۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در باب ِ» ثبت شده است

اندر مصائب در اقلیت بودن

بعد از حدود ۵ هفته، سلام!

پست طولانی‌ای شده. ولی با این روند پست گذاشتنم حالا حالاها وقت دارین که بخونیدش :))

 

تو دوره‌ی کارشناسی برای پروژه‌ی یکی دو تا از درسا باید می‌رفتیم بازار قطعه بخریم. نمی‌دونم اون موقع فروشگاه اینترنتی کم بود یا می‌خواستیم برای تجربه خودمون حضوری بریم. از طرفی چون شناخت و تجربه نداشتیم، گزینه‌مون همون جاهایی بود که استاد یا تی‌ای‌ها بهمون گفته بودن.

واسه پروژه‌ی گروهی یه درس باید می‌رفتیم از مغازه‌های یه خیابونی سمت ناصرخسرو قیمت چند مدل بلبرینگ رو در می‌آوردیم. ما دو تا گروه بودیم، جمعا سه تا دختر و سه تا پسر. یادم نیست دقیقا چی شد که آخرش دو تا از پسرا پیچوندن و سه تا دختر و یه پسر رفتیم اونجا. اگه درست یادم مونده باشه خیابون ناظم الاطبا، یه خیابون کم‌عرض با مغازه‌هایی که اکثرا بلبرینگ و این‌طور چیزای صنعتی داشتن. منطقی بود بیشتر هم آدمای مشاغل صنعتی و کارگاهی اونجا رفت و آمد داشته باشن؛ که یعنی اکثرا آقایون. مغازه‌ها کوچیک بودن و نمی‌شد چهارتایی بریزیم داخل. فکر کنم هر کدوم یه بارو رفتیم تو مغازه‌ها، ولی در ادامه پسره با یکی از ما که بهتر حرف می‌زد می‌رفتن سوال می‌کردن. شب شده بود و اون زمانی که من و دوستم بیرون منتظر دو نفر دیگه بودیم، آقایون رد می‌شدن و با تعجب نگاه می‌کردن که این دخترا اینجا چه کار دارن. من کلی خاطره و لحظه از ماجراهای اون روز یادم مونده. از لحظه‌ای که امتحان کتبی آزمایشگاه تموم شد و اون دو تا پسر گفتن نمیان، تا تاکسی و مترو سوار شدن و صدای «دارو، دارو» وقتی از تقاطع ناصرخسرو می‌گذشتیم، از خیابون رد شدن من که پسر همکلاسی رو ترسوند، و جدا شدن‌مون تو ایستگاه متروی امام خمینی. اما بیش از همه، هنوز حس سنگین اون لحظات ایستادن خودم و دوستم تو تاریکیِ ناظم الاطبا رو یادمه. کسی مزاحم ما نشد، کسی چیزی نگفت، ولی انگار اونجا بودن ما برای هر کی رد می‌شد و برای خودمون چیز غریبی بود.

همون ترم برای پروژه‌ی یه درس دیگه، قرار شد با دوستم بریم پاساژ امجد تو جمهوری که چند تا قطعه‌ی الکترونیکی و رباتیک بخریم. قبلش هم باید می‌رفتیم یه خیابونی همون طرفا، بدیم طراحی‌هامون رو برش لیزر بزنن. یکی از پسرا که اون کلاسو نداشت ولی با دوستم دوست بود، گفت باهامون میاد چون اونجا بهتره یه پسر باهامون باشه! (جالبه بگم اینجا هم یه موقعیتی پیش اومد که این دوستمون سر از خیابون رد شدن ما تذکر داد!) اسم اون خیابون مقصد یادم نیست ولی بهمون گفته بودن مرکز برش لیزر و این کاراس. کارگاه‌های اونجا هم فضای مردونه‌ای داشتن. رفتیم جایی که آشنای یکی از بچه‌ها بود، فایل‌ها رو دادیم. من نشستم تا آماده بشن و اون دو تا (شایدم فقط پسره) رفتن یه قطعه‌ی دیگه بخرن. (من بعدها فهمیدم جاهای دیگه‌ای هم هستن مثلا تو انقلاب که با قیمت مناسب برش لیزر انجام می‌دن. و اتفاقا دو جای مختلفشو تنها رفتم و با چند خانم هم روبه‌رو شدم!) بعدش پیاده رفتیم تا امجد. تو چند تا مغازه خرید داشتیم ولی اینو یادم مونده که وارد یکی از مغازه‌ها شدیم که کوچیک و پر از وسیله بود، فکر کنم پیچ و مهره و این‌طور چیزا می‌فروخت. داشتیم دنبال چیزایی که می‌خواستیم می‌گشتیم که پیرمرد فروشنده گفت یه نفرتون باشه کافیه، و رسما و من و دوستم رو بیرون کرد و پسره موند داخل! هنوزم متوجه نمی‌شم چرا اون پسر که فقط قرار بود همراه ما بیاد یهو شد سخنگوی ما؟ چرا ما خودمون تو مغازه حرف نزدیم و سوال نکردیم؟

  • فاطمه
  • شنبه ۹ بهمن ۰۰

کلمه‌ی بوق‌لازم!

سلام

تازگی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها رو تموم کردم و یادم افتاد می‌خواستم درباره‌ی یه مسئله‌ای بنویسم. هیچ ربطی هم به مطالب خود کتاب نداره :))

خب احتمالا می‌دونین که «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها» ترجمه‌ی نشر میلکان هست از عنوان اصلیِ The Subtle Art of Not Giving a F**k نوشته‌ی مارک منسن. ترجمه‌های دیگه هم عناوین مشابهی دارن مثل «هنر ظریف بی‌خیالی» یا «هنر ظریف اهمیت ندادن». از کتاب‌های دیگه‌ی این نویسنده هم Everything is F**ked هست که با عناوینی مثل «اوضاع خیلی خراب است» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه شده.

با مارک منسن خیلی قبل از شناختن کتاب‌هاش، از طریق وبسایتش آشنا شده بودم. یه پست ازش خونده بودم که اینقدر برام نکته داشت که خلاصه‌شو تو دفترم نوشتم. این کتابم که ازش خوندم حرفای خوبی داشت که آدم می‌تونه فکر کنه بهشون. اما این باعث نمی‌شه با ادبیاتش مشکل نداشته باشم :)) نه تنها تو عنوان و متن کتاباش، تو ویدیوهای یوتیوبش هم با نرخ ده بار در دقیقه از کلمه‌ی ف** استفاده می‌کنه که باعث می‌شه من اعصابم خرد بشه و هیچ ویدیوییش رو تا آخر نبینم!

اعصابم خرد می‌شه چون اون کلمه همچنان برای من تابوئه. نمی‌گم تا حالا نگفتمش (انگار الانم که ستاره گذاشتم کسی نفهمیده چیه!)، ولی اینکه تیکه‌کلام بعضی آدما می‌شه و به راحتی به زبون میارنش رو درک نمی‌کنم. اینکه میاد رو عنوان یه کتاب می‌شینه رو که اصلا درک نمی‌کنم. و گاهی به نظرم میاد دلیل اینکه خیلیا چنین الفاظی رو مدام به کار می‌برن اینه که باحال به نظر بیان و جلب توجه کنن. حالا می‌خواد یه آدم عادی تو یه جمع کوچیک دوستانه باشه، یا آدم شناخته‌شده‌ای که سعی می‌کنه با مخاطبش صمیمی باشه. (همین الان یه تحلیل رائفی‌پور-طوری به ذهنم رسید: همون‌طور که یه زمانی سینمای هالیوود رو مروج سیگار کشیدن می‌دونستن، الان هم بعضی سریال‌ها دارن این کلمات رو عادی‌سازی می‌کنن D:) 

اینم بگم که خودم اونقدرم مودب و پاستوریزه نیستم، ما هم بالاخره تو جمع دوستامون گاهی یه سری الفاظ رو به کار می‌بریم یا شوخیایی می‌کنیم =)) ولی از نظرم جمع‌های دوستانه فرق داره با جایی مثل وبلاگ، کتاب یا رسانه‌ای که مخاطبش ممکنه هر کسی از هر سن یا فرهنگی باشه. (بی‌ادبانه‌ترین کلمه‌ای که تا حالا تو وبلاگم نوشتم فکر کنم چسناله بوده باشه :دی)

فرض کنیم این کلمه تو یه فرهنگ‌هایی پذیرفته‌شده و عادیه. البته با توجه به مشاهدات شخصی من (!) که تو بعضی برنامه‌هاشون موقع گفتن این کلمه بوق می‌ذارن یا اصلا چرا راه دور بریم، عنوان بعضی کتاب‌ها مثل همین The subtle art... یا کتابای گری جان بیشاپ که یه حرف از اون کلمه رو با ستاره جایگزین می‌کنن (چون روشون نمی‌شده کامل بنویسنش؟ D:)، فکر نمی‌کنم اونقدرم عادی باشه. ولی فرض کنیم هست. حالا چون برا اونا عادیه ما هم باید فکر کنیم با گفتنش داریم تابوشکنیِ درستی می‌کنیم؟

اون دو تا کتاب مارک منسن رو دو نفر دیگه هم ترجمه کردن که عنوان‌هاشون رو تو این عکس می‌تونید ببینید (با عرض معذرت). احتمالا به نظرشون با انتخاب دقیق‌ترین معادل‌های ممکن، در ترجمه امانت‌دار بودن و با سانسور نکردن یه حرکت خاصی کردن. و این براشون می‌ارزیده به این که کتابشون فقط اینترنتی یا تو انقلاب فروخته بشه یا دانلود بشه. خب یه عده هم می‌خرن چون بالاخره بدون سانسوره. ولی من شخصا حاضر نیستم همچین عنوانایی تو کتابخونه‌م وجود داشته باشن.

من تا وقتی متن کامل انگلیسی رو نخونم، نمی‌تونم قضاوت کنم ترجمه‌ای که خودم خوندم فقط ورژن مودبانه‌ای بوده یا سانسور هم داشته. اما اگه فقط از روی عنوان بخوام قضاوت کنم، به نظرم عنوان‌هایی مثل «هنر ظریف اهمیت ندادن» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه‌های غیر امانت‌دارانه‌ای نیستن. حتی اونقدرا غیر دقیق هم نیستن. حداقل این یه مورد اسمش سانسور نیست.

از طرفی من فکر می‌کنم واقعا بعضی جاها سانسور لازمه. احتمالا این که خیلی در مقابل سانسور جبهه گرفته می‌شه (حداقل بخشیش)، نتیجه‌ی سانسورهای بیش از حدِ لازم و رو اعصابیه که تو فیلما و کتابا و غیره باهاش روبه‌روییم. مخصوصا وقتی که از سانسور فراتر میره و به تغییراتی می‌رسه از جنس اضافه کردن آباژور به صحنه یا قضیه‌ی عموی سوباسا =))

 

بچه که بودم یاد گرفته بودم نشون دادن انگشت شست فحشه. چیزی که الان خیلی عادیه و نشونه‌ای شده برای لایک یا تایید. الانم شاید من پیر یا حساس شدم و برای نسل جدید یا خیلی از هم‌نسل‌هام این چیزا معانی ملایم‌تری دارن. با این وجود اگه بچه‌م یه روز این کلمه رو به کار ببره دهنشو... اممم، یعنی تو دهنش فلفل می‌ریزم :))

نظر شما چیه؟ فرض کنین فیلتری مثل وزارت ارشاد وجود نداره. فکر می‌کنین موقع ترجمه و دوبله و غیره باید یه فیلتر عرف و فرهنگ وجود داشته باشه؟ یا باید این کارا رو کاملا امانت‌دارانه انجام داد و فوقش براش محدودیت سنی گذاشت و بقیه‌شو سپرد دست مخاطبا؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

درباره‌ی کالای دست دوم

سلام دوستان، امیدوارم که خوب باشین :)

یه کم مشورت می‌خوام بگیرم ازتون! چند وقته دارم فکر می‌کنم با یه سری از وسایل اضافه که نیازشون ندارم چی کار کنم. رویکرد خونوادگی ما در مورد وسایل معمولی اغلب اینه که هر چیزی رو نگه داریم شاید روزی به کار بیاد، یا اینقدر ازش استفاده کنیم تا بپوسه :)) (حالا نه به این غلظت و خساست و اینکه فکر کنید هیچی رو نمی‌بخشیم یا هیچ چیز نویی نمی‌خریم)! برا همین اگه تجربه‌ها و نظراتون رو در مورد سوالای زیر (و اگه چیز دیگه‌ای به ذهنتون می‌رسه) بهم بگین ممنون می‌شم.

۱) تا حالا جنس دست دوم خریدین؟ چیا رو حاضرین دست دوم بخرین؟ مثلا با کتاب یا وسایل الکترونیک دست دوم شاید کسی مشکل نداشته باشه، ولی آیا لباس استفاده شده (حتی اگه در حد نو باشه) می‌خرید؟ یا چیزی مثل لوازم آرایشی که بدونید یکی دو بار استفاده شدن؟!

۲) تا حالا از وسایل‌تون چیزی رو فروختین؟ وسایلی که شاید کمی استفاده شده باشن ولی سالمن، و می‌دونید که لازم‌شون ندارید. مثلا لباس یا وسایل دکوری‌ای که جای زیادی گرفتن. اصلا با اینا چی کار می‌کنین؟ لباس رو حالا می‌شه بخشید، ولی وسایل دیگه چی؟ (اگه می‌بخشین، به کجا؟)

۳) تا حالا شده کسی هدیه‌ای بهتون بده که کاملا بدون استفاده بمونه براتون؟ مثلا قابی که جایی براش ندارین یا به سلیقه‌تون نیست، یا لباسی که بعدا دیدین سایزتون نبوده؟ این یکیا رو چی کار می‌کنین؟ به نظرتون زشته آدم بعد از گذشت چند سال نخواد همه‌ی کادوهاشو نگه داره؟ زشته اگه بعضیاشون رو بفروشه یا ببخشه، به جای اینکه دورشون بندازه یا بذاره یه گوشه خاک بخورن؟

۴) تجربه‌ی استفاده (خرید یا فروش) از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل دیوار، شیپور، کُمدا و... رو دارین؟ چطوری بوده؟ تبادل اون کالا بین فروشنده یا خریدار رو چطوری انجام دادین؟ چه جور باشه بهتره؟

(ما تازگی چند تا وسیله‌ی خونه‌ی یکی از آشناها رو از طریق دیوار فروختیم، و اونجا اینطوری بود که خریدار میومد تو خونه وسایل رو می‌دید. ولی من الان یه تعداد از وسایل شخصی‌تر مد نظرمه که هم یکی دو تا نیستن و هم قابل حملن!)

۵) فرض کنین تصمیم به فروش یه وسیله‌ی استفاده شده گرفتین. تو قیمت‌گذاری چه چیزایی رو در نظر می‌گیرین؟

۶) تجربه‌ی فروش گوشی و لپ‌تاپ قدیمی هم اگه داشتین بهم بگین لطفا. از طریق همین سایت‌ها و مستقیم به خریدار بفروشیم بهتره یا به مغازه‌ها بفروشیم؟ به چیا دقت کنیم که سرمون کلاه نره؟!

با تشکر از توجه و پاسخ‌گویی شما :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

به بهانه‌ی روز وبلاگ‌نویسی

سلام

این پست رو می‌خواستم ده روز پیش با عنوان «به بهانه‌ی تولد دو سالگی اینجا» بنویسم. ولی خوب شد که اون موقع حسش نبود کاملش کنم، به نظرم برا الان مناسب‌تره.

اولا این روز خجسته رو به همه‌تون تبریک می‌گم :)

و اما بعد! بی‌مقدمه بگم؛ هر چند وقت یه بار می‌بینیم تو این فضا یه صحبتایی می‌شه که چرا بلاگستان بی‌رونق شده و خیلیا می‌رن یا کمتر می‌نویسن، از طرف دیگه گاهی این صحبت رو هم می‌شنویم که چرا محتواهای معمولی و شاید کم‌ارزش زیاد شده (مثلا روزانه‌نویسی، پست‌های کوتاهِ توییت مانند، فن بلاگ‌ها).

من می‌خوام نظر خودم رو بگم فقط. البته من که کاره‌ای نیستم حالا، ولی خودم وبلاگ‌نویسی رو از یه وبلاگ طرفداری از یه نویسنده شروع کردم. اغلب خبر کپی می‌کردم می‌ذاشتم توش! بعدا یه وبلاگ طرفداری از یه گروه موسیقی هم با دوستم زدیم یه مدتی. بعدشم با دوست دیگه‌ای یه وبلاگ آنتی یه نویسنده‌ی معروفی رو زدیم (بذارید نگم کی :دی)! این وسطا اولین وبلاگ شخصیم رو هم زدم که توش روزانه نویسی‌هام رو می‌ذاشتم. اینا رو برای این گفتم که بگم اون جو وبلاگ‌های طرفداری و عکس و خبر کپی کردن بعد از یه مدت از بین رفت، ولی هنوز اینجام و هرچند معمولی، هنوز می‌نویسم و یاد می‌گیرم. و آره، شاید هنوز روزانه‌نویسی می‌کنم و تهش چهار تا معرفی کتاب بهش اضافه شده، ولی وبلاگای قبلیم رو که می‌بینم، می‌فهمم که به نسبت خودم بهتر شدم.

ببینید اگه بخوایم تو وبلاگ‌ها فقط محتوای فاخر و ادبی یا تحلیل‌هایی بخونیم که روشون فکر شده معلومه که کم‌رونق می‌شه. (چون مگه چقدر از وبلاگ‌نویس‌ها نویسنده، منتقد یا متفکر به اون معنان و مگه خود اونا چقدر توانایی تولید محتوا دارن؟) از طرفی اگه بخوایم پر رونق باشه، باید وجود انواع وبلاگ‌ها رو بپذیریم. من فکر می‌کنم اینجا یه نمونه از جامعه‌س، پر از بلاگرهایی با تفکرات، دغدغه‌ها و توانایی‌های مختلف.

اگه گاهی دو دستگی دیده می‌شه، خب چیزیه که تو جامعه هم فراوونه. اصلا منظورم این نیست که پس اینجا هم دو دسته شیم دعوا کنیم! می‌خوام بگم ریشه‌ش جای دیگه‌س. اتفاقا شاید بشه از همین محیط شروع به اصلاحش کنیم، فقط شرطش اینه که خودمون نشیم یه دسته‌ی سوم که خودشونم با اون افراد دیگه دعوا دارن!

یا مثلا همون آدمایی که تو یه بازه‌ی سنی ممکنه به شدت از چیزی یا کسی طرفداری کنن، اینجا هم تو وبلاگاشون از همون دغدغه می‌نویسن. و من به نظرم این زیباست! اینکه اجازه بدیم همین‌جا بنویسن تا کم‌کم با سبک‌های دیگه‌ی نوشتن هم آشنا بشن. مثل من که به مرور یاد گرفتم به جای اینکه صرفا قسمتی از متن کتابی رو که دوست دارم پست کنم، به زبون خودم خلاصه‌ش کنم یا نظرمو درباره‌ش بگم.

نهایتش من می‌تونم اون سبک وبلاگ‌هایی که دوست ندارم رو دنبال نکنم، به جای اینکه بشینم گیر بدم که چرا از چیزی می‌نویسن که من خوشم نمیاد.

و این که اینجا به نظر من کم‌رونق نیست واقعا. بیان با همه‌ی مشکلاتی که داره اتفاقا خوب تونسته بلاگر‌ها رو جمع کنه دور هم. البته این نظر شخصیمه، به عنوان کسی که قبل از اینکه بیاد بَیان مدت زیادی تو سرویس‌های دیگه‌ای می‌نوشته. حالا شاید اون دوستانی که میگن بَیان یا کلا وبلاگ‌نویسی کم‌رونق شده دارن با بازه‌ای مقایسه‌ش می‌کنن که من تجربه نکردم.

ولی من که راضی‌ام از بازه‌ای که الان دارم تجربه می‌کنم :)

+ چون اخیرا دقت کردم تو وبلاگای مختلف هی زوم می‌کنم تا نوشته‌ها رو راحت‌تر بخونم، برداشتم سایز فونتای وبلاگ خودمو بزرگ کردم :)) اگه زیاد بزرگ شده بهم بگین (یا اینکه این بار شما زوم اوت کنین :دی).

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

معضلات نوشتن

سلام

قبل از هر چیز برا بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت می‌کنم. شاید اگه این پست رو فعلا نخونین بهتر باشه، احتمالا الان به این نیاز ندارین غرهای یکی رو بشنوین :))

کلی حرف و پیش‌نویس دارم که حال مرتب کردن‌شون رو ندارم. به خودم می‌گم شاید مشکلم همین وسواس مرتب منظم کردنه! هنوز سراغ اون برگه آ۴ـی که نکته‌های وبینار دو ماه پیش رو توش نوشتم نرفتم که چیزایی که باید رو سرچ کنم و همه رو مرتب یه جا بنویسم. چک‌نویس مربوط به جلسه‌ی اسکایپی دیروز هم می‌دونم سرنوشتش همینه. هنوز یادداشت‌هایی که از اون لایو اینستاگرام برداشته بودم رو منتقل نکردم به فایل ورد مربوطش. همین‌طور نکته‌هایی که حین گوش دادن یه مجموعه پادکست می‌نوشتم رو فقط کپی کردم تو اون فایل ورد و حوصله نمی‌کنم دوباره بخونم و مرتب‌شون کنم. و اصلا نمی‌دونم چه اصراریه! فکر کنم برا همینه که خوندن کتابی که پارسال از یکی از بچه‌ها قرض گرفتم هنوز تموم نشده، چون علاوه بر یه کم سنگین بودنش، اصرار دارم حالا که کتاب مال خودم نیست و موضوعش رو دوست دارم، خلاصه‌ی هر فصلش رو بنویسم. و چون هنوز خلاصه‌ی آخرین قسمتی رو که خوندم ننوشته‌م، نمی‌رم بقیه‌ش رو بخونم!

نمی‌دونم، باید یه جوری این وسواس ثبت کردن همه چی رو ترک کنم واقعا. احتمالا اگه یه جا هم به درد می‌خورد، موقع جزوه نوشتن‌ها بود. تازه همون‌شم شک دارم الان.

یکشنبه عصر اینقدر باز فکرم مشغول شده بود که دفترمو برداشتم دو صفحه ذهنم رو تخلیه کردم. قبل از خواب رفتم سراغش و سعی کردم فرض کنم دارم حرفای یکی دیگه رو می‌خونم و حالا باید کمکش کنم! ۴ صفحه نشستم باهاش حرف زدم تا آروم شد و رفت خوابید!

بعد دوشنبه صبح با سردرد و گردن‌دردی بیدار شدم که با وجود قرص خوردن تا همین امروز که چهارشنبه باشه هی میومد و می‌رفت. آخرشم نفهمیدم ناشی از چی بود؛ به خاطر ورزش شنبه بود یا بد خوابیدن یا زیاد نگاه کردن تو لپ‌تاپ یا هر سه گزینه. فقط یاد گرفتم نباید زیاد کله‌مو تکون بدم! خلاصه نتیجه این شد که نتونستم خوب به کارهام برسم، چون همه‌شون به زل زدن تو لپ‌تاپ احتیاج دارن.

اون جلسه‌ی اسکایپی که گفتم، خروجیش (به جز سردردِ دوباره!) این شد که فعلا باید بریم یه سری مطالب تئوری بخونیم تا یه کم هم‌سطح‌تر بشیم. قسمت مسخره‌ش اینجاس که من ظاهرا باید سیگنال بلد باشم به خاطر یکی دو درس مرتبطی که گذروندم، ولی می‌دونم اون‌قدر عمیق یادش نگرفته‌م. شاید چون بیشتر تمرکزم رو جزوه نوشتن بوده تا اینکه برم از چهار تا منبع دیگه مطالب رو بیشتر دنبال کنم :)) و خب نمی‌فهمم بعضی همکلاسی‌هام کی وقت کردن (قبل کرونا و قرنطینه) کورس‌های سیگنال اپنهایم و شبکه عصبی اندرو ان‌جی رو کامل ببینن :/ دیگه جزوه نوشتن اینقدر وقت نمی‌گرفت که بگم اونا به جاش می‌رفتن کورس اضافه می‌دیدن! شاید دلیلش اینه که می‌تونن این مدل ویدیوها رو بدون وسوسه شدن به خلاصه‌برداری ببینن :))

البته در واقع الان باید خوشحال باشم؛ هم بودن تو این پروژه جور شده و هم موضوعش بیشتر از چیزی که اول فکر می‌کردم برام جذابه! ولی بذارین بگم قضیه چیه. یه ویدیو بود می‌گفت وقتی کارهاتون اینقد زیاده که استرس می‌گیرین یه جورایی دچار افسردگی می‌شین و یه مدت هیچ کار نمی‌کنین. بعدتر فکر می‌کنین این بار دیگه با یه برنامه‌ریزی بهتر جلو می‌رم و حتی چند تا کار جدید هم ممکنه تعریف کنین که در نهایت باز به همون استرس بابت زیاد بودن کارها منجر می‌شه! و من فکر کنم یه جایی تو همین چرخه‌م الان :)) با این حال هنوزم فکر می‌کنم رفتن تو این پروژه کار درستی بوده.

حالا بیشتر هدفم حرف زدن بود ولی برای اینکه مثلا یه جمع‌بندی بکنیم، می‌تونیم بگیم نوشتن خیلی جاها خوبه و حتی می‌تونه به مرتب شدن ذهن‌مون کمک کنه. ولی باید مراقب باشیم دچار وسواس در نوشتن همه چیز هم نشیم! مثلا من الان می‌تونم یه ویدیویی چیزی باز کنم و دستامو ببندم که نتونم بنویسم :)) ممنون می‌شم اگه راه حل انسانی‌تری دارین ارائه بدین :))

‌ 

پ.ن. پیشاپیش از اینکه ممکنه کامنتا رو دیر جواب بدم عذر می‌خوام؛ چند روزه دارم سعی می‌کنم زمان وبلاگ و اینستاگرام رفتنم رو محدود کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۹

در جستجوی نقطه‌ی تعادل در تعامل با خانواده!

سلام

عجب عنوانی شد :)) خب خیلی بی‌مقدمه، یکی از مشکلات من اینه که خیلی وقتا نمی‌تونم چیزی که تو ذهنمه رو درست به خونواده‌م منتقل کنم. مثلا چند روز پیش درگیر این بودم که برا یکی از آزمایشگاه‌های دانشکده رزومه بفرستم که تو یه پروژه باهاشون همکاری کنم. داشتم تو خونه از پیچیده بودن این پروژه‌ی خاص و نگرانی بابت وارد شدن به گروهی که تو این زمینه کار کرده‌ن (و من نکردم) می‌گفتم. بعد مامانم گفت بیشتر نگرانه که به تزم نرسم. نمی‌دونستم چی بگم و ادامه ندادم. (خب به تز نرسم مادر من. این همه سال فقط چسبیدیم به درس چی شد!)

یا دیشب داشتم می‌گفتم خسته شدم از این اوضاعِ همه‌ش خونه موندن و درس و این کارا. گفت برو دانشگاه خب، دو روز تو هفته برو که زودتر تموم بشه. گفتم منظورم این نیست که از خود این کار خسته‌م و می‌خوام تموم بشه، فقط از اینکه ۴ ماهه فکر و ذکرم این شده خسته‌م. دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. گفت مسافرت مثلا؟ گفتم آره. و بحث تموم شد همین‌جا! یا امروز، وسط یه صحبت دیگه که من خیر سرم خواستم گوش شنوا باشم، یه دفه نمی‌دونم چی شد که باز به خونه موندن من گیر داده شد.

می‌فهمم نگرانن و این چیزا. ولی اولا آیا باید برم روبه‌روشون بشینم درس بخونم که ثابت شه بیکار نمی‌گردم تو خونه، و هفته‌ی بعد یه امتحان با کلی مبحث حفظی دارم؟ ثانیا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم مشکلم با پیش بردن تز چیه.

 

چند روز پیش مشاور بهم می‌گفت از حرفات معلومه کمال‌طلبی؛ اهمال‌کاری (یا Procrastination خودمون) همون کمال‌طلبی منفیه. می‌خوای حتما کارت به یه نقطه‌ی خوب برسه بعد بری پیش استادت. یا صفر یا یک! راست هم می‌گفت. استرس جلو نبودن کارم باعث می‌شه هی نرم همین قسمتو هم با استاد چک کنم، و افتادم تو یه سیکل معیوب که عقب افتادن کار باعث استرس بیشتر، و استرس باعث بیشتر عقب افتادن کار می‌شه! اون نقطه‌ی خوب هیچ‌وقت نمیاد با این روند. (البته در موردش صحبت کردیم و الان بحثم این موضوع نیست.)

حالا من اگه موفق هم بشم اینا رو تو خونه توضیح بدم، تهش می‌گن: کمال‌طلب نباش و برو با استادت حرف بزن! مشابهش رو شنیدم قبلا، می‌گن خیلی فلان‌جوری، نباش! (خب تا اینجاش رو که خودم می‌دونم!) بیشترین راهکاری که ارائه میدن اینه که پوستت رو کلفت کن! کسی راهکاری واسه استرس‌های جمع شده نداره (تازه اگه تقویتش نکنن). یادمه ترمای اول کارشناسی یه بار داشتم تو خونه می‌گفتم شاید فردا فلان کلاس رو نرم که بشینم برا میان‌ترم کلاس بعدیش بخونم. به شوخی یه چیزی گفتن که اذیتم کرد و هنوزم یادم نرفته. انگار که باید همیشه ایده‌آل باشم و از برنامه عقب نیفتم.

آخر هفته‌ی گذشته، دو سه روزی که بابا و مامانم برای چهلم بابابزرگم رفته بودن، طبیعتا یه وقتا حس استقلال داشتم و یه وقتایی احساس نگرانی یا تنهایی می‌کردم. مخصوصا که خیلی اوقات برادرم تو اتاقش بود پای کارهای خودش، یا خواب بود (ساعت خواب‌مون تقریبا برعکسه)! گاهی این تنهاییه خوب بود و برا خودم خوش بودم، گاهی نه. کلی هم به تناقض می‌خوردم! مثلا بساط درس خوندن رو برده بودم پای میز ناهارخوری که فضای بیشتری داشته باشم. خوب بود دیگه ظاهرا؛ وقتی همه هستن از این می‌نالم که میز خودم کوچیکه و اینجا هم رفت‌وآمد تمرکزمو به هم می‌زنه. وقتی نیستن می‌تونم راحت برم بشینم پای اون میز، ولی خب نیستن! یا مثلا فردای چهلم که برادرم با دوستاش رفته بود بیرون، منم دوستم رو دعوت کردم چند ساعت بیاد پیشم. بعد عذاب وجدان داشتم که وقتی مامان و بابام به خاطر یه مسئله‌ی ناراحت‌کننده نیستن، من دوستم رو دعوت کرده‌م. ولی خب هیچ‌وقت این موقعیت پیش نمی‌اومد و من می‌خواستم اون همه باری رو که مهمونش بودم جبران کنم. خلاصه این جور نوساناتی داشتم.

همه‌ش اینجور مواقع یاد منحنی پرتو (Pareto Front) میفتم تو بهینه‌سازی چند هدفه؛ وقتی دو تا تابع مغایر داشته باشی (یعنی ماکزیمم یکی‌شون معادل مینیمم اون یکی باشه و برعکس) و دنبال یه نقطه‌ی بهینه باشی، به یه چیزی اون وسطا باید رضایت بدی.

اینجا اون دو تا تابع احتمالا یکی‌شون همراهی با خونواده‌س و اون یکی مستقل بودن. چه از این نظر که به‌طور فیزیکی همه جا پیش‌شون باشی یا نه، چه از لحاظ فکری و مسیری که می‌خوای بری و اینا.

هیچ‌وقت دوست نداشتم از حرصایی که تو خونه می‌خورم بنویسم. چون واقعا به خاطر خیلی چیزا بابت خونواده‌م شکرگزارم و تصور می‌کنم غر زدن از بعضی رفتارهایی که پیش میاد ناشکریه. فقط انگار آدم باید یاد بگیره که نسبت به بعضی حرفا حتی از طرف خونواده‌ش بی‌توجه باشه و راهی که فهمیده درسته رو ادامه بده. و  ضمنا بهترین استفاده‌ای که می‌تونه رو از هر موقعیت ببره.

پ.ن. نموداره رو می‌شد با روش بهتری کشید یا از جایی آورد، ولی می‌خواستم بخش drawing تو Google Keep رو امتحان کنم! با ماوس بهتر از این نمی‌شد درش آورد دیگه :))

  • فاطمه
  • جمعه ۶ تیر ۹۹

در ستایش وبلاگ

سلام،

این حرفی که می‌خوام بزنم چیز واضحیه، ولی به عنوان مقدمه‌ی این پست گفتنش بد نیست. بر همگان واضح و مبرهنه که یه تاثیر منفی شبکه‌های اجتماعی‌ای مثل اینستاگرام، اینه که چون ملت اغلب ابعاد خوب زندگی‌شون رو به نمایش می‌ذارن، اونجا بیشتر موفقیت دیگران رو می‌بینیم بدون اینکه مسیرشون رو دیده باشیم. حالا اگه حواسمون به این قضیه نباشه، این می‌تونه باعث یه جور حس شکست در مورد خودمون بشه. چون داریم با یه تعداد زیادی دستاورد و اتفاق خوب بمباران می‌شیم و ذهنمون ناخودآگاه شروع می‌کنه به مقایسه کردن دستاوردهای خودمون با بقیه. و تازه این وسط ممکنه ما تو این مقطع از زندگی‌مون، تو مسیری باشیم که قرار نباشه زود نتیجه بده.

البته اشتباه برداشت نشه، من علاقه ندارم شکست‌های افراد رو ببینم. چیزی که دوست دارم ببینم و بشنوم، اون روند و تجربیاتیه که طرف تو مسیرش به دست آورده. طبیعت اینستا جوریه که خیلی در جریان این مسیر، افکار و تجربیات آدما قرار نمی‌گیریم. و منظورم از افکار، بیان عقاید نیست که اتفاقا این یه مورد رو به وفور می‌بینیم! می‌دونین، عقیده‌ای که ممکنه کسی بیانش کنه یه چیزیه که بالاخره بهش رسیده. ولی چقدر دیدین یکی بیاد از شک‌های راه رسیدن به این عقیده صحبت کنه؟

البته یه دسته افراد هستن که تو همه‌ی شبکه‌های اجتماعی پیدا می‌شن (معمولا هم پرمخاطبن) که به هر دلیل راجع به این چیزا حرف می‌زنن. ممکنه تخصصش رو داشته باشن، یا بیزنس‌شون باشه، یا یه راهی رو شروع کردن که دوست دارن تجربه‌شون رو با آدما به اشتراک بذارن و متقابلا از تجربیات بقیه استفاده کنن. (تو همون اینستا هم هست چنین پیج‌هایی. حتی من تو آشفته‌بازار یوتیوب دو تا کانال پیدا کردم و جالبه می‌بینم دو نفر از جاهای دیگه‌ی دنیا، با زبون و فرهنگ متفاوت، بعضا به مسائل مشابهی فکر می‌کنن.)

حالا اینا رو چرا دارم می‌گم؟

چند روزه تو همین فضای وبلاگ به پست‌هایی برمی‌خورم که بعد از خوندن‌شون می‌خوام بگم جانا سخن از زبان ما می‌گویی! یعنی خودم در عجبم که چطور فقط تو همین چند روز، چند نفر از همون دغدغه‌هایی نوشتن که مشابه‌شون رو دارم. از ترس‌ها، شک‌ها و تناقض‌هایی که ممکنه در مورد خیلی مسائل ذهنمون رو درگیر کنه ولی صحبت کردن در موردشون، مخصوصا با کسایی که می‌شناسیم، برامون راحت نباشه. و چون متقابلا برای بقیه هم راحت نیست، گاهی آدم فکر می‌کنه چه تنهاس، یا شاید مشکلی داره!

اصلا شاید یه علتی که تو وبلاگ این حرفا رو می‌نویسیم این باشه که اغلب مخاطب‌هامون ما رو تو دنیای واقعی نمی‌شناسن و ترس از قضاوت شدن توسط آدمایی که در واقعیت باهاشون ارتباط داریم کمتر می‌شه، ضمن اینکه فرصت داریم هر چی تو ذهنمون هست رو بنویسیم و هر چقدر لازم باشه شرح بدیم. اینجا جای نوشتنه و مخاطبا اومدن که بخونن، نه که صرفا دنبال یه نتیجه‌گیری باشن. (البته که هدف از نوشتن و وبلاگ‌نویسی فقط بیان این مسائل نیست، ولی من دارم در مورد این جنبه‌ش صحبت می‌کنم.)

تو این چند تا پستی که خوندم، برای بعضی‌ها کامنت گذاشتم و منم از حس خودم گفتم. با یه نفر هم بعد از خوندن پست کانالش در مورد اون مسئله صحبت کردیم. و نگم که چقدر سبک می‌شدم از اینکه تو هر مورد می‌فهمیدم من تنها کسی نیستم که اینطور به قضیه نگاه می‌کنه. البته که ممکنه آدم اشتباهاتی داشته باشه ولی راه فهمیدن و اصلاح کردن‌شون همینه دیگه، که یه موقعیتی فراهم باشه که بتونه بدون ترس درباره‌شون صحبت کنه.

حالا نمی‌خوام از این حرف‌ها نتیجه بگیرم که وبلاگ چه خوبه یا باید حواس‌مون به محتوایی که داریم به خورد مغزمون می‌دیم باشه :)) اینا درست، ولی بیشتر می‌خوام تشکر کنم ازتون که هستید و می‌نویسید و می‌خونید. به خصوص از اونایی که این چند روز پستاشون رو خوندم. شاید برا خودتونم سخت بود گفتن بعضی حرفا، ولی باعث شدین حداقل یکی از مخاطباتون حس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه :)

راستش قرار بود تو این پست راجع به احوالات این روزها که به نوعی به یکی از همون مسائل هم مربوط می‌شه حرف بزنم. ولی دیگه طولانی می‌شه، می‌ذارم یه وقت دیگه. حرف زیاده حالا :)

  • فاطمه
  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

نبخش مرتکبانت را *

چند سال بعد که دوباره به مانچا برخوردم (خانواده برای فرار از این قضیه‌ی روبان به ناحیه‌ی موراویا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق می‌افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه‌ها می‌خوانم، شخص خودم را گناهکار می‌دانم و حس می‌کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)

تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال

این روزا کتاب تنهایی پر هیاهو دستمه و چون برا خودم نیست از تیکه‌های زیادیش دارم عکس می‌گیرم، چون احتمال میدم بعدا بخوام برگردم و مرورش کنم. در مورد خود کتاب هر وقت تموم شد می‌نویسم ولی عجالتا خواستم این چند جمله‌ی بالا رو که دو شب پیش می‌خوندم بذارم.

یه زمانی زیاد می‌گفتم "ببخشید". وقتی فهمیدم که یه دوست اینو به روم آورد. نمی‌دونم از اینجا میومد که همیشه تا حدی خودمو مقصر می‌دونستم، یا صرفا می‌خواستم با یه ببخشید گفتن یه بحث بیهوده رو فیصله بدم. به هر حال فهمیدم عادت جالبی نیست و آدمو شاید یه جورایی تو موضع ضعف قرار میده. فهمیدم یه تعادلی هست بین این که «اگه یه اتفاقی میفته عملکرد خودتو هم بررسی کنی و دنبال این نباشی که تقصیرو گردن بقیه بندازی» با این که «هر اتفاقی میفته تصور کنی مشکل از تو بوده و احساس گناه کنی و بابت چیزی که حتی ممکنه ندونی چیه عذرخواهی کنی». و فکر کنم تو این چند سال تونستم اون عادت (زیادی ببخشید گفتن) رو تا حدی اصلاح کنم.

ولی تقارن جالبی پیش اومد بین خوندن این چند جمله و اتفاق کوچیکی که چند ساعت بعدش افتاد و باعث شد حس کنم مقصرش من بودم! که باید تو موارد قبلی جدی‌تر برخورد می‌کردم که این پیش نیاد. هرچند چیز خاصی هم نبود ولی یه کم منو ترسوند. دلم می‌خواست برم به طرف بگم ببخشید که کلا من هستم! سعی کردم نباشم ولی به قدر کافی قوی نبودم. تقصیر خودتم بود، ولی اوکی، من از این به بعد سعی می‌کنم بیشتر فاصله بگیرم.

دیروز یکی از اون راه‌هایی که داشتم امتحان می‌کردم به بن‌بست خورد و این یعنی یه شانس همکاریم با این آدم قطع شد. نمی‌تونم درست تفکیک کنم که خوشحالم یا ناراحت! می‌مونه یه پروژه‌ی مشترک دیگه که همینطوری‌شم خیلی رو هواس و معلوم نیست به کجا می‌رسه.

از این جزئیات که بگذریم، شاید حالا باید یاد بگیرم خودم خودمو راحت‌تر ببخشم و کمتر سرزنش کنم. 

* عنوان از شعر حسین صفا که میگه:

نبخش مرتکبانت را

تو حکم واجب‌الاجرایی

و عشق جوخه‌ی اعدام است

دقیقا نمی‌دونم ربط درستی پیدا می‌کنه به حرفی که زدم یا کلا یه چیز دیگه میشه (بهش فکر می‌کنم!) ولی یهو یادش افتادم. (چاوشی هم می‌دونید که خوندتش دیگه :) )

+ موقعی که داشتم پیش‌نویس این پست رو می‌نوشتم، همسایه‌مون به شدت داشت جیغ می‌کشید و فحش می‌داد! دلم می‌خواست برم بگم ببخشید که ما داریم واحد بغلی‌تون زندگی می‌کنیم :|

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸

کمی در حاشیه

سلام

یه کم می‌خوام از فکرا و غرهای مربوط به این چند روز که تو ذهنم جمع شده بگم. اگه حال دارید و می‌خونین دمتون گرم :)

۱) اینقدر دور پارک کرده بودیم که فکر می‌کردم به نماز که هیچی، به خود دانشگاهم نمی‌رسیم و اون وسطا یه جا قاطی جمعیت می‌شیم. ولی بالاخره حدود هشت و ربع رسیدیم. از یه در بین دانشکده دارو و فنی وارد شدیم و رفتیم تا چند قدم جلوتر از در ۱۶ آذر تا جایی که دیگه جلوتر نمی‌شد رفت. وقتی متوجه شدم هنوز نماز خونده نشده خوشحال شدم چون بیشتر هدفم شرکت تو این بخش از مراسم بود تا بودن تو شلوغی‌های بعدش برای تشییع.* به هر صورت تا نه و نیم ایستادیم تا عزاداری و مداحی و صحبت‌های مختلف بگذره و برسیم به نماز. این وسط صحبت‌های دختر حاج قاسم و محکم بودنش خیلی بهم حس خوبی داد.

* نفْسِ بودن تو جمع تشییع‌کنندگان خیلی هم خوبه. من مشکلم با هجوم آوردن و عجله و حرص مردمه که تهش منجر میشه به اتفاقی که متاسفانه امروز توی کرمان افتاد. واقعا از یه جایی به بعد این هیجانات رو نمی‌فهمم که شاید مشکل از منه که زیادی همه چی رو منطقی می‌خوام ببینم. متوجه نمی‌شم چرا از باشکوه بودن مراسم، فقط این مهمه که آدم زیاد بیاد. قطعا مدیریت این همه آدم و نظم دادن به چنین مراسمی آسون نیست و اولویت با چیزایی مثل حفظ امنیته، ولی خودمون نمی‌تونیم یه کم رعایت کنیم؟ حرص می‌زنیم و همدیگه رو هل می‌دیم که برسیم به ماشین حمل پیکرها که از نزدیک عکس بگیریم یا یه چفیه پرت کنیم متبرک بشه؟ نمی‌گم کار اشتباهیه ولی حرص زدن براش جالب نیست به نظرم. من همینطوریش بعد از مراسم یه تیکه تو شلوغی کوچه‌های اطراف دانشگاه گیر افتادم و یه جا دیدم از ۴ طرف دارم توسط آقایون له میشم :/ خب درسته که بخوام یک ساعت دیگه قاطی جمعیت و تو چنین شرایطی باشم که فقط ماشین پیکرها رو دیده باشم؟ 

۲) سعید فرجی رو نمی‌دونم می‌شناسید یا نه. یه عکاس و مستندسازه که تو عراق و سوریه هم خیلی رفت و آمد داره. این پستش رو بد نیست ببینید. اشاره کرده به حرفای مردم یکی از شهرای عراق که مدتی تو محاصره‌ی داعش بوده و حاج قاسم فرمانده‌ی آزادسازیش بوده. شهری که فاصله‌ی کمی داره تا قصر شیرین. یکی از کامنتای این پست برام خیلی عجیب بود. یکی گفته بود "من این افسانه‌ها رو باور نمی‌کنم. من فقط اینو باور می‌کنم که سپاه تو حوادث آبان فلان کارا رو کرد." خب، من نه کلیت سپاهو تایید می‌کنم نه در مورد حوادث آبان نظر و قضاوت خاصی دارم (که خودمم راجع به خیلی چیزا مطمئن نیستم). حرفم اینه که چطور میشه روایت یه مستندساز (به نظرم بی‌طرف) از اهالی یه شهرو افسانه بدونیم، ولی حاضر باشیم هر چی رو که رسانه‌های یک سمت بهمون می‌گن باور کنیم. منظورم این نیست که اون رسانه‌ها فقط دروغ میگن و رسانه‌های ما هر چی میگن راسته، نه. رسانه، رسانه‌ست به هر حال! این برام عجیبه که بعضیامون تصمیم می‌گیریم یه چیزو باور کنیم و هر حرف دیگه‌ای مغایر باهاش شنیدیم از اساس بگیم دروغ و افسانه‌س.‌ (تلنگر: خودم اینجوری نباشم یه وقت!)

۳) من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. از یه طرف میگم جنگ و انتقام چیز خوبی نیست و کاش بشه یه جوری این داستان تموم شه که بیش از این کسی آسیب نبینه. از طرف دیگه اصلا به نظرم منطقی نمیاد یکی بهم ضربه‌ای بزنه و من برای اینکه مبادا یه‌وقت عصبانی و خشونت‌طلب‌ به نظر بیام، جوابشو ندم و همینطور بشینم تا طرف باز بیاد جلوتر. شاید اصلا برای رسیدن به صلح نهایی، بعضی وقتا جنگ اجتناب‌ناپذیر باشه. نمی‌دونم چی درسته و چی میشه. (شایدم می‌دونم چی درسته ولی می‌ترسم قبولش کنم.)

۴) بعد از نوشتن پست قبل و خوندن کامنتا و چند تا مطلب دیگه، نظرم کامل‌تر شده. من هنوز سر این حرف هستم که سعی کنیم با هم مهربون‌تر باشیم. هم از کنایه زدن آدمای خوشحال از این قضیه دلم می‌گیره و هم از بعضی کنایه‌های آدمای خیلی ناراحت به اونا. با این حال هنوز سعی می‌کنم عقاید و علایق هر دو طرف برام محترم باشه، ولی تا جایی که حس نکنم به خودم یا عقایدم توهینی شده. بالاخره یه مرزی داره این احترام به عقاید و پذیرفتن افکار مختلف، و آدم قرار نیست همیشه همه رو تحمل کنه که به نظر همه آدم خوبی بیاد. خیلی هم سخت‌تر میشه وقتی وسط طیفی نه یه طرفش. همیشه سعی می‌کنی دو طرفو نگه داری آخرشم این ریسکو داره که از دو طرف فحش بخوری :)) البته این وسط موندن در صورتی درسته که یه طرف طیف افراط باشه یه طرفش تفریط، نه یه طرف حق و یه طرف باطل. و اون افراط و تفریط نظریه که فعلا راجع به بعضی فکرای مختلفی که اطرافم هست دارم. شایدم اشتباه می‌کنم و بعدا بازم نظرم عوض بشه.

(این پست رو هم دوست داشتید ببینید. مخصوصا اون پاراگرافش که با «حرف بعدی حیرت است» شروع میشه، به نوع دیگه‌ای و خیلی بهتر، این چند جمله‌ی منو بیان کرده.)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۷ دی ۹۸

کاش اینقد نیفتیم به جون هم!

سلام

منم مثل بیشترتون صبح جمعه رو با خبر تلخ شهادت سردار سلیمانی شروع کردم. تو خواب و بیداری یه کم طول کشید بفهمم چی می‌خونم ولی بالاخره دوزاریم افتاد.

کم‌کم همه داشتن تو اینستا و غیره پست و استوری می‌ذاشتن. من خیلی وقتا، سر خیلی اتفاقا ترجیح میدم نظر ندم. همیشه این فکرا تو سرم می‌چرخه که ممکنه این حرفم باعث این برداشت بشه که کلا تفکرم یه چیزیه که دقیقا نیست و در نتیجه باید یه ساعت مقدمه بگم که فلان برداشت نشه و این چیزا! از طرفی تو بعضی مسائل فکر می‌کنم اصن چه دلیلی داره همه نظر بدن، که بگن آره ما هم به خاطر مثلا زلزله یا آتیش‌سوزی ناراحت شدیم ولی مستقیم بعدش کافه رفتن‌شونم استوری کنن... (دیدم که میگم)! انگار که یه جور رفع تکلیف باشه! خلاصه درست یا غلط، معمولا خیلی راجع به هر اتفاق و مسئله‌ای نظر نمی‌دم.

ولی این بار حس می‌کردم نمی‌تونم هیچ کار نکنم. عکس پروفایل عوض کردم، استوری گذاشتم، ولی باز دلم آروم نمی‌شد. همه‌ش بین اینستا و تلگرام و بلاگ جابه‌جا می‌شدم ببینم چه خبره. یه کار خیلی عقب افتاده داشتم که می‌دونستم با این اوضاع بهش نمی‌رسم. از اینستا و اکانت اصلی تلگرامم لاگ‌اوت کردم که البته اینستاهه خیلی دووم نیاورد و دوباره بعدازظهر بازش کردم :)) ولی بالاخره موفق شدم اون کارو تا شب تموم کنم و بفرستم به هر شکلی که بود.

امروز صبح متوجه شدم یکی از دوستای کارشناسیم آنفالوم کرده. این برا خیلیا احتمالا پیش اومده از بس که بعضیامون منتظریم یه چیزی بشه و بپریم به هم و همه چیزو با هم قاطی کنیم. تازه من هیچ حرف سیاسی یا توهین‌آمیزی ننوشته بودم (فقط یه آیه قرآن گذاشته بودم)، و اینش برام جالب بود که با اینکه مواضع و جهت‌گیری سیاسی این دوستم کاملا برام مشخصه، در عین حال همیشه به نظرم می‌رسید هم منطق شنیدن حرف مخالف و هم یه حس وطن‌دوستی رو داره. شایدم من اشتباه می‌کنم و این مفاهیم برای اون معنی متفاوتی دارن...

خلاصه می‌خوام بگم ما کلا عادت داریم فریاد روشنفکری و تحمل عقیده‌ی مخالف می‌زنیم، ولی نوبت خودمون که میشه تحمل‌شو نداریم. یهو صبح بلند می‌شیم و تصمیم می‌گیریم هر کی رو که مثل‌مون فکر نمی‌کنه آنفالو کنیم! مهم هم نیست اگه طرف فامیل یا دوست و آشنا باشه. مهم نیست اشتراکاتی که تا الان داشتیم. مثل من فکر نمی‌کنه؟ باید حذفش کنم!

نمی‌خوام بگم مثلا خیلی منطقی‌ام، ولی منم تو پیجم افرادی بودن که کاملا برعکس تفکر من نظر بدن، یا ظاهرا هم‌نظر باشن باهام ولی یه حرف تندی بزنن که خوشم نیاد. با هیچ‌کدوم نه وارد بحث شدم نه آنفالو کردم. ولی اینجا بود که فهمیدم لازمه منم یه وقتا، یه ذره به عقیده‌م اشاره کنم.

امیدوارم مخصوصا این روزا و تو این وضعیت، تندروی از هیچ جهتی اتفاق نیفته. این چیزیه که منو می‌ترسونه.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۴ دی ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب