۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۳۱

سلام. از بین همه‌ی پیش‌نویس‌هایی که قرار بوده یه روزی پست بشن، امشب این یکی یادم افتاد.

هر کی تو زندگیش یه مشکلی داره بالاخره. ما هیچ وقت درک کاملی از مشکل و گرفتاری همدیگه نداریم حتی اگه مشکلامون مشابه باشه. چون جای همدیگه نبودیم هیچ‌وقت. پس هیچ «درکت می‌کنم»ی صددرصد نیست.

ولی با اینکه هر کی یه مشکلی داره، گاهی به نظرم میاد اگه مشکلت محسوس باشه که بقیه بتونن ببیننش، سه هیچ جلویی! نوشتن این جمله و فکر کردن به مثال‌هاش بهم حس گناه می‌ده. یه لحظه هم نمی‌خوام ناشکری کنم واقعا، فقط یه وقتا حس می‌کنم ثابت کردن اینکه یه چیز ذهنی مثل اضطراب اذیتم می‌کنه، خودش اینقدر سخته که افسرده‌تر و مضطرب‌ترم می‌کنه! مثالی که الان به ذهنم می‌رسه اینه؛ انگار تو یه موقعیت مشابه اگه یکی مثلا کرونا داشته باشه بهش راحت‌تر فرصت/ امتیاز/ حق/... می‌دن تا اگه بگه اختلال اضطراب دارم؛ حتی اگه هر کدوم با نظر متخصص اثبات شده باشن. البته کرونا بحثش جداست ولی متوجه منظورم می‌شید دیگه، انگار اون جنس مشکلات جدی گرفته نمی‌شن (حتی خودمونم کمتر جدی‌شون می‌گیریم). حداقل این حس من در این مقطعه (بازم امیدوارم کائنات این حرفم رو ناشکری برداشت نکنن و بلایی سرم نیاد).

یا یه چیز دیگه؛ فرض کنین به یکی که پاش درد می‌کنه بگیم فلانی رو ببین پاش قطع شده، برو خدا رو شکر کن پا داری! منکر شکرگزاری و غر نزدن نیستم‌ها، ولی چنین حرفی درد اون شخص رو یهو از بین نمی‌بره. یا فکر کنین کسی از سختی یه کار با شما صحبت کنه و شما به خیال اینکه دارید کمکش می‌کنید، از راحت بودن همون کار برای خودتون بگید. خیلی وقتا این جور حرفا نه تنها مشکل طرف رو حل نمی‌کنن، یه احساس گناه هم بهش اضافه می‌کنن.

به همین ترتیب، جملاتی مثل «حال تو دست خودته و اگه خودت بخوای افسرده نخواهی‌بود» و «ادای حال بدا رو درنیار!» باعث می‌شه بخوام سرمو بکوبم تو دیوار. همه چیز تحت اراده‌ی ما نیست، هزااار تا چیز از بچگی تا الان روی ناخودآگاه و ذهنیت ما اثر گذاشته تا به این وضع روحی که الان داریم -هر چی که هست- رسیدیم. قطعا قبول دارم که آدم برای بهبود و رشد و تغییر باید اول خودش بخواد و قدم برداره، ولی معنیش این نیست که مسیر راحتیه و به محض اینکه نیت کنی، ناگهان ناخودآگاهت متحول می‌شه و تحت تاثیر اراده‌ی کیهانیت قرار می‌گیره! برای همین چنین جملاتی بیش از اینکه باعث شه اون شخص انگیزه‌ی تلاش بگیره، ممکنه بدتر بهش حس ناکافی بودن و اراده نداشتن بده. چون واقعا از «اگه خودت بخوای» تا «افسرده نخواهی‌بود» خیلی راهه.

پس وقتی با یکی حرف می‌زنیم و اون داره از مشکلش می‌گه، حواس‌مون به این چیزا هم باشه. سعی نکنیم مشکلش رو کم‌اهمیت جلوه بدیم. نیایم سریع اولین جوابی که به ذهنمون می‌رسه، یا کارایی که تو زندگی خودمون جواب دادن رو براش لیست کنیم. راه حلی که به ما کمک کرده ممکنه به اونم کمک کنه، ممکنه هم نکنه. پس اگه نکرد طرف رو نبریم زیر سوال. (و اگه خودمون تو اون موقعیتیم، خودمونو نبریم زیر سوال). اصلا شاید اون فرد الزاما منتظر راه حلی از سمت ما نیست و همین که داریم بهش گوش می‌کنیم بهترین کمک بهشه. شاید فقط می‌خواد درباره‌ی چیزی که اذیتش می‌کنه حرف بزنه تا با بلند گفتنش خودش بهتر درکش کنه. خودِ این حرف زدن می‌تونه به قدر کافی براش سخت باشه. جدی‌ش بگیریم، بهش فرصت بدیم. سخت‌ترش نکنیم.

این حرفا رو از موضع بالا منبر نمی‌زنما، از موضع کسی می‌زنم که خودش تجربه کرده و خسته شده از گفتن حرفای تکراری و شنیدن جواب‌های تکراری‌تر.

+ خیلی دیگه یادم نمی‌مونه از این مدل حرفا کدوما رو پست کردم کدوما رو نه. ببخشید اگه حتی اینم تکراریه!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

ماشین شانس!

بعد از مدت‌ها یه خواب سینمایی دیدم :)) از این خواب‌های طولانی با قسمتای مختلفی که ترتیب‌شون یادم نمونده (مغزم خوب تدوینش نکرده بود :دی). ولی آخرش داستان جالب شد و به محض اینکه بیدار شدم گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر چی یادم مونده بود.

دوستای مختلفیم تو قسمتای مختلف خواب بودن. یه جاش داشتیم درس می‌خوندیم تو سالن مطالعه‌ای که پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا بود و یه کم داستان اونجا پیش رفت. یه جا با یه دوستم رفتیم سفر و دیدیم هتل خیلی گرونه، به جاش رفتیم تو مدرسه‌ای که کلاس‌هاشو تبدیل به اتاق کرده بود و این یکی شبی صد تومن بود :)) (حتی تو خوابم ذهنم فقیره :دی) یه جا هم با دوست دیگه‌ای تو ماشینی بودیم، انگار یه سفر خانوادگی بود، نمی‌دونم موضوع چی بود ولی انگار داشتیم سعی می‌کردیم این بار بهتر باشیم (ایده‌ای ندارم دفعه‌ی قبلی داستان چی بود)!

خلاصه همه‌ی اینا گذشت تا رسید به صحنه‌ای که انگار من یه کار اشتباه کرده بودم و دوستی منو لو داده بود. یا همچین چیزی که خلاصه من از دست همه عصبانی بودم. جزئیات این سکانس خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یکی باید کشته می‌شد! فکر کنم یه دوست بود و ما سه چهار نفر ناراحت بودیم چون انگار باید خودمون تحویلش می‌دادیم! صحنه‌ی بعدی اینطوری بود که همه‌ی اون اتفاقات داشت دوباره می‌افتاد. همه‌ی ما می‌دونستیم که به طریقی به عقب برگشتیم و داریم دوباره صحنه رو بازی می‌کنیم. تو موقعیت مشابه متوجه شدم این بار کمتر عصبانی‌ام و با دوستی که منو لو داده بود حرف می‌زدم. از اون و بقیه‌ی بچه‌ها پرسیدم به نظر شما این بار چیا نسبت به دفعه‌ی قبل تغییر کرده؟ و درباره‌ش حرف زدیم. به نظر می‌رسید این بار اوضاع بهتر داره پیش میره و ممکنه شانسی داشته باشیم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

بوق نزن هموطن!

حس کسی رو دارم که وسط اتوبان خاموش کرده و همه دارن ازش جلو می‌زنن. بعضیا یه بوقی هم می‌زنن و تیکه می‌ندازن. حرف‌هاشون و اینکه الان وسط راهم منو مضطرب می‌کنه و باعث می‌شه باز خاموش کنم. دلم می‌خواد همون وسط بزنم زیر گریه اما توانش رو ندارم چون باید زودتر راه بیفتم... کی گفته آخه زندگی یه اتوبانه که فقط توش باید بریم و بریم؟

وقتی موفق بشم روشنش کنم می‌زنم کنار. نه برای اینکه مناظر اطرافو ببینم و مثلا از مسیر لذت ببرم، فقط می‌خوام یه کم بشینم و گریه کنم. شاید کمی هم بخوابم! بعدش شاید چشم بچرخونم یه جاده فرعی پیدا کنم. یا اصلا پیاده راه بیفتم ببینم به کجا می‌رسم.‌ حتی ممکنه برگردم به همین مسیر پر تردد. الان این چیزاش مهم نیست. الان مهم اینه که نمی‌تونم ماشین رو این وسط ول کنم و تا وقتی هم روشنش نکردم یا پیاده نشدم هلش بدم، نمی‌تونم بزنم کنار!

‌‌

+ آبان هم تموم شد. مخصوصا این دو هفته‌ی اخیر کلی کلمه و حس و فکر منفی داره تو سرم می‌چرخه. احساس می‌کنم همه‌ی این تلاش‌ها بی‌فایده‌س. باید از تقلا کردن دست بردارم، کنترل چیزای کوچیکی که می‌تونم رو به دست بگیرم تا شاید باعث شه چیزای سخت‌ترو هم بتونم کنترل کنم. نمی‌دونم.

تو ویدیویی که دیشب اتفاقی تو اکسپلور اینستا دیدم، جردن پیترسون می‌گفت (نقل به مضمون): «آدما ریسک نمی‌کنن چون حداقل این بدبختی که توش هستن رو می‌شناسن و بدبختی بعدی براشون ناشناخته‌س. ولی اگه حرکتی نکنی، بعدا بیشتر احساس بدبختی می‌کنی!» و چقدر من این رو تجربه کرده‌م!

پ.ن. ممنون که نمی‌رید تو فاز نصیحت.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب