سلام
مدتیه حس میکنم بعضی مباحث مختلفی که بهطور جدی یا جسته گریخته دنبال میکنم*، قابلیت اینو دارن که به یه فکرای واحدی همگرا بشن، و کمکم داره خوشم میاد از این همزمانی که تو دنبال کردن این مباحث پیش اومده :)) مثلا چند هفته پیش یه شب این فکر به سرم زد که مگه علم نمیگه گوش من یه بازهی فرکانسی محدودی از صوت رو میشنوه؟ یا چشم من یه بازهی محدودی از امواج (نور مرئی) رو درک میکنه؟ و مگه همین علم نمیگه اون طیف امواج خیلی بزرگتر از چیزیه که ما درک میکنیم؛ یا به عبارتی بازههایی ازش وجود دارن که ماورای قدرت ادراک ما هستن؟ (اینجا منظورم از درک و ادراک، حس و دریافتمون از جهان با ابزارهای فیزیکیه که داریم؛ مثل همون گوش و چشم.) پس شاید خیلی ساده، چیزی که بهش میگیم ماوراء الطبیعه از همین جاها شروع میشه.
اگه محدودهی شنوایی چند تا حیوان رو با انسان مقایسه کنیم (شکل زیر)، میبینیم یه دلفین یا خفاش میتونن فرکانسهای متفاوت/بیشتری رو از ما حس بکنن. یعنی نسبت به ما یه ادراک متفاوت/کاملتر از صوت دارن. (یا شاید بهتر باشه بگم ارتعاشات، چون فکر کنم صوت به همون بازهی شنوایی انسان گفته میشه.) همینو میتونیم به بقیهی حسها هم تعمیم بدیم. حالا ما ممکنه فرضا یه ابزاری پیدا کنیم یا بسازیم که بتونیم باهاش یه چیزی رو کمی بیشتر درک کنیم، ولی بازم یه محدودیتهای فیزیکی داریم. بعد به نظرم رسید که حتی شاید گذشتگان ما واقعا توانایی ادراک بیشتری داشتن، اما در طول تکامل این توانایی (که از سیستم عصبی میاد) محدود شده، چون چیز بهینهای نبوده و مغز باید رو هزار تا چیز دیگه هم انرژی میذاشته.
اینا همهش یه مشت فکر پراکنده بود، تا دیروز که داشتم یه پادکست (قسمت صفرم از Cognitive Cast) گوش میدادم و دیدم بعد از کمی صحبت در مورد محدودیتهای ادراکی انسان، از قول دونالد هافمن (استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا) همین حرفو میزنه: نظریهی میانجی ادراک (Interface theory of perception) میگه دستگاه ادراکی ما بیشتر از اون که برای دریافت عینی واقعیت تکامل پیدا کرده باشه، برای دریافت اجزایی از واقعیت بهینه شده که تضمین کنندهی بقای ما هستن! هدف تکامل تضمین بقا بوده، نه ارائهی یه بازنمایی دقیق از دنیای بیرون. و اینکه خیلی عوامل مثل غرایز و باورها و اطلاعات قبلی، روی تجربه و ادراک روزمرهمون از دنیای اطراف و پردازش اطلاعاتی که ازش میگیریم تاثیر دارن.
یه ویدیوی TED هم در همین رابطه از این آقا هست با عنوان Do we see reality as it is، که توش ادعا میکنه معادلات تکامل با برازندگی (fitness) کار میکنن -یعنی همین اصل که گونههایی که برتری بیشتری از همنوعاشون داشتن باقی موندهن- و نه الزاما با درک کاملتری از واقعیت. یعنی این دو تا رو در یه جهت نمیدونه. مثالهای جالبی هم میزنه، یکیش دسکتاپ کامپیوتره که مثلا من یه آیکون آبی از پروژهای که دستمه روش دارم. این معنیش این نیست که اون فایل واقعا یه چیز مثلا مربعیِ آبیه! ولی اصلا باید یک همچین اینترفیسی وجود داشته باشه، چون اگه قرار باشه من با همهی اون صفر و یکها از اول سر و کله بزنم هیچوقت به کار اصلیم نمیرسم.
البته صحبتاش خیلی مفصلتر از ایناس و اگه دوست داشتین خودتون ببینید. این چیزایی که نوشتم بیشتر برداشتها و فکرای خودم بود و میدونم شاید ناقص باشه، چون مطالعهم تو این زمینهها خیلی سطحی بوده و عمیقتر شدن توش خیلی زمان میبره. فقط خواستم فعلا تا همین حدش رو بنویسم.
یکی از جرقههای این فکرها استوری یکی از دوستان بود که یه نقل قول از یه کتاب گذاشته بود مبنی بر اینکه خرافات و باورهای متافیزیکی کلا بیاساسن (حتی حرفشو هم کامل یادم نمونده، چه برسه به اسم کتاب :/ ولی همچین مضمونی بود). نظر من اینه که قرار نیست همه چی رو راحت قبول کنیم، ولی این تصور هم که «دنیا تو ادراک ما خلاصه میشه» شاید خیلی نگاه سادهانگارانهای باشه.
* چیزای به ظاهر بیربطی مثل فیزیولوژی (که باعث خوشحالیه بخش زیادی از مبحث این ترم به سیستم عصبی اختصاص داره)، مطالعههای در حاشیهی هوش مصنوعی، بعضی پستها و ویدیوها از اینور و اونور، و حتی اخیرا کتاب کمدیهای کیهانی (که راجع به اونم ایشالا پست میذارم)!