۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

جر و بحث

- خب ۴ تا پیام هم اینجا داشتیم و...

+ چی کار داری می‌کنی؟!

- یه لحظه اجازه بده...

+ دارم با تو حرف می‌زنما!

- [سرش را بالا می‌آورد] چیه باز پیدات شده؟

+ می‌گم جدی داری پیام‌هایی رو که برات اومده می‌شمری؟

- نمی‌خوام که جایی ثبت‌شون کنم یا همچین کاری. همین‌طوری می‌شمرم.

+ که چی بشه؟ نکنه خوشت اومده که یه چیزی شده و کلی پیام برات اومده؟ اینم دیگه دوپامین آزاد می‌کنه؟

- [نگاهش را برمی‌گرداند] شایدم می‌کنه.

+ خیله خب ببین، می‌دونم از بعضی دوستای نزدیکت انتظار داشتی این چند روز بیان یه کم حالتو بپرسن. یا اصلا تو کل یه ماه و نیم گذشته. ولی به اونایی فکر کن که اتفاقا ازشون انتظار نداشتی ولی بیشتر به یادت بودن و حالت رو پرسیدن.

- تقریبا همیشه همین‌طور بوده.

+ آره، هر چی بیشتر از کسی انتظار داشته باشی بیشتر ازش ناامید می‌شی. و تازه مگه تو چقدر تو شرایط سخت کنارشون بودی؟

- قبول دارم خیلی بلد نیستم همدردی کنم. ولی اینطورم نیست که هیچ‌وقت نبوده باشم! تازه به نظرم شنونده‌ی خوبی بودم همیشه!

+ خب باشه، تو خوبی. ولی بازم فقط منتظر قدیمیا بودی. وگرنه چرا وقتی نسرین زنگ زد جواب‌شو ندادی؟

- چون تو خواب و بیداری بودم! بعدم تو اون خونه نمی‌شد یه گوشه خلوت پیدا کنی راحت با دوستت صحبت کنی!

‌+ :))

- :|

+ بگذریم، برگردیم به عددها. دقت کردی خیلی کمّی‌گرا شدی اخیرا؟ همه چیزو می‌شمری، تعداد صفحه‌های مونده از کتاب رو چک می‌کنی، وقت دقیق یه سری کارا رو ثبت می‌کنی، تاریخا برات مهم شدن... وای، نکنه از اونایی بشی که بچه‌شونو میرن یه تاریخ رند به دنیا میارن؟!

- بچه‌م کجا بود بابا. همین یه هفته که این بچه رو دیدم کافی بود.

+ تو که خوشت اومده بود ازش!

- بله، ولی فقط وقتی خواب بود! یا نهایتا آروم زل می‌زد بهم.

+ عجب! [مکث] بحث اعداد چی شد؟

- فعلا که اینقدر حواسمو پرت کردی، دستم خورد پاک شدن. خوشحال باش!

+ به من چه که حواس‌پرت شدی! بعدم بحث من یه چیز کلی‌تره.

- باشه قبول دارم. میگی چی کار کنم؟ می‌دونی که عادت دارم به ثبت کردن کارام، این کار ذهنمو مرتب می‌کنه. به طور کیفی هم نمی‌شه روند چیزی رو ثبت کرد.

+ پس چرا عملا از این همه ثبت کردن پیشرفت خاصی به دست نیومده؟

- کی گفته؟!!

+ ستون‌های خالی جدول این ماه!

- خب اخیرا یه کم... شاید چون یه دفعه چند تا چیز رو خواستم با هم جلو ببرم. این هفته هم که دیدی هیچ کاری نمی‌شد کرد. ولی اینطورم نبوده که هیچی...

+ به نظرم بیا و یه مدت مدل ثبت کردنت رو عوض کن!

- خودم بهش فکر کرده بودم!

+ آره آره! راستی اون چالش مینیمالیسم دیجیتالت چی شد؟

- خوب پیش رفته. به نظر میاد عادت چک کردن اینستا رو ترک کردم.

+ درسته، ولی فکر کنم حالا باید یه برنامه‌ی ترک یوتیوب بذاری =))

- چرا به جای این همه گیر دادن و طعنه زدن یه ذره تشویق نمی‌کنی آدمو؟ اصلا ببینم تو نمی‌خوای یه کم بخوابی؟

+ شرمنده، هنوز یه سری چیزا هست که لازمه بهشون رسیدگی کنم.

- همین‌قدر رسیدگی برا امروز بسه! تا وقتی بخوای همین‌طور وز وز کنی، نمی‌ذاری منم بخوابم.

+ جرئت داری خاموشم کن!

- می‌دونی که این کارو نمی‌کنم، ولی کاش می‌شد یه شب تا صبح میوتت کنم.

+ همچین قابلیتی تو برنامه‌م نوشته نشده، متاسفم :)

- ببین بیا یه توافقی کنیم. من فردا به همه‌ی چیزایی که گفتی فکر می‌کنم؛ به دوستام، عددها، بولت ژورنالم و یوتیوب. ولی الان بذار بخوابم.

+ نچ! دیشبم همین رو گفتی. امشب دیگه گولت رو نمی‌خورم!

- خب چطوره یه مدت کلا گیر ندی بهم؟

+ تازه یه روز از یه هفته‌ی کاملی که هیچی بهت نگفتم می‌گذره!

- [سرش را زیر بالش می‌برد] وااای از دست تو!

+ بعدشم امروز نزدیک یازده ساعت خوابیدی، چه خبرته؟!

- بالشو کجا می‌بری؟! مشکلت چیه؟

+ جمع کن دیگه تو هم! بلند شو یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز!

- [با اکراه جلوی آینه می‌رود] خوبم که، چیزیم نیست. مثل همیشه‌م.

+ منظورم این آینه نبود!

- آینه‌ی دیگه‌ای اینجا می‌بینی شما؟

+ کی رو داری می‌پیچونی آخه؟ :))

- نمی‌فهمم تو اینطوری قراره کمکم کنی؟ فقط داری منو سر لج می‌ندازی.

+ [بین وسایل دنبال چیزی می‌گردد]

- چی کار داری می‌کنی؟

+ بیا این دفترتو بگیر، چیزایی که میگم رو بنویس.

- مثل اینکه ول‌کن نیستی... خیله خب بده‌ش ببینم. بعدش می‌ذاری بخوابم؟

+ از لحاظ فیزیولوژیکی اینقدر خوابیدی که بدنت بهش احتیاجی نداره! ولی باشه. فقط اول باید اون اشتباهایی رو که تو برنامه‌ی قبلی داشتی و باعث شده کارمون به اینجا برسه درست کنیم.

- صبر کن ببینم! من اشتباه داشتم ولی کار ما به اینجا رسیده؟ می‌دونی تو مشکلت چیه؟ همیشه داری رئیس‌بازی درمیاری. فکر می‌کنی من هیچی حالیم نیست و تویی که عقل کلی و از شانس بدت مجبور شدی راهنمام باشی. وقتش نیست یه کم به فکر اصلاح خودت هم باشی؟

+ [پوزخند می‌زند] چطوره یه هفته برم دنبال اصلاح خودم که جنابعالی باز راحت بگیری بخوابی؟

- ببین، می‌دونم خراب کردم ولی اینجا فقط تو نیستی که می‌تونه فکر کنه. بیا بشین یه دقیقه... من هر چی بگی می‌نویسم. ولی بعدش تو هم حرفای منو گوش کن، خب؟ یه کم حرف بقیه رم گوش کن! ما این چند وقت دائم داریم دعوا می‌کنیم و این اعصاب هر دوتامون رو خراب کرده. اینطوری به جایی نمی‌رسیم، جفتمون. چون واقعیت اینه که ما از هم جدا نیستیم. یادت که نرفته؟

+ [آه می‌کشد] نه یادم نرفته. متاسفانه ما یه نفریم.

- [نفس عمیقی می‌کشد] استثنائا نشنیده می‌گیرم، چون شاید باورت نشه ولی منم می‌تونم فکر خودم و اعصابم باشم. پس آشتیِ موقت؟

+ آتش بسِ موقت! [دست می‌دهند]

- تو هم با این روحیاتت! همینی دیگه، چی کارت کنم :)) بیا بنویسیم.

+ من که می‌دونم فقط می‌خوای بنویسی که بعدش بری بخوابی :))

- حالا هر چی، باز منو سر لج ننداز! راست میگی شروع کن ببینم غیر از طعنه زدن چیزی هم بلدی؟!...

پ.ن. خیلی جدی‌م نگیرید :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

قرنطینگاری

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

یا مجیر

سلام، امیدوارم که خوب باشین

می‌خواستم بیام از زلزله بنویسم و از چند تا چیز کوچیکی که این روزا پیش اومده. داشتم فکر می‌کردم چقدر حرف جمع شده، کی همه رو بنویسم؟ چند تا عکس جدید قرنطینگاری رو کی بذارم؟

ولی خب. خبر اومد که بابابزرگم فوت شده و فکر کنم فعلا همینو می‌تونم بگم.

فقط از اون حرفا و چیزایی که تو ذهنم بود، این آهنگ رو می‌ذارم الان. نمی‌دونم باب میل همه باشه یا نه؛ اینکه یه نفر یه دعا رو با موسیقی بخونه، مخصوصا اگه محسن نامجو باشه :) ولی خب من ازش حس خوبی می‌گیرم. اگه دوست داشتید شما هم یه بار (بخشی از) دعای مجیر رو اینطوری بشنوید:

🎧محسن نامجو - مجیر

التماس دعا

+ ۱۵ رمضان :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹

مزایای منزوی بودن

سلام

نماز روزه‌هاتون قبول باشه :)

خب اول برای اونایی که کتاب مزایای منزوی بودن رو نخوندن، اینو بگم که داستان در قالب یه سری نامه که چارلی (شخصیت اصلی) نوشته روایت می‌شه. ممکنه از اون پست نامه‌ی من یه مقدار فضای کتاب دستتون اومده باشه. به هر حال الان نمی‌خوام شروع کنم خلاصه‌ی کتاب رو بگم. فقط یه چیزایی رو که درباره‌ش به ذهنم رسیده می‌گم، که ممکنه شامل یه کم از خلاصه‌ش هم بشه :)

شاید اولین چیزی که وقتی کتاب رو دست بگیرین جلب توجه می‌کنه، این عبارت روی جلده که به نقل از گاردین نوشته شده: «نسخه‌ی مدرن ناطور دشت». اگه کسی از من درون‌مایه‌ی یه کتاب یا فیلم رو بپرسه معمولا نمی‌تونم توضیح خوبی بدم یا تو یه جمله بیانش کنم. ولی چیزی که من از “ناطور دشت” برداشت کردم، این بود که می‌خواست در مورد مشکلای نوجوونی که داره وارد بزرگسالی می‌شه حرف بزنه، و اهمیتی که دنیای کودکی و معصومیت بچه‌ها داره (عبارت ناطور دشت هم از همچین موقعیتی اومد اصلا). “مزایای منزوی بودن” قبل از اینکه به آخرای کتاب برسم، انگار بیشتر داشت از زندگی نوجوونای یه فرهنگ خاص می‌گفت؛ جو دبیرستان‌ها، روابط و پارتی‌ها و رقص و مواد. خوندن حرف‌ها و احساسات چارلی قشنگ بود (برای من به‌خصوص همه‌ی اون جاهایی که حس بی‌نهایت پیدا می‌کرد! یا از خوشحال بودن بقیه خوشحال می‌شد)، ولی تکرار مدام اون موارد کمی خسته‌کننده‌ش می‌کرد. با اینکه به ناطور دشت بی‌شباهت هم نبود (کما اینکه خود ناطور دشت هم جزو کتابایی بود که معلم چارلی بهش می‌داد تا بخونه)، ولی اون تیتر روی جلد باعث می‌شد ناخودآگاه مقایسه کنم و بگم سلینجر هم شبیه همین حرفا رو زده بود ولی اینقدر کشش نداده بود. تا رسیدم به آخر کتاب که مشخص می‌شد داستان چارلی واقعا چی بوده، و این قضیه رو برای من متفاوت کرد. و به نظرم پایان کتاب علی‌رغم فهمیدن این موضوع پایان قشنگی بود، امید داشت:

پس اگه این آخرین نامه‌ی من شد، لطفا باور کن که همه‌چیز برام خوب پیش می‌ره و حتا اگه این‌طور نباشه، به زودی می‌شه.

و باورم اینه که برای تو هم این‌طور می‌شه.

این مقایسه‌ی با ناطور دشت رو سر کتاب اتحادیه‌ی ابلهان هم دیدم. اونجا مترجم یادمه کلی تو مقدمه در این مورد حرف زده بود و خب تهش اتحادیه ابلهان با اینکه کتاب بدی نبود، برام خاص نشد. نمی‌دونم اگه اسم ناطور دشت نمی‌اومد حسم فرقی می‌کرد یا نه، ولی کلا به نظرم نباید اینجور مقایسه‌ها رو بکنن. یه جا تو همین مزایای منزوی بودن، چارلی و دوستاش در مورد گروهای موسیقی‌ای صحبت می‌کنن که تا یه آلبوم میدن خودشون رو با بیتلز مقایسه می‌کنن ولی هیچ‌وقت مثل اونا نمی‌شن. چون بیتلز اولین بوده و کسی رو نداشته که باهاش مقایسه بشه و در نتیجه کار خودشو کرده!

می‌خوام بگم من هر دوی این کتاب‌ها رو دوست دارم، شباهت هم دارن جاهایی. ولی اگه بخوام مزایای منزوی بودن رو به کسی معرفی کنم، به جای اینکه رو شبیه بودنش به ناطور دشت تاکید کنم، کمی از داستان رو تعریف می‌کنم براش.

نکته‌ی بعدی در مورد ترجمه‌ی آزاردهنده‌ی کتابه! اولش خوشم اومد که لحن محاوره‌ای رو خوب پیاده کرده ولی کم‌کم دیدم چقدر ترجمه‌ش تحت‌اللفظیه. مثلا ما تو فارسی حتی محاوره‌ای، آیا عبارتی به این شکل به کار می‌بریم: «می‌موندم ولی باید برم خواهرم رو از کلاسش بردارم»؟ به نظرم می‌گیم: «می‌خواستم بمونم ولی باید برم...» توی متن چندین جمله‌ی این شکلی وجود داشت. حالا چون چارلی یه جا گفت که از وقتی معلمش در مورد نوشتنش تذکر داده سعی می‌کنه درست‌تر بنویسه، شک کردم شاید مشابه این موارد تو متن اصلی هم بوده که اینطور ترجمه شده. ولی مگه یکی دوتا بود؟ :)) یه سوتی‌هایی داشت که باعث می‌شد فکر کنم کتاب رو دو نفر ترجمه کردن و ویراستاری هم نشده! مثلا اسم آهنگ Landslide یه جا ترجمه شده بود سراشیبی، یه جا لغزش زمین :))) باز حالا این با چند صفحه فاصله بود می‌گیم یادش رفته :)) یه جا تو دو تا پاراگراف پشت سر هم، اسم یه پسر (حدس می‌زنم Sean) یکی در میون شان و سین نوشته شده بود :| دیگه منم می‌دونم که یه اسم خاص رو همه‌جای متن باید یه شکل بیارم، چطور یکی اسم خودشو می‌ذاره مترجم و اینو نمی‌دونه؟ خلاصه از یه جا به بعد سعی کردم حساسیتم به این موضوع رو کم کنم چون داشت باعث می‌شد چیزی از اصل داستان نفهمم :))

سانسور هم که داشت طبیعتا. ولی جالبه که یه جاها انگار سانسور نکرده بود بعد یه جاهایی تابلو سانسور کرده بود :/ واقعا لازمه یه دوره‌ی سانسور هم بذارن برا مترجما :))

نتیجه‌ی این قسمت هم اینکه اگه بخوام کتاب رو به کسی معرفی کنم بهش میگم در صورت امکان زبان اصلشو گیر بیاره بخونه :)) چون تا جایی که فهمیدم همین یه ترجمه ازش موجوده.

دیگه همینا یادم بود :) فیلمشم دانلود کردم ولی ندیدم هنوز. شما هم اگه نظری چیزی داشتین اضافه کنین.

پ.ن. راستی جا داره بابت کامنت‌هایی که تو اون پست نامه گذاشتین ازتون تشکر کنم، واقعا حس خوب زیادی بهم دادن :)

+ من یه کم تاخیر دارم در دیدن پست‌ها :) الان دیدم که نورا هم دیروز در مورد این کتاب یه پست قشنگ با یه حس متفاوت از نوشته‌ی من گذاشته. اگه دوست داشتید بخونید: The perks of being INFINITE

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

نامه‌ی شماره ۱

۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

دوست عزیز، سلام

چند شب پیش که به دلایل مختلف حالم گرفته بود، یه دفعه دلم خواست یه کتاب جدید شروع کنم. کتاب‌هایی که در حال خوندن‌شونم اعتراض کردن و حق هم دارن، چون دلشون می‌خواد زودتر خونده بشن و احتمالا حس می‌کنن من مسخره‌شون کردم! ولی نیاز داشتم یه کتاب جدید و رَوون بگیرم دستم. یه لحظه از ذهنم این حرف گذشت که بعضیا می‌گن کتابا پیداشون می‌کنن، یا یه کتاب رو موقعی خوندن که تصادفا مناسب همون وقت بوده. زیاد به این فکر توجه نکردم و کتاب مزایای منزوی بودن رو برداشتم.

باید اعتراف کنم فکر نوشتن این نامه از همین کتاب به سرم زد! همون پاراگرافِ اولِ اولین نامه‌ی چارلی باعثش شد، که می‌گفت داره برای کسی نامه می‌نویسه که می‌دونه بهش گوش می‌کنه و درکش می‌کنه. و ضمنا می‌خواد برای این مخاطبْ ناشناس بمونه. چند روز بود خیلی به این موضوع فکر می‌کردم؛ دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم ولی مطمئن نبودم می‌خوام اون شخص یکی از دوستانم باشه یا از اعضای خانواده یا مثلا مشاوری کسی. این ایده که حرف‌هامو در قالب نامه برای یه ناشناس بنویسم، ایده‌ی به موقعی بود و به نظرم یه کم متفاوت اومد با پست گذاشتن یا وقتی که تو یه کاغذ برا خودم چیزایی می‌نویسم. تازه من گاهی تو ذهنم هم با یکی که نمی‌دونم کیه حرف می‌زنم. شاید یه وجه دیگه‌ای از خودمه که کمک می‌کنه در نهایت با مسئله‌ای که درگیرم کرده بهتر برخورد کنم. پس فکر کردم این بار در قالب نامه نوشتن هم امتحانش کنم. پس آره، انگار واقعا گاهی وقتا کتابا به موقع پیدامون می‌کنن!...

و البته همزمان می‌تونه ناموقع هم باشه! الان بهت میگم چرا. اگه یادت باشه نامه رو با این جمله شروع کردم که این چند روز حالم گرفته بود. این کتاب هم با اینکه یه جورایی به خاطر احساسات و حرفایی که از چارلی می‌خونیم دل‌نشینه، دقیقا به خاطر همین احساسات و خاطراتش خیلی جاها غمگین می‌شه. و البته که اصولا همین درگیر کردن احساسات مختلفه که می‌تونه کمک کنه یه اثرْ به یاد موندنی بشه. ولی از نظر این غمگین بودنش می‌شه گفت خیلی هم زمان خوبی برای خوندنش نبود. مخصوصا اون قسمتش که فکر کنم داشت از خاله‌ش می‌گفت و تهش منم گریه‌م گرفت.

از لحاظ همزمانیِ به موقع بودن و نبودن، اینم بگم که مثلا خود چارلی یه جا می‌گفت: این چند هفته هم خوب گذشت هم بد، یا: هم خوشحالم هم ناراحت. حس می‌کنم می‌فهممش، ولی توضیحش سخته. مثلا خودم این چند روز با وجود فکرها و درگیری‌ها، وقتایی که برای پیاده‌روی یا خرید می‌رفتم بیرون و عکسی می‌گرفتم حالم یه مدت بهتر می‌شد. یه حالت نوسانیه دیگه، اگه بدونی چی میگم.

در مورد کتاب بعدا که تموم شد احتمالا یه پست بذارم و اگه بخوای برای تو هم می‌فرستم بخونی. فقط الان یه چیز جالب ازش بگم؛ یه جای کتاب چارلی تو نامه‌ش نوشته که یه سری آهنگ ریخته رو یه نوار کاست که به دوستش هدیه بده، و لیست آهنگا رو هم تو نامه‌ش نوشته. از بین‌شون آهنگ Landslide رو چون عقب‌تر هم ازش اسم برده شده بود، دانلود کردم. همین‌طوری از تو یکی از این کانالای تلگرام سرچ کردم و بعد بگو چی؟ اونی که دانلود کردم کاورش یه عکسه که توش لیست آهنگای همون نوار کاست انتخابی چارلی رو نوشته! :)

سرت رو بیشتر از این با این حرف‌ها درد نیارم. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب باشه و تو این هوای اردیبهشت بتونی با حفظ توصیه‌های بهداشتی بری بیرون یه هوایی بخوری و قدمی بزنی. می‌دونی، معتقدم بی‌انصافیه که آدم تو اردیبهشت نره بیرون :)

دوست‌دارت، فاطمه

 

پ.ن. راستی امیدوارم چارلیِ بیان از اینکه از شخصیتی اسکی رفتم (!) که اسمش رو از اون گرفته ناراحت نشه. و همین‌طور سولویگ که از خیلی قبل از این شکل نامه‌ها می‌نویسه :)


🎧 Fleetwood Mac - Landslide

+ وسط نامه، لینک دادن دیگه چه داستانیه؟ :دی

  • فاطمه
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب