دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبهی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من میتونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوشموقع خوندمش. چند روز قبلترش و به پیشنهاد فروشندهی یه کتابفروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما اینیکی نخونده توی کتابخونهم باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخشهایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر میره و کتاب دربارهی اون سفره. دربارهی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:
بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه میکردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفهای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]
با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلیام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم میگذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگسال میتوانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سالهای نخست کودکیام، با ساختن عروسکهای خیمهشببازی، درست کردن نقاشیهای متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینشگری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظهام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادیام دستنخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی میکردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمونها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس میکردم گروگان این پیروزیها هستم. اگرچه آنها آرامم میکردند، اما من را از خویشتنم دور میساختند.
[...]
در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درسهای دانشگاهیام در پیش گرفتم. ...
[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]
بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغالتحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانیتر از چیزی شد که فکرشو میکردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.
تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شدهم و به کارهای دیگهای فکر میکنم که میشه انجام داد، متوجه میشم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقهم در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که میخوام نویسندهی حرفهای بشم (هرچند به جدیتر نوشتن هم فکر میکنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سالهاست شکل دادی و با اون میشناسنت و آیندهی خوبی هم میتونه داشته باشه.
مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یکدفعه بذارم کنار. برای همین اون جملهی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدیتر بگیرمشون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.
این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح دربارهش حرف میزنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.