بعد از حدود ۵ هفته، سلام!
پست طولانیای شده. ولی با این روند پست گذاشتنم حالا حالاها وقت دارین که بخونیدش :))
تو دورهی کارشناسی برای پروژهی یکی دو تا از درسا باید میرفتیم بازار قطعه بخریم. نمیدونم اون موقع فروشگاه اینترنتی کم بود یا میخواستیم برای تجربه خودمون حضوری بریم. از طرفی چون شناخت و تجربه نداشتیم، گزینهمون همون جاهایی بود که استاد یا تیایها بهمون گفته بودن.
واسه پروژهی گروهی یه درس باید میرفتیم از مغازههای یه خیابونی سمت ناصرخسرو قیمت چند مدل بلبرینگ رو در میآوردیم. ما دو تا گروه بودیم، جمعا سه تا دختر و سه تا پسر. یادم نیست دقیقا چی شد که آخرش دو تا از پسرا پیچوندن و سه تا دختر و یه پسر رفتیم اونجا. اگه درست یادم مونده باشه خیابون ناظم الاطبا، یه خیابون کمعرض با مغازههایی که اکثرا بلبرینگ و اینطور چیزای صنعتی داشتن. منطقی بود بیشتر هم آدمای مشاغل صنعتی و کارگاهی اونجا رفت و آمد داشته باشن؛ که یعنی اکثرا آقایون. مغازهها کوچیک بودن و نمیشد چهارتایی بریزیم داخل. فکر کنم هر کدوم یه بارو رفتیم تو مغازهها، ولی در ادامه پسره با یکی از ما که بهتر حرف میزد میرفتن سوال میکردن. شب شده بود و اون زمانی که من و دوستم بیرون منتظر دو نفر دیگه بودیم، آقایون رد میشدن و با تعجب نگاه میکردن که این دخترا اینجا چه کار دارن. من کلی خاطره و لحظه از ماجراهای اون روز یادم مونده. از لحظهای که امتحان کتبی آزمایشگاه تموم شد و اون دو تا پسر گفتن نمیان، تا تاکسی و مترو سوار شدن و صدای «دارو، دارو» وقتی از تقاطع ناصرخسرو میگذشتیم، از خیابون رد شدن من که پسر همکلاسی رو ترسوند، و جدا شدنمون تو ایستگاه متروی امام خمینی. اما بیش از همه، هنوز حس سنگین اون لحظات ایستادن خودم و دوستم تو تاریکیِ ناظم الاطبا رو یادمه. کسی مزاحم ما نشد، کسی چیزی نگفت، ولی انگار اونجا بودن ما برای هر کی رد میشد و برای خودمون چیز غریبی بود.
همون ترم برای پروژهی یه درس دیگه، قرار شد با دوستم بریم پاساژ امجد تو جمهوری که چند تا قطعهی الکترونیکی و رباتیک بخریم. قبلش هم باید میرفتیم یه خیابونی همون طرفا، بدیم طراحیهامون رو برش لیزر بزنن. یکی از پسرا که اون کلاسو نداشت ولی با دوستم دوست بود، گفت باهامون میاد چون اونجا بهتره یه پسر باهامون باشه! (جالبه بگم اینجا هم یه موقعیتی پیش اومد که این دوستمون سر از خیابون رد شدن ما تذکر داد!) اسم اون خیابون مقصد یادم نیست ولی بهمون گفته بودن مرکز برش لیزر و این کاراس. کارگاههای اونجا هم فضای مردونهای داشتن. رفتیم جایی که آشنای یکی از بچهها بود، فایلها رو دادیم. من نشستم تا آماده بشن و اون دو تا (شایدم فقط پسره) رفتن یه قطعهی دیگه بخرن. (من بعدها فهمیدم جاهای دیگهای هم هستن مثلا تو انقلاب که با قیمت مناسب برش لیزر انجام میدن. و اتفاقا دو جای مختلفشو تنها رفتم و با چند خانم هم روبهرو شدم!) بعدش پیاده رفتیم تا امجد. تو چند تا مغازه خرید داشتیم ولی اینو یادم مونده که وارد یکی از مغازهها شدیم که کوچیک و پر از وسیله بود، فکر کنم پیچ و مهره و اینطور چیزا میفروخت. داشتیم دنبال چیزایی که میخواستیم میگشتیم که پیرمرد فروشنده گفت یه نفرتون باشه کافیه، و رسما و من و دوستم رو بیرون کرد و پسره موند داخل! هنوزم متوجه نمیشم چرا اون پسر که فقط قرار بود همراه ما بیاد یهو شد سخنگوی ما؟ چرا ما خودمون تو مغازه حرف نزدیم و سوال نکردیم؟
از بچگی یه سری حرفا و کلیشههای جنسیتی مستقیم و غیر مستقیم، خودآگاه و ناخودآگاه، از طرف خونواده و مدرسه و جامعه به همهی ما تزریق شده. یه نمونهش جاهایی که میگن فلان کار به درد دخترا نمیخوره؛ که ممکنه گاهی منطقی هم باشه ولی طرز گفتنش خیلی تاثیر داره. تاثیر اینجور حرفا رو فکر و رفتار هر کسی هم یه جوره. نمیخوام اینجا یه پست منتقدانه بنویسم و بحث راه بندازم، فقط میخوام کمی از تاثیرش رو خودم بگم.
دبیرستان ما خیلی مذهبی بود. روزهای آخر سال پیشدانشگاهی، یکی از دبیرهامون حرف جالبی زد؛ کلی تشویقمون کرد و آخرش گفت خوب درس بخونین که نشون بدین خانومای معتقد هم میتونن کارهای باشن و موفق. تو اون لحظه حرف انگیزشی و باحالی به نظر اومد. من خوب درس خوندم و وارد دانشکده مکانیکی شدم که تعداد دخترا یکهشتم پسرا بود! حالا علاوه بر حس مسئولیت نسبت به جامعهی مذهبی، همهش تصور میکردم باید به عنوان یه دختر هم نشون بدم تواناییشو دارم که کسی نگه تو دختری به درد اینجا نمیخوری! نمیدونم این ایده از کجا پیدا شده بود، ولی حالا که فکرشو میکنم شاید همین فکرها بوده که باعث اضطرابم میشده. همهی دخترا مثل من نبودن و اینطوری فکر نمیکردن. بعضیا اعتماد به نفس فوقالعادهای داشتن، بعضیا کمتر. بعضیا درسشون خیلی خوب بود، بعضیا کمی ضعیفتر. مثل پسرها، مثل همهجا. پسرا هم نیومده بودن مچ دخترا رو بگیرن! بعضی استادا بودن که میشنیدیم به دخترا کمتوجهی میکنن ولی من با هیچکدومشون درسی نداشتم. اما این حس اضطراب اغلب باهام بود. طبق قرارداد نانوشتهی تو ذهنم باید نشون میدادم به عنوان یه دختر چادری توانایی و لیاقت اینجا بودن رو دارم. البته همهشم به دختر و چادری بودن ربط نداشت، شاید به همیشه جزو خوبا بودن تو مدرسه عادت کرده بودم و الان متوسط بودن منو نگران میکرد. بههرحال، این فکرا باعث میشد هر بار که ارائه یا پروژهای خوب پیش نره فکر کنم همهی نگاهها روی منه. که زیاد هم پیش میومد. مهم نبود تو چه گروهی باشم، پسر باهامون باشه یا نه. هر بار که مشکلی پیش میومد حتی اتفاقی کاملا پیشبینی نشده که دست ما نبود، از خودم میپرسیدم چرا؟ نکنه مشکل منم؟ الان بقیه دربارهم چی فکر میکنن؟ حس میکردم منم که کافی نیستم. و باعث میشد کمتر و کمتر بخوام که دیده بشم.
الان دارم فکر میکنم اصلا چرا باید خودمو نمایندهی گروهی از جامعه میدونستم؟ مگه کم بودن دخترا و پسرای مذهبی که خوب بودن؟ یا اصلا از هر اعتقاد و گروه دیگهای. کی قرار بود فقط با عملکرد من گروهی رو قضاوت کنه؟ از چه جاهایی یا با چه واکنشهایی این به من القا شده بود؟
حالا میفهمم چرا مثلا تو مسابقهی خندانندهشو برای اجرای دخترا این همه استرس میگیرم. چون به هر دلیلی شرکتکنندههای دختر از پسرا کمترن و انگار مستقیم یا غیرمستقیم بهشون القا شده نمایندهی ۴۰ میلیون خانم جامعهن! برای همین (شاید فقط طبق اون قرارداد ذهنی من) خراب کردن اجرای یه دختر بیشتر از یه پسر به چشم میاد (شاید فقط به چشم من). از طرف دیگه به محض اینکه دختری مثلا راجع به معیارها و رسوم غلط خواستگاریها استندآپ میکنه، چون با خودش هم شوخی کرده بهش میگن اجرات ضد زن بود! در حالی که پیش میاد پسرا با این موضوع که بهشون زن نمیدن کلی شوخی میکنن، کسی هم اذیت نمیشه و نمیگه اجرات ضد مرد بود.
***
امروز بعد از چهار پنج سال دوباره رفتم پاساژ امجد. سه تا وسیله نیاز داشتم و میخواستم حضوری برم تا شاید چیز چهارمی رو که تو فروشگاههای اینترنتی مغازهها ندیده بودم پیدا کنم. به محض وارد شدن ناخودآگاه چشمم دنبال این گشت که آیا خانومی میبینم؟ جز یه نفر تو اون شلوغی (و بعد هم یکی دو تا کارمند تو دفترها) کسی نبود. سعی کردم ذهنمو الکی درگیر نکنم و دنبال آدرس مغازهای که دنبالش بودم بگردم. سعی کردم طوری به نظر بیام انگار میدونم دارم کجا میرم، ولی آخرش دو دور تو یکی از طبقات زدم و بالاخره سوال کردم تا فهمیدم مغازهای در کار نیست. یه دفتر اونجا داشتن که کسی هم توش نبود. از شیشهی دفتر میدیدم کتهاشون پشت صندلیاس ولی در بسته بود و در هم که زدم خبری نشد. برگشتم پایین و سعی کردم حداقل مغازهی پیچ و مهره فروشیِ اون سال رو پیدا کنم. اونم پیدا نشد. دقیق یادم نمونده بود کجاس ولی شاید اونم رفته. تصمیم گرفتم برگردم به مغازهای که اومدنی تو مسیر دیده بودم. از امجد رفتم بیرون و بعد از چند قدم وارد پاساژ عباسیان شدم. کوچیکتر، خلوتتر، مرتبتر. اولین مغازه همونی بود که تو راه دیده بودم و به نظر میرسید وسایلی که میخوام رو داره. چند نفری داخل بودن. منم رفتم داخل و سوال کردم. خیلی عادی جواب دادن. حتی خانم مهندس خطابم کردن :)) اون وسط فروشنده اعصابش از یه چیز خورد شد و دستشو کوبید رو میز :)) ولی دوباره با من آروم صحبت کرد. دو تا از وسایلی که میخواستم رو داشتن و تازه قیمتاشون از سایت اون مغازهی اول مناسبتر بود. حساب کردم و کارتشون رو هم گرفتم.
امروز برام خستهکننده بود چون خیلی راه رفتم و از عصر که نشستم پای کار با قطعههای جدید، حجم کارهای باقیمونده بیشتر به چشمم میاد. اما خوشحالم به جای اینکه اینترنتی سفارش بدم، یه بار دیگه رفتم جایی که دفعهی اول حس خوبی ازش نگرفته بودم. درسته همهی چیزایی که میخواستم رو پیدا نکردم، ولی خاطرهی امروز از نظر افزایش نسبی اعتماد به نفس خودم و برخورد فروشندهها، میتونه خاطرهی قبلی رو کمرنگ کنه. کامل که از بین نمیره ولی اگه دفعهی بعدی در کار باشه، اوضاع کمی راحتتره.
مقابله با شرم و ترسهایی که به دلایل مختلف و بعضا نامعلوم تو ذهنامون ایجاد شده کار آسونی نیست. اما نکتهش اینه که شاید تو ایجادش نکردی، ولی فقط خودتی که میتونی برطرفش کنی. یه شبه درست نمیشه و حتی شاید همیشه رگههایی ازش باقی بمونه، اما تو این مسیر یه قدم هم تلاش بزرگ و اثرگذاریه. :)