از یکی دو سال پیش که معرفی کوتاهی از کتاب مادام پیلیسنکا و راز شوپن (نوشته‌ی اریک امانوئل اشمیت) خوانده بودم، اسمش رفته بود در لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. هرچند اصرار و عجله‌ای برای خریدنش نداشتم، تا حدود دو ماه پیش و در باغ کتاب. یکی دو ساعت بعد از یک مصاحبه‌ی کاری بود و قرار بود دوستم را آنجا ببینم. در بخش کتاب‌فروشی که می‌گشتیم چشمم به کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن خورد (از نشر چترنگ). برخلاف آنچه فکر می‌کردم کم‌حجم بود، پس به خودم اجازه دادم با وجود چندین کتاب خوانده‌نشده‌ی منتظر در کتاب‌خانه‌ام بخرمش.

مصاحبه‌ی آن روز صبح گرچه اولین تجربه‌ام نبود، اما تجربه‌ی خاصی به شمار می‌آمد. به خاطر بعضی سوالات، بعد از بیرون آمدن از آن شرکت فکرم به شدت مشغول شده بود؛ به مسیرم، مهارت‌هایم و علایقم فکر می‌کردم. و شاید چون همان شب شروع به خواندن کتاب کردم، حین خواندنش (حتی در روزهای بعد) چند بار صحبت‌ها یا حس‌هایی از مصاحبه‌ی آن روز به خاطرم می‌‌آمدند. یک‌جا به ذهنم رسید از آن کتاب‌هایی است که انگار در موقعیت درستی پیدایش کرده‌ام. الان فکر می‌کنم کتابی‌ست که احتمالا هر وقت خوانده شود، خواننده می‌تواند بسته به وضعیت فکری و روحی‌اش با آن ارتباط برقرار کند.

[پیشنهاد می‌کنم هنگام خواندن ادامه‌ی پست، این قطعه از شوپن را هم بشنوید: (متاسفانه نمی‌دانم نوازنده‌اش کیست.)]

Chopin - 3 Nocturnes, Op. 9 No. 2 in E Flat Major🎧

کتاب داستان جوانی خود اریک امانوئل اشمیت است؛ اریک که از کودکی و تحت تاثیر قطعه‌ای که خاله‌اش از شوپن نواخته بوده به موسیقی علاقمند شده و دنبال یادگیری پیانو رفته، هیچ‌وقت نتوانسته هنگام نواختن قطعات شوپن آن حس دفعه‌ی اول را بازیابد. پس زمانی که برای تحصیل در رشته‌ی فلسفه به پاریس می‌رود، تصمیم می‌گیرد یادگیری پیانو را هم نزد شخصی به نام مادام پیلینسکا ادامه دهد. مادام پیلینسکا (که مانند شوپن لهستانی است) شیوه‌ی متفاوتی در تدریس دارد. مثلا همان جلسه‌ی اول از اریک می‌خواهد زیر پیانو دراز بکشد و هنگام نواخته شدن پیانو سعی کند موسیقی را با تمام بدنش حس کند (چون ظاهرا شوپن هم در بچگی همین کار را می‌کرده؛ زیر پیانوی مادرش دراز می‌کشیده و ارتعاشات را احساس می‌کرده). او هر جلسه به اریک تمرینی می‌دهد تا به نحوی دقت و ظرافت، بودن در لحظه و احساس کردن را به او آموزش دهد. مثلا در پایان جلسه‌ی اول از او می‌خواهد یک هفته دست به پیانو نزند و به جای آن هر صبح گلی بچیند بدون آنکه قطرات شبنم از روی آن پایین بیفتند! خیلی اوقات درباره‌ی موسیقی‌دانان مختلف صحبت می‌کنند و مادام پیلیسنکا همیشه به دلایلی شوپن را خاص‌تر می‌داند. مثلا عقیده دارد که شوپن موسیقی خود را مطابق برنامه نمی‌سازد، بلکه در لحظه کشف و تجربه‌ می‌کند و احساسات از موسیقی‌اش به وجود می‌آیند. در موسیقی‌اش تصویر ذهنی‌ای از قبل وجود ندارد، چیزی را وصف یا روایت نمی‌کند و شاید به همین دلیل نام‌گذاری آثارش تنها با اعداد است نه با کلمات. (لازم است اضافه کنم که من تقریبا از موسیقی چیزی نمی‌دانم و جملات قبل را، درست یا غلط، صرفا از کتاب نقل کرده‌ام).

یک بار پس از صحبت راجع به یک خواننده‌ی اپرا، مادام پیلینسکا از اریک می‌پرسد که او چه مسیری را انتخاب می‌کند؛ موسیقی یا آواز؟ از او می‌خواهد فکر کند آن درِ یکتایی که از طریق آن می‌تواند دنیا را کشف و برای دیگران تعریف کند چیست؟ در انتهای کتاب جوابی که اریک امانوئل اشمیت به آن می‌رسد این است: نویسندگی. این یکی از جاهایی بود که کتاب فکرم را مشغول کرد: من -با شناختی که از خودم، مهارت‌ها و علاقه‌هایم دارم- چه دری را انتخاب می‌کنم؟

طرح روی جلد ترجمه‌ی کتاب: نقاشی Old Piano/Chopin اثر Evelina Dillon

از این‌ها که بگذریم، شاید برای شما هم سوال باشد که بالاخره راز شوپن چه بود؟ رازی که اریک جوان در جستجویش بود تا با درک آن بتواند هنگام نواختن شوپن دوباره به آن حس نابی برسد که تنها یک بار در کودکی تجربه کرده بود. این راز را مادام پیلیسنکا در قالب توصیف‌هایش از شوپن و همچنین تمرین‌ها و نحوه‌ی آموزشش به‌طور غیر مستقیم بیان می‌کند: مفاهیمی مانند بودن در لحظه و احساس کردن با تمام وجود. خاله‌ی اریک هم (که بعد از چند سال اریک دوباره با او دیدار می‌کند) برداشت خود را از چنین رازی به او می‌گوید. در موقعیتی خاص، وقتی که اریک در سالن جشنی متروکه در زیرزمین یک بیمارستان بالاخره توانسته آن‌طور که همیشه می‌خواسته شوپن بنوازد (برای اولین و شاید آخرین بار، همان وقتی که به آن نیاز داشته)، خاله امه برایش توضیح می‌دهد که موسیقی شوپن چگونه کمکش کرد؛ زمانی که امه زندگی‌اش را کامل نمی‌دید (که سرگذشتش در کتاب آمده)، شوپن به او دنیایی را نشان داده که در آن احساسات شکوفا می‌شوند. نه دنیایی مجازی یا جعلی، بلکه دنیایی کامل که هر چیز نازیبایی را زیبا می‌کند:

«زندگی‌ای کامل. جایی که همه چیز در کمال بود، حتی درد. می بینی اریک، می‌توانستم خودم را از غم نجات دهم چون شوپن به من القا می‌کرد که غم همان‌قدر که خوشایند است، لازم هم هست. حتی صدای ناامیدی هم خوش بود...

دنیایش خیالی نبود، نه! دنیایی بود که خیلی چیزها را نشانم داد، نه فقط زاویه‌ای پنهان. دریچه‌ای به رویم باز کرد. چیزی که شوپن پیشنهاد می‌کند جایی برای دوست داشتن است. دوست داشتن هر چیزی که زندگی را می‌سازد حتی بی‌نظمی، ترس، خشم و آشفتگی. هر چیز نازیبایی را زیبا می‌کرد و هر چه را ملتهب بود ملتهب‌تر. نمی‌خواهد برایمان پناهگاه بسازد، بلکه به ما می‌آموزد چیزها را بپذیریم و میلمان را به شرایط زندگی انسانی بیشتر می‌کند تا به سمت روشنایی برویم. به لطف شوپن، من خوب زندگی کردم...»

گرچه هیچ‌جای کتاب زندگی به پیانو تشبیه نشده (حداقل به‌طور مستقیم)، ولی من اینجا یاد یکی از آن جمله‌های کپی پیستی افتادم که می‌گوید «زندگی مثل پیانو است؛ دکمه‌های سفید برای شادی‌ها و دکمه‌های سیاه برای غم‌ها هستند. اما زمانی می‌توان آهنگی زیبا نواخت که دکمه‌های سیاه و سفید را با هم بفشاری». و مهم نیست همه‌ی این‌ها واقعا تفسیری از موسیقی شوپن هستند یا برداشت‌های خاله امه و مادام پیلینسکا، یا فقط پیامی‌ست که اشمیت می‌خواسته در داستان بگنجاند. به نظرم حرفی‌ست که با اینکه به شکل‌ها و در قالب‌های مختلف می‌شنویم باز هم یادآوری‌اش خوب و لازم است: اینکه زندگی با پذیرفتن همه‌ی تضادها، زیبایی‌ها و نازیبایی‌هایش در کنار هم است که معنا پیدا می‌کند.

با اینکه کتاب هفتاد صفحه بود، هنوز چیزهای زیادی هست که می‌توانم درباره‌اش بنویسم. دلم می‌خواست از تمرین‌های مختلف مادام پیلینسکا بگویم و از مقایسه‌هایی که بین شوپن و دیگران انجام می‌داد. همین‌طور از اعتقادش به تناسخ وقتی می‌دید حیوانی به دقت به موسیقی‌اش گوش می‌دهد، و از پرنده‌هایی که بعدا برای اریک هم حضور روح‌هایی را تداعی می‌کردند! یا از شروع جذاب کتاب و توصیف پیانوی خانواده‌ی اریک به موجودی وحشی، که اولین بار خاله امه توانست آن را رام کند. اما نمی‌توانم همه‌ی این جزئیات را در یک نوشته بگنجانم بدون اینکه کل داستان را تعریف کنم! پس در پایان فقط به یکی از آن موارد اشاره می‌کنم؛ جایی که می‌بینیم اریک امانوئل اشمیت حتی سال‌ها بعد هم تمرین‌ها و آموخته‌هایش از کلاس مادام پیلینسکا (یا بهتر بگوییم، شوپن) را فراموش نکرده و با همان‌ها در مسیر نویسندگی -درِ یکتای خودش- حرکت می‌کند:

سی سال است که دارم می‌نویسم. در حالی که گل‌ها را طوری می‌چینم که مزاحم قطره‌های شبنم نشوم، می‌نویسم. موقع ساختن حلقه روی آب و نگاه کردن به بزرگ شدن دایره‌ها و رشدشان، می‌نویسم. مثل درختی در باد می‌نویسم. تنه‌ی دانایی محکم است و برگ‌های احساسات تکان می‌خورند. با حال خوش و آرامش بعد از عاشق شدن می‌نویسم و به عمق چشم‌های شخصیت کتاب‌هایم نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد این‌طور زندگی کنم؛ از هر لحظه لذت ببرم، ملودی روزها را بچشم و از هر نتی سیراب شوم.

خواندن این کتاب را به شما هم پیشنهاد می‌کنم. برای من که لذت‌بخش بود :)

پ.ن. بالاخره طلسم این پست شکست و کاملش کردم! توی ویرگول هم گذاشتمش، برای همین سعی کردم محاوره‌ای ننویسم و خیلی بهم فشار اومد :دی