سلام
تو یه جَوی بودم که پست قبل رو قراره بذارم یه مدت بمونه! از جهاتی چیزایی که توش گفتم خاص بودن برام، جمعبندی یه سری از افکار و اتفاقای اخیر بودن. ولی امروز تصادفی یه لایو دیدم که چند نفر نکاتی رو که از انیمیشن Soul به نظرشون اومده بود میگفتن. خب خیلیا از Soul نوشتن (منم تو این پست برداشتای خودمو نوشته بودم) و نمیخوام الان حرف تکراری بزنم. فقط به یه بخش از نکات جدیدی که شنیدم اشاره میکنم که دربارهی همون آرزو و رویاهای زندگی بود. همزمانیش باعث شد بخوام دنبال پست قبلی بنویسمش.
یکی از افراد توی لایو به این اشاره کرد که وقتی جو گاردنر بعد از اون همه داستان بالاخره اولین اجراشو انجام داد، خب انتظار داشت خیلی حس خوشحالی بیشتری داشته باشه، خیلی خاصتر باشه براش. ولی تموم که شد همه رفتن خونههاشون، حتی مادرش. و وقتی پرسید حالا چی؟ اون یکی نوازنده گفت هیچی فردا هم میایم همین کارو میکنیم! بعد جو رفت خونه و این بار یه هدف جدید داشت: کمک به ۲۲.
ایشون میگفت آرزوهامون گاهی فقط برای پر کردن یه خلائی از وجودمونن. اینه که وقتی هم بهشون میرسیم اونقدری خوشحال نمیشیم، انگار یه طعم گسی داره. اما گاهی آرزوها ارزشمندترن، مثل همون وقتی که جو میخواست برای یکی دیگه کاری بکنه.
شخص دیگهای میگفت ما غیر از آرزومون یه تصویر هم از رسیدن بهش میسازیم. تصور میکنیم به چه حسی قراره منجر بشه و با اون تصویر زندگی میکنیم. یا به تعبیری که اگه فیلمو دیده باشین آشناس؛ از مفهوم آب اقیانوس میسازیم! برا همین وقتی هم بهش میرسیم میبینیم فرق میکنه، دقیقا همون نیست. و باز اون طعم گس رو از رسیدن بهش حس میکنیم. فعالیت اضافی ذهن باعث ایجاد این احساسات منفی میشه!
به این فکر میکنم که چیزایی که ذهنم رو مشغول میکنن چیان اصلا؟ آرزو و رویا؟ فکرایی برای فرار از واقعیت؟ چه نقشی دارم تو داستانهایی که تو سرم میسازم؟ به عبارتی، چه خلاءهایی رو میخوام پر کنم؟
اینم میدونم که اینقدر دنبال ریشه گشتن هم خوب نیست. باز نتیجهش میشه غرق شدن تو افکار و نشخوار فکری. باید تو واقعیت بود. باید بیشتر از فکر کردن کاری کرد، تجربه کرد. (این جملات شاید خیلی بدیهی یا شعاری باشن ولی مجبورم برای خودم تکرارشون کنم!)
راجع به تجربه کردن هم صحبت شد. در اصل همون پیامی که ما هم برداشت کردیم: ۲۲ باید زندگی رو تجربه میکرد تا بتونه جرقهشو پیدا کنه. اما این وسط یه نکتهی جالب هم گفتن که من متوجهش نشده بودم: اون آرایشگره که میگفت دوست داشته دامپزشک بشه، تحمل گربههه رو نداشت! یعنی یه وقتا چیزی رو دوست داریم اما هیچ تجربهای ازش نکردیم که ببینیم واقعا باهاش خوبیم یا نه! فقط یه تصویره تو ذهنمون...
[عکس رو از این پست مهناز کش رفتم :)) ]
نکتهی قشنگ دیگهای که گفته شد این بود که وقتی شرایط جوری شد که جو از بیرون به بدن خودش نگاه میکرد، این منجر به آگاهی و ادراک و شناخت بیشتری از خودش شد. شخص دیگهای هم به وقتی اشاره کرد که جو تازه مربی ۲۲ شده بود، جایی که با گذشتهی خودش مواجه شد تا اینکه رسید بالا سر خودش رو تخت بیمارستان. اینجا اشاره کردن به حدیثی از امام صادق -علیه السلام:
إِنَّکَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِیبَ نَفْسِکَ وَ بُیِّنَ لَکَ اَلدَّاءُ وَ عُرِّفْتَ آیَةَ اَلصِّحَّةِ وَ دُلِلْتَ عَلَى اَلدَّوَاءِ فَانْظُرْ کَیْفَ قِیَامُکَ عَلَى نَفْسِکَ
تو را طبیب خودت کردهاند. درد را برایت گفتهاند، نشانهی سلامتى را به تو یاد دادهاند، و به دارو هم تو را راهنمایى کردهاند. اکنون ببین چگونه دربارهی نفسات رفتار میکنى!
طولانیتر از چیزی که میخواستم شد، ولی یه صحبت دیگه هم بود که دلم نمیاد بهش اشاره نکنم. این یکی دربارهی اون موجودات فرشتهمانند یا نگهبانهای اون دنیاهای دیگهس. اسم همه جری بود الا یکیشون؛ تری! تری محاسبهگر بود و خودشیفته (شاید تری بودنش هم به همین علت بود) و میخواست همه چیز دقیق انجام بشه. شمارش باید درست میبود! شده بود مثل همون روح سرگردان که فقط میگفت Make a trade! آخرشم که دنبال این بود مدال بهش بدن! رو اعصاب مای بیننده هم بود :))... اما جریها باهاش مدارا میکردن. اما همین تری هم تو سیستم جا داشت :)
آخیش! اصل کاریا رو گفتم :)) این Soul از اون انیمیشنهاس که باید بیش از یه بار دیدش! و قشنگیش به اینه که هر کی یه چیزایی ازش میگیره که ممکنه به چشم بقیه نیاد. برا همینم حرفایی که تو این لایو شنیدم برام جذاب بودن و گفتم بعضیاشونو اینجا بیارم. مرسی که خوندین :)