۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

سحر روز بیست و یکم


🎧 محمد حسین پویانفر - به تو رو زده روسیاهی...

     پارسال شب بیست و یکم ماه رمضون، شب جمعه بود و همزمان شده بود با فکر کنم هفتم بابابزرگ. به خاطر کرونا مراسمی نگرفته بودیم. این شد که فقط خودمون رفتیم علی مهزیار. پنج نفر بودیم ولی اجازه نمی‌دادن همه با هم بریم داخل محوطه. خود حرم هم بسته بود؛ غیر از برای یه گروه از صدا و سیما که آماده می‌شدن برای پخش مستقیم شب قدر از حرم. فکر کنم من و دایی و پدرم منتظر موندیم توی ماشین و گروه دومی بودیم که رفتیم داخل. تا حالا اینقدر خلوت ندیده بودم اونجا رو. تک و توک آدمایی بودن که اونا هم اومده بودن شب جمعه فاتحه‌ای بخونن و زود می‌رفتن. کسی نمی‌شد طولانی بمونه.

من بیشتر شب‌های قدر عمرمو تو خونه گذروندم، اما پارسال که اولین بار بود مراسم‌ها محدودتر انجام می‌شدن حتی برا منم دلگیرتر بود. اون موقعم کرونا تو اهواز خیلی زیاد شده بود و اجازه‌ی برگزاری همون مراسمای محدود شهرای دیگه رو هم نداده بودن.

بعد از فاتحه و کمی قرآن خوندن، راه افتادم تو محوطه‌ی حرم و به دعا کردنام ادامه دادم. یاد همون دو سه شب قدری افتاده بودم که سال‌های پیش به واسطه‌ی بودن دوستام، منم می‌رفتم مسجد امیر (ع). خود مسجد امیر هم که نه، هر جایی که وسط خیابون کارگر می‌شد برای نشستن پیدا کرد، زیر سقف آسمون و بین بقیه‌ی آدمایی که امیدوار بودی دعاها و صدا کردنای تو هم قاطی صدای اونا برسه به خدا. حتی یاد دعاهای آخر مراسم افتادم و ما که از مدلِ «ای خدااا» گفتن حاج آقا علوی خنده‌مون می‌گرفت و کل حس معنوی رو می‌پروندیم :)) در عین حال انگار اون آخر کلی هم سبک شده بودیم.

آره خلاصه، تو همون چند دقیقه اونجا برای خودم قدم می‌زدم و به این چیزا فکر می‌کردم. کم‌کم تاریکی و خلوت بودنش داشت بهم می‌چسبید. یه جورایی خوشحال بودم که یه بار شده شب قدر چند دقیقه‌ای تو یه حرمی باشم! و سعی می‌کردم حس گناه نکنم که در واقع به خاطر چه اتفاقیه که اینجام و این حس رو دارم. این عکس تار رو هم همون موقع گرفتم به یادگار.

شب‌های قدر امسال دوباره تو اتاقم می‌گذره، با پس‌زمینه‌ی محو روضه و مناجاتی که از پنجره‌ی همسایه پایینی‌مون میاد. قرار نیست آخر هفته با مامان اینا برم، وگرنه شاید شب قدر آخر امسال، اون موقعیت تکرار می‌شد. به هر حال، هرچند این با خودم بودن رو خیلی دوست دارم، دلم برای مراسم‌های احیا تو جمع‌های بزرگ هم تنگ شده. خدایا لطفا شرایط خوب بشه که سال دیگه شب شهادت امیر المومنین قرارمون مسجد امیر باشه، باشه؟... :)

+ عبادت‌ها و دعاهاتون قبول باشه، التماس دعا تو این روز و شب‌ها.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

هیجان‌ها

امروز در یک وبینار شرکت کردم با موضوع شناخت و خودتنظیمی هیجان‌ها. منظور از هیجان‌ها حالاتی مثل خوشحالی، خشم، ترس، غم و... است که در صحبت‌های روزمره بیشتر لفظ حس کردن را در موردشان به کار می‌بریم. بحث درباره‌ی شناخت و تشخیص درست هیجان‌ها بود، چه مثبت و چه منفی، و در قدم بعد پذیرش و بعد هم تنظیم و کنترل کارآمد آنها.

اکثر راهکارهای پیشنهادیِ مشاور از جنس ثبت کردن و نوشتن بودند. مثلا یک جدول برای مدت یک هفته داشته باشیم و هر موقع هیجانی احساس کردیم جلوی آن علامت بزنیم. با این کار هم به هیجان‌های مختلف آگاه‌تر می‌شویم و بهتر می‌توانیم آنها را تشخیص دهیم، و هم بعد از یک هفته می‌فهمیم چه هیجاناتی را بیشتر تجربه کرده‌ایم؛ مواردی که شاید در حالت عادی انکارشان کنیم! یا مثلا در یک تمرین دیگر باید جلوی هیجانی که تجربه کرده‌ایم مزایا و معایبش را بنویسیم. نوشتن فایده‌های یک هیجان منفی مثل عصبانیت می‌تواند چالش‌برانگیز باشد، نه؟

اواسط جلسه سوال چند وقت پیشم یادم می‌آید: اگر من به یک رفتار دقیق شوم و بخواهم تحلیل یا اصلاحش کنم، آیا آن رفتار به محض آگاه شدنم عوض نمی‌شود؟ خب البته این چیزی‌ست که من هم می‌خواهم؛ بهبود آن رفتار. منظورم این است که از کجا معلوم قبل از دقت کردنم به آن، به چه شکل بوده؟ نکند با آگاه شدنم به مثلا خشم، ناخودآگاه نقش یک آدم آرام را بازی کنم؟ چیزی مثل فیزیک کوانتوم که تا قبل از مشاهده‌ی پدیده قطعیتی وجود ندارد، اما به محض مشاهده‌ی آن توسط ناظر یکی از حالات ممکن خودش را نشان می‌دهد!

صدایی (موقع نوشتن این پست) در ذهنم جواب می‌دهد: چرا همه چیز را پیچیده می‌کنی؟ اتفاقا هر دو خوب می‌دانیم قبلش وضع چه بوده، این را از واکنش‌هایی که داشته‌ایم می‌توان فهمید. آگاه شدن هم قرار نیست خود هیجان را سرکوب کند، فقط کمک می‌کند واکنش‌هایت را کنترل کنی و خودت را بابت هیجانات منفی سرزنش نکنی. حتی اگر آن چیزی که می‌گویی هم وجود داشته باشد، این‌گونه نیست که بخواهی خودت را گول بزنی. برعکس، داری برای بهبود آن رفتار تمرین می‌کنی و این دیگر اسمش نقش بازی کردن نیست.

به نظرم جوابم را گرفته‌ام.

یک ساعتی مانده به افطار، در حال کمک برای شام احساس کلافگی و بی‌قراری می‌کنم. اشک‌هایم را پس می‌زنم و سعی می‌کنم بفهمم این چه حس یا هیجانی‌ست و از کجا ناشی شده. اما چیزی پیدا نمی‌کنم که به خاطرش عصبی یا ناراحت شده باشم. شاید فقط خستگی و بی‌حوصلگی است؟ تشخیص هیجان‌ها از چیزی که فکر می‌کردم سخت‌تر است!

ظاهرا نقش بازی کردنی هم در کار نیست!

پ.ن. برای جلسه‌ی فردا باید به این سوال فکر کنیم که به نظرمان معمولا افکارمان مقدم بر هیجانات‌مان هستند یا برعکس؟ اگر دوست داشتید شما هم بهش فکر کنید.

  • فاطمه
  • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰

چند خط سریع (۱)

لازم دارم که بیام و بنویسم بدون اینکه حساس باشم که متنم به درد می‌خوره یا نه، بدون اینکه بخوام ده دور از روش بخونم که ببینم آیا غلط املایی ندارم؟ منظورمو درست رسوندم؟ فلان جا برداشت اشتباهی نمی‌شه؟ و... آخرشم با خوندن بعضی کامنتا فکر کنم کاش کلا فلان تیکه رو نگفته بودم.

قضیه اینه که یه عکس فرستادم برا یه پیجی و لوکیشن رو یه ذره اشتباه بهشون گفتم. اونا هم طبق حرف من تو کپشن نوشتن که اینجا کجاست.

حالا خود فرایند عکس گرفتن به چه صورت بود؟ دو هفته پیش چند تا عکس گرفتم و فکر کردم قشنگن و خوبه یکی‌شونو بفرستم. چند روز بعدش دوباره رفتم چند تا عکس دیگه از همون‌جا گرفتم که شاید بهتر بشن. چند روزم درگیر ادیت کردن و حذف به درد نخوراش بودم تا بالاخره دو سه تا رو انتخاب کردم. حالا انگار می‌خوام برا یه گالری عکس بفرستم :/ یه پیجه دیگه، حتی مسابقه‌ی عکاسی هم نیست :/ مسابقه سر لایکه صرفا :/ خلاصه بعد از کلی فکر کردن بالاخره یکی از عکسای همون روز اول رو فرستادم براشون! امشب گذاشتن توی پیج، با لوکیشن اشتباهی که من گفته بودم. من وقتی فهمیدم که یه نفر کامنت گذاشت گفت این اونجا نیست، فلان جائه.

حالا کمال‌گرای وسواسیِ درونم سه ساعته مخ منو خورده که چرا اشتباه کردی! دیدی ضایع شدی :|

رها کن دیگه بابا.

مگه همه چی باید کامل و بی‌اشتباه باشه؟

چقدر از ترس کامل نبودن کاری رو نکردم؟ چقدر انجام کاری رو برای بهتر و بهتر شدن طول دادم و عقب انداختم، که تا جای ممکن کم‌نقص به نظر بیام؟

خیلی کارای جدی‌تر از فرستادن یه عکس منظورمه. وگرنه این که اهمیتی نداره و کسی یادش نمی‌مونه. بعدم چه اهمیتی داره اگه کسی یادش بمونه؟ چه اهمیتی داره اگه آدمایی که نظرشون برام مهمه اینو ببینن و به فرض یادشون بمونه؟ من اینجا با چی دارم تعریف می‌شم؟ اون عکس یا اون اشتباه؟

واقعا مسخره‌س، چون این همه وقت می‌ذاری و وسواس به خرج می‌دی، ولی بهت ثابت می‌شه که بازم با این وجود امکانش هست اشتباه کنی!

برا همین با اینکه می‌دونم برطرف کردنش شاید جدی‌تر از این حرفا باشه، فعلا می‌خوام یه جا تمرین کنم. چون تو پست نوشتن‌ها هم خیلی این درگیری رو دارم، فکر کردم یه وقتا همین‌جا بنویسم. حتی نه طبق عادت توی ورد، تو همین پنل شروع به نوشتن می‌کنم و به خودم اجازه نمی‌دم بیشتر از یه بار از اول بخونمش!

عنوانای این مدل پستا رو هم مثل همین یکی می‌ذارم که اگه نخواستین باز هم نکنین کلا. ممکنه نظرا رو هم تایید نکنم.

دعا کنید خدا منو شفا بده =))

  • فاطمه
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

۲۹۶

سلام، نماز روزه‌هاتون قبول باشه. دیدم چند روزه پست نذاشتم، همین‌طوری اومدم از این روزا یه کم تعریف کنم و حرف بزنیم :)

۱) به عنوان اولین کتاب چالش طاقچه، همون یادداشتم درباره‌ی کتاب کمدی‌های کیهانی رو تو ویرگول منتشر کردم. البته یه کم تغییرش دادم که مطابق ترجمه‌ای بشه که تو طاقچه موجوده (ترجمه‌ی نشر چشمه)، چون در نهایت باید به اون لینک می‌دادیم و خودشونم گفته بودن اگه از کتاب عکس می‌ذارین از اپ طاقچه باشه. (این وسط برام جالب بود که ترتیب داستان‌ها تو دو تا ترجمه متفاوته!) خلاصه امروز بالاخره پستم تایید شد و کد تخفیف ۶۰ درصد رو برام فرستادن! (کاش صحبت کنیم به جاش یه ماه اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت بدن D:) اما چیزی که ازش خوشم اومد نوع برخورد تیم طاقچه و کامنت گذاشتن‌شون برای همه‌ی یادداشت‌ها بود. کامنتشون بهم انگیزه داد که ماه‌های بعد هم ادامه بدم! شاید بگین بالاخره اونا هم از این خوش‌برخوردی منافع خودشون رو دارن، ولی نمی‌شه منکر تاثیر و انگیزه دادن همین تشویق‌های کوچیک شد. کاش تو کارای دیگه هم این وجود داشته باشه.

گفته بودم که تو این چالش برای هر ماه یه موضوع مشخص شده و برای هر موضوع چند تا کتاب هم خودشون پیشنهاد دادن. من خیلی دلم می‌خواست کتاب‌هایی غیر از اونایی که پیشنهاد داده شده بخونم و درباره‌شون بنویسم. اما غیر از اینکه خودم کتابای زیادی نمی‌شناسم، این محدودیت هم وجود داره که اون کتاب باید تو طاقچه باشه. البته که بعضی کتابای پیشنهاد شده هم برام جذابن. حالا ببینیم در ادامه چی می‌شه :)

۲) هر سال اول ماه رمضون با خودم تصمیم می‌گیرم که: دیگه امسال تو افطار و سحر پرخوری نمی‌کنم، کل روز رو نمی‌خوابم، شبا میرم پیاده‌روی، و روزه بودن باعث نمی‌شه نتونم بشینم پای کار و درسم! بالاخره یه کم در طول روز و یه کم در طول شب یه مقدار که می‌تونم وقت بذارم برای کارام!

ولی در عمل؟ :)))

خب بذارین مثبت باشیم! دارم کمتر می‌خوابم و در طول روز هم می‌تونم بشینم پای کارهام... که البته باید یکی دو ساعت از بیدار شدنم بگذره که لود بشم :/ بعدم باید خودمو با وعده‌هایی مثلِ «فقط نیم ساعت بشین پاش» مجبور به همون نیم ساعت کار کنم :/ (راستش روزه بودن در مورد این موضوع بهانه‌س بیشتر). در مورد پرخوری هم اصلا کی گفته من قبلا پرخوری می‌کردم؟ خیلی هم سالم و به اندازه دارم می‌خورم ^_^

‌‌

۳) من با این که خیلی چایی‌دوست هستم، در حالت عادی قبل و بعد غذا چای نمی‌خورم. غیر از بحث سلامتیش، اینطوری عادت کردم اصلا. اما تو ماه رمضون همه چی عوض می‌شه: روزه‌ی من با چای شروع و با چای تموم می‌شه :)) اگه آب رو در نظر نگیریم، آخرین چیزی که سحر می‌خورم یه لیوان چاییه، از اون‌طرفم با چایی شیرین باید افطار کنم!

حالا افطارش به نظرم زیاد اشکال نداره چون یه کم فاصله میفته تا غذا خوردن، اما مشکل اصلی سحریه. نمی‌دونم چه مرضیه که بعد از این که هر چی معده‌ی بدبختم جا داشت غذا و خوردنی ریختم توش، باااید یه لیوان چایی‌مو هم بخورم! نه چون بخوام بشوره ببره، چون فکر می‌کنم معتادم و اگه چایی نخورم در طول روز سردرد می‌گیرم :/

حالا باز کاش این فرضیه براساس تجربه‌ی شخصیم بود. ولی از تجربه‌ی پدرم اومده که چند سال پیش یه بار (فقطم یه بار!) که روزه بود عصرش سردرد گرفت و حدس زد به خاطر چایی نخوردن سحرشه. منم چون کلا زیاد پتانسیل سردرد گرفتن دارم اینقدر خواستم پیشگیری کنم که عادتم شده :/

خلاصه که خدا آخر و عاقبت همه‌مونو به خیر کنه :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب