۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

همین که این پست رو باز کنید بیگ بنگ اتفاق میفته!

سلام!

اگه ادعا کنم جهان همین الان و از همین لحظه‌ای که این پست جلوتون باز شده، شروع شده،

هر چیزی که اطرافتونه در همین لحظه در جهان به وجود اومده،

و تمام خاطره‌هاتون هم تو همین لحظه تو ذهن‌تون خلق شدن،

در این صورت چی می‌گید؟ :))

دیشب که یه لایو با موضوع علم، شبه علم و خرافه می‌دیدم، این ادعا رو به عنوان یه مثال از ادعاهای غیرقابل ردی که می‌شه آورد زد. بحثش رو این مثالِ خاص نبود و ازش رد شد. ولی برام جالب بود و فکرمو مشغول کرد که چطور می‌شه همچین ادعاهایی رو رد کرد. اصلا رد کردنش مهمه؟ یا حتی اگه از یه منظر دیگه بهش نگاه کنیم ممکنه واقعیت داشته باشه؟!

من الان طرفدار این ادعا نیستما :)) یعنی قرار نیست ازش دفاع کنم. فقط دوست داشتم بدونم نظر شما چیه :)

 

+ به نظرم میاد مثال معروفی باشه ولی چیزی ازش پیدا نکردم. اگه عنوان خاصی داره که می‌دونید بگید بهم.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰

قورباغه (۲)

دیشب خواب دیدم یه جعبه‌ای که انگار توش یه خنجر قیمتی بود ازمون دزدیده شده. ماجراهای قبلش الان یادم نیست. فقط از اینجا یادمه که به یه نحوی دزده رو پیدا کرده بودم و وارد خونه‌ش شده بودم. حالا دزده کی بود؟ سحر دولتشاهی :| تو ورودی یه اتاقی بودم که فضاش تقریبا تاریک بود. جعبه‌هه رو یه میزی بود کنار دیوار و سحر دولتشاهی وسط اتاق وایساده بود. نمی‌تونستم به میز نزدیک بشم چون سحر دولتشاهی هی میومد سمتم و مجبور بودم هی بیام عقب که نرسه بهم. ازش می‌ترسیدم چون می‌دونستم گرد قورباغه رو داره*. اگه می‌پاشید بهم دیگه هر چی می‌گفت گوش می‌دادم. همه چی خراب می‌شد. سر همین حفظ فاصله و نرسیدن به جعبه، این قسمت خواب خیلی دلهره‌آور شده بود. بعد یهو یادم افتاد که نمی‌دونم از کجا، ولی خودمم از اون گرد دارم!! بهش نزدیک شدم و گرد رو فوت کردم تو صورتش. همون‌طوری که مهران غفوریان فوت کرد تو صورت نوید محمدزاده. منتظر بودم اثرشو بذاره که مثلا بهش بگم ساکت بشین یه کناری که من جعبه‌مو بردارم برم! ولی اونم فهمیده بود چی کار کردم. دیوونه شده بود و هی جیغ می‌کشید. انگار مقاومت می‌کرد. بعد متوجه شدم انگار داره دنبال یه ماده‌ای می‌گرده که اثر اون رو خنثی کنه. دیگه خوابم ادامه پیدا نکرد و بیدار شدم :/

ولی فکر کنم این ماده‌ی خنثی کننده ایده‌ی خوبیه برا فصل دوی سریال قورباغه :))

* اگه قورباغه رو ندیدین، تو این سریال از ترکیب یه گیاهِ نمی‌دونم کجایی با پوست قورباغه‌ی یه جای دیگه‌ای (که اینا هر کدوم خودشون توهم‌زان) به یه ماده‌ای رسیدن که کافیه به پوستت بخوره که تا ۲۴ ساعت هر کی هر حرفی بهت بزنه انجامش بدی :)) اسم اینو گذاشتن قورباغه.

حالا اینجا کار به خود سریال ندارم ولی معلومه تاثیرشو رو ذهنم گذاشته که خوابشو دیدم!

+ اون بارم یه خواب قورباغه‌ای دیده بودم :/

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰

بعد از پنج ماه

سلام. ترکیب غروب سیزده و غروب جمعه‌تون بخیر! :))

نمی‌دونم این مثلا تعطیلات چرا اینطوری گذشت. خیلی چیزا از ذهنم می‌گذشت که فکر می‌کردم مهمه بنویسم‌شون؛ چه اینجا چه برای خودم، چه از روزمره‌هام و چه برنامه‌ریزی‌های لازم. ولی دست و دلم به همین نوشتن هم نمی‌رفت خیلی، چه برسه به کارهای دیگه‌م. امیدوارم از الان بتونم بهتر پیش ببرم همه چی رو.

فردا تولد مامانمه. از آبان به این‌طرف تولد هر کی که شده، چه از نزدیکانم و چه در حد دیدن یه استوری تولد، یاد تولد مزخرف خودم افتادم. باشه، ناشکری نباید بکنم و اینا، درست. ولی می‌خوام یه بار برای همیشه بنویسم و تمومش کنم. وسط دوره‌ای که دلم می‌خواد اسمشو افسردگی بذارم، یه ناراحتی جسمی هم برام پیش اومد که باعثش خودم بودم، با وجود اون همه پیام تبریک که دریافت کردم چند تا از دوستای نزدیکم تولدم رو همون روز یادشون نبود (که واقعا اشکالی نداره فقط چون تو اوضاع خوبی نبودم ناراحتم کرد)، و چیزی رو که قرار بود از طرف خونواده برای خودم بخرم بعد از کلی گشتن پیدا نکرده بودم. با کیکم عکس باحجاب گرفتم که شاید جایی پست کنم ولی تو هیچ‌کدوم خوب نیفتادم و داغونیم از قیافه‌م معلوم بود! هیچی هیچ‌جا پست نکردم. اینجا هم فقط اونایی که پست سی روز نوشتنم رو دنبال می‌کردن فهمیدن روز آخرش تولدم بوده. چند روز بعدش تولد یکی از فالورام بود که تو واقعیت نمی‌شناسمش. صد تا استوری گذاشته بود از تولد خفنی که براش گرفته بودن. به راحتی آنفالوش کردم :))

چند روز بعد حال جسمیم خوب شد. اونایی که یادشون رفته بود کم‌کم تبریک می‌گفتن. کادویی که می‌خواستم رو از دیجی‌کالا سفارش دادم و به دستم رسید. حالم بهتر بود ولی اون حس بد و ناراحتی با کمی چاشنی حسادت تو دلم موند. که غیر از عوامل درونی، شاید مهم‌ترین عامل خارجیش همون اینستا باشه. بالاخره تو سالی که گذشت یه تعداد از دوست و آشناهام و کسایی که دنبال‌شون می‌کنم اعلام موفقیت یا خوشحالی می‌کردن بابت موضوعایی مثل تولد، ازدواج، دفاع از پایان‌نامه، موفقیتای شغلی، اپلای کردن و غیره. اما چیزی که نمی‌دیدیم این بود که برای خیلیا هم تولد گرفته نشد، رابطه‌شون به هم خورد، یا تو درس و دانشگاه و شغلشون به مشکل خوردن. حتی بعضیاشون رو از نزدیک در جریان بودم. اینا رو می‌دونستم اما آخرش به یه جایی رسیدم که دیدم تو این یه سال چقدر برای همه کامنت گذاشتم و آرزوی موفقیت و خوشبختی کردم، اما حتی یه پست تولد هم نذاشتم که متقابلا تبریکی دریافت کنم!! و این خطرناکه؛ وابستگی حال آدم به گذاشتن خوشحالیش در معرض دید بقیه چون اونا هم همین کارو می‌کنن، پناه بردن آدم از مشکلاتش به پلتفرمی که خودشم می‌دونه حالشو بدتر می‌کنه، اینا خوب نیست و حتی تازگی داره منو می‌ترسونه. وقتی می‌بینم دوستم عکس چند خطی رو که همسرش برای تشکر ازش نوشته استوری می‌کنه، می‌ترسم از اینکه چرا باید بعضیا تا این حد چیزای خصوصی زندگی‌شون رو به بقیه نشون بدن.

الان تقریبا دیگه حس بدی در مورد چیزایی که گفتم ندارم. چون باور دارم به اینکه اولا هر کسی نتیجه‌ی تلاشش رو می‌بینه، و دوما آدما از نشدن‌ها و زمین خوردناشون، و از سختی مسیرشون زیاد چیزی به اشتراک نمی‌ذارن. فقط قضیه اینه که گاهی یه سری عوامل و شرایط درونی و بیرونی دست به دست هم میدن که این چیزا یقه‌تو بگیرن و بگن ببین تو چقد بدبختی و هیچی نشدی :))

با این حال دلم خواست بنویسمش. تا حالا هم چند باری اومده بودم ازش بنویسم ولی هر بار فکر می‌کردم مسخره‌س و کسایی که می‌خونن چه فکری می‌کنن راجع بهم! ولی این بار گفتم بذار بنویسم بلکه بارش از رو فکرم برداشته بشه. حتی حالا که تموم شد قرار نیست نتیجه‌ی اخلاقی یا تصمیم خاصی بگیرم! فقط خواستم مکتوب داشته باشمش.

پ.ن. ببخشید که این روزا کمتر سر می‌زنم و کامنت می‌ذارم براتون.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

چالش‌های کتابی!

۱) ممنون از دردانه که منو به چالش هفت‌سین کتاب دعوت کرد. دور اول که کتابام رو نگاه کردم فقط سه تا عنوان پیدا کردم که با سین شروع می‌شدن :/ تو دلم گفتم ببین دردانه هم به کی امید داشت :)) رفتم سراغ طاقچه، اونجا هم چند تا کتاب داشتم که با سین شروع می‌شن ولی به جز یکی که هنوز تموم نشده، بقیه رو معلوم نیست کی بخوام بخونم. حس کردم اینا حساب نیستن. پس دست به دامن کتاب‌های قدیمی‌تر و مال نوجوونیم شدم که تو ردیف پشتی‌ان. به کمک اونا لیست رو کامل کردم! (اون عروسک گاو و تخم مرغ رنگی هم برای اینن که هفت‌سین یه کم بیشتر حس و حال عید داشته باشه :)) )

۱) سیر زمان – امسال (پارسال!) با دوستم قرار گذاشتیم برای تولدامون به هم کتاب هدیه بدیم، ولی اینطوری که به هم بگیم چه کتابی می‌خوایم! این یکی از هدیه‌هامه. (من تو تخفیف نمایشگاه براش کتاب خریدم، اون با تخفیف سی‌بوک :دی)

۲) سه‌شنبه‌ها با موری - اینم که تو هفت‌سین همه هست :)) (متاسفانه سلام بر ابراهیم رو من نداشتم!)

۳) ساده – کتاب شعر سید تقی سیدیه. با امضای خودش از نمایشگاه کتاب ۹۸ :))

۴) سرگذشت رستم – راهنمایی که بودم این کتابو یه دوستی بهم هدیه داد.

۵) سیرک مرگبار – از این فرصت استفاده کنم و بگم که چقدر مجموعه‌ی بچه‌های بدشانس رو دوست داشتم. یه سالن خزندگان هم داره ولی گفتم به کتابای دیگه هم فرصت نشستن تو هفت‌سین رو بدم!

۶) سرزمین پدری – خیلی سال پیش یه بار بابام برای تولدم سه جلد کتاب از نشر افق برام خرید که این یکی‌شونه. از داستاناشون تقریبا چیزی یادم نیست ولی به نظرم دوست‌شون داشتم. حس خوبی بهشون دارم و دلم می‌خواد دوباره بخونم‌شون.

۷) سگ‌ها لطیفه نمی‌گویند – اینم از اون قدیمیاس که تو کتاب‌خونه‌ی برادرم پیداش کردم. لوییس سکر هم واقعا عالیه!

+ سوء تفاهم (آلبر کامو) - اونی که گفتم تو طاقچه دارم و هنوز کامل نخوندمش.

اگه دوست داشتین شما هم شرکت کنین و به دردانه خبر بدین :)

۲) چالش کتاب‌خونی طاقچه امسال به این صورته که هر ماه یه کتاب با موضوعاتی که مشخص کردن می‌خونیم و بعد درباره‌ش یه یادداشت تو ویرگول می‌نویسیم. جزئیاتش رو می‌تونید تو وبلاگ خودشون بخونین. من تا جایی که بتونم می‌خوام شرکت کنم. در واقع می‌خوام سعی کنم تو کتابایی که قبلا خوندم بگردم ببینم کدوماش به موضوعاتی که گفتن می‌خوره :))

۳) هلن هم توی گودریدز یه گروه کتاب‌خونی مخصوص بلاگرها زده که فعالیتش با چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه شروع شده. منِ جوگیرم عضوش شدم و امیدوارم حداقل یه کتاب رو بتونم تموم کنم تو تعطیلات :)) اگه دوست دارید بدونید قضیه‌ی گروه و چالشش چیه پست خودش رو بخونید.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب