۸۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

منتخب فیلم و کتاب، بهار ۱۴۰۲

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

بعد از اینکه پارسال این پست رو از منتخب فیلم و سریال‌هایی که در طول سال دیده بودم نوشتم، فکر کردم خوبه که سعی کنم از این به بعد آخر هر فصل کمی از فیلم و کتاب‌هایی که تو اون فصل دیدم و خوندم بگم، مخصوصا اونایی که دوست داشتم و فکر می‌کنم ارزش معرفی دارن. البته بیشتر جنبه‌ی مرور واسه خودم رو داره نه معرفی کامل. دو تا نکته هم قبلش بگم:

یک اینکه تقریبا در همه‌ی موارد خطر اسپویل و لو رفتن داستان‌ها وجود داره!

دوم اینکه بعضی از این معرفی‌ها رو مستقیما بعد از دیدن/خوندن‌شون نوشتم و بعضیا رو با فاصله‌ی بیشتر. واسه همین بعضیا جزئیات بیشتری دارن بعضیا کمتر.

 پس بریم برای منتخب بهار ۱۴۰۲ :)

۱) کتاب‌ها

۲) فیلم‌ها

۳) سریال‌ها

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

منتخب فیلم‌های ۱۴۰۱

سلام، سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه.

از اونجایی که نه حوصله‌ی مرور سالی که گذشت رو دارم و نه برنامه‌ی منسجمی برای سال بعد، گفتم حداقل اون پست معرفی فیلم‌های امسال که گفته بودم رو بذارم. مرورشون که کردم دیدم خب همه‌شون ارزش معرفی ندارن. برای همین الان از اونایی اسم می‌برم که به نظرم بهتر بودن و دوست‌شون داشتم (و در طول سال هم پستی درباره‌شون نذاشتم)؛ تو این دسته‌بندی‌ها:

۱) فیلم ایرانی
۲) فیلم خارجی
۳) سریال
۴) فیلم کوتاه
۵) مستند

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

مسیر

دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبه‌ی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من می‌تونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوش‌موقع خوندمش. چند روز قبل‌ترش و به پیشنهاد فروشنده‌ی یه کتاب‌فروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما این‌یکی نخونده توی کتاب‌خونه‌م باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخش‌هایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر می‌ره و کتاب درباره‌ی اون سفره. درباره‌ی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:

بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه می‌کردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفه‌ای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]

با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم می‌گذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگ‌سال می‌توانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سال‌های نخست کودکی‌ام، با ساختن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی، درست کردن نقاشی‌های متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینش‌گری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظه‌ام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادی‌ام دست‌نخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی می‌کردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمون‌ها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس می‌کردم گروگان این پیروزی‌ها هستم. اگرچه آن‌ها آرامم می‌کردند، اما من را از خویشتنم دور می‌ساختند.

[...]

در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درس‌های دانشگاهی‌ام در پیش گرفتم. ...

[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]

بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغ‌التحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانی‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.

تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شده‌م و به کارهای دیگه‌ای فکر می‌کنم که می‌شه انجام داد، متوجه می‌شم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقه‌م در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که می‌خوام نویسنده‌ی حرفه‌ای بشم (هرچند به جدی‌تر نوشتن هم فکر می‌کنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سال‌هاست شکل دادی و با اون می‌شناسنت و آینده‌ی خوبی هم می‌تونه داشته باشه.

مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یک‌دفعه بذارم کنار. برای همین اون جمله‌ی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدی‌تر بگیرم‌شون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.

این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح درباره‌ش حرف می‌زنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

۱۸ دی

سلام

طبق معمول چیزهای زیادی تو ذهنم هست که دوست دارم در موردشون بنویسم. و فکر کنم چند وقتی هست که کم می‌نویسم. منظورم پست وبلاگ نیست الزاما، برای خودم هم کمتر می‌نویسم. دلم می‌خواد الان این چند خط رو برای خودم تایپ کنم و شاید بعدش منتشرش هم بکنم.

Daymehr - 176🎧

 

داشتم فکر می‌کردم وقتایی که جایی حادثه‌ای رخ می‌ده که کسی یا کسانی توش از دنیا می‌رن، ممکنه آدمی که اونا رو نمی‌شناخته یا به اون حادثه نزدیک نبوده، نهایتش یه ناراحتی جزیی براش پیش بیاد و راحت ازش بگذره. اما دونستن داستان اون افراد باعث می‌شه بهشون احساس نزدیکی کنیم. باعث می‌شه از عدد و رقم تبدیل بشن به آدمای واقعی که داستان زندگی خودشون رو داشتن، امید و آرزو و خونواده. دونستن داستان‌شون باعث می‌شه عمیق‌تر تو ذهن‌مون بمونن و نتونیم به اون راحتی ازشون رد شیم –و تازه این حرفم جدای از شرایطیه که اون اتفاق ممکنه درش افتاده باشه.

خب، مشخصا وقتی تمام ۱۷۶ نفر سرنشین یه هواپیما از بین می‌رن، نمی‌شه انتظار داشت داستان همه‌شون رو بشنویم. بنا به اینکه عکس و داستان کدوما بیشتر پخش می‌شه یا خونواده‌ی کدوم‌شون تو مدیا فعالیت بیشتری دارن، اسم یه تعدادشون بیشتر شنیده و تکرار می‌شه و شاید بشن نماد اون اتفاق. طوری که اگه کسی دنبال این نره که تک‌تک مطالب مربوط به اون موضوع رو هم دنبال کنه، بازم اسم اون اشخاص به گوشش آشناس.

نزدیک خونه‌ی ما یه امامزاده هست و سه سال پیش ۴ نفر از مسافرای هواپیمای اوکراینی رو اونجا به خاک سپردن. یه خانوم که عنوان مهندس قبل اسمش اومده با دختر و پسرش، و یه پسر جوون اونم با عنوان مهندس. سه سنگ قبر برای این ۴ نفر. جزو اون کسایی نبودن که اسماشون زیاد شنیده می‌شد. بعید نیست درباره‌شون صحبت شده باشه‌ها، ولی منی که به‌طور خاص دنبال‌کننده‌ی اخبار تک‌تک خانواده‌ها نبوده‌م نشنیده‌م.

اما گاهی که دلم می‌گیره و می‌رم امامزاده، بی‌اغراق هر بار با دیدن این سه تا سنگ قبر بغض گلومو می‌گیره. حس عجیبی که نمی‌دونم چطور توصیفش کنم؛ شاید رگه‌هایی از خشم یا سردرگمی هم درش هست، اما غمش غالبه. غم عمیقی که باعث می‌شه دلم بخواد بشینم همون‌جا گریه کنم و حتی موقع نوشتنش هم داره این اتفاق میفته. همیشه می‌رم پیش این ۴ نفر چند دقیقه‌ای می‌شینم. یا اگه خونواده‌هاشون اونجا باشن با یه فاصله‌ای می‌ایستم و فقط فاتحه می‌خونم. اسم‌هایی که جای دیگه‌ای نشنیدم و حتی داستان‌شون رو هم نمی‌دونم. ولی می‌دونم که برای من این ۴ نفر شده‌ن نمادهای اون اتفاق تلخ.

چند خط زیر رو چند ماه پیش، تو محرم بود که برای خودم نوشتم:

... دیروز عصر خونواده‌ی یکی‌شون اومده بود. منم فاتحه‌مو که خوندم فاصله گرفتم و یه دوری زدم، بعد دوباره برگشتم عقب‌تر از اونا یه گوشه‌ی خلوت ایستادم و به روضه‌ای که پخش می‌شد گوش دادم. شب هفتم محرم بود و روضه‌ی علی اصغر رو می‌خوندن. اونجا داشتم فکر می‌کردم احتمالا مظلوم‌ترین خونی که تو کربلا ریخته شد خون این بچه‌ی شش ماهه بود... عبارت «خون مظلوم» تو سرم تکرار می‌شد. هر چی که پشت اون اتفاق و فاجعه بوده، این رو فکر کنم همه قبول دارن که مظلوم کشته شدن اونا. جمله‌هایی درباره خون مظلوم هست که تو ذهنم جمله‌بندیش نمیاد درست. ولی فکر کنم کمترین خاصیتش همینه که قبرشو که می‌بینی، روضه‌شو که می‌شنوی اشکت درمیاد.

و خاصیتش اینه که فراموش نمی‌شه.

می‌شه یه تَرَک تو باورهام و معیار بازنگری دوباره‌م تو خیلی چیزا.

می‌شه درد عمیقی که هر چیز دیگه‌ای رو هم با خوش‌بینی سعی کنم توجیه کنم یا از کنارش بگذرم، از این نمی‌تونم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

۲۷

سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

حلقه‌ها

به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

آوای رستاخیز

سلام

گفتم جلوی کمال‌گراییم رو بگیرم که پست بلند و توضیح زیاد دوست داره! و بعد از مدت‌ها یه معرفی کوتاه بذارم از کتابی که خوندم که حداقل بعدا یادم بیاد چی به چی بود.

«آوای رستاخیز» یه نمایش‌نامه از آرتور میلره. آرتور میلر رو من اولین بار با نمایش‌نامه‌ی «مرگ فروشنده»ش شناختم که فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی با اقتباس ازش ساخته شده (البته اون رو نخونده‌م). بهمن ماه تو نمایشگاه کتاب مجازی دنبال کتابای کم‌حجم بودم و تو نشر چترنگ که می‌گشتم، آوای رستاخیز به چشمم خورد.

داستانش تو یه کشور خیالی (انگار تو آمریکای جنوبی) می‌گذره که سال‌هاست درگیر جنگ داخلی بین گروه‌های مختلف و مخالفین دولته. رئیس جمهور کشور (ژنرال فلیکس باریوز) تونسته رهبر یکی از این گروه‌های انقلابی رو دستگیر کنه، اما معلوم می‌شه این آدم بین روستایی‌ها و بعضی مردم تبدیل به یه قدیس شده و خدا (یا پسر خدا) می‌دوننش. حتی معجزاتی ازش دیده شده! فلیکس که تا حالاش هم کلی از مخالفینش رو اعدام کرده، این بار تصمیم می‌گیره این فردو به صلیب بکشه که حساب کار دست ملت بیاد. یه شبکه تلویزیونی آمریکایی هم برای حق فیلم‌برداری از این رویداد کلی پول بهش پیشنهاد می‌ده! داستان حول دستگیری این فرد (که ما هیچ‌وقت نمی‌بینمش) و تلاش اطرافیان فلیکس برای منصرف کردنش می‌گذره. جالب‌تر خود اون فرد قدیسه که گاهی می‌خواد به صلیب کشیده بشه و گاهی نه!

چند تا از دیالوگ‌های نمایش‌نامه رو در ادامه می‌ذارم:

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

متوسط بودن

سلام
این روزهای نزدیک دفاع، خیلی وقتا غرهام و اتفاقای روز رو برای خودم تو تلگرام می‌نویسم. بدون انتشار توی کانال. شاید بعدا بهشون برگردم و یه جمع‌بندی کنم و خلاصه‌ای از آنچه گذشت رو پست کنم. ولی فعلا می‌خوام یه چیزی که بهش رسیدم رو بگم.

امروز داشتم بخش‌هایی از کتاب "هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها" رو دوباره می‌خوندم. تو فصل سوم کتاب، مارک منسون از تمایل آدما به خاص بودن می‌گه و حق‌به‌جانب شدنی که به دنبال داره. حالا این قسمتاشو دقیق مرور نکردم، چیزی که دنبالش بودم تو بخش آخر این فصل بود. جایی که میگه این تمایل به خاص بودن، گاهی باعث می‌شه حتی بخوایم شکست بخوریم ولی معمولی و متوسط نباشیم! چون اگه نمی‌تونیم خارق‌العاده باشیم، عوضش نقش قربانی رو داشتن هم یه خاص بودن و جلب توجهی به همراه داره!
وقتی بار اول این کتابو می‌خوندم این بخشش برام خیلی جالب بود. خودمو توش دیدم. این که دلم می‌خواد یا همه چی به بهترین شکلش باشه یا کلا نشه! و حالا این چند روز دوباره مچ خودمو گرفته‌م.

تو روزهای اخیر، با وجود مشکلای مختلفی که باعث تاخیر تو تحویل پایان‌نامه‌م شدن (چه باعثش خودم بودم چه عوامل دیگه)، دو تا فکر توی سرم در جنگن: از یه طرف می‌گم تمام تلاشمو می‌کنم که به موقع کارو کامل کنم و پیگیری‌ها رو انجام بدم، حالا تصمیم دانشکده هر چی شد شد. از طرف دیگه خسته شدم از این همه پیگیری، نامعلوم بودن خیلی چیزها و جزئیاتی که تو کارم به مشکل خوردن و تموم نمی‌شه. از کارهایی که به شکلی باورنکردنی جور می‌شه و تا میای امیدوار شی یه ناامیدی جدید دنبالش میاد. از زیاد بودن تصمیم‌هایی که باید بگیرم و هماهنگی‌هایی که باید بکنم و استرسی که دائم همراهمه و یه وقتایی تو روز یهو یقه‌مو می‌گیره. این‌ها خسته‌م کردن برای همین گاهی قایمکی به خودم می‌گم کاش اصلا اجازه دفاع ندن که فقط تموم شه زودتر.

امروز مچ خودمو سر همین فکرا گرفتم. انگار برای فرار از متوسط بودن و برای اینکه اشکال‌های کارم به چشم کسی نیاد، ترجیح می‌دم شکست بخورم و بعد از این همه کار کردن، کلا ارائه‌ش ندم! بعدم لابد به همه بگم من که کارو رسوندم، مدیر گروه بود که دیر فرم رو امضا کرد، داورا دیر بهم وقت دادن، استادم فلان کرد، چون امیکرون گرفتم دیر شد، و... (که همه‌ی اینا هم بود. ولی خب که چی؟)

دارم سعی می‌کنم خودمو قانع کنم مهم نیست اگه اونطور که دلم می‌خواست کار خفنی نشده. مهم نیست اگه نرسم تیکه‌ی آخرشو خوب جمع کنم. مگه همیشه کار همه خفن و کامل می‌شه؟ خیلی وقتا نمی‌شه ولی اونا رو کاری که انجام دادن تمرکز می‌کنن. منم باید ارزش قائل باشم برای بخشای دیگه‌ای که وقت گذاشتم و انجام دادم حتی اگه متوسط باشه.

دارم سعی می‌کنم از این تجربه استفاده کنم و بپذیرم متوسط بودن چیز بدی نیست. شاید پذیرشش کمک کنه اضطرابم برای بهترین نبودن (که ناشی از کمال‌گراییه) کمتر بشه و همین کمک کنه بتونم متوسطِ بهتر و بهتری بشم.

[با پذیرفتن این موضوع]... فشار و اضطرابتان از بین می‌رود و نیازی نخواهید داشت که پیوسته خود را اثبات کنید یا فکر کنید که نالایق هستید. شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد می‌کند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید.

- هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها

مارک منسون

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ بهمن ۰۰

یخ‌شکن ۴: زخم کاری

سلام، با چهارمین شب یخ‌شکنی در خدمت شما هستیم :دی

🎧 حبیب خزایی‌فر - تیتراژ پایانی سریال زخم کاری

قسمت آخر سریال زخم کاری امروز اومد و اینم تموم شد. یه سالی هست بعضی سریالای ایرانی رو از نماوا و فیلیمو دنبال می‌کنم. منی که حوصله‌ی بیشتر سریالای تلویزیون رو نداشتم! ولی دیدم بعضی از این سریالا موضوعاشون جدیده به نسبت و ازشون خوشم اومد. مثل قورباغه یا همین زخم کاری. یا خاتون. نمی‌دونم چرا خاتون رو از شهرزاد (که می‌گن شبیهشه) بیشتر دوست دارم. کلا اونقدری که همه از شهرزاد خوششون اومده بود من خوشم نیومد هرچند اونم سریال قشنگی بود، مخصوصا فصل اولش. به نظرم بعضی سریالا رو نباید ادامه بدن. شهرزاد هم انگار اولش قرار بوده همون یه فصل باشه، دیدن استقبال شده و تهیه‌کننده‌ای کسی گفته بیاین ادامه‌شم بسازین. ولی از این‌که آخر یه سریالو طوری بسازن که راه واسه فصل بعدشم باشه خوشم میاد؛ مثل قورباغه. خلاصه خیلی وقته سراغ سریالای خارجیِ دانلود شده نرفتم. اکثرشون طولانی‌ان و احتمال می‌دم نتونم خودمو کنترل کنم که تند تند همه‌شو نبینم! ولی در مورد این ایرانیا چون سریاله تازه‌س مجبورم هفته‌ای همون یه قسمتی که ازش میاد رو ببینم :))

چیزی که روز اول باعث شد بخوام زخم کاری رو ببینم محمدحسین مهدویان (کارگردانش) و جواد عزتی بودن! بعدش هم از این خوشم اومد که فیلم‌نامه‌ش براساس یه کتاب (بیست زخم کاری) نوشته شده* که اونم خودش براساس نمایشنامه‌ی مکبث شکسپیر بوده. خود سریال هم خوب بود، داستانش و بازیاشون رو دوست داشتم. پر از خون و خون‌ریزی بود :)) و نشون می‌داد حرص و طمع و میل به انتقام می‌تونه آدما رو به کجا برسونه. و اینکه وقتی یه تصمیم خطرناک گرفته و راهی شروع می‌شه، دیگه نمی‌شه جلوی خیلی اتفاقا و حتی تصمیمای بعدی رو به راحتی گرفت. البته سریالش بدون ایراد هم نبود ولی من به‌طور کلی ازش خوشم اومد. بعدم تنها سریالی بود که تیتراژ اولش رو نمی‌زدم رد شه و تا آخر تیتراژ پایانی‌ش هم می‌دیدم چون موسیقی متن و تیتراژهاشو دوست داشتم!

اگه دوست داشتین شما هم بگین از این سریالای اخیر کدوما رو دیدین؟ و اگه زخم کاری رو دیدین نظرتون چی بوده؟ فقط حواستون باشه اسپویل نکنین :))

 

* کتابش ظاهرا تجدید چاپ نشده و پیدا نمی‌شه. اوایل پخش سریال انگار تو فیدیبو بود ولی بعد برش داشتن! مامانم که اونم سریالو می دید، هم صوتی و هم پی‌دی‌اف کتاب رو گیر آورد و خوند ولی من ترجیح دادم بذارم بعدا بخونم که برام اسپویل نشه. هرچند ظاهرا خیلی موارد و حتی پایان سریال با کتاب متفاوت بوده.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

Some kind of peace

سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشه.

یه خدا قوت و خسته نباشید مخصوص هم به کنکوریا می‌گم، ایشالا نتیجه‌ی تلاشتون رو به بهترین شکل بگیرین :)

چند ماه پیش می‌خواستم این پست رو بذارم و آلبوم جدید الافور آرنالدز (البته فکر کنم آرنالدس درسته :/) رو معرفی کنم. نوشتنش رو هم شروع کردم ولی عقب افتاد و یادم رفت تا الان که بالاخره تصمیم گرفتم کاملش کنم. (و اینکه چون شاید یه مدت کمتر بتونم این‌طرفا بیام، خوبه که یه پست نسبتا به درد بخور این بالا باشه :)) )

جدیدترین آلبوم Olafur Arnalds که پاییز ۲۰۲۰ منتشر شد، Some kind of peace هست و ۱۰ تا قطعه داره که ۷ تاش بی‌کلامه. اولش به خاطر قطعه‌ی آخر آلبوم بود که خواستم این پست رو بذارم ولی حالا تا اینجاییم، کمی از چیزایی که درباره‌ی بعضی آهنگای دیگه‌ش فهمیدم هم می‌نویسم. شاید برای شما هم جالب باشه :)

خب قبل از هر چیز، هم می‌تونید آلبوم رو تو اسپاتیفای گوش کنید و هم آهنگا رو اینجا آپلود کردم براتون:

1. Loom

2. Woven Song

3. Spiral

4. Still / Sound

5. Back to the Sky [Lyrics]

6. Zero

7. New Grass

8. The Bottom Line [Lyrics]

9. We Contain Multitudes

10. Undone [Lyrics]

نکته‌ی دیگه اینکه خود الافور درباره‌ی آلبوم و هر قطعه یه چیزایی گفته که می‌تونید اینجا تو توضیحات آلبوم کامل بخونیدش. منم در ادامه هر جا که به حرفاش ارجاع دادم منظورم همین توضیحات بوده.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب