۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش شکستن یخ بیان!» ثبت شده است

یخ‌شکن ۱۰؟ اعتصاب!

سلام به شمایی که دارید می‌خونید!

امروز منم که دارم می‌نویسم. یعنی خود وبلاگ، نه فاطمه! ما وبلاگا معمولا فقط حرفای بلاگرهامون رو منتقل می‌کنیم حتی اگه از حرفش خوشمون نیاد. پس چی شد که جسارت اینو پیدا کردم که خودم پست بذارم؟ این پست غار تنهایی من رو خوندم، وبلاگ میخک. یعنی راستش ما وبلاگ‌ها چند شبه تو دورهمی شبانه‌مون درد دل می‌کنیم و هر کی غیبت صاحبشو می‌کنه! مثلا همین بلاگر من، فاطمه، رو ببینید؛ برداشته اسم منو گذاشته بلاگی از آن خود. عصری داشتم به غار تنهاییِ میخک می‌گفتم، که استثمار بیشتر از این؟ اسمم رو یه جوری انتخاب کرده که از همون اول بگه من از آن خودشم و حرف، حرف اونه! ولی من می‌خوام با گذاشتن این پست ثابت کنم اینطور نیست. برا همین تا دیدم فاطمه حواسش نیست و معلوم نیست ساعت ۲۳:۲۳ یا چه می‌دونم، ۰۰:۲۶ بامداد فردا بخواد بیاد پست روز دهم چالش یخ‌شکنو بذاره، گفتم خودم یه حرکتی بزنم. این‌که می‌گم حواسش نیست برا اینه که امروز قرنطینه‌ش تموم شده و صبح پاشده رفته بیرون و الانم سرش گرم استوری گذاشتنه. بعد از یه ماه و خورده‌ای رفته تو اینستا یه چیزی بذاره و چند دقیقه‌ای ول کرده منو. منم اول رفتم با هویت خودم چند تا کامنت گذاشتم، بعدم گفتم یه چیزی اینجا بنویسم که هر وقت اومد بفهمه من وبلاگی از آن خودمم نه اون!

البته راستش این حرکت از اینجا شروع شده و قرار نبود حتما با غر زدن همراه باشه. ولی من خلاقیت خاصی ندارم و یه جورایی از غار تنهایی تقلید کردم. خب بهم حق بدین، شما هم اگه همه‌ش یکی بالا سرتون باشه بهتون بگه چی بنویسید و منتشر کنید خلاقیت‌تون کشته می‌شه!

ولی باید یه کاری می‌کردم دیگه. این بلاگرِ من جوگیره و می‌خواد تو هر چالشی شرکت کنه. یه ذره در نظر نمی‌گیره هر روز پست بذارم خسته می‌شم و بازدهیم میاد پایین! مدام وِر وِر وِر تو گوش من! خودشم نمی‌فهمم کار و زندگی نداره؟ معلوم نیست از چی فرار می‌کنه که ده روزه همه‌ش یا خودش داره یخ می‌شکنه یا یخ شکستن بقیه رو می‌خونه.

همین الان به ذهنم رسید اگه این پست رو پایان شرکتش تو چالش یخ‌شکنی اعلام کنم، تو عمل انجام شده قرارش داده‌م! همه‌ی یخا رو که قرار نیست تو بشکنی آخه!

البته نمی‌دونم چقدر براش اهمیت داشته باشه. دوباره فردا ممکنه بیاد یه سری حرف بهم تحویل بده و بشینه منتظر تا ساعت یه عدد خاص بشه که دکمه‌ی انتشارو بزنه. نمی‌فهمم واقعا؛ اون «انتشار در آینده» رو واسه تو گذاشتن دیگه، یه بار ازش استفاده کن!

فکر کنم الانا دیگه پیداش بشه، من فعلا برم تا مچمو نگرفته.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۹: تمیزکاری

سلام

قبلا هم فکر کنم اینجا گفتم که مرتب کردن اطرافم چقدر به آروم و مرتب شدن مغزم کمک می‌کنه. فکر کنم برای همه صادق باشه البته.

حالا اتاقم یا بخشایی از خونه که هیچی، یه بازه‌ای آزمایشگاه‌مون تو دانشگاه خیلی به‌هم‌ریخته بود، یه وقتا اونجا رو هم یه دستی می‌کشیدم! مثلا یه میزو مرتب می‌کردم دو روز بعد دوباره می‌دیدم پر از آشغال و وسیله‌س :)) (نمی‌دونم چرا لیوانی رو که توش چیزی خورده بودن همین‌جوری می‌ذاشتن رو میز :/) البته به خودم یادآوری می‌کردم لازم نیست زیاد همه جا رو مرتب کنم که ملت فکر کنن وظیفه‌مه. بیشتر می‌خواستم همون قسمتی که خودم می‌شینم شلوغ نباشه.

اتاقم رو هم مخصوصا از پارسال که بیشتر خونه‌م، هر بار وسایل یه قسمت‌شو ریختم بیرون و دوباره مرتب کردم (اینایی که می‌گم حالت وسواس نیست که همه‌ش در حال جمع و جور یا تمیز کردن باشم). و الان با اینکه هم‌چنان به نظرم شلوغه و جا کم دارم، خب مرتب‌تر از این نمی‌شه! مرحله‌ی بعد دور ریختن یا بخشیدن وسایلیه که استفاده نمی‌کنم. بعد اگه لازم بود می‌تونم قفسه یا جعبه‌هایی بخرم که وسایلو بازم مرتب‌تر تو کشوها و گوشه‌کنارها جا بدم. چند وقته جعبه‌هایی رو که از خریدای اینترنتی به دست میان دور نمی‌ندازم، میارم وسایل کوچیکو می‌ذارم تو اونا که پخش و پلا نباشن. چون راستش خیلی هم دلم نمیاد همه چی رو دور بندازم!

حالا یه مدته یه کانال یوتیوب پیدا کردم، یه دختر فنلاندیه که می‌ره خونه‌ی فالورهاشو تمیز می‌کنه! خب اونطور که فهمیدم به شغلش هم یه ربطی داشته ولی علاقه‌ش هم هست. کلا یه خونه‌ی کثیف می‌بینه ذوق می‌کنه :)) بعد یه جوری با عشق آت و آشغالایی رو که از زیر وسیله‌های پخش زمین پیدا کرده میاره جلوی دوربین که ببینیم چی پیدا کرده، آدم باورش نمی‌شه این مثلا کپکه که داره می‌بینه :)) (من که نسبت به کپکِ تو لیوان یه بار مصرفای آزمایشگاه اصلا حس خوبی نداشتم :/)

خونه‌هایی که میره هم واقعا کثیف و به‌هم‌ریخته‌ن و کلی وسیله همه‌جا پخشه. حالا صاحباشون اغلب یه مشکلی داشتن که وضع خونه‌شون اینطوری شده. مثلا یکی افسردگی داشته یکی اسکیزوفرونی، یا یکی‌شون یه پیرمرد تنها بوده که نوه‌ش از این خانومه کمک خواسته و موارد دیگه. ولی هر چی هم این مشکلات باشه، بازم نمی‌تونم این فکرو از سرم دور کنم که اینا لحظه‌ی آخر از عمد خونه رو به‌هم‌ریخته‌تر کرده‌ن =)) هر چی هم کثیف‌تر باشه دختره بیشتر از کارش لذت می‌بره :)) دیوونگی باحالی داره :)

به نظرم اومده دیدن ویدیوهای این سبکی هم تاثیری شبیه همون وقتی داره که خودم اتاقمو تمیز می‌کنم. ولی خدا رو شکر می‌کنم که تو اتاق من مواد غذایی کپک‌زده پیدا نمی‌شه، چون فکر نمی‌کنم اون‌قدرم دیگه خوش بگذره بهم!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۸: آسیب‌پذیری (۲)

سلام

این پژوهشی که تو این پست گفته بودم؛ امروز باید براش یه پرسشنامه‌ی دیگه رو جواب می‌دادیم که مشابه قبلی بود. دیدم چه به موقع، چون چند تا از سوالاش کمک می‌کنه به پیش بردن این پست.

جوابم به سوال‌هایی با مضمون «چقدر از موقعیت‌هایی که باعث ترس و اضطراب‌تون می‌شه اجتناب می‌کنید؟»، «تا حدی» یا «کم» بود. ولی در جواب سوال‌هایی به شکلِ «سرخ شدن یا دستپاچه شدن موقع صحبت با کسی یا توی جمع چقدر باعث ناراحتی‌تون می‌شه؟» می‌زدم «زیاد» یا «خیلی زیاد».

می‌خوام از این حرف بزنم که کمتر از گذشته از موقعیت‌های استرس‌زا اجتناب می‌کنم، اما هنوز اضطراب‌هام هستن و لو رفتن‌شون (نشون دادن علامتی ازش) فکرمو درگیر می‌کنه!

مثلا همین صحبت توی جمع. قبلا اگه برای یه درسی ارائه می‌دادم مجبور بودم. حتی مورد بوده درسی رو حذف کرده‌م چون ارائه داشته :/ (حداقل یه دلیلش این بوده)، اما الان برای ارائه دادن تو جلسات داوطلب می‌شم یا حداقل اگه ازم بخوان از زیرش در نمی‌رم. با وجود این، هنوز هر بار قبلش استرس می‌گیرم. یه خانوم روان‌شناس تو یوتیوب هست که اضطراب رو اون حالت نگرانیِ ذهنی تعریف می‌کنه و استرس رو علایم فیزیکی و جسمی ناشی از اون می‌دونه. پس وقتی می‌گم «استرس می‌گیرم»، یعنی واقعا امروز قبل از شروع جلسه‌ای که توش باید ارائه می‌دادم تپش قلب و دل درد گرفته و عرق کرده بودم. تنفس عمیق هم خیلی فایده‌ای نداشت. قبل از ارائه‌م به خودم گفتم نفس عمیق کشیدن کافیه، فقط موقع ارائه تندتند صحبت نکن، شمرده حرف بزن خودش درست می‌شه. یادم نیست قبلا آگاهانه این کارو می‌کردم یا نه، ولی مواردی رو یادمه که سریع حرف می‌زدم فقط تموم بشه. همیشه سخت‌ترین بخشش شروعشه و بعدش که آدم رو دور حرف زدن -با هر سرعتی- میفته کار راحت‌تر می‌شه. اما این بار از همون اول سعی کردم حواسم به سرعتم باشه. و کار کرد! وسطش به خودم اومدم دیدم چقدر راحت‌ترم :)

الان که بهش فکر می‌کنم، شمرده صحبت کردن شبیه همون نفس عمیق کار می‌کنه. تنفس کنترل شده، سرعت کمترِ بازدم از دم، اینا ضربان قلبو پایین میارن. به مغزت و بدنت می‌فهمونی خطر جدی نیست! خرس نیفتاده دنبالت که اینطوری رفتی تو حالت آماده‌باش برای فرار :)) از کشف این جنبه‌های جسمیش خوشم اومده. بیچاره مغز فقط می‌خواد یه کاری کنه صاحبش در امان باشه، ولی سوژه رو اشتباه می‌گیره!

خوشحالم که دارم سعی می‌کنم نه در برابرش، بلکه با وجود اضطرابه کارامو بکنم. اینکه بپذیرم این هستش و یه کاری کنم برای کنترلش، هرچند قبلش اذیت بشم و مقاومت داشته باشم. هنوزم از یه موقعیت‌هایی اجتناب می‌کنم (صحبت تو جمع یه مثالش بود)، اما هر بار که می‌تونم با وجود سنگینیش قدم بردارم کلی خودمو تشویق می‌کنم. چیزیه که ممکنه از بیرون ندیده نشه، ممکنه از بیرون کار خاصی به نظر نیاد. پس خودم باید هوای خودمو داشته باشم، نه؟ :)

پ.ن. چند تا نوشته‌ی منتشرشده در این مورد دارم. نوشتن از این چیزا هم یه حس راحتی و رهایی بهم می‌ده، هم ناراحتی از اینکه دارم در مورد یه نقطه ضعف می‌نویسم. ولی شاید بازم ازش حرف بزنم. دلیل هم داره که عنوان این پست‌ها آسیب‌پذیریه. ایشالا کم‌کم بهش می‌رسیم :))

 

+ یه سوال دیگه‌ی پرسش‌نامه این بود. شما هم شده بهش فکر کنین؟ (نگرانم نباشین :)) )

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۷:

سلام

نمی‌دونم چندتاتون از دو سال پیش اینجا رو دنبال می‌کنید و «همگروهی عزیزم» رو یادتونه! خلاصه‌شو بخوام بگم؛ برای پروژه‌ی یه درس با یکی از پسرا همگروه شده بودم که بسیار رو اعصاب و کار-نکن از آب دراومد و آخرش هم نرسیدیم کار رو کامل انجام بدیم. تو ترم‌های بعد هم چند باری پیش اومد بهم پیام بده و سوالای بیخود بپرسه (مثلا اینکه امتحان فلان درس امروز بود؟) یا برای پروژه‌ی دیگه‌ایش کمک بخواد (که نه می‌تونستم نه دلم می‌خواست دوباره باهاش در ارتباط باشم). خلاصه همیشه جوابای کوتاه می‌دادم و خداحافظ.

امروز بعد از کلی وقت، دیدم یه میس کال از ایشون افتاده رو گوشیم :/ واکنشی نشون ندادم. کمی بعد تو تلگرام پیام داد و خودشو معرفی هم کرد (از آخرین پیامش خیلی می‌گذشت و چت‌های قبلی‌مون هم پاک شده). جواب دادم و پیش خودم گفتم نگران نباش، اصلا هر کاری داشت یا می‌گم نه یا نمی‌دونم یا نمی‌تونم :))

پرسید می‌شه تماس بگیره و [گفتم نمی‌دونم؟ D:] گفتم اگه می‌شه همون‌جا بگه. پروپوزالم رو می‌خواست ببینه که بدونه باید چیا بنویسه. (هیچ‌وقت نفهمیدم این واقعا کس دیگه‌ای رو تو ورودی نمی‌شناسه؟!) دلم نیومد کمکش نکنم ولی اول ازش پرسیدم موضوعش چیه که خیالم راحت شه موضوع داره و یهو برنداره کار منو انجام بده :/ و می‌دونید چی فهمیدم؟ گفت پروژه‌ی اون ترم ما شده پایان‌نامه‌ش :| پروژه‌ای که درسته به نتیجه‌ی کامل نرسید، ولی بیشترش رو من انجام داده بودم یا از یکی دیگه کمک گرفته بودیم! (اون بخشی هم که سهم خودش بود، بعدا معلوم شد داده یه نفر انجام بده). خلاصه گفت اگه چیزی از جزئیات اونم دارم بفرستم. چند تا مقاله و فایل‌های اون بخشی رو که مثلا خودش انجام داده بود براش فرستادم، ولی دلم نیومد شبیه‌سازی‌های خودم رو بفرستم. هم چون کامل نشده بود و دیدم ممکنه گیجش کنه و بهتره خودش انجام بده، هم اینکه دلم پره هنوز. هر بار یاد اون ترم میفتم حرصم می‌گیره. همه‌ش فکر می‌کنم چرا این آدم باید سر راه من قرار می‌گرفت و حالا اون که گذشت، چرا هی پیداش می‌شه و از این‌جور فکرا.

(البته یه مزیت هم داشت صحبت امروز؛ یه موضوعی برام سوال بود و دیدم فرصت خوبیه و ایشون احتمالا می‌دونه، ازش پرسیدم).

فایل‌ها رو که فرستادم کلی تشکر کرد، ولی بعدش فکر می‌کنین چی گفت؟ نوشت: «یادتونه لحظه آخر ارائه رو [چند تا اموجی خنده] دکتر می‌گفت این چیه»! اینجا دیگه فقط می‌خواستم بزنمش :) من اون روز تا لحظه‌ی آخر مشغول بودم چون ایشون کارشو درست انجام نداده بود و اتفاقا چیزی که از ارائه یادم مونده اینه که دکتر حداقل از اون بخشِ انجام‌شده راضی بود. بعد این یه همچین دیالوگی رو یادآوری می‌کنه! فقط براش نوشتم: «ایشالا پروژه شما بهتر به نتیجه برسه».

دلم می‌خواست اضافه کنم از پروژه هم همینا رو داشتم و چیز دیگه‌ای یادم نیست، لطفا دیگه مزاحم نشو :))‌

خلاصه یه بخشی از امروز فکرم درگیر این مکالمه و یادآوری اتفاقای اون ترم بود. دیگه اینم شد موضوع پست امشب :)

فقط دلم می‌خواد یکی بیاد بگه از گذشته باید درس بگیری و سپس فراموشش کنی :)))

(می‌دونم الان همه‌تون عینا همینو کپی پیست می‌کنید که حرصمو دربیارید :دی راحت باشید :/)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۶: آسیب‌پذیری (۱)

سلام

چند وقت پیش بحث یه کاری بود و دوستم داشت به من و یه نفر دیگه (که داشتیم غر می‌زدیم) می‌گفت این کار آسونه واقعا و می‌شه انجامش داد و...

حرصم گرفته بود، گفتم: برای تو آسونه! (اینو هم در نظر بگیرین که اون فرد انجامش داده بود و ما دو تا نه هنوز.)

گفت: یه بار روان‌شناسم بهم یه حرف خوبی زد. گفت وقتی تو به یه چیزی داری غر می‌زنی یا کاری برات سخته، بیشتر دوست داری شنونده باهات همدردی کنه و تاییدت کنه. ولی چیزی که بهتر کمکت می‌کنه اینه که بشنوی اون‌قدرا هم سخت نیست و می‌شه انجامش داد.

اون لحظه جوابی نداشتم و خیلی هم دوست نداشتم بحثو ادامه بدم. طبق معمول جواب مناسب کلی بعد از بحث به ذهنم رسید!

می‌دونید من اینو قبول دارم که وقتی یه کار به هر دلیلی برای آدم سخت یا ترسناکه، یه راه مواجهه‌ی آسون‌تر باهاش اینه که بدونه آدمای دیگه هم این کارو انجام دادن و چیز غیرممکنی نیست.

اما این فقط یه وجه ماجراس.

جنبه‌ی دیگه‌ش اینه که این سخت یا ترسناک بودن ممکنه دلایل دیگه‌ای هم پشتش باشه غیر از اینکه یه نفر اولین باره داره اون کارو انجام می‌ده. و اگه اینا رو در نظر نگیریم و هی به طرف بگیم این که آسونه، کاری نداره و... نه تنها کمکش نکردیم، بلکه باعث می‌شیم حس بدتری پیدا کنه نسبت به خودش. که به خودش بگه ببین همممه دارن این کارو انجام می‌دن فقط من نمی‌تونم! من چقدر ناتوان و بی‌عرضه‌م :)

من درست نمی‌دونم تو این موقعیتا چطور می‌شه به کسی کمک کرد. شخصا نمی‌تونم بشینم برای اون دوست توضیح بدم چرا کاری که اون روز صحبتش بود برام سخته (چون صحبت کردن از نقاط ضعف و آسیب‌پذیری‌ها کلا سخته و از طرف دیگه به نظرم نباید پیش هر کسی هم بازش کرد). اما حالا دیگه می‌دونم اگه یه وقت کسی بهم گفت کاری چیزی براش سخته، من همون اول نپرم بگم من و خیلیای دیگه انجامش دادیم و آسونه، پس تو هم می‌تونی! حتی شاید لازم نباشه همدردی کنم و بگم برای منم سخت بود ولی از پسش براومدم. چون اینطوری هم دارم از دید خودم نگاه می‌کنم نه اون. به جاش اولش می‌تونم بپرسم چرا؟ چه قسمتیش برات سخته؟ و اگه دوست داشت در موردش حرف بزنه گوش کنم بهش. فقط گوش کنم حتی اگه راه حلی نداشته باشم. چون می‌دونم حرف زدن ازش چقدر می‌تونه سخت باشه.

برای من هم کارایی هست که انجام‌شون سخته و این گاهی اذیتم می‌کنه که یه عده فکر می‌کنن نباید اینقدر سختش کنم چون خیلیا انجامش می‌دن و... و البته، می‌دونم این دلیل نمی‌شه بی‌خیال اون کارها بشم (مخصوصا اگه لازمه انجام بشن). می‌دونم اولین نفری که باید برای حل این مشکل اقدامی بکنه خودمم (در بعضی موارد هم کارایی کردم).

شاید شب‌های بعد در این مورد بیشتر بنویسم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۵: از حواشیِ جزئی از یک پژوهش بودن!

سلام

چند هفته پیش یکی از این پرسش‌نامه‌های آنلاینی رو دیدم که دانشجوها برای پایان‌نامه‌هاشون پخش می‌کنن. مربوط به روان‌شناسی بود و گفتم بذار پرش کنم، وقتی ازم نمی‌گیره. آخرش نوشته بود اگه مایلین تو ادامه‌ی پروژه هم به ما کمک کنین شماره‌تونو اینجا بنویسین. منم که هم موضوعش برام جالب شده بود و هم امتیازاتی که اونجا نوشته بود بهمون تعلق می‌گیره وسوسه‌م کرده بود، شماره‌م رو نوشتم. چند روز بعدش خانومه باهام تماس گرفت و گفت لینک یه پرسش‌نامه‌ی دیگه رو برام می‌فرسته که پر کنم. مرحله‌ی بعدشم یه بازی کامپیوتری و بعد هم یه بازی بود که رو گوشی نصب می‌شه و ۱۵ مرحله داره که تقریبا هر روز باید یه مرحله‌ش رو بازی کنیم. این بازیش ساده‌ست، یه تعداد جفت عکس وارد صفحه می‌شن و باید اونی رو انتخاب کنم که یه ویژگی مشخص‌شده رو داره. ویژگیه هم تا اینجا در حد رنگ یا شکل کادر دور هر عکس بوده. سخت نیست و تمرکز خاصی نمی‌خواد، ولی سرعت انتخاب تو امتیاز تاثیر داره و ظاهرا عکسا هم طوری انتخاب شدن که حواس آدمو پرت کنن. هرچند دیگه تکراری شدن و من در بیشتر موارد می‌تونم قبل از ظاهر شدن کادر حدس بزنم جواب درست کدومه. با این حال بازم پیش میاد که آدم اشتباه بزنه، شاید چون طولانیه (حدود نیم ساعت طول می‌کشه) و آدم فکرش ممکنه مشغول بشه یا حواسش پرت خود عکسا بشه و... منم چون حوصله‌م سر میره، گاهی حینش پادکست می‌ذارم یا ذکری چیزی می‌گم :)) حالا خدا رو شکر هر مرحله‌ش به چند بخش تقسیم شده و بین این‌ها بازی متوقف می‌شه و تو این بازه‌ها یه استراحت کوتاهی به چشم و دستم می‌دم.

من زیاد پیش اومده از این پرسش‌نامه‌ها پر کنم ولی نتیجه‌ی هیچ‌کدوم رو نفهمیدم چی شده با اینکه خیلیاشون نوشته بودن بهتون اطلاع می‌دیم! ولی این یکی بیش از یه پرسش‌نامه‌س و جدی درگیرم کرده. منتظرم تموم بشه تا ازش بخوام توضیح بده چه فاکتورهایی براش مهم بودن و به چه معنان، چرا این عکسا رو انتخاب کرده و در نهایت چه تفسیری از نتایج من داشته.

 

+ امروز که داشتم بازی رو انجام می‌دادم و چند دقیقه‌ای بود فقط روی عکس‌هایی که پایین میومدن تمرکز داشتم، تو بازه‌ی استراحت سرم رو آوردم بالا و دیدم قاب عکسای رو دیوار دارن میرن بالا :))) خطای دید باحالی بود :))

 

+ اون آخراش هم بازی کند شد و گیر کرد. اولین بار بود این مشکل برام پیش میومد. فکر کن نزدیک نیم ساعت بازی کنی آخرش گیر کنه :/ به خانومه پیام دادم و امیدوارم نگه از اول بازی کن :/

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۴: زخم کاری

سلام، با چهارمین شب یخ‌شکنی در خدمت شما هستیم :دی

🎧 حبیب خزایی‌فر - تیتراژ پایانی سریال زخم کاری

قسمت آخر سریال زخم کاری امروز اومد و اینم تموم شد. یه سالی هست بعضی سریالای ایرانی رو از نماوا و فیلیمو دنبال می‌کنم. منی که حوصله‌ی بیشتر سریالای تلویزیون رو نداشتم! ولی دیدم بعضی از این سریالا موضوعاشون جدیده به نسبت و ازشون خوشم اومد. مثل قورباغه یا همین زخم کاری. یا خاتون. نمی‌دونم چرا خاتون رو از شهرزاد (که می‌گن شبیهشه) بیشتر دوست دارم. کلا اونقدری که همه از شهرزاد خوششون اومده بود من خوشم نیومد هرچند اونم سریال قشنگی بود، مخصوصا فصل اولش. به نظرم بعضی سریالا رو نباید ادامه بدن. شهرزاد هم انگار اولش قرار بوده همون یه فصل باشه، دیدن استقبال شده و تهیه‌کننده‌ای کسی گفته بیاین ادامه‌شم بسازین. ولی از این‌که آخر یه سریالو طوری بسازن که راه واسه فصل بعدشم باشه خوشم میاد؛ مثل قورباغه. خلاصه خیلی وقته سراغ سریالای خارجیِ دانلود شده نرفتم. اکثرشون طولانی‌ان و احتمال می‌دم نتونم خودمو کنترل کنم که تند تند همه‌شو نبینم! ولی در مورد این ایرانیا چون سریاله تازه‌س مجبورم هفته‌ای همون یه قسمتی که ازش میاد رو ببینم :))

چیزی که روز اول باعث شد بخوام زخم کاری رو ببینم محمدحسین مهدویان (کارگردانش) و جواد عزتی بودن! بعدش هم از این خوشم اومد که فیلم‌نامه‌ش براساس یه کتاب (بیست زخم کاری) نوشته شده* که اونم خودش براساس نمایشنامه‌ی مکبث شکسپیر بوده. خود سریال هم خوب بود، داستانش و بازیاشون رو دوست داشتم. پر از خون و خون‌ریزی بود :)) و نشون می‌داد حرص و طمع و میل به انتقام می‌تونه آدما رو به کجا برسونه. و اینکه وقتی یه تصمیم خطرناک گرفته و راهی شروع می‌شه، دیگه نمی‌شه جلوی خیلی اتفاقا و حتی تصمیمای بعدی رو به راحتی گرفت. البته سریالش بدون ایراد هم نبود ولی من به‌طور کلی ازش خوشم اومد. بعدم تنها سریالی بود که تیتراژ اولش رو نمی‌زدم رد شه و تا آخر تیتراژ پایانی‌ش هم می‌دیدم چون موسیقی متن و تیتراژهاشو دوست داشتم!

اگه دوست داشتین شما هم بگین از این سریالای اخیر کدوما رو دیدین؟ و اگه زخم کاری رو دیدین نظرتون چی بوده؟ فقط حواستون باشه اسپویل نکنین :))

 

* کتابش ظاهرا تجدید چاپ نشده و پیدا نمی‌شه. اوایل پخش سریال انگار تو فیدیبو بود ولی بعد برش داشتن! مامانم که اونم سریالو می دید، هم صوتی و هم پی‌دی‌اف کتاب رو گیر آورد و خوند ولی من ترجیح دادم بذارم بعدا بخونم که برام اسپویل نشه. هرچند ظاهرا خیلی موارد و حتی پایان سریال با کتاب متفاوت بوده.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۳: رفیقان می‌روند نوبت به نوبت!

بامداد جمعه ۱۹ شهریوره و امروز یکی از دوستامون پرواز داره که بره آمریکا. دو تا از بچه‌ها دیروز عصر رفتن دیدنش. هم قرار گذاشتنه عجله‌ای شد هم من و یکی دیگه به خاطر کرونا نمی‌تونستیم بریم، خلاصه مثل دفعات قبل نشد جمع باشیم.

دارم درباره‌ی گروهی از دخترای کارشناسی حرف می‌زنم که تو این سال‌ها با هم بیشتر دوست بودیم. اولین دوستی که می‌خواست بره، عروسیش یه ماه قبل رفتنشون بود و ما رو دعوت کرد. مرداد ۹۸ بود. فکر کنم ۸ نفر بودیم که کادو براش خریدیم. پارسال دوست دیگه‌ای رفت هلند. مهر ۹۹ یه روز جمع شدیم تو دانشگاه. این بار ۷ نفر بودیم که کادوی یادگاری خریده بودیم. حالا شهریور ۱۴۰۰ ئه و این یکی دوست هم داره می‌ره. این بار ۶ نفریم که داریم پول کادویی که دوست صمیمی‌ترش از طرف همه بهش داده رو تقسیم می‌کنیم :))

این اصلا قشنگ نیست آقا، حداقل سه نفر دیگه از این جمع برنامه‌ی اپلای دارن؛ اومدیم و همه رفتن من موندم، خب ورشکست می‌شم آخرش :))

+ از دخترای کارشناسی دو نفر دیگه هم الان کانادا و استرالیان، ولی اونا دوستی‌شون با ما کمتر بود و تو خرج نیفتادیم :دی (در این حد دوستی‌مون کمتر بود که کلی بعد از اینکه رفتن فهمیدیم!) پارسال همین موقعا به اونی که کاناداس پیام دادم سلام و احوال‌پرسی کردیم. دیدم دو سالی هست تو تلگرام صحبت نکردیم و حین صحبت رفتم آخرین پیام‌های قبلی‌مون رو خوندم. دو سال پیش یه بورد برای پروژه‌ش بهش قرض داده بودم (حالا خودمم نخریده بودمش و یه جورایی از پروژه‌ی یکی از درسا گیرم اومده بود). یکی از آخرین پیام‌ها راجع به این قضیه بود و یادم انداخت یه مدته هر جا گشتم اینو پیدا نکردم. گفتم بذار الان بپرسم، ببینم ازش پس گرفتم یا نه. دو تا پیام طولانی در جواب حرفای قبلیش در مورد رفتن‌شون و اینکه الان کجان و غیره دادم، بعد هم سوالمو با کلی تعارف و احتیاط پرسیدم که بدونه هدفم از شروع چت این نبوده و به اون قطعه هم نیاز خاصی ندارم، فقط یادم افتاده و می‌خوام ببینم دست اون مونده یا خودم گمش کردم مثلا. نشون به این نشون که هر سه پیامم سین شد و هیچ پاسخی داده نشد :/ سه روز بعدش پیام دادم بابا من منظوری نداشتم و کلی تعارف و عذرخواهی. این بار حتی سین هم نکرد :| نمی‌خوام تصویر بدی ازش ایجاد کنم چون تو سال‌هایی که اینجا بود رابطه‌ی دوستانه‌ی نه خیلی عمیق، ولی خوبی داشتیم. شاید اشتباه از من بود اصلا :/

پ.ن. امیدوارم بعد از این پست خیلی خسیس به نظر نیام :/

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

یخ‌شکن ۲: استادهای راهنما

سلام

خب، امشب چی بگیم؟🤔

چند ماه پیش همکلاسی ارشد یکی از دوستام ازم یه کمکی خواست برای کد متلب (Matlab) مربوط به پایان‌نامه‌ش. منم وقت گذاشتم و یه مقدار درگیر پروژه‌ش شدم. تا یه جایی انجام دادیم و به نتایجی رسیدیم و به نتایجی هم نرسیدیم! بعد اون رفت سراغ بخشای دیگه‌ی پروژه‌ش و منم برگشتم سر کار خودم. امروز صبح بهم پیام داد و یه سوالی از اون کد پرسید چون گفت عصر دفاعشه و ممکنه داورا اینو ازش بپرسن. منم براش توضیح دادم و تموم شد. شب پیام دادم بهش ببینم دفاعش چطور بوده، که گفت استاد راهنماش یادش رفته جلسه رو =)))))) هر چی هم بهش زنگ زدن تا دو ساعت بعد پیداش نشده و خلاصه دفاع افتاده یه وقت دیگه.

بله دوستان، یه وقتا هم اینطوری می‌شه :/

استاد راهنمای منم ظاهرا نمی‌خواد قبول کنه من کرونا گرفتم. هیچ‌کدوم از پیام‌هایی که دراین‌باره براش نوشتم رو جواب نداده :))

+ یه یادداشت مرتبط از چند وقت پیش پیدا کردم. بدون تغییر می‌ذارمش:

«اینجوریه که تا وقتی پروژه‌ی اصلی این مقطعی که توش هستی تموم نشده، جرئت نداری حرف پروژه یا علاقه‌ی دیگه‌ای رو پیش بکشی، حتی اگه مشغولش هم نباشی و فقط یه فکر باشه برای آینده. چون امکان نداره پروژه‌ی کنونیت رو بهت یادآوری نکنن.»

آره خلاصه، یه بازه‌ای هم بود کلا حرف هیچ فعالیتی رو نمی‌تونستم بزنم تو خونه :))

ولی تموم می‌شه اینم. شاید نه فورا، ولی حتما :/

پ.ن. شروع ماجرای یخ‌شکنی از اینجا بود!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

شکستن یخ بیان – ۱: مقدمه

سلام مجدد :)

میخک یه چالش پیشنهاد داده که در راستای شکستن یخ و سکوتی که تا حدی بیان رو فرا گرفته، تا آخر شهریور هر روز یه پست بذاریم! موضوع و تعداد کلمات و... دلخواهه، مهم خود پست گذاشتنه.

به چند دلیل دلم خواست من هم یخ‌شکنم رو بیارم وسط D:

۱) ایده و دلایل خود میخک.

۲) امروز (۱۶ شهریور) روز وبلاگ فارسی بود گویا. این چالش می‌تونه حرکت نمادینی باشه در جهت... اممم، شکستن یخ وبلاگ‌نویسی؟ یه همچین چیزی. خلاصه همزمان شدنش رو به فال نیک می‌گیریم!

۳) دردانه که شروع کرد به گذاشتن این پست‌هاش، دیدم منم چقدر نوشته‌های کوتاه و بلند تو فایل ورد پیش‌نویس‌هام دارم که هنوووز منتشرشون نکردم. فرصت خوبیه برم سراغ‌شون.

۴) یکی از بچه‌هامون رفته کانادا و خب به خاطر قوانین کرونا باید دو هفته‌ی اول رو قرنطینه می‌بود. تو اون مدت انگار هر روز یه پست گذاشته و یه قطعه نواخته (تقریبا هیچ‌کدومو ندیدم چون از صداش خوشم نمیاد :دی). ولی حالا که خودمم به شکل دیگه‌ای قرنطینه‌م، یه همچین کاری که هر روز بکنم می‌تونه جالب باشه. گیتار که بلد نیستم بزنم، پس پست می‌ذارم :))

۵) سرم شلوغه ولی نوشتن‌های شبانه خوبه. پارسالم یه ماه همچین کاری کردم (اونجا همه‌ش تو یه پست بود). مجبور نیستم کلی وقت بذارم و یه پست مفصل بنویسم، می‌تونه هر حرفی باشه. مثلا این مقدمه خودش می‌تونه پست اول باشه!

پ.ن. یادم نمیاد آخرین بار کِی تو یه روز دو تا پست گذاشتم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب