۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

در ادامه‌ی استقلال!

تو پست دیشب من اولش یه چیزای دیگه هم نوشته بودم که پاکشون کردم :)) یه تیکه‌ش درباره‌ی یکی از دوستام بود که خیلی به نظرم آدم مستقلی میاد. نکته‌ی جالب اینکه یکی دو ساعت بعد از پستم، بهم پیام داد و شروع کردیم به صحبت کردن.

یه کم حالش گرفته بود. می‌گفت شرایطش سخت شده و طوریه که فقط خودشه و خودش.

بهش گفتم که امروز ذهنم درگیر این وابستگی خودم شده بوده و خیلی وقتا تو رو می‌بینم غبطه می‌خورم بهت :) گفتم که مطمئنم هر چی باشه از پسش برمیای.

متقابلا اونم گفت تو یه سری مسائل دیگه (که داشتیم راجع بهش حرف می‌زدیم) اونم بارها خواسته جای من باشه. بهم گفت که هر کی راه خودشو میره، خودمو دست کم نگیرم و این حرفا.

آخرش فک کنم حال جفتمون بهتر شد. فک کنم گاهی که درگیر مشکلای زندگی یا ضعف‌هامون می‌شیم، لازمه به خودمون یادآوری کنیم (یا کسی باشه که یادمون بیاره) که اگه یه جا مشکل داریم، تو خیلی زمینه‌های دیگه خوبیم. که ممکنه حواس‌مون بهشون نباشه ولی بعضیا حسرت همونا رو بخورن. اون نقاط قوت رو یادمون نره :)

پ.ن. امروزم زنگ زد و با هم اول رفتیم کهف‌الشهدا و بعدش شهرکتاب، و حالمون بهترتر شد! ^_^

+ پستو که ویرایش می‌کنیم دوباره ستاره‌ش زرد میشه، نه؟ به‌هرحال به نظرم پستی جدا می‌طلبید :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷

در باب استقلال

یکی از مسائلی که تازگی خیلی درگیرشم، استقلال داشتنه. یا در واقع استقلال نداشتن.

احساس می‌کنم تو این سن دیگه لازمه تو یه مواردی مستقل شده باشم. خودمو با دوستام و دور و بریام مقایسه می‌کنم و می‌بینم تو یه سری مهارتایی که اونا خیلی بهتر از من بلدن، من هنوز وابسته‌ی خونواده‌م. شاید تک‌تکشون موارد خیلی مهمی نباشن، ولی جمع که بشن به موقعش خوب می‌تونن حس بی‌عرضگی به آدم بدن.

خب خیلی مواردش تقصیر خودمه که کم وقت گذاشتم و سمت‌شون نرفتم. در مورد بعضیا هم حس می‌کنم از سمت خونواده بیشتر بهم استرس داده شده تا فرصت و اعتمادبه‌نفس. که احتمالا باز تقصیر خودمه که اینقد اعتمادبه‌نفسم پایینه!

البته الان چند وقتیه که جدی‌تر شدم و دارم کم‌کم بهتر میشم! ولی بازم نمی‌تونم از خودم راضی باشم...

چند روز پیش داشتم با یکی از دوستام راجع به پیاده‌روی اربعین حرف می‌زدم. اون قراره با همسرش بره. بهش گفتم من خونواده‌م با اینکه اردوهای جمعی مدرسه و دانشگاه یا سفرای یه روزه با تور دانشگاه رو راحت اجازه می‌دن، ولی فک نکنم اینو اجازه بدن تنها برم (که خب تا حدی منطقی هم هست) و حتی مطرح کردنشم برام یه کم سخته. می‌دونی چی گفت؟ گفت ازدواج کنی دیگه راحت میشی!

قضیه اینه که من دلم نمی‌خواد صرفا به خاطر مستقل شدن برم ازدواج کنم! (که اونم خودش یه سری مسئولیت‌ها و شاید محدودیت‌های خودشو داره.) و اصلا فکر می‌کنم اینکه یه آدم (چه دختر چه پسر) بخواد برای فرار از تنهایی، وابستگی یا این‌جور چیزا ازدواج کنه، اگه وضعشو بدتر نکنه بهترم نمی‌کنه. این چیزا رو هر کس اول از همه باید بتونه با خودش حل بکنه...

+ این پست در حال گوش دادن به آلبوم «کجا باید برم» روزبه بمانی نوشته شد، و شاید بخشی از فاز ناله‌ی حاکم بر پست تحت تاثیر فاز غمگین آهنگا باشه! :))

+ اندازه‌ی فونت همینطوری خوبه یا این اندازه باشه بهتره؟

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷

خاله شدم! :)

چی قشنگ‌تر از این که صبح پاشی تو تلگرام ببینی دختر دوستت به دنیا اومده؟😍

این دوستم، اولین (و فعلا تنها!) کسیه که تو گروه هفت-هشت نفره‌مون (از بچه‌های دبیرستان) ازدواج کرده، و در کل اولین دوستی هم هست که من عروسی‌شو رفتم. یادمه موقعی که تو عروسیش دیدمش اشکم در اومد. امروز صبحم همینطور شد. خلاصه که خیلی حس خاص و قشنگیه :) خدا قسمت شما هم بکنه :))

پ.ن. هم‌اسم منم هست :) خاله قربونش بره :))

+ اون استاده بود گفتم مثل ماهی می‌مونه و نمیشه پیداش کرد تو دانشکده؟ حداقل می‌شد بعد از کلاس باش دو کلمه حرف زد، الان دو جلسه‌س کلاسم نیومده :| بدتر از اون اینه که کلاسش هفت و نیم صبحه و همون صبح که ما همه راه افتادیم، خبر میده که نمیاد :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷

نوا نگار

لحظه‌هایی توی زندگی پیش میان که حس عمیقی از آرامش، شعف، و حتی غم با خودشون میارن. برای من چنین لحظاتی اکثرا وقتی پیش میان که تنهام یا اگر با جَمعم، به خودم میام و می‌بینم که چند لحظه‌ای از جمع جدا شدم و رفتم تو خودم.

مثل دو سال پیش مشهد، که تنهایی رفته بودم حرم. یا اون آرامش عجیبی که هفت-هشت سال پیش تو شلمچه بعد از نماز مغرب و عشا، موقع برگشتن پیدا کردم. (و شاید چیز زیادی از این سفرا یادم نمونده باشه، ولی اون حس خاص هنوز یادمه.) یا مثل اون شب اوایل زمستون، که جزوه‌به‌دست و با استرس دو تا امتحان فردا از اتوبوس پیاده شدم، و بعد با یه نرگس خریدن از سر چهارراه، تا خونه حال خیلی بهتری پیدا کردم.

یا بعضی صبحای زودِ پارسال که با طلوع خورشید می‌رسیدم دانشگاه، و گاهی از پشت پنجره‌ی سالن مطالعه، از بالا اومدنش از لابه‌لای ابرها عکس یا تایم‌لپس می‌گرفتم و بعدا بارها با دیدن‌شون باز ذوق می‌کردم. از طرفی حس غریب موقع دیدن غروب، یا شب‌هایی که میرم پشت پنجره و می‌بینم ماهِ کامل بین کلی ابر نشسته و ممکنه یه ربع بشینم آسمون رو نگاه کنم...! تجربه‌ی جنگل رفتن پارسال، یا کوه رفتن‌هایی که گرچه با دوستانه، ولی لحظه‌های تنهایی خوبی اون وسط پیدا میشه... باعث میشه فکر کنم شاید به جز معنویت، این آرامش بیشتر در مواجهه با طبیعته که برای آدم پیش میاد.

در کنار این قضیه گاهی فکر می‌کنم چیزی که خیلی از لحظات زندگی کم دارن یه آهنگ پس‌زمینه‌س! شده تو یه موقعیت حس کنید اینجا فلان آهنگ رو می‌طلبه؟ :) به نظرم رسید آهنگ زیر، نماینده‌ی خوبیه برای پس‌زمینه‌ی اون مدل لحظات خاصی که به چندتاشون اشاره کردم:

🎧 Secret Garden - Theme from the Mermaid Chair

پ.ن. این پست برای آهنگ ششم چالش نوانگاری رادیوبلاگی‌ها نوشته شده. (بضاعتمون همین بود :دی) ممنون از مهناز و الهه که منو دعوت کردن. (حقیقتش کلی ذوق کردم که بعد از مدت‌ها به چالش دعوت شدم!) من هم از الانور و نار خاتون دعوت می‌کنم که اگه دوست داشتن بنویسن.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷

آهای بارون پاییزی

صبح نم‌نم بارون میومد. تو راه دانشگاه ده دقیقه-یه ربعی تو اون هوای بارونی خنک دوست‌داشتنی، پیاده رفتم و حالم خوب شد.

ساعت نه که وارد کلاس دومم شدم، دیدم یه پسره جلو پنجره‌س داره از بیرون عکس می‌گیره. ویو واقعا عالی بود. ولی منی که همیشه دنبال این چیزام، نرفتم عکسی بگیرم. (بقیه‌ی روزم عکسی نگرفتم.) فقط وسط کلاس چند دقیقه‌ای محو پنجره‌ی باز و بارونی شدم که حالا شدت گرفته بود.

بعد از کلاس تنهایی رفتم زیر بارون چون من یه دیوونه‌م؟! نه، رفتم سالن مطالعه! اینستا چک کردم، اسلایدهای فیزیولوژی (:|) رو خوندم و بعدشم همشهری داستان. وقتی کلاس دوستم تموم شد و رفتیم بیرون به طرف سلف، دیگه هوا آفتابی شده بود.

اینستا که می‌خواستم برم می‌دونستم باید با خودم چتر ببرم! :دی ۹۵ درصد استوری‌ها فیلم و عکس از بارون بود و ۵ درصد دیگه هم به اونا می‌گفتن باشه فهمیدیم بارون داره میاد :)) من حتی حال نداشتم جزو اون ۵ درصد باشم. منِ یکی دو هفته پیش استوری میذاشت می‌گفت: اگه از بارون فیلم استوری نکنیم امتیاز این مرحله رو از دست میدیم؟! منِ امروز فکر می‌کرد اگه نره زیر بارون راه بره (ظاهرا مثل همه)، چیزی رو از دست نمیده. منِ فردا ممکنه باز اونقدر از بارون ذوق کنه که تنها پاشه بره بگرده دنبال یه چاله‌ی آب با انعکاس درختی چیزی و یه برگ زرد که افتاده توش؛ عکس بگیره پست کنه!

وجه اشتراک‌شون اینه که "من" این روزا داره سعی می‌کنه بیشتر خودش باشه و کمتر تحت تاثیر چیزی که دیگران تو یه موقعیت خاص لذت تعریفش می‌کنن. نه که اون لذت یه نمایش باشه، نه شاید برا اونا واقعا لذته. اما معنیش این نیست که تعریفش برای همه یه چیزه.

‌پ.ن. این حجم از متن‌های ادبی (!) برای پاییز و بارون و این چیزا، کم‌کم داره به سمت چرت‌و‌پرت و ایجاد حالت تهوع میره. کاش برید سراغ فصلای خودتون و پاییز ما رو خز نکنین :))

+ کی گفته تو غم‌انگیزی؟ :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۴ مهر ۹۷

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد "مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتی آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ کس از این وسوسه در امان نیست."

(از داستان تیک‌تاک)

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد by Anna Gavalda

My rating: 2 of 5 stars

‌‌

«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» (آنا گاوالدا)، شامل یه تعداد داستان کوتاه غالبا عاشقانه‌س. خیلی دیدم ازش پاراگراف استخراج می‌کنن برای کپشن اینستاگرام یا کانالای تلگرامی، برا همین آدم از دور فکر می‌کنه چه اثری! ولی من زیاد خوشم نیومد. نه فقط به خاطر تم عاشقانه‌ی داستان‌ها (شخصا عاشقانه خیلی دوست ندارم ولی بعضی وقتام جذابن‌)، به این خاطر که بیشتر شخصیت‌های این کتاب یه سری دوست‌دختر/پسر بودن یا کسایی که دلشون پیش یکی دیگه گیر کرده بود و این‌جور چیزا. از یه جا به بعد فضای داستان‌ها یه مقدار تکراری می‌شد.

البته ترجمه هم بی‌تاثیر نیست (من ترجمه‌ی سولماز واحدی‌کیا رو خوندم از نشر کوله‌پشتی، البته مقایسه نکردم با ترجمه‌های دیگه.) و اینکه به نظرم خوب ویراستاری نشده بود. حالا نمی‌دونم این مشکل از خود انتشاراته، یا اپلیکشین طاقچه.

داستان «حقیقت روز» رو بیشتر از بقیه دوست داشتم (شاید غیرعاشقانه‌ترین‌شون بود!) که درباره‌ی مردی بود که فکر می‌کرد (یا می‌فهمید) به خاطر دنده عقب‌گرفتنش تو اتوبان، تو یه تصادف بزرگ جاده‌ای مقصره. همچنین داستان «سرانجام» که در مورد خود آنا گاوالدا و ماجرای داستان‌نویسی و تلاشش برای چاپ کتابش بود.

پ.ن. ریویوی بالا رو اول تو گودریدز نوشتم و کد اشتراکشو کپی کردم اینجا و یه کم جملاتشو بالا پایین کردم. این وسط چند خط هم بهش اضافه شد :))

+ بعدازظهر خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم :| احتمالا کار بخش سرکش و عصیان‌گر ناخودآگاهمه. :/

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷

کتاب‌خونه‌ی مجازی

یه مدت اینطوری شده بودم که اگه یه کتابی رو شروع می‌کردم که برام جذابیت نداشت، نه می‌تونستم تمومش کنم نه می‌تونستم برم سراغ یه کتاب دیگه. ینی حتما باید اون کتاب تموم می‌شد که برم سراغ بعدی، ولی تمومم نمی‌شد. متوجهید چی میگم؟ :/

ولی الان اگه همشهری داستان رو حساب نکنیم، دارم سه تا و نصفی کتاب رو همزمان می‌خونم! (اون نصفی یه کتاب شعره که زنگ تفریح‌طور می‌رم سراغش. کمک می‌کنه برا تغییر فاز بین کتابا! :دی)

دارم به کتاب خوندن تو گوشی هم عادت می‌کنم. هرچند هنوز حاضر نیستم کتابا رو از اپ‌ها بخرم و ترجیح می‌دم از همون کتاب‌خونه همگانی طاقچه (البته با کتاب‌های محدودش) استفاده کنم. فعلا یکی دو تا کد عضویت رایگان دارم و حاضرم بعدش عضویت یه ماهه‌شو هم بگیرم. مثل عضویت تو کتابخونه‌ی فیزیکی می‌مونه... خیلی ساله به جز موارد درسی کتاب‌خونه نرفتم‌ها! کتاب‌خونه‌ی مدرسه راهنماییم کتابای خوبی داشت؛ مخصوصا چندتا از کتابای ژول ورن رو یادمه از اونجا گرفتم خوندم! :)

خلاصه با خودم قرار گذاشتم تا یه ماه دیگه همه‌ی این کتابای نصفه نیمه رو تموم کنم. :)) قشنگ معلومه تا درس و دانشگاه شروع شده، جذب کتابای غیر درسیم شدم!

پ.ن. اگه رفت و آمدم با مترو بود از فیدیبو هم استفاده می‌کردم. متاسفانه طرح رایگان دیگه‌ای نداره :))

پ.ن۲. با دانلود پی‌دی‌اف کتاب‌ها هم مخالفم!

+ یه سری کتاب (کنکور) قراره به یه دوستم بدم و یه جزوه هم از یه دوست دیگه باید پس بگیرم. و جالبه که من از هر دو نفرشون پیگیرترم و هنوز این دو کار انجام نشده و من هم جزوه‌مو می‌خوام هم می‌خوام زودتر این کتابا از گوشه اتاقم محو بشن! :|

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷

لطفا خودکشی نکنید!

+ نشستم اولین تکلیف دوره‌ی ارشدو خودم حل کردم :)) ینی تو کارشناسی از یه جایی به اینور خیلی وقتا بحث بلد نبودن نبود، حال نداشتم حل کنم که از رو بچه‌ها می‌نوشتم :دی

+ چرا اینا که درون دانشکده‌ای ازدواج می‌کنن اینقد میرن تو برق؟ اگه یه بار جدا از هم تو دانشگاه رویت بشن امتیاز از دست میدن یا چی؟ :)) نمی‌خوان یه کمی هم دوستای قدیمی‌شونو تحویل بگیرن؟ (حسودم خودتی :| )

+ امروز تو اتوبوس یه دختره داشت برا دوستش قضیه‌ی خودکشی یه پسره رو تعریف می‌کرد. خیلی تلخ بود. می‌گفت دوستش که هم‌خونه‌ی طرف بوده خونه رو فروخته. میگه دیگه خواب نداره. میگه تا میاد چشم بذاره رو هم، صدا خنده‌ی طرف می‌پیچه تو گوشش. :(

  • فاطمه
  • شنبه ۷ مهر ۹۷

قرمزی یا آبی؟ :))

بابابزرگم و داییم چند روزی اومدن تهران، و باعث افتخاره که امروز دربی رو در معیت داییم (که باعث شد ما از همون بچگی پرسپولیسی بشیم!) می‌بینیم!

یادمه حدودای دوم سوم دبستان، چون یونیفرم‌مون آبی نفتی بود دلم می‌خواست استقلالی باشم (از این منطق‌های الکی که بین بچه‌ها رایج میشه)، ولی بعد خدا رو شکر به راه راست هدایت شدم! :))

بریم ببینیم امروز پرسپولیس می‌بره یا استقلال می‌بازه. =)) (هار هار هار، #بامزه!)

+ تصمیم گرفتم یه کم با اپلیکیشن‌های کتاب‌خوان آشتی کنم و دو سه تا کتاب از اپِ طاقچه گرفتم. در واقع دلیل آشتی این بود که یه کد اشتراک (رایگان) یه هفته‌ای برا کتابخونه همگانیش گیرم اومد. :دی

+ شروع کردم پایتون یاد بگیرم. ولش نکنم، صلوااات.

بعد از بازی نوشت: مساوی شد :/

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷

تشنه و گرمازده ولی خوشحال!

امروز بعد از کلاسم باید می‌رفتم گواهی شرکت تو یه دوره‌ای رو می‌گرفتم. آدرس داده بودن بعد از چهاراه ولیعصر، خیابون فرجام. منم که دیدم باید برم ولیعصر، با دوستم که ظهر اون طرفا بود قرار گذاشته بودم. ولی خب اون فرجامو هر چی رو نقشه گشتم پیدا نکردم و بالاخره دیشب فهمیدم منظورشون یه چهارراه ولیعصر دیگه‌س شرق تهران، نزدیک دانشگاه علم و صنعت :| (خب نظرتون چیه از رسالتی جایی آدرس بدید؟ :| )

قرارو به هم نزدم. ولی از بس فکر می‌کردم مسیر طولانیه و ممکنه دیر برسم، کلی زودتر رسیدم! تصمیم گرفتم اول برم انقلاب، دنبال یه خریدی که داشتم. (جلو ایستگاه مترو یه آشنا دیدم با دوستش، و حتی وایسادم جلوش صداش زدم ولی متوجه نشد :| ) از اونجا پیاده رفتم تا ولیعصر. تو این فاصله، از جلو ساختمون گاج رد شدم و فکر کردم کاش می‌شد همه تحریمش کنن :| (آخه کتاب کار پیش‌دبستانی دیگه چه صیغه‌ایه؟ :/ )

چهارراه ولیعصر که رسیدم، گفتم حالا که بیکارم و دوستم نرسیده نمازمو بخونم. (تف به ریا :دی) یه ساختمون بزرگ بیرون پارک دانشجو دیدم که روش نوشته بود مسجد و مجتمع فرهنگی. سه ضلعشو گشتم دیدم در نداره :| ضلع چهارمو دیگه حال نداشتم، برگشتم پارک :)) بعد از کلی سرگردونی، بالاخره نمازخونه‌ی خود پارک رو پیدا کردم. بعد از نماز، باز هم دوستم نیومده بود و حدود یه ربع جلوی پارک وایسادم منتظرش :))

خلاصه کل امروز سوار مترو و بی‌آرتی یا در حال پیاده‌روی و ایستادن (!) بودم. ولی می‌دونی به جز دیدن دوستم، و گیر اومدن صندلی توی مترو و اون پسربچه‌ی شیرین توی مترو، چی روزم رو ساخت؟

ویترین نشر افق! (عکس زیر)

 

قضیه اینه که تام هنکس یه مجموعه داستان نوشته (داستان‌های ماشین تحریر) که ترجمه‌شو نشر افق (هم) چاپ کرده. اون توپ والیبال، ویلسونه :) تو فیلم Cast Away که تام هنکس گیر افتاده بود توی جزیره، این ویلسون تنها دوستش بود. :) چند تا المان دیگه هم از فیلم گذاشتن، مثل اون چوب خط‌ها که برا حساب کردن روزها می‌کشید. و فک کن، نزدیک بود رد شم و نبینمش! ولی خیلی خوب بود! معمولا راهم به نشر افق نمی‌خوره ولی هر وقت از جلوش رد شدم ویترینش برام جذاب بوده. :)

پ.ن. گاهی وقتا (بیشتر وقتا!) این مدلی میشم که می‌خوام همه‌ی جزئیات یه روزمو تعریف کنم :/ تازه الان خودمو کنترل کردم :))

پ.ن۲. کسی اگه کتابه رو خونده بگه چطوریاس.

+ ادامه‌ی عنوان پست، به خانه برمی‌گردیم میشه؟ :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب