امروز بعد از کلاسم باید می‌رفتم گواهی شرکت تو یه دوره‌ای رو می‌گرفتم. آدرس داده بودن بعد از چهاراه ولیعصر، خیابون فرجام. منم که دیدم باید برم ولیعصر، با دوستم که ظهر اون طرفا بود قرار گذاشته بودم. ولی خب اون فرجامو هر چی رو نقشه گشتم پیدا نکردم و بالاخره دیشب فهمیدم منظورشون یه چهارراه ولیعصر دیگه‌س شرق تهران، نزدیک دانشگاه علم و صنعت :| (خب نظرتون چیه از رسالتی جایی آدرس بدید؟ :| )

قرارو به هم نزدم. ولی از بس فکر می‌کردم مسیر طولانیه و ممکنه دیر برسم، کلی زودتر رسیدم! تصمیم گرفتم اول برم انقلاب، دنبال یه خریدی که داشتم. (جلو ایستگاه مترو یه آشنا دیدم با دوستش، و حتی وایسادم جلوش صداش زدم ولی متوجه نشد :| ) از اونجا پیاده رفتم تا ولیعصر. تو این فاصله، از جلو ساختمون گاج رد شدم و فکر کردم کاش می‌شد همه تحریمش کنن :| (آخه کتاب کار پیش‌دبستانی دیگه چه صیغه‌ایه؟ :/ )

چهارراه ولیعصر که رسیدم، گفتم حالا که بیکارم و دوستم نرسیده نمازمو بخونم. (تف به ریا :دی) یه ساختمون بزرگ بیرون پارک دانشجو دیدم که روش نوشته بود مسجد و مجتمع فرهنگی. سه ضلعشو گشتم دیدم در نداره :| ضلع چهارمو دیگه حال نداشتم، برگشتم پارک :)) بعد از کلی سرگردونی، بالاخره نمازخونه‌ی خود پارک رو پیدا کردم. بعد از نماز، باز هم دوستم نیومده بود و حدود یه ربع جلوی پارک وایسادم منتظرش :))

خلاصه کل امروز سوار مترو و بی‌آرتی یا در حال پیاده‌روی و ایستادن (!) بودم. ولی می‌دونی به جز دیدن دوستم، و گیر اومدن صندلی توی مترو و اون پسربچه‌ی شیرین توی مترو، چی روزم رو ساخت؟

ویترین نشر افق! (عکس زیر)

 

قضیه اینه که تام هنکس یه مجموعه داستان نوشته (داستان‌های ماشین تحریر) که ترجمه‌شو نشر افق (هم) چاپ کرده. اون توپ والیبال، ویلسونه :) تو فیلم Cast Away که تام هنکس گیر افتاده بود توی جزیره، این ویلسون تنها دوستش بود. :) چند تا المان دیگه هم از فیلم گذاشتن، مثل اون چوب خط‌ها که برا حساب کردن روزها می‌کشید. و فک کن، نزدیک بود رد شم و نبینمش! ولی خیلی خوب بود! معمولا راهم به نشر افق نمی‌خوره ولی هر وقت از جلوش رد شدم ویترینش برام جذاب بوده. :)

پ.ن. گاهی وقتا (بیشتر وقتا!) این مدلی میشم که می‌خوام همه‌ی جزئیات یه روزمو تعریف کنم :/ تازه الان خودمو کنترل کردم :))

پ.ن۲. کسی اگه کتابه رو خونده بگه چطوریاس.

+ ادامه‌ی عنوان پست، به خانه برمی‌گردیم میشه؟ :))