اسکار و خانم صورتی

امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.

تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی

بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌س که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانوم‌های صورتی‌پوشی که به بچه‌های بیمارستان سر می‌زنن. ما تو کتاب نامه‌های کودکانه و دوستانه‌ی اسکار به خدا رو می‌خونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.

[خطر اسپویل!] وقتی اسکار می‌فهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر می‌ذاره، تو روزای بعد جوونی رو می‌گذرونه و حتی عاشق می‌شه، بعدشم میان‌سالی و پیری رو سپری می‌کنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگی‌های هر دهه‌ی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره می‌کنه. به مرور اسکار خدا رو باور می‌کنه و رابطه‌ش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب می‌شه.

کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش می‌شه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشته‌های اریک امانوئل اشمیت یه درون‌مایه‌ی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایش‌نامه‌ی «خرده‌جنایت‌های زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.

چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه می‌ذارم. من ترجمه‌ی معصومه صفایی‌راد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.

- مامان بابات، تا حالا درباره‌ی خدا باهات حرف نزدند؟

- مامان بابام رو ولشون کن اونها تعطیلن!

- واقعا... اما اون‌ها تا حالا، هیچ‌وقت از خدا واست نگفتن؟

- چرا، فقط یک بار... اون هم برای این‌که بگن خدا رو قبول ندارن؛ اون‌ها فقط بابانوئل رو باور می‌کنن.

 

با پگی آبی کلی فرهنگ لغت پزشکی خوندیم، کتاب مورد علاقه‌شه. اون عاشق دونستن درباره بیماری‌هاست و می‌پرسه که کدوم یکی‌شونو بعدا می‌تونه مبتلا بشه! من به کلمه‌هایی که برام جذاب بود نگاه کردم: زندگی، مرگ، ایمان، خدا. باور می‌کنی اگه بگم هیچ‌کدومشون نبود؟! نکته: این ثابت می‌کنه که اینها هیچ‌کدوم بیماری نیستن؛ نه زندگی، نه مرگ، نه ایمان، نه تو.

...

- اون‌ها حتما باید توی فرهنگ‌لغت فلسفی باشن اسکار! اگه تو چیزهایی که دنبالشی راحت پیدا کنی، ارزشش رو واست از دست می‌ده. توی اون فرهنگ لغت جواب‌های متفاوتی واسه هر سوال وجود داره.

- چطور ممکنه؟

- جذاب‌ترین سوال‌ها، سوال باقی می‌مونند؛ اونا مثل یه راز می‌مونند! برای هر جوابی ما باید یه “شاید” اولش بگیم؛ فقط سوال‌های بی‌مزه هستند که جواب‌های مشخصی دارند.

- می‌خواهید بگید که “زندگی” جواب نداره؟

- می‌خوام بگم برای “زندگی” کلی راه‌حل وجود داره و بنابراین راه‌حل نداره.

- من هم همین‌طور فکر می‌کنم مامی صورتی! برای زندگی راه‌حلی وجود نداره مگر زندگی کردن.

 

تو داشتی سپیده رو می‌ساختی! باید سخت بوده باشه ولی دست‌بردار نبودی؛ هوا روشن می‌شه، هوای سفید و خاکستری و آبی رو فوت می‌کردی و شب رو عقب می‌دادی و دنیا رو زنده می‌کردی؛ ولش نمی‌کردی، من فهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمی‌شه...

...

فهمیدم که اونجایی؛ رازتو بهم گفتی: «هر روز طوری به دنیا نگاه کنید که انگار اولین باره!»