۸۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

فکرهام بعد از دیدن وست‌ورلد و سایکو-پس

سلام

از دستاوردهام (!) تو آبان این بود که بالاخره فصل سوم وست ورلد رو تموم کردم و در کنارش فصل اول انیمه‌ی سایکو-پس رو هم دیدم. از اونجایی که هر دوشون به موضوعای فلسفی جذابی اشاره دارن و اتفاقا شباهت‌هایی هم دارن، تو فکرم بود یه چیزایی درباره‌شون بنویسم. ولی چون خیلی این روزا تمرکز ندارم یه مطلب منسجم بنویسم، عقب میفتاد. دیگه گفتم فعلا یه بخش از چیزایی که تو ذهنمه رو بنویسم تا بعد.

خب چون ممکنه هر دو یا هیچ‌کدوم رو ندیده باشین، اول یه مختصری از فضای هر کدوم بگم. تو وست‌ورلد یه شرکت اومده یه دنیایی از ربات‌های هوشمند ساخته که کاملا شبیه انسان‌هان. این ربات‌ها میزبان این دنیان و زندگی خودشون رو دارن. آدما هم برای تفریح و اینکه آزادانه هر کاری بخوان انجام بدن، پول می‌دن یه مدت می‌رن به این سرزمین. فصل اول سریال رو این محور می‌چرخه که بعضی از میزبان‌ها کم‌کم به وضعی که توشن آگاه می‌شن، مثلا متوجه می‌شن زندگی‌شون یه حلقه از اتفاقاتیه که هر روز به شکل کم و بیش یکسانی تکرار می‌شه، و به مرور تا حدی درگیر مسئله‌ی اراده و قدرت انتخاب می‌شن. بعد از یه سری اتفاقات، تو فصل سوم چند تا از این میزبان‌ها از وست‌ورلد میان بیرون، به دنیای آدم‌ها. داستان تو آینده‌ای می‌گذره (حدودای سال ۲۰۵۰) که تکنولوژی توش خیلی پیشرفت کرده. شاید مهم‌ترین جنبه‌ش شرکتیه به اسم اینسایت۱، که با استفاده از داده‌های خیلی زیادی یه هوش مصنوعی درست کرده و از این طریق به همه‌ی مردم نظارت داره، آمارشون رو داره، و حتی آینده‌شون رو پیش‌بینی می‌کنه.

انیمه‌ی سایکو پس هم تو آینده‌ای شبیه به این می‌گذره. سیستمی وجود داره به اسم شیبیل که باز آمار همه رو داره و مثلا براشون تعیین می‌کنه بهترین شغلی که می‌تونن داشته باشن چیه و ضمنا می‌تونه با اسکن آدم‌ها وضع روانی‌شون رو مشخص کنه. به این شکل که یه عدد (ضریب جرم) برای هر کس نمایش می‌ده. اگه کسی ضریب جرمش از یه حدی بالاتر بره دستگیر می‌شه (به هدف درمان) یا در موارد حاد کشته می‌شه. هدف هم اینه که جامعه‌ی امنی داشته باشن. یه اداره‌ی امنیت هم هست که شخصیت‌های داستان چند تا از افراد اونجان: بازرس‌ها و مجری‌ها. مجری‌ها در واقع بعضی از مجرم‌های بالقوه‌ای‌ا‌ن که به خاطر ضریب جرم بالاشون دستگیر شده بودن و حالا به بازرس‌ها کمک می‌کنن.۲

یه بحثی که تو این سریال هم خیلی پیش میاد همون قدرت اختیاره. تو چنین دنیایی چقدر آدما می‌تونن علی‌رغم مسیری که شیبیل براشون مناسب می‌دونه، خودشون دنبال رویاهاشون برن؟ چقد می‌تونن هیجانات و احساسات‌شون رو بروز بدن؟ آیا همیشه یه فردی که ضریب جرمش بالا رفته باید کشته بشه یا می‌شه شرایطش رو بررسی کرد؟ مثلا با کسی که بهش حمله شده و از فشار و استرس ضریبش بالا رفته باید چی کار کرد؟ و برعکس، اگه مجرمی پیدا بشه که حتی در حال ارتکاب قتل ضریب جرمش بالا نره و به همین خاطر اسلحه‌های بازرس‌ها اون رو به عنوان هدف تشخیص ندن چه باید کرد؟ آیا بازرس‌ها تو این وضعیت حق انتخابی دارن یا باید به اسلحه‌شون اعتماد کنن؟ اینا موقعیت‌هاییه که تو سریال پیش میاد و ذهن شخصیت‌ها و همین‌طور بیننده رو درگیر می‌کنه. 

 

توی آمار و الگوریتم‌های هوش مصنوعی که طبیعتا با داده‌ها سر و کار دارن، خیلی وقتا داده‌های پرتی (Outliers) وجود دارن که ممکنه کارو سخت کنن. تو هر دوی این سریال‌ها۳ هم این موضوع وجود داره. آدمایی هستن که با نُرم جامعه فرق دارن و با اون سیستم‌ها نمی‌خونن. مثلا تو وست‌ورلد کسایی که اختلال روانی دارن، یا تو سایکو پس کسایی که ضریب جرم‌شون در هر حالتی پایینه. کسایی که نه تنها نمی‌شه درست پیش‌بینی‌شون کرد، بلکه ممکنه تهدیدی برای جامعه باشن. پس یه چالش این سیستم‌ها (یا بهتر بگم تفکر پشت‌شون) که دنبال جامعه‌ای تا جای ممکن یک‌دستن که بشه راحت روش کنترل داشت، اینه که با این افراد چی کار کنن؟ مثلا به شکلی تربیت‌شون کنن که تو سیستم بگنجن؟ یا کلا حذف‌شون کنن؟ یا چی؟!

جالبیِ وست‌ورلد اینه که از جایی که ربات‌ها آگاه شده بودن و می‌خواستن از حلقه‌هایی که براشون تعریف شده بود بیرون بیان، به جایی می‌رسه که انسان‌ها هم خودشون رو تو همین موقعیت پیدا می‌کنن! یه جا که دیتای اینسایت لو رفته و شهر به هم ریخته چون همه از فهمیدنِ اینکه چه اتفاقایی قراره براشون بیفته قاطی کرده‌ن، یکی از شخصیت‌ها می‌گه من پروفایلم رو نخوندم؛ نمی‌دونم آینده‌م چیه ولی براساس تصمیمات خودمه نه چیزی که یه ماشین بگه. توی سایکو پس هم چند بار این حرف تکرار می‌شه که ارزش وجودی آدما به اراده‌شونه، به اینکه خودشون بتونن تصمیم بگیرن و جواب پیدا کنن.

فکر کردن به اینا جالبه. به فرض که همه چی جبری باشه۴، یا اصلا نه، سیستم مشابهی وجود داشته باشه که بتونه آینده‌مون رو پیش‌بینی کنه. آیا واقعا می‌خوایم بدونیم که تو آینده دقیقا چه اتفاقی میفته؟ اگه بدونیم، دیگه رسیدن به موفقیت‌هایی که ازشون خبر داریم لذتی داره؟ آیا می‌تونیم از اتفاق‌های بد اجتناب کنیم یا فقط می‌تونیم نگران‌شون باشیم؟ آگاهی از آینده رو انتخاب‌های الان‌مون چقدر تاثیر می‌ذاره؟ ترجیح می‌دیم بدونیم همه چی تعیین شده یا خوشحال باشیم که اینا تصمیمات خودمونن؟

و سوالات دیگه‌ای از این دست، که شاید مهم‌ترینش این باشه: نمود این همه داستانی که گفتیم تو جوامعِ الان چیه، و ما چطوری بهش نگاه می‌کنیم؟


۱. البته با املای Incite، که مشابهه با لغت Insight به معنی بینش و بصیرت!

۲. می‌خواستم برای جزئیات بیشتر لینک پست راینر از معرفی این انیمه رو بذارم که دیدم پاکش کرده :|

۳. به طور خاص منظورم فصل سوم وست‌ورلد و فصل اول سایکو پسه. ادامه‌ی سایکو پس رو ندیدم هنوز.

۴. من البته به جبر مطلق اعتقاد ندارم. حدیثی هست از امام صادق که می‌گن: نه جبر است و نه اختیار، بلکه امرى است میان این دو.

پ.ن. انتظار داشتم عنوان بهتری به ذهنم برسه برای این پست :|

پ.ن۲. این روزا چند تا چالش راه افتاده، من نرسیدم همه‌ی پستا رو بخونم ولی تو یکی‌شون دیدم دعوت شدم. از دوستایی که منو به چالش‌ها دعوت کردن تشکر می‌کنم و عذر می‌خوام که احتمالا این مدت نرسم بنویسم :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱ آذر ۹۹

جنگ جریان‌ها

سلام

چند وقت پیش دو تا فیلم دیدم که می‌خواستم درباره‌شون بنویسم و بالاخره امروز پیش‌نویسم رو کامل کردم. از اون‌جایی که فیلم‌ها حالت زندگی‌نامه‌ای دارن من داستان‌شون رو تا حدی توضیح دادم و از نظر خودم اسپویل نیست. ولی اگه می‌خواین که همه چی براتون جدید باشه، تا بالای عکس اول و بعد بخش آخرو بخونین و بعد تصمیم بگیرین :)) از لحاظ تاریخی هم این پست چیزاییه که صرفا از این فیلم‌ها و یه سرچ مختصر فهمیدم و شامل توضیحای علمی نمی‌شه تقریبا.

احتمالا اولین بار اسم تسلا رو تو فیزیک دبیرستان دیدم. تا جایی که یادمه تنها چیزی که اونجا به اسمش بود واحد اندازه‌گیری شدت میدان مغناطیسی بودش! توی دانشگاه خیلی یادم نمیاد به اسمش برخورده باشم با اینکه مباحث مربوط به میدان مغناطیسی و موتور القایی و... رو تو فیزیک ۲ و مبانی برق داشتیم. حتی تو آزمایشگاه مبانی برق یه جلسه به موتور جریان مستقیم و یه جلسه به موتور جریان متناوب اختصاص داشت، ولی بگو بعد از امتحانش یه کلمه یادم مونده باشه :دی

خلاصه گذشت تا فیلم پرستیژ رو دیدم. نمی‌دونم دیدین یا نه ولی اگه خیلی کلی و بدون اسپویل بخوام بگم، داستان رقابت دو تا شعبده‌بازه. این وسط یکی‌شون برای اینکه اجرای بهتری داشته باشه می‌ره پیش تسلا و ازش می‌خواد یه دستگاه براش بسازه. چیزی که توی فیلم می‌بینیم اینه که تسلا با دستیارش اومدن تو یه شهری (کلرادو) و تو کوه‌ها یه کارگاه درست کردن و یکی از آزمایش‌هاشون هم اینه که جریان برق رو بدون سیم منتقل کنن. یه جا اشاره‌ی کوچیکی هم به دعوای تسلا و ادیسون می‌شه، ولی داستان تسلا تو این فیلم یه داستان فرعیه و خیلی بهش پرداخته نمی‌شه.

کم‌کم بیشتر از اختلاف بین ادیسون و تسلا چیزایی به گوشم می‌خورد. می‌شنیدم تسلا خیلی حقش ضایع شده و ایده‌هاش دزدیده شدن و از اون‌طرف ادیسون هم همچین مخترع علیه السلامی نبوده :)) ولی خیلی نرفته بودم دنبال قضیه، تا اینکه اخیرا قسمت شد دو تا فیلم در این‌باره ببینم: جنگ جریان‌ها (The Current War: Director's Cut) و تسلا (Tesla). (بعدشم دوباره پرستیژ رو به عنوان مکمل دیدم!)

به ترتیب از راست: تسلای واقعی! و تسلا تو فیلم‌های جنگ جریان‌ها، تسلا و پرستیژ.

منظور از جنگ جریان‌ها تو عنوان فیلم اول، اختلافیه که اواخر قرن نوزدهم (حدود سال ۱۸۸۰) سر جریان مستقیم (DC) و جریان متناوب (AC) بین توماس ادیسون و جرج وستینگ‌هاوس، و بعدا نیکولا تسلا پیش اومد. وستینگ‌هاوس هم یه مخترع و البته سرمایه‌دار بود. تسلا اون موقع هنوز جوون بود و کسی نمی‌شناختش. اول برای ادیسون کار می‌کرد ولی ادیسون خیلی تحویلش نگرفت (مخصوصا وقتی تسلا از مزایای جریان متناوب می‌گفت) و پول گنده‌ای رو که وعده داده بود، بهش نداد. (عملا بهش گفت باهات شوخی کرده بودم و تو sense of humor ما آمریکایی‌ها رو درک نمی‌کنی :| ) پس تسلا اومد بیرون و سعی کرد شرکت خودش رو راه بندازه و با ادیسون رقابت کنه که اونجا هم سرش کلاه گذاشتن و خلاصه بعد از کلی بدبختی آخر سر رفت با وستینگ‌هاوس شریک شد. این دیالوگ قابل تامل برای جاییه که رییس تسلا می‌خواست اونو اخراج کنه:

Big ideas, but you can't see the real force that moves things. And it's not AC/DC, it's not currents. It's currency! And that's the only motor I'm interested in.

ادیسون که از طریق جریان مستقیم داشت شهرهای آمریکا رو یکی‌یکی روشن می‌کرد، معتقد بود جریان متناوب به خاطر ریسک برق‌گرفتگیش کشنده‌س. اون حتی در حضور خبرنگارا یه اسب رو با این جریان کشت که حرفشو ثابت و وستینگ‌هاوس رو بدنام کنه! این وسط و با این ایده، صندلی الکتریکی هم برای اعدام ساخته شد که سر اینم دعوا بود کار کی بوده. ادیسون اوایل اصلا نمی‌خواست درگیر چنین اختراعاتی باشه. اما بالاخره یه جا تو جریان همون دعواهاشون، مخفیانه به ساخت این صندلی کمک کرد که آخرشم لو رفت! (جالب اینکه جلوتر، یه جا دستیار ادیسون که می‌خواست ایده‌شون رو برای گروه سرمایه‌گذارا توضیح بده، اشاره کرد که هر جریانی بالاتر از یه حدی امکان برق‌گرفتگی رو داره.)

در نهایت تو نمایشگاهی که رقابت نهایی ادیسون و وستینگ‌هاوس محسوب می‌شد، وستینگ‌هاوس و تسلا برنده شدن و ادیسون تصمیم گرفت بره سراغ اختراع‌های دیگه‌ش که مردم اسمش رو دیگه فقط با الکتریسیته نشناسن. البته که ادیسون اختراعای زیادی داشت مثل دستگاه ضبط صدا، ولی این آخریش دوربین بود. یکی از ایده‌های تسلا این بود که کنار آبشار نیاگارا نیروگاه برق بسازه. آخر فیلم نشون داد که ادیسون رفته با دوربینش از آبشار فیلم می‌گیره و برای مردم نمایش میده. به نظرم صحنه‌ی جالبی بود.

فیلم با این جملات تسلای جوان در حال معرفی همین طرحش تموم می‌شه:

We build monuments to speak to the future, to say, "We were here." "We have lived." A true legacy isn't what we build up to the heavens or carve deep into stone. Rocks will crumble, paper disintegrates, only that which isn't in the physical realm and reaches in both directions can be eternal. Our ideas! They are what we leave behind. And only they are what can push us forward.

به ترتیب از راست: ادیسون واقعی! و ادیسون تو فیلم‌های جنگ جریان‌ها و تسلا.

این فیلم بیشتر رو داستان این اختراعات و اختلافات این آدم‌ها متمرکز بود و شاید بیشتر از بقیه زندگی‌نامه‌ی ادیسون بودش. نقش ادیسون رو هم بندیکت کامبربچ بازی کرده. (این بشر چه نقش‌های خاصی بازی می‌کنه :)) از شرلوک بگیر تا آلن تورینگ و اینجا هم ادیسون!) اینجا خیلی ادیسون رو منفی نشون نداده بود، هرچند چرخشش رو می‌شد دید.

اما فیلم تسلا بیشتر زندگی‌نامه‌ی خود تسلا، روابطش و تلاش‌هاش برای عملی کردن ایده‌هاش و جذب سرمایه و متقاعد کردن دیگرانه. در جریان این داستان با خیلی از شخصیتای فیلم قبل هم روبه‌رو می‌شیم، مثل ادیسون و وستینگ‌هاوس و سرمایه‌دار دیگه‌ای که اینا ازش پول می‌گرفتن. ادیسون تو این فیلم منفی‌تر نشون داده شده.

فیلم تسلا با این دیالوگ شروع می‌شه که به نظرم جرقه‌ی هیجان‌انگیزی تو ذهن می‌تونه باشه:

He had a black cat named Machek when he was a boy. The cat followed him everywhere. And one day, when he stroked the cat's back, he saw a miracle. A sheet of light crackling under his hand. "Lightning in the sky," his father explained, "is the same thing as the spark shooting from Machek's back."

And Tesla asked himself, "Is nature a gigantic cat? And if so, who strokes its back?"

تو این فیلم بیشتر می‌بینیم که تسلا چقدر ایده داشته هر چند انگار درست حسابی دنبال ثبت‌شون نمی‌رفته یا سرمایه‌ی کافی برای به نتیجه رسوندن‌شون نداشته. همین می‌شه که بعضی ایده‌هاش دزدیده می‌شن و ظاهرا مارکونی رادیو رو با استفاده از ۱۷ تا از پتنت‌های تسلا می‌سازه!

تسلا انگار بعد از به نتیجه رسیدن اون قضایای جریان متناوب و موتور القایی یه جا از وستینگ‌هاوس جدا می‌شه دیگه، و می‌ره سراغ ایده‌های دیگه‌ش (همین جاهاست که با دستیارش می‌رن کلرادو). مثلا دنبال ایجاد روشی برای ارتباط بی‌سیم در سراسر کره‌ی زمین از طریق امواج بوده که البته اون زمان درست بهش نرسید. (ولی این‌که شما دارین این پست رو می‌خونین نشون می‌ده الان بهش رسیدیم!)

 اینم یکی دیگه از حرفای جالبیه که تسلا می‌زنه:

My brain is only a receiver. In the universe, there is a core from which we receive all information, inspiration, knowledge, and strength.

من این فیلما رو که دیدم بالاخره یه کم دستم اومد تسلا که بود و چه کرد و اینکه چقدر تاثیر داشته رو تکنولوژی‌هایی که الان داریم. و اینکه نمی‌دونم از لحاظ تاریخی چقدر درست و کامل روایت شده بودن، ولی حتی ادیسون رو هم بهتر تونستم درک کنم (نه که همه جا بهش حق بدم).

حالا شما هم اگه صرفا می‌خواید راجع به تسلا یه فیلم مستندطور ببینید، فیلم تسلا اولین گزینه‌س. ولی اونقدرم خوب ساخته نشده. اگه یه فیلمی می‌خواید که در جریان داستان همه‌ی شخصیت‌ها و اختلاف‌هاشون قرار بگیرین، جنگ جریان‌ها رو ببینید. اگه هم فارغ از این داستانا یه فیلم جذاب و هیجان‌انگیز می‌خواین (که کارگردانش هم نولان باشه!) پرستیژ پیشنهاد می‌شه :))

هم‌چنین اگه می‌خواین در قالب یه ویدیوی کوتاه ضمن شنیدن خلاصه‌ی داستان ادیسون و تسلا، میزان برق‌گرفتگی جریان‌های مستقیم و متناوب رو در عمل ببینید، اینجا رو کلیک کنید! D: (یه ویدیوئه از کانال الکتروبوم تو یوتیوب، که طرف آزمایشای این شکلی انجام می‌ده و همیشه‌ی خدا هم برق می‌گیردش :)) مخصوصا البته. ایرانی هم هست :دی کاناله رو تازگی پیدا کردم و این ویدیوش رو یه روز یوتیوب بهم پیشنهاد داد.)

  • فاطمه
  • شنبه ۳ آبان ۹۹

معرفی کتاب میرزا مقنی گورکن

سلام :)‌

این پست در راستای طرح هدیه و مسابقهای که آقای صفایی‌نژاد و نشر صاد به مناسبت روز جهانی کتاب الکترونیک برگزار کرده بودن نوشته شده*. من از بین کتاب‌هایی که به نظرم جالب‌تر اومدن، کتاب میرزا مقنی گورکن رو برای هدیه گرفتن انتخاب کردم و الان می‌خوام معرفیش کنم. این کتاب اولین اثر نویسنده‌ش، آقای علی درزی، هست و شروع نوشتنش از یک مسابقه‌ی داستان‌نویسی بوده که ایشون توش رتبه‌ی اول شده.

از اسم کتاب شروع می‌کنم چون خودم اولش معنی مقنی رو نمی‌دونستم! مُقَنی یعنی چاه‌کن، یا کسی که قنات می‌سازه. میرزا، شخصیت اصلی کتاب، تو روستای جیران هم مقنیه و هم گورکن. انگار کلا تو کار چاه کندنه، چه برای تهیه‌ی آب باشه چه به عنوان قبر. چه برای زندگی، چه برای مرگ! اما عجیب‌تر از این، دختربچه‌ی قرمزپوشیه که سال‌هاست گاهی به خواب میرزا میاد و بهش خبر می‌ده که قراره یکی از اهالی روستا بمیره. میرزا همیشه حس مسئولیت می‌کنه که باید اون فرد رو نجات بده. گاهی هم موفق می‌شه و گاهی نه. اما... اگه نوبت به آدمی برسه که میرزا ازش یه کینه‌ی قدیمی داره، انتخابش چیه؟!

«ببین! اصلا تو فکر کن من همین‌طوری اتفاقی انتخابت کردم، اگه هر کس دیگه‌ای رو هم انتخاب می‌کردم، اونم اتفاقی می‌شد دیگه، درسته؟»

«آره راستم می‌گی! همین‌طوری اتفاقی گند زدی به کل زندگی‌م.»

«واسه هر کسی تو دنیا یه اتفاقی هست که بیفته و گند بزنه به کل زندگی‌ش. خودت رو نگران این موضوع نکن!»

این یکی از مکالمه‌های بین میرزا و دختره بود، وقتی میرزا شاکی شده بود که چرا اون باید این خواب‌ها رو ببینه. قضیه‌ی این خواب‌ها و اینکه اون دختر از کجا اومده یه بخش از داستانه، بخش دیگه‌ای هم به دعوا و دلگیری میرزا از یکی از خان‌های روستا اختصاص داره که علتش رو گرچه از همون اوایل داستان که بحثش پیش میاد می‌شه حدس زد، هر چی داستان جلوتر می‌ره بیشتر در جریان جزئیاتش قرار می‌گیریم.

داستان‌های فرعی و اتفاق‌های دیگه‌ای که تو روستا پیش میاد، ما رو با جو روستای جیران و مردمش آشنا می‌کنه. مردمی که همدیگه رو می‌شناسن و هر اتفاقی می‌افته، جمع می‌شن و راجع بهش صحبت می‌کنن. تو همین مکالمات بعضا طنزآمیز، با طرز فکر، اعتقادات یا خرافه‌هاشون هم آشنا می‌شیم. حتی وقتی یکی می‌میره هم اینا پچ‌پچ و خنده‌های پنهانی‌شون به راهه! اکثرا هم یه ترسی از میرزا به خاطر خواب‌هاش دارن!

یه موردی که اینجا کمی منو اذیت کرد، برخی کلمات و اصطلاحاتی بود که تو گویش‌شون وجود داشت و من متوجه نمی‌شدم. بعضی‌ها رو می‌تونستم حدس بزنم یا با سرچ کردن بفهمم. بعضیاشون هم شماره‌ی پاورقی خورده بودن اما متاسفانه از خود پاورقی خبری نبود (که شاید این مشکل از نسخه‌ی طاقچه بوده).

کتاب توصیف‌های قشنگی داشت. و چیز جالبی که بعضی جاها به چشم می‌خورد، ترکیب خواب و خیال میرزا و واقعیت، یا انتقال روایت از یکی به اون یکی بود. مثل وقتی که میرزا آخر خوابی می‌دید صدایی می‌شنید و بیدار که می‌شد می‌فهمید در واقعیت هم مثلا چیزی افتاده زمین و صدا ایجاد کرده (چیزی که ما هم تجربه‌ش می‌کنیم). یا مثلا اینجا رو خیلی دوست داشتم:

طلعت تلنگری به بینیِ میرزا زد و خندید.

دانه‌ی درشت برف، نوک بینی میرزا نشست. صدای دختری از بالای قبر به گوشش رسید: «خسته نباشی پیرمرد».

دانه‌ی درشت برف و صدای دختر، میرزا را از عالم خاطرات، دوباره به داخل قبر انداخت.

پایان کتاب هم از نظرم غیرقابل پیش‌بینی بود و دوستش داشتم.

من معمولا سراغ کتاب‌هایی که تعریفی ازشون یا اسمی از نویسنده‌شون نشنیدم نمی‌رم، اما از خوندن میرزا مقنی گورکن لذت بردم و به شما هم پیشنهادش می‌کنم :) این صفحه‌ی کتاب در سایت نشر صاد هست که پایینش لینک‌های تهیه‌ی کتاب در اپلیکیشن‌های طاقچه و فراکتاب رو گذاشتن.

* تو روزگاری (!) که اکثر طرح‌های این چنینی تو فضاهایی مثل اینستا انجام می‌شن، جا داره خوشحالی و تشکر خودم رو بابت اینکه این هدیه و در ادامه‌ش مسابقه برای وبلاگ‌نویس‌ها و تو این فضا برگزار شد، اعلام کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

آلبوم Voices

سلام

فکر کنم بیشترمون Max Richter رو با آهنگ On the Nature of Daylight بشناسیم (که توی فیلم‌های Shutter Island و Arrival هم استفاده شده). من کارهاش رو خیلی دنبال نکرده‌م ولی تازگی فهمیدم که چند روز پیش آلبوم جدیدش منتشر شده با عنوان Voices.

وقتی در مورد این آلبوم می‌خوندم*، متوجه شدم که انگار مکس ریشتر خیلی از موسیقی‌هاش رو براساس دغدغه‌های سیاسی و اجتماعیش، اعتراض به جنگ‌ها و... ساخته. محوریت آلبوم Voices هم حقوق انسان‌هاس. ریشتر سراغ اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر رفته و توی بعضی ترک‌ها صدایی از افرادی پخش می‌شه که دارن به زبان‌های مختلف از روی بندهای این اعلامیه می‌خونن.

اولین ترک (All Human Beings) با صدای الانور روزولت شروع می‌شه که سال ۱۹۴۹ توی مجمع سازمان ملل داشته برای اولین بار از روی منشور می‌خونده. بعد یه بازیگر (Kiki Layne) خوندن رو ادامه میده که تو بعضی ترک‌های دیگه هم دوباره صداش رو می‌شنویم. اما بقیه‌ی صداها متعلق به مردم عادی و با زبان‌های مختلف هستن. مکس ریشتر موقع ساخت آلبوم از مردم درخواست کرده بوده صدای خودشون رو در حال خوندن این بیانیه ضبط کنن و بفرستن که روی موسیقی‌ها ازشون استفاده کنه.

آلبوم شامل ۱۰ تا ترَک اصلیه که بیشترشون چند پارت می‌شن، و بعد هم نسخه‌ی بی‌کلام همه‌شون (حتی اونایی که از اول کلام نداشتن!) تکرار شده. اینا در مجموع می‌شن ۵۰ تا قطعه در مدت زمان یک ساعت و ۴۷ دقیقه. کل آلبوم رو می‌تونین از اسپاتیفای گوش کنین یا از این لینک دانلود کنین.

لینک چند تاشون رو که بیشتر دوست داشتم اینجا می‌ذارم. (می‌خواستم حداقل یکی‌شو آپلود کنم ولی صندوق بیان باز بازیش گرفته :/ ) بی‌مقدمه شروع شدن یا یهو تموم شدن بعضی ترک‌ها به خاطر اینه که بخشی از یه قطعه هستن.

All Human Beings - Pt. 3

Chorale - Pt. 4

Origins - Pt.1

Origins - Pt.2

Mercy

این هم ویدیوی رسمی ترک اولش (All Human Beings) به صورت کامله. کلا ترک‌های اول و آخر (Mercy) رو بیشتر پسندیدم :)

اون‌طور که فهمیدم تو ماه فوریه یه اجرای زنده از این آلبوم داشتن که البته ویدیویی ازش پیدا نکردم ولی توجهم به اصطلاح upside-down orchestra جلب شد که در موردش به کار رفته بود. من تو زمینه‌ی موسیقی چیز زیادی بلد نیستم ولی ظاهرا مکس ریشتر چند ساله تو اجراهاش یه انتخاب متفاوتی در نوع یا تعداد سازها نسبت به ارکسترهای معمول داره و اینطوری می‌خواد حس عدم تعادل و تغییرهای جامعه رو نشون بده. حالا احتمالا منی که گوشم آشنا نیست حتی زیاد متوجهش هم نشم ولی باز دونستنش برام جالب بود.

می‌دونین شاید آدم فقط بشینه نسخه‌های بی‌کلام این آلبوم رو گوش بده و از موسیقیش لذت ببره و راستش خودم هم چند تا از اون قطعه‌های بی‌کلامش رو دانلود کردم! ولی برام جالب بود بدونم داستان پشتش چی بوده. از هنرمندایی که این مسائل براشون دغدغه‌س خوشم میاد. خب طبیعتا با یه آلبوم یهو همه‌ی مشکلات حل نمی‌شه و انسان‌ها دارای حقوق برابر نمی‌شن! ولی همین یه یادآوری و جرقه‌س، یه حرکت کوچیک. به قول خود مکس ریشتر:

‘I like the idea of a piece of music as a place to think, and it is clear we all have some thinking to do at the moment’.

* بیشتر از اینجا و اینجا

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

کمدی‌های کیهانی

سلام. با یه پست طولانی معرفی کتاب در خدمت‌تونم =))

اگه قبلا از ایتالو کالوینو کتابی خونده باشید حتما با خلاقیت و تخیل عجیب و غریبش آشنایید. توی کتاب کمدی‌های کیهانی (Cosmicomics) این تخیل با موضوع‌های علمی گره خورده و به نظر من که نتیجه‌ش جذاب شده! از طرف دیگه این کتاب موقعی نوشته شده که کالوینو به مکتب ادبی اولیپو پیوسته بوده. اولیپو مخفف عبارتی به زبان فرانسویه که معنیش می‌شه «ادبیات بالقوه» و اون‌طور که فهمیدم، نویسنده‌های این سبک قصد دارن قابلیت‌های زبان رو نشون بدن. در اولیپو خود کلمات مهم هستن و نویسنده‌ها به جای استفاده از استعاره‌ها و... نوعی بازی با کلمات، کدگذاری و ترکیبی از ادبیات و ریاضی رو وارد متن‌شون می‌کنن. البته از اونجایی که طبیعتا بازی با کلمات و موارد مشابه تا حد زیادی توی ترجمه از بین می‌رن، شاید بهتر باشه فعلا روی همون وجه علمی تخیلی بودن کتاب تکیه کنیم. :)

کمدی‌های کیهانی شامل ۱۲ داستانه که هر کدوم با یه پاراگراف کوتاه از یه واقعیت یا نظریه‌ی علمی شروع می‌شن که داستان قراره حول اون بگرده. شخصیت‌های کتاب معلوم نیست چه نوع موجوداتی‌ان اما به نظر میاد که همیشه وجود داشتن! به هر حال اگر انسان هم نباشن، ویژگی‌های رفتاری انسان‌ها رو دارن؛ مثل حس رقابت، عشق، حسادت، قضاوت دیگران و... . اسم‌های عجیب و اغلب غیر قابل تلفظی هم دارن؛ شخصیت اصلی اسمش Qfwfq هست و هر بار از یکی از مراحل شکل‌گیری عالمْ داستانی برای گفتن داره. داستان‌هایی که توشون علم و فلسفه و ماجراهای عشقی با چاشنی تخیل و طنز ترکیب شدن.

داستان‌های کتاب به نظر ترتیب خاصی ندارن ولی از یه جا به فکرم رسید شاید بشه از لحاظ زمانی تا حدی مرتب‌شون کرد و به این شکل خلاصه‌ای نوشت که یه فضای کلی از هر داستان رو بیان کنه و در مقیاس بزرگتر نشون بده کالوینو تو این کتاب در مورد پیدایش جهان و تکامل موجودات چه ایده‌هایی داشته.

پس اگه بخوایم از اولِ اول شروع کنیم، باید بریم سراغ داستان همه چیز در یک نقطه. زمانی قبل از انفجار بزرگ، که همه چیز و همه کس تو یک نقطه متمرکز بودن، اما در عین حال هویت‌های مستقل خودشون رو داشتن. یعنی توی اون نقطه Qfwfq و دیگرانی بودن که در انتظار انفجار بزرگ، زندگی خودشون رو می‌کردن!

در حقیقت، حتی آن‌قدر جا نبود تا به هم بچسبیم. هر نقطه‌ی هر کدام از ما با همان نقطه‌ی دیگری، در یک نقطه‌ی واحد که همگی در آن زندگی می‌کردیم منطبق بود. به‌طور کلی از چیزی ناراحت نبودیم مگر اخلاق‌ها، چون اینکه شخص منفوری مثل آقای PbertPberd مرتب توی دست و پای آدم باشد ناگوارترین چیز عالم است. چند نفر بودیم؟ خوب! من هیچ‌وقت حتی به‌طور نسبی هم نفهمیدم. برای اینکه تعدادمان را بشمریم، می‌بایست لااقل یک‌کم از هم فاصله می‌گرفتیم، درحالی‌که همه در یک نقطه جمع بودیم.

بعد از انفجار بزرگ و قبل از به وجود اومدن هر چیز دیگه، Qfwfq و یه ریش سفیدی بودن که چون هیچ کار دیگه‌ای نداشتن، با هم شرط‌بندی می‌کردن. (داستانِ سر چی شرط ببندیم؟) البته هنوز نه چیزی بوده که سرش شرط ببندن و نه به جز e و pi عددی وجود داشته که حساب‌شون رو نگه دارن. بنابراین شرط‌بندی‌ها از موضوعای ساده‌ای مثل احتمال تشکیل یک اتم یا ستاره شروع می‌شد. Qfwfq کم‌کم می‌تونست با محاسباتش وقایع جزئی‌تر آینده‌های دور رو پیش‌بینی کنه. ولی با گذر زمان معلوم می‌شد خیلی جاها رو اشتباه کرده. این شاید به اختیار انسان اشاره داره و اینکه همه چی قرار نیست از منطق پیروی کنه!

داستان بازی بی‌پایان هم تو زمان بچگی Qfwfq می‌گذره، وقتی اتم‌های هیدروژن کم‌کم دارن به وجود میان و اون و بچه‌ی دیگه‌ای با این اتم‌ها یه جور تیله‌بازی بازی می‌کنن. بعد یه بار پیشنهاد یه بازی جدید می‌دن: به پرواز درآوردن کهکشان‌ها! پس هر کدوم با اتم‌های هیدروژنی که جمع کردن کهکشان می‌سازن و با کهکشان‌هاشون به پرواز درمیان و همدیگه رو دنبال می‌کنن :))

پس به مرور کهکشان‌ها دارن به وجود میان، ولی هنوز همه چیز شکل نگرفته. تو داستان شکل فضا، Qfwfq و دو نفر دیگه رو توی فضا می‌بینیم که در حال سقوطی بی‌انتها در مسیرهای به نظر مجزایی هستن. Qfwfq که تو فکر همگرا شدن یا نشدن این مسیرهاست، در آخر تصور می‌کنه که شاید دارن روی خط‌خطی‌های طراح عالم حرکت می‌کنن؛ روی منحنی‌های فضا.

در داستان علامتی در فضا، Qfwfq می‌خواد علامتی بذاره تا ببینه یک دور چرخش کهکشان راه شیری چقدر طول می‌کشه. هنوز چیزی برای علامت‌گذاری یا چشمی برای دیدنش وجود نداره، ولی به شکلی یه علامت قابل تشخیص می‌ذاره. بعد از ماجراهایی، هم خودش و هم دیگران این علامت‌گذاری‌ها رو ادامه می‌دن و تمام فضا به مرور پر از علامت‌هایی می‌شه که فضایی که ما الان می‌شناسیم رو شکل دادن.

حالا دیگر هیچ‌کدام از علایم من در فضا باقی نمانده بودند. می‌توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می‌دانستم که علایم برای داوری در مورد کسی که آنها را می‌کشد هم به درد می‌خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها فرصت تغییر دارند و شیوه‌ی نگاه کردن به آنچه اول می‌آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می‌آید؛ در مجموع می‌ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی‌نقص می‌رسد، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره‌ی نفرت انگیزی از من ارائه دهد.

Qfwfq در داستان سال‌های نوری ساکن یک کهکشانه، و یه بار که داره با تلسکوپ به آسمون نگاه می‌کنه می‌بینه از یه کهکشان دیگه یه نوشته بهش نشون داد شده: دیدمت! می‌فهمه وقتی در حال انجام یه کار اشتباه بوده دیده شده و در ادامه ذهنش درگیر این می‌شه که چه جوابی به اون شخص و ساکنین کهکشان‌های دیگه‌ای که موضوع رو فهمیده‌ن بده. یا چطور توجه همه‌ی اونایی رو که می‌تونن ببیننش جلب کنه که وقتی کار خوبی می‌کنه نگاه‌ها بهش باشه، و مسائلی از این قبیل که برای ما هم خیلی پیش میاد. :) (یه پست قبلا درباره‌ی این داستان نوشته بودم.)

کم‌کم داریم می‌رسیم به زمان پیدایش خورشید و سیارات منظومه‌ی شمسی. تو داستان پیدایی روز، Qfwfq و خانواده‌ش که در یک سحابی و در تاریکی مطلق زندگی می‌کنن، یه روز (!) متوجه می‌شن زیر پا و اطرافشون داره سفت می‌شه و سعی می‌کنن خودشون رو به سطح بیارن. این جامد شدن ادامه پیدا می‌کنه تا اینکه در نهایت می‌بینن از یه طرف خورشید به وجود اومده و از طرف دیگه چیزی که روش هستن داره از مرکز شکل کره‌ای رو به خودش می‌گیره.

تا مدت زیادی هنوز آب یا جَو روی این سیاره‌ی زمین وجود نداره و تنها اتفاقی که میفته زلزله‌ها هستن. روایت این زمان رو توی داستان بدون رنگ‌ها می‌خونیم. وقتی که همه چیز از سنگ و خاکستریه، چون جوی وجود نداره که نور با عبور ازش بشکنه و نور مرئی به چشم برسه. هرچند تغییراتی در شرف وقوعه! تو همچین موقعیتی Qfwfq با Ayl آشنا شده، اما برخلاف خودش که چشم انتظار تغییره، Ayl همین جهان خاکستری و ساکت رو ترجیح میده و نمی‌تونه با رنگی شدن جهان کنار بیاد. (این یکی از قشنگ‌ترین داستان‌های کتاب بود از نظرم!)

[منبع عکس]

می‌رسیم به پنجاه میلیون سال قبل و پیدایش موجوداتی که برامون آشناترن! تو داستان مارپیچ، Qfwfq یک نرم‌تنه که نه مغز داره، نه چشم، دهان یا هیچ عضو دیگه‌ای، ولی می‌تونه با تک‌تک سلول‌هاش فکر یا حس کنه. از دنیای اطرافش فقط صخره‌ای که بهش چسبیده رو می‌شناسه و دریایی که امواجش بهش برخورد می‌کنن. فقط از ارتعاشات این امواجه که می‌تونه دنیا رو بشناسه و از همین طریق از یکی خوشش میاد! پس شروع می‌کنه به ساختن یه صدف به دور خودش تا بتونه ارتعاشات متفاوتی برای اون بفرسته، غافل از اینکه نرم‌تن‌های دیگه هم شروع به ساخت صدف (و تکامل) کردن. در واقع Qfwfq می‌خواد برای خودش ساختاری درست کنه که وقتی اون موجود دارای چشم شد، بتونه تصویری از خودش در مغز اون تشکیل بده. انگار که یک جایی از تکاملْ موجودات با ایجاد تصویری برای دریافت، باعث شدن چشم‌ها که ابزار دیدنِ اون تصویرن به وجود بیان!

در داستان دایی آبزی، Qfwfq این بار از خانواده‌ی یک گونه از ماهی‌های شش‌داری هست که مدتیه کشف کرده‌ن می‌تونن از باله‌هاشون روی خشکی به عنوان دست و پا استفاده کنن. البته یک دایی بزرگ در این خونواده هست که حاضر نیست به خشکی بیاد و همچنان زندگی دریایی رو برتر می‌دونه. از طرفی نامزد Qfwfq از خانواده‌ای هست که زودتر به خشکی اومدن و سریع‌تر و تکامل‌یافته‌تر هستن. با آشنایی دایی و نامزد Qfwfq اتفاقات جالبی پیش میاد :)

به نظر دایی بزرگ زمین‌های بیرون آمده از آب پدیده‌هایی محدود بودند و همان‌طور که ظاهر شده بودند می‌بایست محو شوند، یا به هر حال تغییرات زیادی را تحمل کنند: آتشفشان، یخبندان، زمین‌لرزه، رانش زمین، تغییر ناگهانی آب و هوا و پوشش گیاهی. و زندگی ما در این میان، باید با این تغییرات دائمی دست و پنجه نرم کند، و طی آن جمعیت زیادی نابود شوند و تنها کسانی بتوانند دوام بیاورند که قادر باشند چنان بنیان زندگیشان را تغییر دهند که چیزهایی که به زندگی زیبایی می‌دادند به کلی دگرگون و فراموش شوند.

و اما زمان و داستان دایناسورها! اینجا Qfwfq دایناسوریه که از انقراض هم‌نوعانش جون سالم به در برده و بعد از چندین سال تنهایی، به دهکده‌ای با موجوداتی جدید می‌رسه. این «تازه‌ها» اون رو تو جمع‌شون می‌پذیرن اما دایناسور بودنش رو تشخیص نمی‌دن، چون داستان‌های مختلفی که از دایناسورها نسل‌ها بین‌شون چرخیده از واقعیت فاصله گرفته. اون‌ها تو دوره‌ای از دایناسورها داستان‌های ترسناک تعریف می‌کنن، تو دوره‌ای اونا رو الگو قرار می‌دن و دوره‌هایی هم داستان‌هاشون به سمت تحقیر و شوخی یا ترحم می‌ره. و بالاخره بعد از مدتی این افسانه‌ها متوقف و کلمه‌ی دایناسور فراموش می‌شه...

دیگه فقط یه داستان باقی مونده (که از جذاب‌ترین‌ها هم هست!). زمانی که ماه اونقدر نزدیک زمین بوده که زمینی‌ها موقعی که ماه کامل (و در نزدیک‌ترین فاصله‌ش از زمین) بوده، سوار یه قایق می‌شدن و تا زیر ماه می‌رفتن، بعد از یه نردبون بالا می‌رفتن و به کمک جاذبه‌ی ماه روی اون می‌پریدن! اینجا هم Qfwfq رو داریم و پسرعمویی که عاشق ماه هست، زن ناخدایی که عاشق این پسرعمو شده و خود Qfwfq که عاشق زن ناخدا شده؛ یه چند ضلعی عشقی! فاصله‌ی ماه، داستان به ماه رفتن این افراد در شبی هست که همه متوجه می‌شن ماه در حال فاصله گرفتن از زمینه و شاید دیگه نتونن بهش رفت و آمد کنن.

[منبع عکس]

تو هر کدوم از این داستان‌ها اتفاقای جالبی میفته که دیگه من وارد جزئیات نشدم و سعی کردم بیشتر فضای کلی رو تعریف کنم. در کل انگار کالوینو داره می‌گه یه سری شخصیت ثابت از همون ابتدا بودن و تو مراحل مختلف شکل‌گیری دنیا، هر بار تو یه قالبی زندگی کردن و اینقدر تکامل پیدا کردن تا رسیدن به ما. البته که موضوع بحث‌برانگیزیه، ولی اگه اینطوری فکر کنیم کی می‌دونه؟ شاید هنوز Qfwfq یه جایی اون بیرون داره بین آدم‌ها و جاندارهای ماده‌ی مختلف دنبال اون صدف می‌گرده! ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه مطمئن بشه واقعا پیداش کرده و -همون‌طور که آخر داستان مارپیچ می‌خونیم- فقط می‌تونه تصور کنه حداقل تصویر‌هاشون در عمق دنیای پشت چشم‌ها با هم همنشین‌ان. :)

این نکته رم اضافه کنم که کتابش خیلی روان نیست، که این هم به خاطر حجم زیاد حرفای پیچیده‌ایه که نویسنده زده و هم شاید به خاطر نوع نگارش نویسنده و/یا ترجمه. البته در کل از ترجمه راضی بودم. من ترجمه‌ی موگه رازانی رو خوندم از نشر کتاب نادر. نشر چشمه هم یه ترجمه از این کتاب داره که اون نمی‌دونم چطوره. به هر صورت امیدوارم اگه به این موضوعا علاقه دارین کتابو بخونین و شما هم خوشتون بیاد.

و اگه تا آخر پست خوندین واقعا دمتون گرم :)

ویرایش - نکته‌ی تکمیلی در مورد ترجمه‌های موجود:

توی فیدیبو و طاقچه ترجمه‌ی نشر چشمه هست. تو هر دو هم نمونه کتاب گذاشتن که می‌تونین با خوندنش ببینین ترجمه‌ی میلاد زکریا (نشر چشمه) چطوره. من خوندم یه قسمتشو و به نظرم اونقدرا تفاوتی نداشتن ولی شاید ترجمه‌ی نشر چشمه روون‌تره. حالا یه قسمت از هر دو ترجمه رو اینجا میارم که خودتونم اگه خواستید مقایسه کنید:

نمونه‌ی ترجمه‌ی موگه رازانی – نشر کتاب نادر:

مدار؟ البته که بیضی بود، بله مدار، بیضوی بود: صاف روی ما قرار می‌گرفت و بعد دور می‌شد. وقتی که ماه پایین بود، مد آن‌قدر بالا می‌رفت که کسی جلودارش نبود. و بعضی شب‌ها که ماه کامل بود چنان پایین می‌آمد و مدّ چنان بالا می‌رفت که اگر ماه در دریا آبتنی نمی‌کرد تار مویی با آن فاصله داشت؛ بگوییم چند متری. هیچ‌وقت سعی نکردیم روی آن برویم؟ البته که می‌رفتیم. کافی بود با قایق برویم زیر ماه و نردبان قلاب‌داری را به آن تکیه دهیم و بالا برویم.

نمونه‌ی ترجمه‌ی میلاد زکریا – نشر چشمه:

مدارش؟ البته که بیضوی بود: مدتی خودش را می‌چسباند به ما و بعد مدتی بالا می‌رفت. ماه که نزدیک‌تر می‌شد، مد به‌قدری بالا می‌آمد که هیچ‌کس جلودارش نبود. شب‌هایی می‌شد که ماه کامل و خیلی خیلی پایین بود، و مد آن‌قدر بالا می‌آمد که ماه در یک‌قدمیِ –خب، بگذارید بگوییم در چند متری – خیس شدن قرار می‌گرفت. رفتن روی ماه؟ معلوم است که می‌رفتیم. تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که برویم ردیف توی قایق بنشینیم، و وقتی رسیدیم آن زیر، یک نردبان عَلم کنیم و برویم بالا.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ تیر ۹۹

تنها در بالکن

     وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

یا مجیر

سلام، امیدوارم که خوب باشین

می‌خواستم بیام از زلزله بنویسم و از چند تا چیز کوچیکی که این روزا پیش اومده. داشتم فکر می‌کردم چقدر حرف جمع شده، کی همه رو بنویسم؟ چند تا عکس جدید قرنطینگاری رو کی بذارم؟

ولی خب. خبر اومد که بابابزرگم فوت شده و فکر کنم فعلا همینو می‌تونم بگم.

فقط از اون حرفا و چیزایی که تو ذهنم بود، این آهنگ رو می‌ذارم الان. نمی‌دونم باب میل همه باشه یا نه؛ اینکه یه نفر یه دعا رو با موسیقی بخونه، مخصوصا اگه محسن نامجو باشه :) ولی خب من ازش حس خوبی می‌گیرم. اگه دوست داشتید شما هم یه بار (بخشی از) دعای مجیر رو اینطوری بشنوید:

🎧محسن نامجو - مجیر

التماس دعا

+ ۱۵ رمضان :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹

مزایای منزوی بودن

سلام

نماز روزه‌هاتون قبول باشه :)

خب اول برای اونایی که کتاب مزایای منزوی بودن رو نخوندن، اینو بگم که داستان در قالب یه سری نامه که چارلی (شخصیت اصلی) نوشته روایت می‌شه. ممکنه از اون پست نامه‌ی من یه مقدار فضای کتاب دستتون اومده باشه. به هر حال الان نمی‌خوام شروع کنم خلاصه‌ی کتاب رو بگم. فقط یه چیزایی رو که درباره‌ش به ذهنم رسیده می‌گم، که ممکنه شامل یه کم از خلاصه‌ش هم بشه :)

شاید اولین چیزی که وقتی کتاب رو دست بگیرین جلب توجه می‌کنه، این عبارت روی جلده که به نقل از گاردین نوشته شده: «نسخه‌ی مدرن ناطور دشت». اگه کسی از من درون‌مایه‌ی یه کتاب یا فیلم رو بپرسه معمولا نمی‌تونم توضیح خوبی بدم یا تو یه جمله بیانش کنم. ولی چیزی که من از “ناطور دشت” برداشت کردم، این بود که می‌خواست در مورد مشکلای نوجوونی که داره وارد بزرگسالی می‌شه حرف بزنه، و اهمیتی که دنیای کودکی و معصومیت بچه‌ها داره (عبارت ناطور دشت هم از همچین موقعیتی اومد اصلا). “مزایای منزوی بودن” قبل از اینکه به آخرای کتاب برسم، انگار بیشتر داشت از زندگی نوجوونای یه فرهنگ خاص می‌گفت؛ جو دبیرستان‌ها، روابط و پارتی‌ها و رقص و مواد. خوندن حرف‌ها و احساسات چارلی قشنگ بود (برای من به‌خصوص همه‌ی اون جاهایی که حس بی‌نهایت پیدا می‌کرد! یا از خوشحال بودن بقیه خوشحال می‌شد)، ولی تکرار مدام اون موارد کمی خسته‌کننده‌ش می‌کرد. با اینکه به ناطور دشت بی‌شباهت هم نبود (کما اینکه خود ناطور دشت هم جزو کتابایی بود که معلم چارلی بهش می‌داد تا بخونه)، ولی اون تیتر روی جلد باعث می‌شد ناخودآگاه مقایسه کنم و بگم سلینجر هم شبیه همین حرفا رو زده بود ولی اینقدر کشش نداده بود. تا رسیدم به آخر کتاب که مشخص می‌شد داستان چارلی واقعا چی بوده، و این قضیه رو برای من متفاوت کرد. و به نظرم پایان کتاب علی‌رغم فهمیدن این موضوع پایان قشنگی بود، امید داشت:

پس اگه این آخرین نامه‌ی من شد، لطفا باور کن که همه‌چیز برام خوب پیش می‌ره و حتا اگه این‌طور نباشه، به زودی می‌شه.

و باورم اینه که برای تو هم این‌طور می‌شه.

این مقایسه‌ی با ناطور دشت رو سر کتاب اتحادیه‌ی ابلهان هم دیدم. اونجا مترجم یادمه کلی تو مقدمه در این مورد حرف زده بود و خب تهش اتحادیه ابلهان با اینکه کتاب بدی نبود، برام خاص نشد. نمی‌دونم اگه اسم ناطور دشت نمی‌اومد حسم فرقی می‌کرد یا نه، ولی کلا به نظرم نباید اینجور مقایسه‌ها رو بکنن. یه جا تو همین مزایای منزوی بودن، چارلی و دوستاش در مورد گروهای موسیقی‌ای صحبت می‌کنن که تا یه آلبوم میدن خودشون رو با بیتلز مقایسه می‌کنن ولی هیچ‌وقت مثل اونا نمی‌شن. چون بیتلز اولین بوده و کسی رو نداشته که باهاش مقایسه بشه و در نتیجه کار خودشو کرده!

می‌خوام بگم من هر دوی این کتاب‌ها رو دوست دارم، شباهت هم دارن جاهایی. ولی اگه بخوام مزایای منزوی بودن رو به کسی معرفی کنم، به جای اینکه رو شبیه بودنش به ناطور دشت تاکید کنم، کمی از داستان رو تعریف می‌کنم براش.

نکته‌ی بعدی در مورد ترجمه‌ی آزاردهنده‌ی کتابه! اولش خوشم اومد که لحن محاوره‌ای رو خوب پیاده کرده ولی کم‌کم دیدم چقدر ترجمه‌ش تحت‌اللفظیه. مثلا ما تو فارسی حتی محاوره‌ای، آیا عبارتی به این شکل به کار می‌بریم: «می‌موندم ولی باید برم خواهرم رو از کلاسش بردارم»؟ به نظرم می‌گیم: «می‌خواستم بمونم ولی باید برم...» توی متن چندین جمله‌ی این شکلی وجود داشت. حالا چون چارلی یه جا گفت که از وقتی معلمش در مورد نوشتنش تذکر داده سعی می‌کنه درست‌تر بنویسه، شک کردم شاید مشابه این موارد تو متن اصلی هم بوده که اینطور ترجمه شده. ولی مگه یکی دوتا بود؟ :)) یه سوتی‌هایی داشت که باعث می‌شد فکر کنم کتاب رو دو نفر ترجمه کردن و ویراستاری هم نشده! مثلا اسم آهنگ Landslide یه جا ترجمه شده بود سراشیبی، یه جا لغزش زمین :))) باز حالا این با چند صفحه فاصله بود می‌گیم یادش رفته :)) یه جا تو دو تا پاراگراف پشت سر هم، اسم یه پسر (حدس می‌زنم Sean) یکی در میون شان و سین نوشته شده بود :| دیگه منم می‌دونم که یه اسم خاص رو همه‌جای متن باید یه شکل بیارم، چطور یکی اسم خودشو می‌ذاره مترجم و اینو نمی‌دونه؟ خلاصه از یه جا به بعد سعی کردم حساسیتم به این موضوع رو کم کنم چون داشت باعث می‌شد چیزی از اصل داستان نفهمم :))

سانسور هم که داشت طبیعتا. ولی جالبه که یه جاها انگار سانسور نکرده بود بعد یه جاهایی تابلو سانسور کرده بود :/ واقعا لازمه یه دوره‌ی سانسور هم بذارن برا مترجما :))

نتیجه‌ی این قسمت هم اینکه اگه بخوام کتاب رو به کسی معرفی کنم بهش میگم در صورت امکان زبان اصلشو گیر بیاره بخونه :)) چون تا جایی که فهمیدم همین یه ترجمه ازش موجوده.

دیگه همینا یادم بود :) فیلمشم دانلود کردم ولی ندیدم هنوز. شما هم اگه نظری چیزی داشتین اضافه کنین.

پ.ن. راستی جا داره بابت کامنت‌هایی که تو اون پست نامه گذاشتین ازتون تشکر کنم، واقعا حس خوب زیادی بهم دادن :)

+ من یه کم تاخیر دارم در دیدن پست‌ها :) الان دیدم که نورا هم دیروز در مورد این کتاب یه پست قشنگ با یه حس متفاوت از نوشته‌ی من گذاشته. اگه دوست داشتید بخونید: The perks of being INFINITE

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

نامه‌ی شماره ۱

۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

دوست عزیز، سلام

چند شب پیش که به دلایل مختلف حالم گرفته بود، یه دفعه دلم خواست یه کتاب جدید شروع کنم. کتاب‌هایی که در حال خوندن‌شونم اعتراض کردن و حق هم دارن، چون دلشون می‌خواد زودتر خونده بشن و احتمالا حس می‌کنن من مسخره‌شون کردم! ولی نیاز داشتم یه کتاب جدید و رَوون بگیرم دستم. یه لحظه از ذهنم این حرف گذشت که بعضیا می‌گن کتابا پیداشون می‌کنن، یا یه کتاب رو موقعی خوندن که تصادفا مناسب همون وقت بوده. زیاد به این فکر توجه نکردم و کتاب مزایای منزوی بودن رو برداشتم.

باید اعتراف کنم فکر نوشتن این نامه از همین کتاب به سرم زد! همون پاراگرافِ اولِ اولین نامه‌ی چارلی باعثش شد، که می‌گفت داره برای کسی نامه می‌نویسه که می‌دونه بهش گوش می‌کنه و درکش می‌کنه. و ضمنا می‌خواد برای این مخاطبْ ناشناس بمونه. چند روز بود خیلی به این موضوع فکر می‌کردم؛ دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم ولی مطمئن نبودم می‌خوام اون شخص یکی از دوستانم باشه یا از اعضای خانواده یا مثلا مشاوری کسی. این ایده که حرف‌هامو در قالب نامه برای یه ناشناس بنویسم، ایده‌ی به موقعی بود و به نظرم یه کم متفاوت اومد با پست گذاشتن یا وقتی که تو یه کاغذ برا خودم چیزایی می‌نویسم. تازه من گاهی تو ذهنم هم با یکی که نمی‌دونم کیه حرف می‌زنم. شاید یه وجه دیگه‌ای از خودمه که کمک می‌کنه در نهایت با مسئله‌ای که درگیرم کرده بهتر برخورد کنم. پس فکر کردم این بار در قالب نامه نوشتن هم امتحانش کنم. پس آره، انگار واقعا گاهی وقتا کتابا به موقع پیدامون می‌کنن!...

و البته همزمان می‌تونه ناموقع هم باشه! الان بهت میگم چرا. اگه یادت باشه نامه رو با این جمله شروع کردم که این چند روز حالم گرفته بود. این کتاب هم با اینکه یه جورایی به خاطر احساسات و حرفایی که از چارلی می‌خونیم دل‌نشینه، دقیقا به خاطر همین احساسات و خاطراتش خیلی جاها غمگین می‌شه. و البته که اصولا همین درگیر کردن احساسات مختلفه که می‌تونه کمک کنه یه اثرْ به یاد موندنی بشه. ولی از نظر این غمگین بودنش می‌شه گفت خیلی هم زمان خوبی برای خوندنش نبود. مخصوصا اون قسمتش که فکر کنم داشت از خاله‌ش می‌گفت و تهش منم گریه‌م گرفت.

از لحاظ همزمانیِ به موقع بودن و نبودن، اینم بگم که مثلا خود چارلی یه جا می‌گفت: این چند هفته هم خوب گذشت هم بد، یا: هم خوشحالم هم ناراحت. حس می‌کنم می‌فهممش، ولی توضیحش سخته. مثلا خودم این چند روز با وجود فکرها و درگیری‌ها، وقتایی که برای پیاده‌روی یا خرید می‌رفتم بیرون و عکسی می‌گرفتم حالم یه مدت بهتر می‌شد. یه حالت نوسانیه دیگه، اگه بدونی چی میگم.

در مورد کتاب بعدا که تموم شد احتمالا یه پست بذارم و اگه بخوای برای تو هم می‌فرستم بخونی. فقط الان یه چیز جالب ازش بگم؛ یه جای کتاب چارلی تو نامه‌ش نوشته که یه سری آهنگ ریخته رو یه نوار کاست که به دوستش هدیه بده، و لیست آهنگا رو هم تو نامه‌ش نوشته. از بین‌شون آهنگ Landslide رو چون عقب‌تر هم ازش اسم برده شده بود، دانلود کردم. همین‌طوری از تو یکی از این کانالای تلگرام سرچ کردم و بعد بگو چی؟ اونی که دانلود کردم کاورش یه عکسه که توش لیست آهنگای همون نوار کاست انتخابی چارلی رو نوشته! :)

سرت رو بیشتر از این با این حرف‌ها درد نیارم. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب باشه و تو این هوای اردیبهشت بتونی با حفظ توصیه‌های بهداشتی بری بیرون یه هوایی بخوری و قدمی بزنی. می‌دونی، معتقدم بی‌انصافیه که آدم تو اردیبهشت نره بیرون :)

دوست‌دارت، فاطمه

 

پ.ن. راستی امیدوارم چارلیِ بیان از اینکه از شخصیتی اسکی رفتم (!) که اسمش رو از اون گرفته ناراحت نشه. و همین‌طور سولویگ که از خیلی قبل از این شکل نامه‌ها می‌نویسه :)


🎧 Fleetwood Mac - Landslide

+ وسط نامه، لینک دادن دیگه چه داستانیه؟ :دی

  • فاطمه
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب