۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

ناراحت، گیج، خسته

عجب :| منو باش اون همه دفاع کردم (البته بیشتر تو دل خودم :/ )، گفتم اینا بازی رسانه‌هاس، اینی که میگین منطقی نیست. خودمونیم، حتی الانشم به نظرم منطقی نیست این اتفاق :/

از پنجشنبه شب اینستا نرفتم چون دیدم به غیر از تحلیلای اینوری و اونوری، خودِ تکرار شدن خبرها اذیتم می‌کنه. خودمو تا جای ممکن از اخبار دور نگه داشتم که بتونم تمرکز کنم درس بخونم. امروز صبح که رسیدم دانشگاه تو گوشیم خبرو دیدم. (چرا همه‌ی اخبار صبح میاد؟!) نمی‌دونم چطور خودمو جمع کردم ولی باید می‌رفتم کتابخونه‌ای جایی، که آدم آشنا نبینم و بتونم حداقل اون چیزای مهمی که مونده بود رو تموم کنم. خب البته می‌دونم امتحان من این وسط کوچکترین اهمیتی نداره. حتی برا خودمم نداشت از یه جا به بعد.

امروز دو تا تیکه شنیدم از دو نفر؛ ۱: حالا باز عکس قاسم سلیمانی بذار رو پروفایلت. ۲: دیگه لطف کن استوری نذار. (تو هفته‌ای که گذشت دو تا استوری گذاشتم کلا، یکی بعد از خبر شهادت سردار سلیمانی، یکی هم بعد از شرکت تو مراسم تشییع.) تو شرایطی نبودم که بخوام بحث کنم. بهشون نگفتم چرا همه چی رو قاطی می‌کنید، یا اینکه به نظر من ناراحت بودن بابت هر دو موضوع مغایرتی نداره.

هنوزم مشکلی نمی‌بینم تو این که هم هفته‌ی پیش تشییع رو رفتم، هم امروز عصر تو جمع دانشجوهای عزادار و معترضی بودم که شمع روشن کردن. (ولی ببخشید اگه از نظر شما اینا با هم مغایرن.)

ناراحتیم از اینه که حس می‌کردم شاید یه ذره داشت یه همبستگی کوچیکی شکل می‌گرفت که یهو خودمون خرابش زدیم. نمی‌دونم دیگه چی میشه. دیگه واقعا نمی‌کشم. می‌دونم اینم اهمیتی نداره، احساس آدمی که در عین اینکه به خیلی چیزا انتقاد داشت، یه چیزایی رو هم باور داشت، محترم بودن براش و دفاع می‌کرد ازشون، و حالا دیگه واقعا نمی‌دونه چی درسته چی غلط.

شاید بهتر باشه یه مدت سکوت کنه این آدم.

پ.ن. اون دیالوگی که تو چرنوبیل می‌گفتن: ?What is the cost of lies، خیلی به درد این روزای ما می‌خوره.

  • فاطمه
  • شنبه ۲۱ دی ۹۸

در انتظار یه روزی که صبح پاشیم و ببینیم جایی اتفاق بدی نیفتاده!

سلام...

نمی‌دونم چرا اینطوریه. چرا تا میایم یه ذره از یه غم بگذریم، غم بعدی سر می‌رسه. تازه صبح داشتم حس غرور ناشی از ضربه‌ی متقابل رو مزمزه می‌کردم و تحلیلا و نظرا رو می‌خوندم، که خبر سقوط هواپیما رو شنیدم. دوستم اومد پیشم دیدم خیلی ناراحته، هم بابت این اتفاق هم اتفاق دیروز کرمان. گفت فلانی میگه پدافند سپاه اشتباهی هواپیمای خودمونو زده :/ بهش گفتم بابا موشکا رو نصفه شب زدن، این صبح سقوط کرده اونم تو تهران، اصن خیلی دور نشده بوده. بعدم این ۷۳۷ها کلا مشکل دارن و چند بار تا حالا سقوط کردن جاهای مختلف. خلاصه کمی صحبت کردیم و بعدم بحثو عوض کردیم.

گذشت تا دوست دیگه‌م اومد و باز یه کم راجع به همینا حرف زدیم و نشستیم سر کارمون. که یهو دیدم گوشیشو آورده بهم نشون میده، که یکی از دوستاش تو هواپیما بوده...

هی دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم چون حس می‌کنم منی که هیچ‌کدوم‌شونو نمی‌شناختم چی دارم بگم آخه... ناراحتیم بیشتر به واسطه‌ی اینه که بعضیاشون دوستا و آشناهای دوستام یا شماها بودن... که خیلیاشون جَوون و دانشجو بودن، چند تاشون تازه چند روز بود عقد کرده بودن و داشتن برمی‌گشتن...

ولی یه چیزی خیلی عصبانیم کرد. همین دوستم که اول گفتم، استوری گذاشته بود از چتی که توش فهمیده بود دوستش فوت شده. بعدازظهر گوشیشو آورد گفت ببین این یارو چی جواب داده. یه نفر براش نوشته بود "خسر الدنیا و الاخره". یارو رو نمی‌شناختیم ولی ظاهرا که مذهبی بود. مونده بودیم که الان فازش چیه؟ مثلا چون تو عکس حجاب دختره خوب نیست داره میگه (تازه عکس کوچیک بود) یا چون طرف داشته می‌رفته خارج؟! گوشی رو از دوستم گرفتم براش نوشتم: «گفتن این حرف به کسی که عزاداره و دوستی رو از دست داده اصلا جالب نیست. ضمن اینکه فقط خداست که می‌تونه خوب و بد آدما رو قضاوت کنه.»

چی جواب داده باشه خوبه؟ فرمودن: بله درست می‌گید. ولی یکی از ۷ گناه کبیره مهاجرت به کشورهای دشمن و کافره.

ما هیچ، ما نگاه :|

اگه به خودم بود شاید باز باهاش بحث می‌کردم که این حرفو از کجا آوردی (شما اگه منبعی دارین بگین)، اصن از کجا می‌دونی این فرد داشته کجا می‌رفته؟ معیارت واسه دشمن و کافر چیه دقیقا؟ و حتی اگه حرفت درست باشه بازم الان وقت گفتنش نیست!

ولی به دوستم گفتم ولش کن جوابشو نده، وقت و اعصابمون بیشتر از این ارزش داره.

تهش اینجوری شد که بعد از همه‌ی این خبرای امروز، کلا با بغض اومدم خونه. باز چیزی که یه ذره حالمو بهتر کرد واکنش ترامپ بود که گوش شیطون کر ظاهرا کشیده عقب و دست از تهدید برداشته فعلا.

خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه.

‌‌

تسلیت میگم به اونایی که دیروز و امروز دوست یا عزیزی رو از دست دادن.

ایام فاطمیه رم تسلیت میگم. منم دعا کنین.

ببخشید که فقط اومدم ناراحتیامو خالی کردم رفتم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۸ دی ۹۸

کمی در حاشیه

سلام

یه کم می‌خوام از فکرا و غرهای مربوط به این چند روز که تو ذهنم جمع شده بگم. اگه حال دارید و می‌خونین دمتون گرم :)

۱) اینقدر دور پارک کرده بودیم که فکر می‌کردم به نماز که هیچی، به خود دانشگاهم نمی‌رسیم و اون وسطا یه جا قاطی جمعیت می‌شیم. ولی بالاخره حدود هشت و ربع رسیدیم. از یه در بین دانشکده دارو و فنی وارد شدیم و رفتیم تا چند قدم جلوتر از در ۱۶ آذر تا جایی که دیگه جلوتر نمی‌شد رفت. وقتی متوجه شدم هنوز نماز خونده نشده خوشحال شدم چون بیشتر هدفم شرکت تو این بخش از مراسم بود تا بودن تو شلوغی‌های بعدش برای تشییع.* به هر صورت تا نه و نیم ایستادیم تا عزاداری و مداحی و صحبت‌های مختلف بگذره و برسیم به نماز. این وسط صحبت‌های دختر حاج قاسم و محکم بودنش خیلی بهم حس خوبی داد.

* نفْسِ بودن تو جمع تشییع‌کنندگان خیلی هم خوبه. من مشکلم با هجوم آوردن و عجله و حرص مردمه که تهش منجر میشه به اتفاقی که متاسفانه امروز توی کرمان افتاد. واقعا از یه جایی به بعد این هیجانات رو نمی‌فهمم که شاید مشکل از منه که زیادی همه چی رو منطقی می‌خوام ببینم. متوجه نمی‌شم چرا از باشکوه بودن مراسم، فقط این مهمه که آدم زیاد بیاد. قطعا مدیریت این همه آدم و نظم دادن به چنین مراسمی آسون نیست و اولویت با چیزایی مثل حفظ امنیته، ولی خودمون نمی‌تونیم یه کم رعایت کنیم؟ حرص می‌زنیم و همدیگه رو هل می‌دیم که برسیم به ماشین حمل پیکرها که از نزدیک عکس بگیریم یا یه چفیه پرت کنیم متبرک بشه؟ نمی‌گم کار اشتباهیه ولی حرص زدن براش جالب نیست به نظرم. من همینطوریش بعد از مراسم یه تیکه تو شلوغی کوچه‌های اطراف دانشگاه گیر افتادم و یه جا دیدم از ۴ طرف دارم توسط آقایون له میشم :/ خب درسته که بخوام یک ساعت دیگه قاطی جمعیت و تو چنین شرایطی باشم که فقط ماشین پیکرها رو دیده باشم؟ 

۲) سعید فرجی رو نمی‌دونم می‌شناسید یا نه. یه عکاس و مستندسازه که تو عراق و سوریه هم خیلی رفت و آمد داره. این پستش رو بد نیست ببینید. اشاره کرده به حرفای مردم یکی از شهرای عراق که مدتی تو محاصره‌ی داعش بوده و حاج قاسم فرمانده‌ی آزادسازیش بوده. شهری که فاصله‌ی کمی داره تا قصر شیرین. یکی از کامنتای این پست برام خیلی عجیب بود. یکی گفته بود "من این افسانه‌ها رو باور نمی‌کنم. من فقط اینو باور می‌کنم که سپاه تو حوادث آبان فلان کارا رو کرد." خب، من نه کلیت سپاهو تایید می‌کنم نه در مورد حوادث آبان نظر و قضاوت خاصی دارم (که خودمم راجع به خیلی چیزا مطمئن نیستم). حرفم اینه که چطور میشه روایت یه مستندساز (به نظرم بی‌طرف) از اهالی یه شهرو افسانه بدونیم، ولی حاضر باشیم هر چی رو که رسانه‌های یک سمت بهمون می‌گن باور کنیم. منظورم این نیست که اون رسانه‌ها فقط دروغ میگن و رسانه‌های ما هر چی میگن راسته، نه. رسانه، رسانه‌ست به هر حال! این برام عجیبه که بعضیامون تصمیم می‌گیریم یه چیزو باور کنیم و هر حرف دیگه‌ای مغایر باهاش شنیدیم از اساس بگیم دروغ و افسانه‌س.‌ (تلنگر: خودم اینجوری نباشم یه وقت!)

۳) من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. از یه طرف میگم جنگ و انتقام چیز خوبی نیست و کاش بشه یه جوری این داستان تموم شه که بیش از این کسی آسیب نبینه. از طرف دیگه اصلا به نظرم منطقی نمیاد یکی بهم ضربه‌ای بزنه و من برای اینکه مبادا یه‌وقت عصبانی و خشونت‌طلب‌ به نظر بیام، جوابشو ندم و همینطور بشینم تا طرف باز بیاد جلوتر. شاید اصلا برای رسیدن به صلح نهایی، بعضی وقتا جنگ اجتناب‌ناپذیر باشه. نمی‌دونم چی درسته و چی میشه. (شایدم می‌دونم چی درسته ولی می‌ترسم قبولش کنم.)

۴) بعد از نوشتن پست قبل و خوندن کامنتا و چند تا مطلب دیگه، نظرم کامل‌تر شده. من هنوز سر این حرف هستم که سعی کنیم با هم مهربون‌تر باشیم. هم از کنایه زدن آدمای خوشحال از این قضیه دلم می‌گیره و هم از بعضی کنایه‌های آدمای خیلی ناراحت به اونا. با این حال هنوز سعی می‌کنم عقاید و علایق هر دو طرف برام محترم باشه، ولی تا جایی که حس نکنم به خودم یا عقایدم توهینی شده. بالاخره یه مرزی داره این احترام به عقاید و پذیرفتن افکار مختلف، و آدم قرار نیست همیشه همه رو تحمل کنه که به نظر همه آدم خوبی بیاد. خیلی هم سخت‌تر میشه وقتی وسط طیفی نه یه طرفش. همیشه سعی می‌کنی دو طرفو نگه داری آخرشم این ریسکو داره که از دو طرف فحش بخوری :)) البته این وسط موندن در صورتی درسته که یه طرف طیف افراط باشه یه طرفش تفریط، نه یه طرف حق و یه طرف باطل. و اون افراط و تفریط نظریه که فعلا راجع به بعضی فکرای مختلفی که اطرافم هست دارم. شایدم اشتباه می‌کنم و بعدا بازم نظرم عوض بشه.

(این پست رو هم دوست داشتید ببینید. مخصوصا اون پاراگرافش که با «حرف بعدی حیرت است» شروع میشه، به نوع دیگه‌ای و خیلی بهتر، این چند جمله‌ی منو بیان کرده.)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۷ دی ۹۸

کاش اینقد نیفتیم به جون هم!

سلام

منم مثل بیشترتون صبح جمعه رو با خبر تلخ شهادت سردار سلیمانی شروع کردم. تو خواب و بیداری یه کم طول کشید بفهمم چی می‌خونم ولی بالاخره دوزاریم افتاد.

کم‌کم همه داشتن تو اینستا و غیره پست و استوری می‌ذاشتن. من خیلی وقتا، سر خیلی اتفاقا ترجیح میدم نظر ندم. همیشه این فکرا تو سرم می‌چرخه که ممکنه این حرفم باعث این برداشت بشه که کلا تفکرم یه چیزیه که دقیقا نیست و در نتیجه باید یه ساعت مقدمه بگم که فلان برداشت نشه و این چیزا! از طرفی تو بعضی مسائل فکر می‌کنم اصن چه دلیلی داره همه نظر بدن، که بگن آره ما هم به خاطر مثلا زلزله یا آتیش‌سوزی ناراحت شدیم ولی مستقیم بعدش کافه رفتن‌شونم استوری کنن... (دیدم که میگم)! انگار که یه جور رفع تکلیف باشه! خلاصه درست یا غلط، معمولا خیلی راجع به هر اتفاق و مسئله‌ای نظر نمی‌دم.

ولی این بار حس می‌کردم نمی‌تونم هیچ کار نکنم. عکس پروفایل عوض کردم، استوری گذاشتم، ولی باز دلم آروم نمی‌شد. همه‌ش بین اینستا و تلگرام و بلاگ جابه‌جا می‌شدم ببینم چه خبره. یه کار خیلی عقب افتاده داشتم که می‌دونستم با این اوضاع بهش نمی‌رسم. از اینستا و اکانت اصلی تلگرامم لاگ‌اوت کردم که البته اینستاهه خیلی دووم نیاورد و دوباره بعدازظهر بازش کردم :)) ولی بالاخره موفق شدم اون کارو تا شب تموم کنم و بفرستم به هر شکلی که بود.

امروز صبح متوجه شدم یکی از دوستای کارشناسیم آنفالوم کرده. این برا خیلیا احتمالا پیش اومده از بس که بعضیامون منتظریم یه چیزی بشه و بپریم به هم و همه چیزو با هم قاطی کنیم. تازه من هیچ حرف سیاسی یا توهین‌آمیزی ننوشته بودم (فقط یه آیه قرآن گذاشته بودم)، و اینش برام جالب بود که با اینکه مواضع و جهت‌گیری سیاسی این دوستم کاملا برام مشخصه، در عین حال همیشه به نظرم می‌رسید هم منطق شنیدن حرف مخالف و هم یه حس وطن‌دوستی رو داره. شایدم من اشتباه می‌کنم و این مفاهیم برای اون معنی متفاوتی دارن...

خلاصه می‌خوام بگم ما کلا عادت داریم فریاد روشنفکری و تحمل عقیده‌ی مخالف می‌زنیم، ولی نوبت خودمون که میشه تحمل‌شو نداریم. یهو صبح بلند می‌شیم و تصمیم می‌گیریم هر کی رو که مثل‌مون فکر نمی‌کنه آنفالو کنیم! مهم هم نیست اگه طرف فامیل یا دوست و آشنا باشه. مهم نیست اشتراکاتی که تا الان داشتیم. مثل من فکر نمی‌کنه؟ باید حذفش کنم!

نمی‌خوام بگم مثلا خیلی منطقی‌ام، ولی منم تو پیجم افرادی بودن که کاملا برعکس تفکر من نظر بدن، یا ظاهرا هم‌نظر باشن باهام ولی یه حرف تندی بزنن که خوشم نیاد. با هیچ‌کدوم نه وارد بحث شدم نه آنفالو کردم. ولی اینجا بود که فهمیدم لازمه منم یه وقتا، یه ذره به عقیده‌م اشاره کنم.

امیدوارم مخصوصا این روزا و تو این وضعیت، تندروی از هیچ جهتی اتفاق نیفته. این چیزیه که منو می‌ترسونه.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۴ دی ۹۸

آخرین جلسات

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

۲۰۱

سلام

+ هفته‌ی پیش که به ما دانشجوها لطف کردن دو روز رو تعطیل کردن، من روز دوم رو رفتم به کارام برسم. این هفته که لطف نکردن، خودم امروز نرفتم که نشون بدم رئیس کیه :| در حقیقت صبح پاشدم و خیلی خوابم میومد و بی‌حوصله بودم. یه لیوان بزرگ هم چایی ریختم ولی همین‌طور که صبحانه می‌خوردم تصمیم گرفتم نرم. فکر کردم دیدم آخرین باری که کلاس پیچوندم ترم پیش بود، جلسه‌ی اول یکی از کلاسا که فکر می‌کردم اصلا تشکیل نشه. کلاسی که امروز نرفتم، تنها کلاس این ترمم هست که استادش حضور غیاب می‌کنه. و دقیقا همین کلاسا هستن که اگه نری، جز همون غیبت خوردن هیچ ضرری برات ندارن :))

++ آلبوم جدید محسن چاوشی (بی‌نام) امروز اومد بالاخره. آهنگاش همه از شعرای مولانا و سعدی‌ان و دو تا هم از وحشی بافقی و فصیح‌الزمان شیرازی. کاور آلبوم هم به نظرم جالبه. خوشم میاد از خواننده‌هایی که عکس خودشون کاور آلبوم رو تشکیل نمی‌ده. فکر کنم نسخه‌ی فیزیکی آلبوم فردا میاد ولی من پیش‌خریدش کرده بودم از بیپ تیونز. (به نظرتون چقد شانس دارم تو قرعه‌کشیِ ۵۰ آلبوم فیزیکی و پوستر امضا شده برنده بشم؟!) پیشنهاد میدم از همون بیپ‌تیونز بخرید ارزون‌تر درمیاد. البته من که می‌دونم آخرش می‌رید غیر قانونی دانلود می‌کنید :/

+++ یه عادت جدید رو سه هفته‌س تمرین می‌کنم. اونم این که شب‌ها حداقل نیم‌ساعت قبل از خواب گوشی و لپ‌تاپ رو بذارم کنار. در واقع یه ویدیو دیدم که داشت می‌گفت قبل از خواب اهداف روز بعدتون رو بنویسید و شکرگزاری کنید و چند تا کار اینطوری. این گوشی کنار گذاشتن رو هم خودم اضافه کردم و فکر کنم جدی‌تر از چیزایی که اون ویدیو می‌گفت دنبالش کردم! نمی‌تونم بگم تغییر خیلی محسوسی حس می‌کنم تو کیفیت خوابم ولی خب بدم نیست، ذهنم شبا آروم‌تره به نسبت.

++++ چند روز پیش صبح تو راه دانشگاه داشتم سعی می‌کردم به جهان لبخند بزنم و اینا، که نزدیکای دانشگاه یه پرنده هم متقابلا بهم لبخند زد و منو مورد لطف قرار داد =)) سریع یه دستمال از جیبم درآوردم سرم رو پاک کردم و تو شیشه‌ی یه خونه هم نگاه کردم به نظرم رسید اثری نمونده. وقتی رسیدم دانشگاه تو آینه‌ی دسشویی چک کردم دیدم چرا هنوز یه کم اثر مونده! تصمیم گرفتم برم وسایلمو بذارم آزمایشگاه بعد برم چادرمو بشورم. از شانس با یه استادی سوار آسانسور شدم که خیلی رو ظاهر و چیزای اینطوری حساسه. هی خدا خدا می‌کردم این لکه‌ی سفید تابلو رو نبینه. یهو گفت دخترم! آماده بودم جواب بدم که به خدا این همین الان اتفاق افتاده! که گفت کوله‌پشتیت رو تنظیم کن بالاتر باشه، اینطوری کمرت آسیب می‌بینه و این حرفا. خدا رو شکر اگرم اونو دید به روم نیاورد :))

+++++ هفته‌ی پیش دوستم که پشتیبانه، اومده بود آزمایشگاه پیشم و داشت زنگ می‌زد به دانش‌آموزاش. دوستای کنکوری ببخشن، سر هر تلفن کلی می‌خندیدیم :)) البته نه که اونا رو مسخره کنیم. مثلا این زنگ زد به یکی‌شون بعد تا مامانه گوشی رو برسونه به دخترش، دوستم یادش افتاد تازگی به این زنگ زده. ولی کم نیاورد و به طرف گفت دیدم هفته‌ی پیش استرس داشتی گفتم دوباره زنگ بزنم ببینم چی کار کردی :)) یا مثلا یه پدیده‌ای که برام تازگی داشت این بود که اکثرا برا خط تلفن خونه آهنگ پیشواز گذاشته بودن :| من برا گوشیمم هیچ‌وقت از اینا نذاشتم :/ یه مقدارم با این آهنگا سرگرم بودیم خلاصه. ولی در کل داشتم فکر می‌کردم خدا رو شکر من هیچ‌وقت نرفتم تو این کار. همون یه باری که خودم درگیر مافیای کنکور بودم بسه برام.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب