یادم رفته که خیلی وقتا تو فضاها و موقعیتای مختلف، آدم‌های مختلفی بزرگوارانه کمک یا راهنماییم کردن؟ پس چرا اجازه می‌دم اون یکی دو موردی که به درخواستم با جملات ناراحت‌کننده‌ای جواب داده شده، اینقدر روم اثر بذارن؟ (قبول، جواب و رفتارشون قشنگ نبوده، ولی قرار نیست به همه تعمیمش بدم که!)

پس اولین تمرین، گفتن همین قضیه به دوستم باشه... حتی اگه بگه نه، وقت یا حوصله‌شو ندارم.

پ.ن. غیر از این، امیدوارم فردا اتفاق دیگه‌ای هم که دنبالشم بیفته! اگه زمان‌بندیم درست باشه یه چیز خوب گیرم میاد! اگه شد میام بهتون میگم :)

پ.ن۲. یه کم نوشتن این پستا سخته برام. ولی شاید نوشتن کمک کنه :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

درک ما از واقعیت

سلام

مدتیه حس می‌کنم بعضی مباحث مختلفی که به‌طور جدی یا جسته گریخته دنبال می‌کنم*، قابلیت اینو دارن که به یه فکرای واحدی همگرا بشن، و کم‌کم داره خوشم میاد از این همزمانی که تو دنبال کردن این مباحث پیش اومده :)) مثلا چند هفته پیش یه شب این فکر به سرم زد که مگه علم نمی‌گه گوش من یه بازه‌ی فرکانسی محدودی از صوت رو می‌شنوه؟ یا چشم من یه بازه‌ی محدودی از امواج (نور مرئی) رو درک می‌کنه؟ و مگه همین علم نمی‌گه اون طیف امواج خیلی بزرگتر از چیزیه که ما درک می‌کنیم؛ یا به عبارتی بازه‌هایی ازش وجود دارن که ماورای قدرت ادراک ما هستن؟ (اینجا منظورم از درک و ادراک، حس و دریافت‌مون از جهان با ابزارهای فیزیکیه که داریم؛ مثل همون گوش و چشم.) پس شاید خیلی ساده، چیزی که بهش می‌گیم ماوراء الطبیعه از همین جاها شروع می‌شه.

اگه محدوده‌ی شنوایی چند تا حیوان رو با انسان مقایسه کنیم (شکل زیر)، می‌بینیم یه دلفین یا خفاش می‌تونن فرکانس‌های متفاوت/بیشتری رو از ما حس بکنن. یعنی نسبت به ما یه ادراک متفاوت/کامل‌تر از صوت دارن. (یا شاید بهتر باشه بگم ارتعاشات، چون فکر کنم صوت به همون بازه‌ی شنوایی انسان گفته می‌شه.) همینو می‌تونیم به بقیه‌ی حس‌ها هم تعمیم بدیم. حالا ما ممکنه فرضا یه ابزاری پیدا کنیم یا بسازیم که بتونیم باهاش یه چیزی رو کمی بیشتر درک کنیم، ولی بازم یه محدودیت‌های فیزیکی داریم. بعد به نظرم رسید که حتی شاید گذشتگان ما واقعا توانایی ادراک بیشتری داشتن، اما در طول تکامل این توانایی (که از سیستم عصبی میاد) محدود شده، چون چیز بهینه‌ای نبوده و مغز باید رو هزار تا چیز دیگه هم انرژی می‌ذاشته.

اینا همه‌ش یه مشت فکر پراکنده بود، تا دیروز که داشتم یه پادکست (قسمت صفرم از Cognitive Cast) گوش می‌دادم و دیدم بعد از کمی صحبت در مورد محدودیت‌های ادراکی انسان، از قول دونالد هافمن (استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا) همین حرفو می‌زنه: نظریه‌ی میانجی ادراک (Interface theory of perception) می‌گه دستگاه ادراکی ما بیشتر از اون که برای دریافت عینی واقعیت تکامل پیدا کرده باشه، برای دریافت اجزایی از واقعیت بهینه شده که تضمین کننده‌ی بقای ما هستن! هدف تکامل تضمین بقا بوده، نه ارائه‌ی یه بازنمایی دقیق از دنیای بیرون. و اینکه خیلی عوامل مثل غرایز و باورها و اطلاعات قبلی، روی تجربه و ادراک روزمره‌مون از دنیای اطراف و پردازش اطلاعاتی که ازش می‌گیریم تاثیر دارن.

یه ویدیوی TED هم در همین رابطه از این آقا هست با عنوان Do we see reality as it is، که توش ادعا می‌کنه معادلات تکامل با برازندگی (fitness) کار می‌کنن -یعنی همین اصل که گونه‌هایی که برتری بیشتری از هم‌نوعاشون داشتن باقی مونده‌ن- و نه الزاما با درک کامل‌تری از واقعیت. یعنی این دو تا رو در یه جهت نمی‌دونه. مثال‌های جالبی هم می‌زنه، یکیش دسکتاپ کامپیوتره که مثلا من یه آیکون آبی از پروژه‌ای که دستمه روش دارم. این معنیش این نیست که اون فایل واقعا یه چیز مثلا مربعیِ آبیه! ولی اصلا باید یک همچین اینترفیسی وجود داشته باشه، چون اگه قرار باشه من با همه‌ی اون صفر و یک‌ها از اول سر و کله بزنم هیچ‌وقت به کار اصلیم نمی‌رسم.

البته صحبتاش خیلی مفصل‌تر از ایناس و اگه دوست داشتین خودتون ببینید. این چیزایی که نوشتم بیشتر برداشت‌ها و فکرای خودم بود و می‌دونم شاید ناقص باشه، چون مطالعه‌م تو این زمینه‌ها خیلی سطحی بوده و عمیق‌تر شدن توش خیلی زمان می‌بره. فقط خواستم فعلا تا همین حدش رو بنویسم.

یکی از جرقه‌های این فکرها استوری یکی از دوستان بود که یه نقل قول از یه کتاب گذاشته بود مبنی بر اینکه خرافات و باورهای متافیزیکی کلا بی‌اساسن (حتی حرفشو هم کامل یادم نمونده، چه برسه به اسم کتاب :/ ولی همچین مضمونی بود). نظر من اینه که قرار نیست همه چی رو راحت قبول کنیم، ولی این تصور هم که «دنیا تو ادراک ما خلاصه می‌شه» شاید خیلی نگاه ساده‌انگارانه‌ای باشه.

* چیزای به ظاهر بی‌ربطی مثل فیزیولوژی (که باعث خوشحالیه بخش زیادی از مبحث این ترم به سیستم عصبی اختصاص داره)، مطالعه‌های در حاشیه‌ی هوش مصنوعی، بعضی پست‌ها و ویدیوها از این‌ور و اون‌ور، و حتی اخیرا کتاب کمدی‌های کیهانی (که راجع به اونم ایشالا پست می‌ذارم)!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹

And they have escaped the weight of darkness…

سلام. دوست داشتین این آهنگ بی‌کلام رو پلی کنین و باهاش پست رو بخونین :)

داستان از اونجا شروع شد که چند وقت پیش داشتم تو فولدر آهنگایی که از الافور آرنالدز دارم می‌گشتم، که کاور آلبوم And they have escaped the weight of darkness توجهم رو جلب کرد. همون عکسیه که دو پست قبل گذاشتم و ازتون پرسیدم با دیدنش چی براتون تداعی می‌شه:

یادمه که اون موقع منم مثل خیلیاتون یاد فیلم Arrival افتادم. برای اونایی که ندیدن یه توضیح کوتاه بدم؛ تو این فیلم یه سری موجود فضایی اومدن رو زمین و یه تعدادی دانشمند دارن تلاش می‌کنن باهاشون ارتباط بگیرن. زبان اون موجودات یه همچین شکل‌هایی هست:

فیلم جالبی هم هست. ولی سال ۲۰۱۶ ساخته شده و آلبوم سال ۲۰۱۰ تولید شده. پس الافور نمی‌تونسته از فیلم الهام گرفته باشه مگه این که از قبل با اون موجودات در ارتباط بوده باشه ؛) به هر حال خلاقیت ما یه کم محدود شد ولی چند تا ایده‌ی قشنگ دیگه هم تو کامنتا بود: دریچه‌ای به سمت نور، یه حلقه‌ی آتیش گرفته که در حال چرخوندن ازش عکس گرفته شده، و خسوف (حدس می‌زنم کسوف منظورشون بوده).

همون سری اول من یه کم گشتم و به چیزای جالبی از نماد دایره رسیدم که شاید بعدا بگم! ولی دیگه یادم رفت بیشتر برم سراغش تا چند روز پیش که دوباره یادش افتادم و ازتون سوال کردم. این سری گفتم بذار بیشتر درباره‌ی آلبوم بخونم شاید بفهمم منظور خود الافور چی بوده.

اول یه نگاه به خود آلبوم And they have escaped the weight of darkness بندازیم که دومین آلبوم رسمی الافور آرنالدزه. آلبوم ۹ تا قطعه‌ی بی‌کلام داره با عنوانایی به زبان ایسلندی (چون الافور ایسلندیه!) که ترجمه‌شون اینا میشه (ترجمه‌ها رو از این مطلب برداشتم):

1. You Are the Sun

2. You Are the Earth

3. The Moon

4. The Air Suddenly Goes Cold

​5. Still

​6. Swallow Us

​​7. Slowly, Comes the Light

​​8. From Behind Shadows

9. They Have Escaped the Weight of Darkness

خیلی جاها که در مورد آلبوم نوشته بودن، گفته بودن این آهنگا یه جورایی نوسان بین حال خوب و بد، خوشی و غم رو نشون میده. با گوش دادن‌شون هم تا حدی میشه اینو حس کرد. ولی به اسم ترک‌ها دقت کنین. انگار از ۴ تا ۶ داره تو یه سرمایی فرو میره ولی از ۷ به بعد کم‌کم نور از پشت سایه‌ها بیرون میاد و تاریکی از بین میره :) درست مثل خورشیدگرفتگی، که برای یه مدت ماه جلوی خورشید رو می‌گیره و باعث تاریکی میشه ولی بعدش کنار میره (طبیعتش اینه!) و روشنایی دوباره برمی‌گرده. یه بار دیگه از اول نگاه کنین؛ سه تا ترک اول انگار داره شخصیتای همین نمایش رو معرفی می‌کنه: خورشید، زمین و ماه. و حالا می‌تونیم کاور آلبوم رو اینجوری ببینیم که انگار داره لحظه‌ی کسوف کامل رو نشون میده. وقتی کمترین میزان نور بهمون می‌رسه. ولی می‌دونیم که هرچقدرم که تاریک باشه، همیشه به دنبال تاریکی نور میاد...

چند جا خوندم که اسم آلبوم از فیلمی به اسم Werckmeister Harmonies الهام گرفته شده. این ویدیو یه صحنه از این فیلمه که توی یه بار، چند نفر دارن صحنه‌ی اتفاق افتادن خورشیدگرفتگی رو بازی می‌کنن. طبق زیرنویسش به نظر میاد بیشتر عنوان‌های آهنگای آلبوم هم از مونولوگ همین سکانس گرفته شده. این سکانس دو تا نکته‌ی قشنگ داره. اولیش جاییه که تاریکی از بین میره و خورشید دوباره درمیاد و همه شروع می‌کنن به رقصیدن دور خورشید. دومی هم آخرشه که صاحب بار همه رو بیرون می‌کنه و پسره بهش میگه: این آخر کار نیست. این حرف می‌تونه اشاره داشته باشه به وقایع فیلم، ولی یه برداشت هم می‌تونه این باشه که این سیکل تاریکی و روشنایی همواره تکرار می‌شه.

یه مصاحبه هم خوندم با الافور که یه جا ازش می‌پرسید اون زمانی که آلبوم اولتو می‌ساختی تحت تاثیر مرگ عموت بودی، چقد برات سخت بود؟ بخشی از جوابش این بود:

… Months later his first grandson was born and was given his name, so it was that circle of life pattern which inspired the album. In the same way, it's that concept that influences the latest album; life always goes on, there's always darkness after light and then after darkness there'll be light again - it's a circle.

خیلی خوشم میاد وقتی می‌تونم بفهمم پشت کار یه هنرمند چه فکری بوده! و این مفهوم چرخه‌ی تکرار روشنایی و تاریکی، انگار از اون چیزاس که همیشه تو هر فرهنگی به یه شکلی بوده. چون چیز خیلی واضحیه که طبیعت داره نشون‌مون میده ولی خیلی وقتا یادمون میره.

نمی‌دونم، شاید برای شخص خودم الان بهترین موقعی بود که می‌تونستم برم دنبال این قضیه. این روزا هر کسی با هر دیدی و تو هر مقیاسی که نگاه کنه احتمال زیاد یه darknessـی می‌بینه. برای من یه یادآوری خوب بود که تاریکی آخر داستان نیست.

... And we will escape the weight of darkness :)

پ.ن. شاید ادامه داشته باشه!

پ.ن۲. نتونستم سایتی پیدا کنم که راحت و بدون اینکه عضویت بخواد، بشه ازش کل آلبوم رو دانلود کرد. امیدوارم با همون لینک اسپاتیفای که دادم اوکی باشین. یا اینکه از بات‌های تلگرامی دانلود آهنگ کمک بگیرین :))

پ.ن۳. دو سال پیش الافور تو تهران کنسرت داشت و من از لایو یه نفر نگاه کردم کنسرت رو. سیوش هم کردم ولی فکر کنم پاک شده :)) کاش که دوباره بیاد.

+ امشبم که لیله الرغائبه ^_^

ویرایش: این که چند نفرتون گفتین رفتین دنبال آلبوم خوشحالم کرد جدا، و یه کمی هم شرمسار شدم چون درستش این بود بالاخره به یه شکلی لینک بدم برای دانلود آلبوم، نهایتش خودم آپلودش کنم (ولی انصافا برین اکانت اسپاتیفای بسازین به درد این روزا می‌خوره :دی). الان لینک‌ها رو اضافه کردم، جا داره تشکر کنیم از استیو بابت آپلود کردن آهنگا :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸

نوشتن با دست چپ

سلام :)

چند شب پیش که ذهنم خیلی مشغول و خسته بود، اومدم یه ویس کوتاه مدیتیشن گوش دادم و بعدش یه آهنگ بی‌کلام ملایم گذاشتم و شروع کردم به تخلیه‌ی ذهنم روی کاغذ. خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و یادم رفته بود حس سبکی بعدش رو. از اون شب سعی کردم این کارو مرتب‌تر انجام بدم. گاهی می‌نویسم، گاهی خط‌خطی می‌کنم یا چیزی می‌کشم. گاهی انگلیسی می‌نویسم یا سعی می‌کنم با دست چپ بنویسم. حس می‌کنم با این کار بخشی از تمرکزم میره رو دقت برای نوشتن به یه زبان دیگه یا با دست مخالف، و اینطوری با اینکه دارم از چیزی که ذهنمو مشغول کرده می‌نویسم، حواسم به چیز دیگه‌ای هم پرت می‌شه.

این با دست چپ نوشتن یادم انداخت که صد بار تا حالا دلم خواسته بود تمرین کنم با دست مخالفم بنویسم ولی به خاطر سخت بودنش پیگیر نشده بودم و زیادم مهم نبود برام. این بار رفتم کمی سرچ کردم درباره‌ش. اینا رو شاید خیلیاشو هم شنیده باشید یا بهتر از چیزی که می‌خوام بگم بلد باشید، اگه جایی رو اشتباه گفتم اصلاح کنین. (خیلی هم پست طولانی‌ای شده :)) )

همون‌طور که می‌دونین مغز ما دو تا نیم‌کره داره: نیم‌کره‌ی راست مغز که سمت چپ بدن رو کنترل می‌کنه، کلی‌نگره و مربوط به تجسم و خلاقیت و فعالیت‌های هنریه. و نیم‌کره‌ی چپ که سمت راست بدن رو کنترل می‌کنه، جزئی‌نگره و مربوط به فعالیت‌های منطقی و ریاضیه. پس هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو مدیریت می‌کنه*. حالا اگه ما بیایم تمرین کنیم که با دست مخالف بنویسیم انگار داریم یه بخشی از مغزمون رو که کمتر فعال بوده تمرین می‌دیم و باعث می‌شیم ارتباطای عصبی جدیدی شکل بگیرن. می‌گن این کار باعث قوی‌تر شدن ارتباط بین دو نیم‌کره و در نتیجه افزایش خلاقیت و اینا می‌شه.

نوشتن البته کار سختیه و با همون دست غالب هم نسبت به فعالیت‌های دیگه کلی طول کشیده تا یادش گرفتیم. پس شاید بهتر باشه این تمرینا رو از کارایی مثل مسواک زدن، استفاده از موس** یا حتی لاک زدن (:دی) با دست مخالف شروع کنیم.

یه بحث دیگه هم اینجا هست. ما خیلی از حرکات رو از بچگی یاد گرفتیم و الان بدون اینکه بهشون فکر کنیم انجام‌شون می‌دیم. یه استادمون می‌گفت شما نوزاد زیر ۴۰ روز که نگاه کنی می‌بینی مرتب دستاشو تکون میده، این در واقع داره شبکه‌های عصبی تو مغزش تشکیل می‌شه و یاد می‌گیره که مثلا با این مقدار انقباض عضله، دست کجا میره. برا همینه که اگه شما چشماتونو ببندین بازم می‌تونین نوک انگشتاتون رو تقریبا به هم برسونین. حالا هر چی مغز جوون‌تر باشه این چیزا رو زودتر یاد می‌گیره. برا همینه که وقتی یکی سکته‌ی مغزی می‌کنه کلی باید توانبخشی براش انجام بشه که دوباره اون حرکات رو به دست بیاره. (البته تو سکته‌ی مغزی یه سری سلول‌ها کلا از بین میرن، نه اینکه مغز ریست شده باشه! ولی فعلا بیشتر از این وارد مقدمات تز من نشیم! :)) ) چیزی که می‌خوام بگم اینه که طبیعیه که به دست آوردن یه مهارت مثل نوشتن با دست مخالف سخت باشه. 

یه کم که داشتم به این چیزا دقت می‌کردم، دیدم دست مخالفم هم بیچاره یاد گرفته یه کارایی رو خوب انجام بده. مثلا من متوجه شده‌م وقتایی که ظرف می‌شورم، عادت دارم با دست چپ ظرفو بگیرم و با دست راست اسکاچ رو، یا عادت دارم با دست چپ ظرفا رو بذارم بالا. هر بار می‌خوام این ترتیبا رو به هم بزنم برا هر دو تا دستم سخته نه فقط برا دست مخالفم. پس شاید برا تمرین دادن مغزمون خوب باشه هر کاری رو که عادت کردیم با هر کدوم از دستامون انجام بدیم، بیایم سعی کنیم با دست مخالف انجامش بدیم.

یه مورد دیگه که زمان مدرسه یادمه سرگرم‌کننده بود و الان باز ذهنم رو مشغول کرده، همزمان نوشتن با دو تا دسته. امتحانش کردین تا حالا؟ تو هر دستتون یه خودکار بگیرین و بذارین روی کاغذ و با دست غالب‌تون شروع کنین به نوشتن. تقریبا بدون اینکه لازم باشه تمرکز زیادی کنین، اون یکی دست همون خطوط رو به شکل متقارن می‌کشه! در واقع اگه زیادی روش دقت کنین خراب میشه :)) اینم پدیده‌ی جالبیه!

اما آیا واقعا این کارا تاثیری داره؟!

تو یکی از سایتایی که می‌خوندم، طرف نوشته بود اوایل که داشته این تمرین رو می‌کرده کمی حواس‌پرتی و اختلال تمرکز براش پیش اومده بود. می‌گفت این موقتی و طبیعیه، چون مغز داره ساختارشو تغییر می‌ده. و گفته بود که بعد از یه مدت درست شده و چقدر تاثیرشو دیده. یه ویدیو هم می‌دیدم که طرف چپ‌دست بود و یه مدتی تمرین کرده بود با دست راست بنویسه، بعد که به یه تسلطی رسیده بود می‌گفت حالا دست‌خط دست چپش خراب شده :))

اما تو یه سایت دیگه به مطلب جالبی برخوردم که می‌تونه کل این داستانو ببره زیر سوال! می‌گفتش که تو تحقیقایی که کردن دیدن تمرین انجام یه کار با دست مخالف درسته که رو افزایش اون مهارت با دست مخالف تاثیر داشته، ولی دیده نشده که هیچ اثری رو افزایش هوش، خلاقیت یا حتی مهارت‌های دیگه داشته باشه. ضمنا گفته بود اصلا این پیش‌فرض که یه دست ما ضعیفه درست نیست. دست غالب توی انجام حرکات دقت بهتری داره و دست مخالف پایداری بیشتر. این که وقتی من می‌خوام در یه ظرف رو باز کنم با دست چپ می‌گیرمش و با دست راست درشو باز می‌کنم، فقط به این خاطر نیست که دست راستم بهتر می‌تونه در رو باز کنه، به این خاطرم هست که دست چپم بهتر می‌تونه خود ظرف رو نگه داره! اینم گفته بود که در کل مغز وقتی تکلیفش روشن باشه که یه کارو باید با کدوم نیم‌کره انجام بده، عملکرد بهتری داره.

بعد از همه‌ی این حرفا، هم‌چنان به نظرم این تمرین نوشتن یا انجام کارا با دست مخالف چالش جالبیه. بدم نمیاد یه مدت ادامه‌ش بدم ولی دیگه می‌دونم لزوما نباید تهش انتظار یه نتیجه‌ی فضایی داشته باشم! :)

* می‌خواستم بگم در مورد هر کس یکی از نیم‌کره‌ها غالبه که به این مطلب برخوردم و دیدم همون جمله‌ی "هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو بر عهده داره" بهتره.

** من چند بار که موس رو گذاشتم طرف چپ لپ‌تاپ، دیدم یه بخش از سختیش اینه که اکثر شورتکات‌هایی که بهشون عادت کردم سمت چپ کیبورد هستن و اون‌طوری دست چپم باید کلی کار انجام بده :/

  • فاطمه
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

شترمرغ درون!

سلام

دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همین‌طوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.

بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت می‌ذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکی‌شون پول باشه. اما اگه پول تو پاکت بزرگ باشه ۱۰۰ هزار تومنه، و اگه تو پاکت کوچیک باشه ۱۰ هزار تومن. شما باید ۲۰ دقیقه صبر کنین بعد می‌تونین در یه پاکت رو باز کنین... اما سوال این نیست که کدوم پاکت رو باز می‌کنین، سوال اینه که آیا ۲۰ دقیقه صبر می‌کنین؟! چون اگه بخواین می‌تونین ۵۰۰ تا تک تومن بدین و همون موقع در پاکت رو باز کنین! :)

همچین تستی رو گرفتن (البته رقم‌ها به دلار بوده!) و دیدن درصد زیادی از شرکت‌کننده‌ها اون پولِ کم رو دادن که فقط زودتر ببینن تو پاکت‌ها چه خبره! (با اینکه اگه صبر می‌کردن هم چیزی رو از دست نمی‌دادن!)

از طرفی دو تا تست دیگه هم بوده (یکیش توسط همین گروه گرفته شده) که توش افراد آزمایش می‌دادن ببینن یه بیماری رو دارن یا نه. تو هر کدوم دیدن یه عواملی باعث شده تعدادی از شرکت‌کننده‌ها کلا نخوان بدونن یا نخوان معاینات رو ادامه بدن.

منطقیش اینه که ما بخوایم راجع به هر چیزی که بهمون مربوط می‌شه - کار، سلامت یا علایقمون – تا جای ممکن اطلاعات کسب کنیم. اما در عمل در مورد اتفاقای خوشایند و هیجان‌انگیز مشتاقیم بیشتر و زودتر بدونیم، ولی وقتی پای یه چیز ناخوشایند وسط کشیده بشه یا چیزی که ازش ترس داریم، گاهی وقتا دلمون می‌خواد خودمونو بزنیم به اون راه و کمتر ازش بدونیم.

حالا بحث فقط سر مسائل جدی مثل سلامت نیست. یه مثال جالبی اول پادکست داشت که با چند نفر که معتاد اخبار بودن مصاحبه کرده بود، اینا گفته بودن ما اخبار انتخابات رو خیلی دنبال می‌کردیم ولی وقتی دیدیم ترامپ رای آورد دیگه حالمون گرفته شد دنبال نکردیم!

برای این حالت تدافعی که در مقابل گرفتن اطلاعات پیدا می‌کنیم (Information Aversion)، یه اصطلاحی هست به اسم اثر شترمرغ (Ostrich Effect). گویا یه افسانه‌ای هست که شترمرغ وقتی از چیزی می‌ترسه سرشو می‌کنه تو شن. معادل همون کبک خودمونه که سرشو می‌کنه توی برف :))

اولین بار این اصطلاح تو حوزه‌ی اقتصاد و در مورد رفتار سرمایه‌گذارای بورس به کار رفته، که دیدن هر وقت وضع بازار بد می‌شه، سهام‌دارا برخلاف حالتی که وضع بازار خوبه به‌طور مداوم اخبار بازار و سودشون رو پیگیری نمی‌کنن.

"اثر شترمرغ" الان دیگه به عنوان یه خطای شناختی به کار میره و تو موارد دیگه هم کاربرد داره. خطاهای شناختی (اون‌طور که متوجه شدم) افکاری هستن که باعث می‌شن نتونیم منطقی با مسائل برخورد و تصمیم‌گیری کنیم. کلا بحثش گسترده‌س و منم زیاد بلد نیستم، ولی علی‌الحساب بیاید حواسمون به شترمرغ درون‌مون باشه که زیادی نخواد از واقعیت‌ها فرار کنه. :)

(مثلا برای شروع خودم باید پاشم برم دکتر :)) )

شتر مرغ درون، بعد از متحول شدن :دی

‌‌

* پادکستی که گفتم یکی از قسمت‌های پادکست Hidden Brain بود که از اینجا (و البته اپلیکیشن‌های مخصوص پادکست) می‌تونین گوشش بدین. برای نوشتن یه قسمتایی از پست از این لینک هم کمک گرفتم. توضیحات کامل‌تری داره اگه دوست داشتین :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

چندپتانسیلی بودن

چند روز پیش این مطلب رو می‌خوندم که در مورد افراد چند پتانسیلی (multi-potentialites) حرف می‌زنه؛ آدمایی که به زمینه‌های مختلف علاقه دارن و چند تا فعالیت رو همزمان جلو می‌برن، یا ممکنه هر بار از یه کار خسته بشن برن سراغ یاد گرفتن یه کار دیگه. پیشنهاد می‌کنم شما هم بخونیدش، آخر مطلب یه ویدیوی تد هست اونم ببینید. احساس کردم از بعضی جهات منو داره میگه، البته می‌دونم با اطمینان نمی‌تونم بگم چون احتمالش هست در حال توجیه ضعفای دیگه‌ای باشم، ولی به نظرم رسید تا حدی این مدلی هستم. هیچ وقت رشته یا کاری نبوده که خیلی زیاد بهش علاقمند باشم و بگم یا این یا هیچی (تو انتخاب رشته‌ی لیسانس اینقد نمی‌تونستم انتخاب کنم که آخرش دو تا رشته از چند تا دانشگاهو یکی‌درمیون زدم ببینم چی درمیاد :دی). رشته‌ها و فعالیت‌هایی وجود داره که دلم می‌خواد اونقدر وقت داشته باشم که بتونم تو هر کدوم تا یه جایی برم ببینم چی به چین و کدوم جالب‌تر و به‌دردبخورتره برام. هیچ‌وقت نتونستم یه هدف واحد برا چند سال آینده‌م تعریف کنم و بگم فقط برای رسیدن به این برنامه‌ریزی می‌کنم. حتی گاهی فکر می‌کنم که اگه یه زمانی خواستم تمام وقت کار کنم، دو جا پاره‌وقت برم که تنوع داشته باشه!!

تو ویدیوهه میگه آدم‌های چند پتانسیلی بهتر از بقیه می‌تونن ایده‌های مختلف رو با هم ترکیب کنن (که همین باعث به وجود اومدن علوم بین رشته‌ای شده)، به‌علاوه سرعت یادگیری‌شون و همینطور توانایی‌شون در سازگار شدن با شرایط بیشتره. بعد میگه به شرطی این سه تا قابلیت محقق میشه که کسی تحت فشار نذاردشون که چرا رو یه کار تمرکز ندارن و هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرن. به نظرم رسید این خیلی مهمه. که بتونیم این مدل شخصیت رو –چه خودمون چه تو اطرافیانمون- بپذیریم و سعی کنیم به یه مسیر درست هدایتش کنیم. حداقل نزنیم تو سرش که تو هیچی نمی‌شی :))

رفتم تو سایت همون خانومه توی ویدیوی تد، دیدم یه کوییز هم گذاشته. نتیجه‌ش برا من این بود که mixed-style multipotentialite هستم! یه جایی وسط طیف! البته نمی‌دونم چقد تستش درست و کارشناسی شده هست، ولی خب جالب بود، یه ایده‌ی کلی به آدم میده.

بازم پیشنهاد میدم کل اون پست رو بخونید، من فقط از یه بخشش که بیشتر توجهم رو جلب کرد نوشتم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸

بی‌نظمی

سلام

عکس زیر رو ببینید، پارادوکس جالبیه. اگه بخوایم بگیم یکی‌شون منظمه و یکی بی‌نظم، به نظرتون کدوم به کدومه؟ :)

قبلا اسم تئوری آشوب (Chaos) رو شنیده بودم (حقیقتش اولین بار تو فیلمی به همین اسم!) ولی خیلی دنبالش نرفته بودم. این عکسه باعث شد دیروز یه کم برم درباره‌ش بخونم. و خب موضوع خیلی گسترده‌تر از این حرفاس. احتمالا عبارت «اثر پروانه‌ای» به گوشتون خورده، که می‌گه بال زدن یه پروانه، می‌تونه باعث ایجاد طوفان تو یه جای دیگه از زمین بشه. اینم بخشی از نظریه‌ی آشوبه.

نظریه‌ی آشوب، سیستم‌هایی رو بررسی می‌کنه که نسبت به شرایط اولیه‌شون خیلی حساس هستن و نمی‌تونیم رفتار آینده‌شونو به‌طور قطعی پیش‌بینی کنیم، برا همین رفتارشون تصادفی به نظر میاد.

نمی‌خوام بحثو تخصصی کنم چون خودمم کامل نفهمیدم چی به چیه :)) اما یه جا به این جملات ساده ولی پرمفهوم برخوردم، دیدم بد نیست اینجا هم بیارمش:

انگاره اصلی و کلیدی تئوری آشوب این است که:

در هر بی‌نظمی، نظمی نهفته‌است به این معنا که نباید نظم را تنها در یک مقیاس جستجو کرد. پدیده‌ای که در مقیاس محلی، کاملاً تصادفی و غیر قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد چه بسا در مقیاس بزرگتر، کاملاً پایا و قابل پیش‌بینی باشد. [منبع]

هر بی‌نظمی هم یه نظمی داره. شاید باید نوع نگاه کردن‌مونو عوض کنیم. شایدم اصلا نتونیم تو مقیاسِ درست قضیه رو ببینیم، ولی کافیه ایمان داشته باشیم همه چی سر جای خودشه و چیزی تصادفی نیست. (البته این برداشت شخصی منه :) )

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۸

«قدر»

سلام

این چند روز سه تا پست خوب خوندم درباره‌ی شب‌های قدر، دیدم چه قشنگ میگن، تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نمی‌کردم. این سه تا پست بودن که شاید شما هم دیده باشین: چالش سند یک ساله‌ی زندگی | اِنّا اَنزَلناهُ فی لَیلَه القَدر | قدر و همت

باعث شد به این جمع‌بندی برسم که شب قدر فقط برای دعا کردن و نعمت بیشتر خواستن نیست، در کنارش باید برای استفاده ازشون طرح و برنامه بریزم. برنامه ریختن مستلزم شناختن نعمت‌ها، سرمایه‌ها، امکانات، استعدادها و توانایی‌هایی که الان دارم هم هست. این‌که تا حالا چه جوری ازشون استفاده کرده‌م و از این به بعد باید چه جوری باشه. در کل این‌که بفهمم کجام و کجا می‌خوام برم. این چیزاس که قدر و ارزش و اندازه‌ی منو تعیین می‌کنه. بالا رفتن اینو باید از خدا بخوام و از طرفی خودمم باید براش تلاش کنم. اصلا حدیث داریم از امیرالمؤمنین که میگن: ارزش هرکس به اندازه‌ی همت اوست. :)

یه چیز محوی یادمه از حرف یکی از معلمای دینی دبیرستانم که تو کتابم نوشته بودم. می‌گفت شُکر کردن سه مرحله داره: زبانی، قلبی، عملی. خب قطعا درباره‌ش میشه خیلی حرف زد و تفسیر کرد، ولی چیزی که در ادامه‌ی حرفا بالا یهو به ذهنم رسید اینه که شکرِ عملی، شاید از یه جهت همین استفاده‌ی درست از نعمت‌ها و سرمایه‌هامون باشه. از طرفی اینم می‌دونیم که: شکر نعمت، نعمتت افزون کند! :)

خلاصه در کنار این که از خدا نعمت بیشتر و تقدیر خوب برای سال بعدمون می‌خوایم، حواسمون به اینم باشه که قرار نیست خدا همه چی رو اوکی کنه و ما فقط بشینیم لذت‌شو ببریم تا سال بعد :))

برداشت ناقص منو ببخشید، فقط چیزایی بود که به ذهنم رسید. و قطعا مخاطبش در درجه‌ی اول خودمم که خیلی عقبم...

توی این آخرین شب قدر، منو هم تو دعاهاتون یاد کنید :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۷ خرداد ۹۸

نصف شبانه

۱) دو شب پیش یه دعوای ریز شد تو خونه. با توجه به خستگی‌ای که داشتم خیلی به‌هم ریختم. قضیه فقط این نیست که من صبرم کم شده باشه. احساس می‌کنم همه‌مون صبرمون کم شده و می‌پریم به هم. به زعم خودم حتی من خیلی وقتا خودمو نگه می‌دارم و هیچی نمی‌گم. خلاصه موقع خواب فکرای مختلف و پراکنده با هم اومد تو سرم و قاطی شدن و تهش مصمم‌تر شدم برا بستن یه ماهه‌ی اینستام و کم کردن فعالیتم اینجا و اینکه جمعه صبح تنها پاشم برم پیاده‌روی، نه مثل اکثر اوقات با بابام.

جمعه صبح رو رفتم. از یه خونه‌ای تو پاییز عکس گرفته بودم و رفتم پیداش کردم دوباره از بهارشم عکس گرفتم. اپ Health گوشیم رو هم فعال کردم که مسیرمو ثبت کنه. خوشم اومد ازش :) و در کل بعد از نزدیک یه ساعت بیرون بودن و راه رفتن حالم خیلی بهتر شد.
۲) ترک اینستا سخته. هر بار تا اومدم فعالیتمو کم کنم یهو سوژه برا استوری گذاشتن زیاد شده! ولی این بار دلم می‌خواد ماه رمضون رو اینستا نباشم. خوبی کم نداره‌ها، بعضیا مطالب خوبی میذارن مثل دعاهای هر روز. و این که من تقریبا هیچ پیج متفرقه‌ای (جوک و ویدیو و این‌جور چیزا) رم دنبال نمی‌کنم. ولی باز دلم نمی‌خواد نصفه شب و سحر هی بشینم اینستا چک کنم! ضمن این که جدا از اتلاف وقت، یه سری چیزاش خسته‌م کرده، مثلا چرا باید ماه رمضون مدام عکس سفره‌ی افطار ملتو ببینم؟ :)) یا چند تا پسر هستن تو پیجم مدام تو استوریاشون مستقیم و غیرمستقیم میگن زن می‌خوان :دی از اون‌طرف دوستانِ تازه ازدواج کرده آدمو خفه می‌کنن با دو نفره‌هاشون. و شوآف‌های خسته‌کننده‌ی دیگه. (حتما مواردی هم هست که ممکنه شامل خودمم بشه، به هر حال منم مدت زیادیه تو این فضام.) یه دلیل دیگه‌شم اجتناب از یه سری صحبت‌ها و وابستگی‌هاییه که ایجاد شده.
خلاصه امیدوارم بتونم یه مدت دور باشم و دزدکی هم نرم سرک بکشم! (متاسفانه یه اکستنشن دارم توی کروم که می‌تونی باش استوریا رو ببینی بدون اینکه اسمت بره برا طرف :دی)
۳) امروز بالاخره هدست گرفتم. هدفون اذیتم می‌کنه در طولانی‌مدت. و منم سر تعطیلات عید و گوش درد بعدش حسابی از ویس‌های هوش عقب افتادم. خلاصه که برنامه‌ی شب‌های ماه مبارک ویس گوش‌دادنه :))
توصیه‌ی پزشکی هم (جهت مفید کردن پست) این که کلا زیاد از هندزفری و هدست استفاده نکنید. مخصوصا هندزفری چون سرش می‌ره توی گوش. حتما مرتب سرشو تمیزش کنید. سرچ که داشتم می‌کردم به این مطلب رسیدم و این نکته‌ی جالب که انگار بهش میگن قانون ۶۰،۶۰:
اگر شما می‌خواهید شصت دقیقه از هدفون استفاده کنید، میزان بلندی صدا هم باید شصت درصد توان هدفون باشد، هرقدر که زمان استفاده طولانی‌تر باشد صدای هدفون باید پایین‌تر بیاید تا این میزان آسیب زنندگی کمتر باشد.
+ انصافا صداشم زیاد نکنید اینقدر، اگه قراره ما هم بشنویم اسپیکر بیارین خب :))
  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب