۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

راه حل: غرفه‌ی بازیافت

۱) دو سه ماه پیش مشخصات چند تا از کتاب‌های دانشگاهیم رو وارد اپلیکیشن کنسل کردم که به عنوان کتاب دست دوم بفروشم. بعد از چند روز، یه آقایی بهم زنگ زد و گفت کتاب فیزیک هالیدی رو می‌خواد. آدرسش رو برام پیامک کرد و هزینه‌ی ارسال با پیک رو پرسید و شماره کارت خواست. اما فرستادن کتاب چند روزی عقب افتاد تا بتونیم روزی رو هماهنگ کنیم که اون خونه باشه. خبری ازش نشد تا چند روز بعد که من پیام دادم و پیگیر شدم. به ابهامم راجع به آدرسش جواب داد و گفت فلان وقتِ روز بهتره و منم گفتم پس هر موقع مناسب بود یه پیام بدین و گفت باشه. اما خبر نهایی رو نداد و دیگه کلا چیزی نگفت. یکی دو هفته بعد که شخص دیگه‌ای بهم پیام داد برای همون کتاب، از نفر اول که پرسیدم بالاخره کتاب رو می‌خواد یا نه، گفت نه!

۲) پسر دومیه که تو واتس‌اپ پیام داده بود، خیلی بیشتر درباره‌ی کتاب سوال می‌کرد. از فهرست و بعضی صفحات عکس خواست که با ویرایش جدید مقایسه کنه. به نظرم اومد این جدی‌تره، عکس‌ها رو براش می‌فرستادم و سوالاش رو جواب می‌دادم. اما آخرین باری که عکس دو صفحه از کتاب رو برای مقایسه خواست، بعدش دیگه چیزی نگفت. فردا شبش بهش پیام دادم که کتاب اون چیزی بود که می‌خواسته؟ سین کرد و جواب نداد. بعد از اونم دیگه هیچ‌وقت پیامی نداد!

۳) دیشب یکی به اسم پابلو (!) تو تلگرام پیام داده که کتاب شیمی عمومی رو می‌خواد. صبح براش عکس‌هایی که لازم بود رو فرستادم و توضیحاتی درباره‌ی کتاب دادم. گفت که بهتون اطلاع میدم! (دیشب هم که چیزی راجع به کتاب گفتم ولی هنوز عکسا رو نفرستاده بودم، همینو گفت و نمی‌دونم چرا علامت تعجب می‌ذاشت.) منتظرم ببینم اینم اومده بوده دور بزنه بره یا واقعا میاد اطلاع بده (چه کتابو بخواد چه نه).

۴) اگه یادتون باشه ۱۲ جلد کتاب کنکور هم پیدا کرده بودم که قدیمی بودن و دیگه به درد کسی نمی‌خورد. بعد از اینکه اونا رم چند وقت تو کنسل گذاشتم و مطمئن شدم واقعا کسی نمی‌خوادشون، بردیم دادیم به غرفه‌ی بازیافت کاغذ نزدیک خونه‌مون. در مقابل ۱۰ هزار تومن دریافت کردیم که هزینه‌ی دو بار تاکسی گرفتنم تا دانشگاه شد!

۵) چند وقت پیش یه شخصی بهم پیام داد جهت آشنایی (آخرای این پست کمی بهش اشاره کردم ولی الان باز خلاصه میگم) که از بچه‌های دانشگاه بود ولی به قول خودش من رو فقط در حد اسم و رشته می‌شناخت. من هم که کلا ندیده بودمش تا حالا. زیاد تو چت از خودش چیزی نمی‌گفت و می‌خواست که حضوری همدیگه رو ببینیم. بعد از چند روز که دوباره مطرح کرد و منم قبول کردم که حضوری صحبت کنیم، گفت که فعلا تهران نیست و هر وقت اومد خبر میده :| بالاخره بعد از ده روز خبر داد که اومده تهران و (بعد از اینکه گفتم نه فردای همون شب نمی‌تونم! و فلان روزها برام مناسبه، و اون گفت شنبه خبر میدم و یکشنبه خبر داد!) بالاخره قرار رو گذاشتیم؛ روز، ساعت و... مکان. پرسید بیام همون دانشکده برق؟ (ظاهرا رشته رو هم نمی‌دونست :/) و من گفتم برق نیستم ولی همون‌جا مناسبه. اینجا بود که محو شد تا دو سه ساعت بعد که اومد گفت فردا کاری داره و ممکنه نرسه بیاد و بهم خبر میده! صبحش که یک ساعت قبل از قرارمون ازش پیگیری کردم (با بیان اینکه باید بتونم برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم کنم)، جواب داد که کارش طول کشیده و بعید می‌دونه برسه بیاد. اون ببخشیدی رو که دیشب گفته بود هم دیگه نگفت. سعی کردم مودب بمونم چون ممکن بود بعدتر عذرخواهی کنه و دوباره بخواد قراری بذاریم (ناسلامتی اون همه رو صحبت حضوری تاکید داشت). گفتم برخورد جدی رو می‌ذارم برا اون موقع! الان ده روز می‌گذره، هیچ پیام دیگه‌ای نداده و من پشیمونم از اینکه همون روز حداقل بهش نگفتم که چقدر به نظرم بی‌شخصیته :)

۶) نمی‌دونم من زیاد آدما رو جدی می‌گیرم یا ملت بی‌ادب شدن که وقتی از درخواست‌شون منصرف می‌شن هیچی نمی‌گن. حقیقتا دلم می‌خواد به هر سه نفر پیام بدم و بگم من که از محو شدن‌تون متوجه تغییر نظرتون شدم ولی درستش این بود شما که از اول پیام داده بودین، حداقل به احترام وقتی که من براتون گذاشتم این عوض شدن نظر رو خودتون می‌گفتین.

۷) عذاب وجدانم می‌گه شاید همه‌ی اینا به نوعی جواب کار خودت باشه: تابستون یکی از بچه‌های دانشگاه راجع به یه موضوع آکادمیک از من (و احتمال میدم از چند نفر دیگه) سوالی پرسید. من هم گفتم با استاد صحبت می‌کنم و خبر میدم. راستش بنا به دلایلی کلا نتونستم با استاد هم صحبت کنم چه برسه که به اون فرد خبر بدم. اونم دیگه پیگیر نشد، شاید جوابش رو از بقیه گرفته بود. به عذاب وجدانم می‌گم قبول، ولی این موقعیت یه کم با اونای دیگه فرق داشت. مدل سوال طوری بود که انگار استاد گفته بوده از چند نفر بپرسه ببینن چی می‌شه و الزاما به جواب تک‌تک ما وابسته نبوده. درخواست هم از طرف من نبود که خبر ندادنم به اندازه‌ی خبر ندادن اون افراد بی‌شعورانه باشه. با این حال درسته، من وقتی میگم خبر میدم باید خبر بدم. ولی لطفا دیگه دست از سرم بردار.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹

شام با آدری هپبورن

مقدمه!

چند وقت پیش با دوستم صحبت این شد که برای تولد هم کتاب بخریم. اوایل بهمن که نمایشگاه مجازی کتاب (همراه با بن و تخفیف‌هاش!) برگزار شد، حدود یک ماه مونده بود به تولدش. ازش لیست کتابایی که می‌خواست رو گرفتم و دوتاشون رو انتخاب کردم: سیرک شبانه (که قبلا معرفیش رو تو یکی از اپیزودهای پادکست گالینگور شنیده بودم) و شام با آدری هپبورن. جالب اینکه بین اون همه کتابی که از انتشارات مختلف خریده بودم، شام با آدری هپبورن اولین کتابی بود که به دستم رسید. دوست داشتم قبل از اینکه به دوستم بدم‌شون حداقل یکی‌شون رو بخونم و این افتخار نصیب آدری هپبورن شد :))

توی کانالم به این موضوع کمی اشاره کرده بودم و دو تا از دوستان گفته بودن بعدا کتابو معرفی کن. دیشب داشتم فکر می‌کردم تو کانال معرفیش رو بذارم یا همون وبلاگ؟ بعد یاد کتاب دیگه‌ای افتادم که تو دام کمال‌طلبیم افتاده و یه ماهه پست معرفیش کامل نشده :)) فکر کردم خوبی کانال اینه که چون نمی‌خوام توش پست طولانی بذارم، مجبور می‌شم معرفی جمع‌وجوری بنویسم و زیاد کل کتابو تعریف نکنم :)) بعد می‌تونم همون رو عینا توی وبلاگ بذارم که همه‌ی معرفی‌هام اینجا هم باشن. کلک خوبیه!

حالا هم دارم فکر می‌کنم برای نوشتن درباره‌ی هر چیز اگه یه محدودیت کلمه در نظر بگیرم شاید کمک‌کننده باشه. مثلا الان این همه مقدمه چه کارکردی داشت؟ :))

معرفی کتاب شام با آدری هپبورن (The Dinner List)

(نوشته‌ی ربکا سرل، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر نون)

موقعیتی فراهم شده که سابرینا می‌تونه تو شب تولدش با پنج نفری که خودش انتخاب کرده شام بخوره: پدرش (که در کودکی اون و مادرشو ترک کرده و چند سالی هست مرده)، نامزد سابقش (که طی داستان می‌فهمیم چه ماجراهایی از سر گذروندن)، بهترین دوستش (که از زمان دانشگاه با هم هم‌خونه بودن)، استاد فلسفه‌ش تو دانشگاه، و البته هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ش: آدری هپبورن. (سبک داستان رئالیسم جادوییه پس خیلی سخت نگیرین که چطور این قرار شام اتفاق افتاده!)

توی این جمع شش نفره و در بحث‌هایی که بیشتر با هدایت آدری هپبورن و استاد سابرینا شکل می‌گیره، سابرینا در تلاشه چیزهایی رو بفهمه. زخمایی سر باز می‌کنن و خاطراتی به یادش میان. این فرصت فراهم می‌شه که دو طرف هر رابطه (سابرینا و پدرش / نامزدش / دوستش) حرفاشونو بزنن و بالاخره به نقطه‌ای برسن که سابرینا بتونه از بعضی مسائل بگذره، طرف مقابلش رو ببخشه و البته سهم خودش رو هم در روابطش و اتفاقایی که افتاده بپذیره.

چیزی که کتاب رو برام جذاب می‌کرد علاوه بر اینکه کنجکاو بودم ببینم صحبتاشون چطوری پیش میره و بالاخره آخرش چی می‌شه، این بود که هر چی صحبت‌ها و همین‌طور روایت گذشته (یه فصل درمیون) جلوتر می‌رفت به لایه‌‌های جدید و حتی غافلگیری‌هایی می‌رسید که نشون می‌داد داستان به این سادگی هم نبوده.

+ با رابطه‌ی سابرینا و دوستش همذات‌پنداری کردم. رابطه‌ای صمیمی که گرچه فاصله گرفتن مکانی و فکری با گذشت سال‌ها اون رو تحت تاثیر قرار داده بود، اما معلوم بود هنوز دوستی و محبت بین‌شون باقیه. دلخوری‌ها، توقعات و احساسات سابرینا رو نسبت به دوستش درک می‌کردم و بعضا تجربه کرده‌م.

+ بریده‌ی پایین و چند خط بعدش رو هم به معرفی توی کانال اضافه می‌کنم:

جسیکا می‌گوید: «این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبه‌خود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصه‌ی عشقشون اون‌قدر افسانه‌ای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطه‌ات رو حفش کنی.»

نکته‌ای که کتاب برام داشت اولا حرف تو همین پاراگراف بود؛ اینکه باید برای بهبود روابط‌مون -هر رابطه‌ای که برامون مهمه- تلاش کنیم. و دوما (شاید به موازات اولی) یادآوری اینکه وقتی چیزی تو روابطم ناراحتم می‌کنه سهم خودم رو هم ببینم. نه اونقدر که بگم همه چی تقصیر من بود، ولی حق‌به‌جانب هم نباشم :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

فاطمه پاسخ می‌دهد :))

سلام. این چالش از اینجا شروع شده و مهناز منو دعوت کرده. هم بامزه بود، هم خیلی سخت نبود برا همین تونستم زود بنویسمش :)

از اون چالشا هم هست که می‌تونه به صفحه‌ی درباره‌ی من اضافه بشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

(رمز داره و کمی شخصیه)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

آیا آشپز هم به اندازه‌ی غذا مهمه؟

۱) دیوید فاستر والاس یه جستار داره به اسم «به لابستر نگاه کن». مقاله‌ای بوده که برای یه مجله‌ی مربوط به غذا و آشپزی نوشته و ترجمه‌ای ازش تو کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده. ظاهرا بهش سفارش داده بودن بره به یک جشنواره‌ی لابستر معروف توی آمریکا و گزارشی ازش بنویسه. اولش والاس از موقعیت جغرافیایی اون شهر و ویژگی‌های نمایشگاه و اینکه لابستر چه جور موجودیه شروع می‌کنه تا جلوتر که می‌رسه به عطر (!) و طعم لابستر و انواعش و نحوه‌ی پختنش. می‌گه برای اینکه در تازه‌ترین حالت ممکن باشه، روش مرسوم اینه که زنده می‌ندازنش تو قابلمه‌ی آب جوش (روش‌های دیگه‌ای هم هست که خیلی بهتر از این نیستن).

از اینجا میره سراغ سوالای اخلاقی و استدلال‌هایی که آدم‌ها برای این کار میارن. مثلا بعضیا میگن لابسترها به دلایل عصب‌شناسانه درد رو احساس نمی‌کنن. ولی والاس یادآوری می‌کنه که شما هر استدلالی هم بکنی، آخرش نمی‌تونی تقلای لابستر رو برای بیرون اومدن از قابلمه‌ی روی گاز انکار کنی (ضربه زدنش به در یا چنگ زدنش به دیواره‌ی قابلمه). حتی اگه این کارش صرفا یه رفتار یا واکنش نسبت به به‌هم‌ریختن تعادل محیطش باشه و درد و رنجی در کار نباشه، باز چیزیه که وجود داره. پس سوال اینجاس: شمای نوعی که لابستر رو به این شکل می‌پزی و می‌خوری، واکنشت به این موضوع چیه؟ آیا اصول اخلاقی خاصی براش داری؟ به رنج اون حیوان فکر می‌کنی؟ اگه آره، توجیهت چیه؟ اگه نه، چرا نمی‌خوای بهش فکر کنی؟

اینجا نمی‌خوام گیاه‌خواری و این چیزا رو تبلیغ کنم، هدفم فقط فکر کردن به این سوالا بود. اولش خیلی برام مهم نبود چون ما که لابستر نمی‌خوریم! ولی نویسنده یه جا به اوضاع دامداری‌ها هم اشاره می‌کنه که باعث شد فکر کنم که تو کشور ما چطوریه؟ منظورم از «کشور ما» اینه که گوشتی که من می‌خورم چه فرایندی رو طی کرده تا به بشقاب من برسه. خب ما ذبح اسلامی داریم و تصور من اینه که روش مناسبی (به نسبت) برای کشتن حیوانه. اما شرایط نگهداری دام‌ها چی؟ از طرفی این موضوع تا حدی اجتناب‌ناپذیره؛ من که نمی‌تونم تو آپارتمان مرغ و گوسفند نگه دارم که برا خودشون بچرخن و بعد هم ازشون مصرف کنم. این رو هم نمی‌پسندم که کلا گوشت نخورم. پس چی بالاخره؟ شاید باید مصرف گوشت رو کم‌تر (یا متعادل‌تر) کنم یا اصلا به همین سبک ادامه بدم، اما می‌دونم که نمی‌خوام نسبت به این سوال‌ها بی‌خیال باشم.

نکته‌ی اون جستار برای من بیشتر از لابسترها، این بود که هر کاری می‌کنی بدون چرا داری انجامش میدی!

۲) یه جا خوندم که فاستر والاس جستاری که گفتم رو سفارش نگرفته بود. ظاهرا خودش نوشته و فروخته بوده به مجله، اما اینطوری توی نوشته‌ش بیان کرده که سفارش گرفته! و اینکه کلا آدم زیاد درستی هم نبوده از نظر اخلاقی. چون زیاد دنبالش نرفتم وارد جزئیاتش نمی‌شم، ولی چون خودم اولش ازش خوشم اومده بود و یکی دو بارم تو پست‌های دیگه بهش ارجاع داده بودم (و ممکنه بازم بدم)، خواستم این‌ورِ قضیه رو هم بگم.

حالا سوال جدیدی پیش میاد: «نبین کی می‌گه، ببین چی می‌گه» تا کجا صادقه؟ حرف‌ها و نوشته‌های یه آدم چقدر می‌تونن از شخصیتش جدا باشن؟

جالبه که توی اون جستار، به نظر میاد فاستر والاس به رنج کشیدن حیوان‌ها اهمیت می‌ده (حداقل ابعاد مختلفی از قضیه رو نشون می‌ده و سوال‌هایی ایجاد می‌کنه که بهشون فکر کنیم) و این تصور ایجاد می‌شه که حتما آدم بااخلاقیه که راجع به این موضوع نوشته. اما بعد می‌بینیم که در واقعیت برای –فکر کنم- نامزد سابقش مزاحمت ایجاد می‌کرده و رفتار خشونت‌آمیزی داشته. بیشتر از این حرفا هم درباره‌ش زده شده و خودشم نیست که دفاعی بکنه، چون چند سال پیش خودکشی کرده! در حالی که اگه اینا رو نشنیده باشی و بشینی نوشته‌هاشو بخونی به نظر میاد حرفای به‌دردبخوری می‌زنه.

اگه دوست دارین، بیاین راجع بهش صحبت کنیم. به نظرتون چقدر می‌شه به آثار یه هنرمند (یا تولیدکننده‌ی هر شکل محتوایی، حتی همین وبلاگ‌ها) مستقل از خودش نگاه کرد؟ اون مرزی که دیگه تحریمش می‌کنین کجاس؟ تا حالا کسی بوده که طرفدارش بوده باشین ولی یه چیزی ازش ببینین و دیگه دنبالش نکنین؟

و هر چیز دیگه‌ای که در این مورد و همین‌طور درباره‌ی بحث حیوانات و گیاه‌خواری به نظرتون میاد :) دنبال یه جواب دقیق و درست نیستم (و به نظرم وجود نداره!) فقط دوست دارم نظرات مختلف رو بشنوم.

پ.ن. ماشالا بهم با این عنوان! به‌به! D:

ویرایش: من این پست رو دیشب که گذاشتم گویا ستاره‌ش روشن نشده. حالا خوبه صندلی داغ نبود وگرنه چقد ضد حال می‌خوردم :)) الان تاریخش رو آوردم رو امشب و امیدوارم این بار روشن شه.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹

Soul پلاس!

سلام

تو یه جَوی بودم که پست قبل رو قراره بذارم یه مدت بمونه! از جهاتی چیزایی که توش گفتم خاص بودن برام، جمع‌بندی یه سری از افکار و اتفاقای اخیر بودن. ولی امروز تصادفی یه لایو دیدم که چند نفر نکاتی رو که از انیمیشن Soul به نظرشون اومده بود می‌گفتن. خب خیلیا از Soul نوشتن (منم تو این پست برداشتای خودمو نوشته بودم) و نمی‌خوام الان حرف تکراری بزنم. فقط به یه بخش از نکات جدیدی که شنیدم اشاره می‌کنم که درباره‌ی همون آرزو و رویاهای زندگی بود. همزمانیش باعث شد بخوام دنبال پست قبلی بنویسمش.

یکی از افراد توی لایو به این اشاره کرد که وقتی جو گاردنر بعد از اون همه داستان بالاخره اولین اجراشو انجام داد، خب انتظار داشت خیلی حس خوشحالی بیشتری داشته باشه، خیلی خاص‌تر باشه براش. ولی تموم که شد همه رفتن خونه‌هاشون، حتی مادرش. و وقتی پرسید حالا چی؟ اون یکی نوازنده گفت هیچی فردا هم میایم همین کارو می‌کنیم! بعد جو رفت خونه و این بار یه هدف جدید داشت: کمک به ۲۲.

ایشون می‌گفت آرزوهامون گاهی فقط برای پر کردن یه خلائی از وجودمونن. اینه که وقتی هم بهشون می‌رسیم اونقدری خوشحال نمی‌شیم، انگار یه طعم گسی داره. اما گاهی آرزوها ارزشمندترن، مثل همون وقتی که جو می‌خواست برای یکی دیگه کاری بکنه.

شخص دیگه‌ای می‌گفت ما غیر از آرزومون یه تصویر هم از رسیدن بهش می‌سازیم. تصور می‌کنیم به چه حسی قراره منجر بشه و با اون تصویر زندگی می‌کنیم. یا به تعبیری که اگه فیلمو دیده باشین آشناس؛ از مفهوم آب اقیانوس می‌سازیم! برا همین وقتی هم بهش می‌رسیم می‌بینیم فرق می‌کنه، دقیقا همون نیست. و باز اون طعم گس رو از رسیدن بهش حس می‌کنیم. فعالیت اضافی ذهن باعث ایجاد این احساسات منفی می‌شه!

به این فکر می‌کنم که چیزایی که ذهنم رو مشغول می‌کنن چی‌ان اصلا؟ آرزو و رویا؟ فکرایی برای فرار از واقعیت؟ چه نقشی دارم تو داستان‌هایی که تو سرم می‌سازم؟ به عبارتی، چه خلاءهایی رو می‌خوام پر کنم؟

اینم می‌دونم که اینقدر دنبال ریشه گشتن هم خوب نیست. باز نتیجه‌ش می‌شه غرق شدن تو افکار و نشخوار فکری. باید تو واقعیت بود. باید بیشتر از فکر کردن کاری کرد، تجربه کرد. (این جملات شاید خیلی بدیهی یا شعاری باشن ولی مجبورم برای خودم تکرارشون کنم!)

‌راجع به تجربه کردن هم صحبت شد. در اصل همون پیامی که ما هم برداشت کردیم: ۲۲ باید زندگی رو تجربه می‌کرد تا بتونه جرقه‌شو پیدا کنه. اما این وسط یه نکته‌ی جالب هم گفتن که من متوجهش نشده بودم: اون آرایشگره که می‌گفت دوست داشته دامپزشک بشه، تحمل گربه‌هه رو نداشت! یعنی یه وقتا چیزی رو دوست داریم اما هیچ تجربه‌ای ازش نکردیم که ببینیم واقعا باهاش خوبیم یا نه! فقط یه تصویره تو ذهنمون...

[عکس رو از این پست مهناز کش رفتم :)) ]

نکته‌ی قشنگ دیگه‌ای که گفته شد این بود که وقتی شرایط جوری شد که جو از بیرون به بدن خودش نگاه می‌کرد، این منجر به آگاهی و ادراک و شناخت بیشتری از خودش شد. شخص دیگه‌ای هم به وقتی اشاره کرد که جو تازه مربی ۲۲ شده بود، جایی که با گذشته‌ی خودش مواجه شد تا اینکه رسید بالا سر خودش رو تخت بیمارستان. اینجا اشاره کردن به حدیثی از امام صادق -علیه السلام:

إِنَّکَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِیبَ نَفْسِکَ وَ بُیِّنَ لَکَ اَلدَّاءُ وَ عُرِّفْتَ آیَةَ اَلصِّحَّةِ وَ دُلِلْتَ عَلَى اَلدَّوَاءِ فَانْظُرْ کَیْفَ قِیَامُکَ عَلَى نَفْسِکَ

تو را طبیب خودت کرده‌اند. درد را برایت گفته‌اند، نشانه‌ی سلامتى را به تو یاد داده‌اند، و به دارو هم تو را راهنمایى کرده‌اند. اکنون ببین چگونه درباره‌ی نفس‌ات رفتار می‌کنى!

طولانی‌تر از چیزی که می‌خواستم شد، ولی یه صحبت دیگه هم بود که دلم نمیاد بهش اشاره نکنم. این یکی درباره‌ی اون موجودات فرشته‌مانند یا نگهبان‌های اون دنیاهای دیگه‌س. اسم همه جری بود الا یکی‌شون؛ تری! تری محاسبه‌گر بود و خودشیفته (شاید تری بودنش هم به همین علت بود) و می‌خواست همه چیز دقیق انجام بشه. شمارش باید درست می‌بود! شده بود مثل همون روح سرگردان که فقط می‌گفت Make a trade! آخرشم که دنبال این بود مدال بهش بدن! رو اعصاب مای بیننده هم بود :))... اما جری‌ها باهاش مدارا می‌کردن. اما همین تری هم تو سیستم جا داشت :)

آخیش! اصل کاریا رو گفتم :)) این Soul از اون انیمیشن‌هاس که باید بیش از یه بار دیدش! و قشنگیش به اینه که هر کی یه چیزایی ازش می‌گیره که ممکنه به چشم بقیه نیاد. برا همینم حرفایی که تو این لایو شنیدم برام جذاب بودن و گفتم بعضیاشونو اینجا بیارم. مرسی که خوندین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۳ بهمن ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب