۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

پیج کتاب + عید غدیر

سلام

یه مدت بود می‌خواستم یه پیج اینستا بزنم برای یادداشت‌های کتابیم! نه به قصد بوک‌بلاگر شدن :)) فقط برای اینکه اون فضا رو هم امتحان کرده باشم و یه صفحه‌ای هم داشته باشم مختص نوشتن درباره‌ی کتابایی که می‌خونم، تا ببینم چطور پیش میره و اصلا می‌خوام ادامه‌ش بدم یا نه. چند هفته‌ای هست راهش انداختم و شک داشتم کِی اینجا هم معرفیش کنم. ولی الان به نظرم به یه ثباتی توش رسیدم (و هنوز حذفش نکردم)!

از طرف دیگه؛ اگه یادتون باشه عید غدیر دو سال پیش به دنبال ایده‌ی چند نفر از وبلاگ‌نویس‌ها، منم تصمیم گرفتم برای عید غدیر از کتابایی که معرفی شده بود عیدی بدم. این پستش بود.

حتما دیده‌ین که بلاگرای اینستا از این مسابقه‌ها و قرعه‌کشی‌ها زیاد می‌ذارن که بازدیدکننده‌هاشون زیاد شه. منم دلم می‌خواست دوباره یه کاری بکنم تو غدیر و ایده‌ی دیگه‌ای که مرتبط با کتاب هم باشه به ذهنم نرسید جز معرفی همون کتابا و هدیه دادن از بین‌شون. گفتم یه حالت قرعه‌کشیش کنم این سری، ولی نه با هزار جور شرط (اعم از استوری و سیو و منشن و فالو کردن :)) )، چون هدفم همون عیدی دادن بود. با اینکه فالور زیادی هم ندارم و ممکن بود هیچ‌کدوم‌شون علاقه نداشته باشن، اما گفتم باز معرفی اون چند تا کتاب خوبه چون همون سال خودمم اولین بار بود اسمشون رو می‌شنیدم (به جز کتاب جاذبه و دافعه علی -علیه السلام- که الان به اون سه تا اضافه کردم).

بعد فکر کردم الان فرصت خوبیه پیجم رو اینجا هم معرفی کنم، ولی واقعا منظورم این نیست که یالا بیاید فالو کنید و تو قرعه‌کشی شرکت کنید و اینا :)) فقط گفتم شاید کسی اون سال نبوده و الان دوست داشته باشه یکی از اون کتابا رو بخونه. و اینکه پیج کتابم رو اینجا معرفی نکنم کجا می‌خوام معرفی کنم؟ :)

آیدی صفحه اینه: back_to_books_ و این هم آدرس اون پست کتاب‌های غدیره.

حالا جالبه واسه یه تعداد از صفحات مشابهی که دنبال می‌کنم قضیه خیلی جدیه، به آدم پیام می‌دن که بیا دنبالمون کن یا کامنت بذار (ولی خودشون نمی‌ذارن!)، یا یهو در یه ماه ۱۰۰۰ تا فالور می‌گیرن و این داستانا :)) من کلا حوصله‌ی این کارا رو ندارم و این صفحه اولویت اونقدر مهمی نیست برام. نه خیلی فعالیت بلاگرطوری توش دارم نه دنبال روش‌های جذب فالورم. فقط برای یادداشت‌های گاه و بی‌گاهم ساختمش که خیلیاشونو شاید اینجا هم بذارم یا اصلا از اینجا بردارم! برا همین رودروایسی نداشته باشین سر دنبال کردنش ;-)

احساس می‌کنم باز خیلی توضیح دادم :)) برم دیگه :)

عیدتونم مبارک باشه خیلی!🌺✨

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

حلقه‌ها

به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

مورچه‌های داخل مغزم

چند وقت پیش یه کیسه برنج خریده بودیم که توش از این مورچه کوچولوها داشت. خونه‌ی ما بالکن نداره که مثلا برنج رو بذاریم تو هوای آزاد تا مورچه‌هاش برن. از قرص برنج و اینطور چیزا هم نمی‌خواستیم استفاده کنیم. نمک زدیم داخل برنجا و تا حدی کارساز بود و مورچه‌ها فراری داده شدن. اما اشتباه اینجا بود که این کیسه رو گذاشتیم کنار یکی دو تا کیسه‌ی برنج دیگه و حواسمون هم نبود تا اینکه مورچه‌ها زیاد شدن و قلمروشون از برنج‌ها فراتر رفت و کم‌کم تو جاهای دیگه‌ی آشپزخونه و حتی اتاقای دیگه هم تک و توک دیده می‌شدن.

یه عصر جمعه یکی از کشوهای آشپزخونه که نزدیک جای برنجاس رو باز کردم و دیدم یه تعداد زیادی مورچه‌ی مرده کف کشو ریخته. کشوهای بالاییش رو هم باز کردم و دیدم تقریبا همین وضعه. خواستم جاروبرقی بیارم فقط کف کشوها رو تمیز کنم، ولی کل خونواده وارد عمل شدن و فوری و انقلابی (!) شروع کردیم به جابه‌جا کردن وسایل، شستن کشوهای فایل، جارو کردن اون قسمت آشپزخونه و بعد هم سم‌پاشی اون قسمتی که برنج‌ها رو می‌ذاریم.

اون بین که چند دقیقه برگشتم تو اتاقم و چشم رو هم گذاشتم، احساس کردم پشت پلکم یه مشت مورچه می‌بینم که دارن می‌رن و میان. انگار تو مغزم هم رفته بودن.

این موضوع تو همون هفته‌ای بود که شبکه‌های اجتماعی به خاطر آبادان و چند خبر همزمانِ دیگه خیلی شلوغ بودن. بعضی روزا موفق بودم کم توش وقت بگذرونم و بعضی روزا هم اینقدر همه چی رو چک می‌کردم و اخبار و واکنش‌ها برام تکرار می‌شد که اعصاب نمی‌موند برام. تو اون لحظه‌ی چشم رو هم گذاشتنِ اون روز عصر، به نظرم رسید تکرار اخبار بد دقیقا مثل همین مورچه‌هان که یهو زیاد شدن، کل مغز و روانم رو محاصره کردن و نمی‌ذارن رو کارای خودم تمرکز کنم.

بعد یاد اون جمله‌ی تو دفتر پارسالم افتادم که چند پست قبل ازش نوشتم: «آیا قراره کل روز یه مشت پست و استوری حاوی خشم و غالبا منفعلانه رو ببینی، و آخر روز ببینی اعصابت خورده و حتی کاری در راستای وظیفه خودت، در جایگاه خودت، هم انجام ندادی؟ توی اون پست برام سوال بود که اون اتفاق چی بوده که الان یادم نیست؟ آیا اتفاق مهمی بوده؟ اما اون لحظه فهمیدم هدفم از نوشتن اون جمله خود اتفاق نبوده. نکته نوع برخورد من با جریان‌هاییه که به دنبال یه اتفاق میاد. درسته که تشخیص اهمیت یه خبر و واکنش‌های بعدش یا اینکه خودمم به یه تحلیل و موضعی برسم مهمه، اما به نظرم همیشه آدم باید فاصله‌ش رو با اون موضوع حفظ کنه. چون از یه جایی به بعد وقتی کاری از دست من برنمیاد، تکرار شدنش و مدام در معرضش قرار گرفتن نه فایده‌ای به حال من داره نه کس دیگه.

من با "کاری به کار دنیا نداشتن" و "کلا پیگیر اخبار نبودن" مخالفم. اما از اون چیزاس که هر کی باید مرزش رو برای خودش پیدا کنه. ببینه تا کجا مفیده و در جریان نگهش می‌داره، و از کجا به بعد ضررش بیشتر از فایده‌ش می‌شه.

بگذریم! فردای اون روز کلی مورچه‌ی مرده اطراف کیسه‌های برنج مشاهده شدن! و از اون موقع مورچه‌ها خیلی کمتر شده‌ن. گاهی دوباره اطراف کیسه‌ها رو سم‌پاشی می‌کردیم و فرداش مورچه‌مرده جارو می‌کردیم! اما ثبات نسبی به آشپزخونه برگشته بود :))

... تا امروز که برنج قبلی تموم شد و کیسه‌ی جدیدی رو باز کردیم! می‌تونید حدس بزنید که یه عالمه مورچه اون داخل داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن و گویا مزاحم‌شون شدیم :))

اما خب، حداقل این بار برای مبارزه باهاشون آماده‌تریم!

+ مورچه‌های تو سرم هم تازگی دوباره زیاد شدن. این‌بار نه به خاطر اخبار، بلکه به خاطر فکرها و دغدغه‌های خودم. باید یه فکری براشون بکنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب