۸۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

اینجا، اونجا، همه‌جا

خب جهت اینکه خیلی از گوش و حلق داغون، پروژه‌ای که دیر فرستادم، دوستان عزیزم، کراش‌هام، آنتی‌کراش‌هام و **ناله‌های روزانه‌ی دیگه نگم، بیاید یه ذره از کتاب صحبت کنیم.

اولا اینکه:

مدتی طولانی درباره‌ی زندگی پرماجرا و برجسته‌اش برایم حرف زد. در دوران جنگ یکی از چند زنی بود که بی‌خبر از همه‌جا در مسابقه‌ی جدول کلمات متقاطع شرکت کرده بودند و وقتی برنده شده بودند کاشف عمل آمده بود که جایزه‌شان شرکت در جنگ است. آن‌ها را در روستایی کوچک مستقر کرده بودند تا به آلن تورینگ و گروه ریاضی‌دان‌های زیرنظرش کمک کنند رمزهای ماشین انیگمای نازی‌ها را بیابند. همان‌جا با آقای ئیگلتون آشنا شده بود. حکایت‌های فراوانی درباره‌ی جنگ و همین‌طور درباره‌ی ماجرای مشهور مسمومیت و مرگ آلن تورینگ تعریف کرد.

جنایات نامحسوس - گی‌یرمو مارتینس

قضیه چیه؟ چرا همه‌ش داره تو کتابا به آلن تورینگ اشاره میشه؟! (دفعه‌ی قبل) یه بار دیگه اسمشو ببینم هشتگ می‌زنم براش! :دی

ضمن این که کتابش خوبه. هم جنایی و معماییه هم یه جاهایی درباره‌ی یه سری مفاهیم عمیق پشت ریاضیات حرف می‌زنه و چیزایی که ریاضی‌دانای تو کتاب باهاش درگیرن. تموم نشده هنوز، چون این چند روز خونه نمی‌بردمش و فقط تو دانشگاه یه وقتا می‌خوندمش.

دوما اینکه: تو کتابخانه همگانی اپ طاقچه یه دوماهی عضویت رایگان بردم (!) و الان دارم یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از نویسنده‌های آلمانی می‌خونم به اسم گرگ‌ها بازمی‌گردند. (توی گودریدز نبود و خودم اضافه‌ش کردم! اولین باری بود کتاب اضافه می‌کردم، اگه مشکلی داشت بگین.) قبل از اینم یه مجموعه داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوندم. کلا داستان کوتاه خوبه، ولی به نظرتون داستان کوتاه که می‌خونیم بعدش چی باید بشه؟ به نظرم تاثیرش از مثلا یه رمان کمتره. چی کار باید بکنیم؟ اصلا کاری باید بکنیم؟

پ.ن. روز جوان مبارک همه‌ی جوونا باشه :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸

سیاه‌چاله

خب احتمالا این روزا همه‌تون درباره‌ی اولین عکسی که از یه سیاه‌چاله گرفته شده شنیدین. می‌خواستم یه کم در موردش بنویسم اما دیدم شروعش که کنم دیگه طولانی میشه و ممکنه از حوصله‌ی جمع خارج باشه. ضمنا منم اطلاعاتم خیلی زیاد نیست و هر چی بگم تو مطالب و ویدیو‌های دیگه پیدا میشه. پس فقط یه چیز میگم و رد میشم!

یه خانومی به اسم کیتی بومن تو این پروژه مشارکت داشته که اگه پیگیر این قضیه بوده باشین، عکسشو زیاد دیدین این روزا. ایشون الگوریتمی رو طراحی کرده که به کمکش تونستن از داده‌هایی که از تلسکوپ‌ها به دست آوردن به تصویر سیاه‌چاله برسن (که البته خود تهیه و پردازش داده‌ها هم کلی داستان داشته):

یه جا نوشته بود کیتی ۲۹ سالشه، و من به این فکر افتادم که من وقتی ۲۹ سالم بشه چه کار موثری انجام داده‌م. امروز ویدیوی سخنرانی تدِ کیتی رو دیدم که درباره‌ی نحوه‌ی کارشون توضیح می‌داد. ویدیو برای پاییز ۲۰۱۶ بود! خب منم طبیعتا انتظار نداشتم این پروژه تو چند هفته انجام شده باشه! (حتی توی ویدیوی پیج مجله‌ی نجوم، آقاهه انگار می‌گفت فقط انتقال داده‌ها از تلسکوپی که تو قطب جنوب بوده یه سال طول کشیده!) ولی انگار این برام یه تلنگر بود که عزیزم! اگه می‌خوای تو چند سال آینده یه کار موثر بکنی، از الان باید شروعش کنی!

یا اینطور بگم: کاری که الان شروعش کنی شاید طول بکشه نتیجه بده، ولی عجله نکن، بالاخره به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی :)

پ.ن. یه عکس دیگه هم که این روزا زیاد دیده میشه، عکس مارگارت همیلتون در کنار کیتی بومنه. (مارگارت همیلتون مدیر تیم طراحی سیستم پرواز آپولو بوده که اولین انسان باهاش به ماه رفته.) خیلیا این عکسو برای معرفی زن‌هایی که تو این کارای بزرگ فضایی نقش داشتن گذاشتن. فیلم Hidden Figures هم چنین موضوعی داره و تصمیم داشتم هر وقت دیدمش بیام معرفیش کنم، ولی دیدم این پست مناسب‌تره براش. معرفی این فیلمو می‌تونید تو این پست وبلاگ چارلی بخونید. (اگه دیده بودمش بازم زیاده‌گویی نمی‌کردم و ارجاعتون می‌دادم به همون پست :) )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ فروردين ۹۸

برادران سیسترز

معمولا فیلم‌هایی که از رو کتابا ساخته می‌شن، شبیه کتابه درنمیان و خیلی وقتا به همین خاطر تو ذوق می‌زنن. ولی من امروز فیلم برادران سیسترز رو دیدم و ازش خوشم اومد. شاید چون دو سه سال پیش کتابشو خوندم و وقایعش خیلی یادم نمونده بود :)) یا شایدم چون واقعا قشنگ ساختنش.

فیلم وسترن‌طوره! و تو حدودای سال ۱۸۵۰ می‌گذره. دو تا برادرن (فامیلی‌شون سیسترزه!) که برا یکی کار می‌کنن و آدم می‌کشن و اینا. این بار دنبال یه آدمین که راهی برای به دست آوردن طلا پیدا کرده و کم‌کم خودشونم درگیر ماجرا می‌شن. دیگه خودتون برید ببینید (یا بخونید) که حرص و طمع آدمو به کجا می‌کشونه :) غیر از این قضیه‌ی طمع‌کاری نکته‌ی دیگه‌ش تغییریه که شخصیت‌ها در طول داستان پیدا می‌کنن. خلاصه که تهش قابلیت درآوردن اشک رو هم داره.

John Morris: I left my family out of hatred and that my father was the person I despised most in this world. I despised everything about him. I sincerely thought I had been freed of all that until tonight. Listening to you, what do I realize? That most of the things that I thought I'd been doing these past years, freely the opinions that I thought I had of my own volition were in fact dictated by my hatred towards that man. ...

 🎥: The Sisters Brothers

دیدن فیلم ترغیبم کرد که دوباره برم سراغ کتابش. ولی فعلا شصت تا کتاب مونده رو دستم و حتی دنیای سوفی رو هم که می‌خواستم از کتابخونه‌ی خاله‌م بیارم تهران، نیاوردم :( عوضش به شما پیشنهاد می‌کنم برید کتابشو بخونید یا فیلمش رو ببینید. :)

پ.ن. تازه جیک جیلنهال هم تو فیلم بازی می‌کنه (دیالوگ بالا از ایشونه!) و به نظرم اگه نقش چارلی سیسترز (سمت چپ توی عکس) رو هم به کریستین بیل می‌دادن دیگه عالی می‌شد :دی

پ.ن۲. کلی از کتابای خوبی که خوندم رو مدیون کتاب‌خونه‌ی خاله‌م هستم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

سختیش فقط قدم اولشه

ریگ روان
هر روز که زنده بیدار می‌شوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن!

ریگ روان by Steve Toltz
My rating: 3 of 5 stars

این جمله‌ی آخر کتاب ریگ روان رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد اصلش رو پیدا کنم و بنویسم بزنم بالای میزم، سر در وبلاگم، بیوی اینستام و هر جای دیگه‌ای که دستم برسه، و گندشو درآرم خلاصه. ولی فعلا که هر چی گشتم نتونستم تو اینترنت نسخه‌ی انگلیسی مفت کتابو پیدا کنم. تو نقل‌قول‌های گودریدز هم این جمله نبود. ینی برا هیچ‌کدوم از اونایی که کتاب زبان اصلی رو خوندن این جمله جالب نبوده؟ هیشکی تا ته نخونده؟ یا چی؟

و چرا فارسی‌شو نمی‌نویسم؟ شاید چون منم غرب‌زده شدم و فکر می‌کنم انگلیسی باحال‌تره :| یا شاید فقط جمله‌ی اصلی رو می‌خوام، همونی که اولین بار نویسنده گفته. (به هر حال اگه جایی سراغ داشتین ممنون میشم بهم بگین.)

نمی‌دونم یکی از شماها یه پست گذاشته بود یا من خواب دیدم :| هرچی بود یه تصویر بود عین این عکس، که من فقط فرصت می‌کردم مورد شیشم رو بخونم: Stop Procrastinating. حتی شک دارم ذهنم اینو از خودش درآورده باشه. به هر حال دارم سعی می‌کنم کمتر کارامو عقب بندازم. چون بالاخره که باید انجام‌شون بدم.

این دو روز دو تا کار کوچیک رو شاید بشه گفت برای اولین بار انجام دادم و نسبتا راضیم از خودم. اگه بتونم تو دو روز آینده برم دنبال اون کار اصلیه، راضی‌تر هم خواهم شد. هی می‌خواستم تنبلی کنم بندازم بعد از عید. ولی عصری اون عکسه یادم اومد و به اون کسی که باید، پی‌ام دادم و یه کم پیش هماهنگ شد برای پس‌فردا. مربوط به دانشگاهه و اون پست موقتی که گذاشته بودم. و خب نمی‌خوام با عقب انداختنش استادم همین اول کار فکر کنه تنبلم! هرچند زیاد راهنماییم هم نکرد و از حرفاش همین یادم مونده که وقتی دید با شک دارم نگاهش می‌کنم گفت می‌تونی!

پس‌فردا میرم غنایمم رو طلب می‌کنم! :))

پ.ن. یکی از آشناها تو کانالش یه قسمت انگلیسی از جزء از کل رو گذاشته بود و همون باعث شد دوباره یاد این جمله بیفتم. دارم فکر می‌کنم از اون بپرسم ریگ روان رو هم داره یا نه.

پ.ن۲. آهان. عکسو تو این پست دیده بودم. ولی ممکنه بعدش تو خواب هم دیده باشم. نمی‌دونم :|

+ دوستام دارن برای فردا برنامه می‌ذارن و منی که تا همین چند وقت پیش استقبال می‌کردم از باهاشون بیرون رفتن (که هر بار نمی‌شد!)، یه‌دفه دیگه حوصله ندارم. چرا؟ چون عصر میرن که همه جا شلوغه و به شب خواهیم خورد و من وسیله ندارم. و به قصد کافه نشستن و خوردن میرن که من زورم میاد پول بدم براش! اونم تو اون محله‌ی نسبتا گرون. آخرش چی میشه؟ احتمالا میرم :|

  • فاطمه
  • شنبه ۲۵ اسفند ۹۷

خاطرات سفیر

خب همونطور که تو این پست گفته بودم، می‌خوام کمی درباره‌ی کتاب خاطرات سفیر نوشته‌ی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمی‌اومد (واقعا میگم!) نمی‌خواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.

کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده‌س -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش میگه که خیلی از این خاطرات رو اون زمان تو وبلاگش می‌نوشته و بعدا یه تعداد دیگه هم بهش اضافه کرده و شده این کتاب. نثر کتاب هم دقیقا جوریه که انگار نشستی وبلاگ نویسنده رو می‌خونی. من در حدی نیستم که بگم این اشکاله یا نه، ولی شخصا ترجیح می‌دم وقتی دارم کتاب می‌خونم لحن محاوره‌ای از دیالوگا فراتر نره. اما نکته‌ی مثبت اینه که با این‌که تمام کتاب با لحن محاوره‌ای نوشته شده، منی که اینقدر حساس به رعایت نکات نگارشی‌ام هیچ اشکالی (مثل هکسره یا غلط املایی و چیزای دیگه) توش ندیدم. (چیزی که متاسفانه تازگی تو بعضی کتابایی که اتفاقا کلی هم تجدید چاپ شدن دیده میشه.)

این مجموعه خاطرات رو میشه دو دسته کرد. یه دسته اتفاق‌های بامزه‌این که تو اون محیط برای نویسنده میفته. مثلا روایتش از اولین باری که چهار تا آدم دستشونو میارن جلو تا باهاش دست بدن و این مجبوره یکی یکی براشون توضیح بده چرا نمی‌تونه دست بده. انصافا این روایت‌ها طنز قشنگی دارن و خیلی جاها موقع خوندن‌شون خنده‌م می‌گرفت.

دسته‌ی دوم خاطراتی‌ان از موقعیت‌هایی که نویسنده تو برخورد با اطرافیانش، از اعتقاداتش حرف می‌زنه یا دفاع می‌کنه. خب، من اینجا یه ذره مشکل دارم! تا یه جاییش طبیعیه، به هر حال این رفته تو خوابگاهی که همه مثل خودش از کشورای دیگه اومدن و خیلیاشونم ظاهرا مسلمونن و این وسط یه سری شبهه مطرح میشه و ایشونم چون علم‌شو داره جواب می‌ده. ولی اینو نمی‌تونم درک کنم که یه آدم همه‌ش فکر هدایت کردن ملت باشه (حالا نه به این شدت) و سعی کنه غیرمستقیم به این و اون (یا مستقیم به خواننده) نکته‌ی اخلاقی بگه، که مثلا به خاطر پوشش یا حد تعیین نکردن خودتونه که باهاتون فلان رفتار میشه (یا موضوعای دیگه).

نمی‌گم این جمله یا حرفای مشابه دیگه‌ای که زده میشه حرفای درستی نیست -که اصلا اعتقاد خودمم هست- ولی یه ذره برام درکش سخته. شاید چون خودم آدم محافظه‌کاری شدم و اگه تو چنین شرایطی باشم سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم تا یه وقت حرفام حالت شعار پیدا نکنه. یا شاید چون برام مهمه توی جمع‌ها پذیرفته بشم. (منظورم از پذیرفته شدن همرنگ جماعت شدن نیست. صرفا این که وقتی ناچارم یه مدت با یه جمعی باشم، دلم نمی‌خواد دائم نگران مطرح شدن بحثای اعتقادی یا تفاوت‌ها و این چیزا باشم.) البته طبق این خاطرات، ایشون آدم منزوی‌ای هم نیست. به علاوه خودشم با مطرح کردن اختلافا، مخصوصا اختلافای بین شیعه و سنی مخالفه و بیشتر وقتا صرفا چون ازش سوال میشه جواب میده.

از طرفی خوندن این بحثا تلنگر خوبی بود از این جهت که فهمیدم واسه کلی از اعتقاداتم شاید دفاع درستی نداشته باشم. و واقعا لازمه آدم یه‌مقدار بره دنبال این مسائل. ولی این که "آیا واقعا تو چنین محیط‌هایی در این حد این مسائل مطرح میشه یا نه" رو دوستانی که خارج از ایران هستن باید جواب بدن.

با همه‌ی این حرفا اگه هنوز این کتابو نخوندین پیشنهادش می‌کنم. کتاب روون و خوبیه، هرچند ممکنه از این که هی بحث ایجاد میشه کمی حرص‌تون بگیره :)) انتظارشو داشته باشید خلاصه!

پ.ن. اوه چه زیاد شد! خوبه می‌خواستم فقط کمی نظرمو بنویسم :))

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

حضار کارشون دست زدنه...

استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»

- بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن...

- خیلی خوبه.

- اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم...

- ...

- بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن...

- ...

- «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی...

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

آخرای کتابم و وقتی تموم شد کلی حرف دارم که درباره‌ش بزنم. ولی از اونجا که خیلی خوش‌قولم (!)، علی‌الحساب این چند خطش بمونه اینجا...

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

Show Must Go On

من موقعی که بچه‌ها در مورد فیلم Bohemian Rhapsody* حرف می‌زدن، به نظرم اومد تازه اسم گروه کویین رو شنیدم. بیا فرض کنیم از استوری یکی از فالورام نفهمیده بودم آخرین آهنگی که تو فیلم پخش می‌شه -آخر تیتراژ- چیه. اون‌طوری دیشب که می‌رسیدم آخر فیلم کلی ذوق می‌کردم که عه! این آهنگه رو که داشتمش، گوشش دادم قبلا! :) (آره من معمولا تا تهِ تیتراژِ فیلما رو می‌شینم می‌بینم!)

🎧 Queen - Show Must Go On

Inside my heart is breaking,
My make-up may be flaking,
But my smile, still, stays on!

[Full Lyrics]

* عاشق ترجمه‌ی سایتا از اسم فیلم شدم: "راپسودیِ بوهمی"! خب همونه که :|

  • فاطمه
  • جمعه ۱۰ اسفند ۹۷

ثابت‌ها

🎧 John Gregorius - Trust

پل عابر نزدیک دانشگاه از این جهت که دو سر اتوبان رو به هم، و به ایستگاه بی‌آرتی وسط اتوبان وصل می‌کنه، پررفت‌وآمده. و با اینکه چند ساله تقریبا بخش ثابتی از مسیرمه، همیشه آماده‌س تا چیزای جدید برام رو کنه. اگه بخوام از آدمای ثابتش بگم، می‌تونم به مرد میان‌سال جوراب فروش اشاره کنم. یا آقای گل‌فروشی که یه بار ازش نرگس خریدم. یا اون جوون ویولن‌زن که یه بار رو یه پل دیگه، یه جای دیگه‌ی شهر هم دیدمش. یا پسربچه‌های دستمال و آدامس و فال فروش. یا آقایی که با یه پسربچه پایین پله‌برقیا می‌شینه و سه‌تار می‌زنه... در کل اگه یه روز موقع رد شدن ببینم یکی گرند پیانو هم گذاشته وسط پل می‌زنه تعجب نمی‌کنم! دیشب اما نوبت گیتار الکتریک بود.

از روی پل با عجله رد می‌شدم که سر پله برقیا دیدمش. داشت انگار گیتارشو تنظیم می‌کرد. فکر کردم لابد الان می‌خواد روی پل راک بخونه برامون! همین که از کنارش رد شدم، شروع کرد به زدن یه آهنگ ملایم. انتظار نداشتم همچین صدایی از گیتار الکتریک بشنوم. رو پله برقی که به سمت پایین می‌رفت چرخیدم به سمت صدا. محوش شدم، و تو یه لحظه کل اتفاقا و چهره‌های روز از ذهنم رد شد: اون مدتی که با بچه‌ها منتظر استاد بودیم بیاد فرم‌مونو امضا کنه و پشت سر یه استاد دیگه می‌خندیدیم. وقتی رفتم فرم رو تحویل بدم و آبی اونجا بود. حرف دوستم که گفت رفته آزمایشگاه و یه میز خالی پیدا کرده و گرفته (و در نتیجه احتمالا دیگه اونجا برا من جا نیست). نکته‌ای که استاد سر کلاس بهش اشاره کرد و هیجانی که تو خونم دوید از این که می‌تونم رو این موضوع کار کنم. خاکستری که هر بار دیدمش داشت زبان می‌خوند. سرمایی با شال‌گردنی که همیشه تا جلوی دهنش آورده، که بازم نیومد... همه‌ی اتفاقای تا همین حد جزئی، و همه‌ی آدمای ثابتی که هر روز می‌بینم.

رسیدم پایین پله‌ها و شک کردم که برم یا وایسم. ولی رفتم. تا اون‌ور خیابون که رفتم هنوز صدای سازش میومد که تو اون تاریکی و شلوغی و سرما، به‌نوعی آرامش‌بخش بود. فکر کردم کاش این گیتاریسته هم ثابت بشه.

پ.ن. بیاید فرض کنیم آهنگ اول پست همون آهنگه!

پ.ن۲. می‌خواستم بگم لازمه یه دور بزنم تو دانشگاه اسم همه رو بپرسم! بعد دیدم من که به‌هرحال اینجا اسم مستعار می‌ذارم براشون. :))

پ.ن۳. متن نمی‌طلبید، وگرنه داستان اون پیرمرده که رو پل بهم تیکه انداخت رو هم می‌گفتم! :دی

پ.ن۴. نگید که این نوشته‌ی زیر آهنگه برا شما هم میاد. من با هر مرورگری باز می‌کنم زیرش می‌نویسه مرورگر شما قابلیت پخش فایلو نداره و فلان. :/ (قبلا هم می‌نوشت ولی زود می‌رفت خودش :)) )

+ یه وقت زشت نباشه روز مهندس رو تبریک نگفتم! روزمون مبارک! (-B

  • فاطمه
  • يكشنبه ۵ اسفند ۹۷

ستاره‌باز

ستاره بازاناز نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی‌اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی‌ای که هم‌میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می‌شدند، فساد و بی‌عدالتی پیرامونش را به عینه دید، و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است. از زمانی که نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره‌ی خود را نشان بدهد.

ستاره باز by Romain Gary
My rating: 3 of 5 stars

داستان به قدرت رسیدن یه سرخ‌پوست دیکتاتور و بعد هم پایین کشیده شدن از مقامش. کسی که به خاطر بی‌عدالتی‌هایی که در حق خودش و هم‌نوعاش شده به نوعی به دنبال به قدرت رسیدن و تلافی کردنه. از طرفی دائما دنبال شعبده‌بازها و تردست‌هاس، دنبال کشف استعدادهای جدید؛ یه ستاره‌باز. و بدترین کارها رو می‌کنه به این هدف که شیطان روحش رو ازش بخره و بتونه به قدرت و استعداد برتر (!) دست پیدا کنه.

بعد از خوندن کتاب روون زندگی در پیش رو، خوندن این یکی یه کم سخت بود، به خاطر توصیفای زیاد و ترجمه‌ی متفاوتش با جمله‌های طولانی (پاراگرافی که در ادامه می‌ذارم نمونه‌ی بارز این جمله‌بندی‌های طولانیه). با این‌حال دوسش داشتم، هرچند نه به اندازه‌ی سه تا کتاب معروف‌تر نویسنده (خداحافظ گری کوپر، لیدی ال و زندگی در پیش رو).

الان هم دارم مردی با کبوتر رو می‌خونم. بله، گیر دادم به رومن گاری، و امیدوارم خواب ترسناک نبینم باز! (سر خوندن همین ستاره‌باز بود که دو بار خواب گروگان‌گیری دیدم! :دی)

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی‌دانست که آیا دختر واقعا توجهی به او کرده است یا خیر، یا این‌که اصلا او را فردا به یاد خواهد آورد یا نه، به این فکر می‌کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود دارد، و به نوع بشر استعدادی اعطا شده که غالبا در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده.

‌‌

موسیو آنتوان محکم روی اسب‌اش نشسته بود و سرحال با سه تکه سنگ تردستی می‌کرد. به‌نوعی، اشتیاق به امر محال، به مهارت مطلق و بی‌همتا، در او فروکش کرده بود، و صرفا خوشحال بود که زنده است چون یاد گرفته بود که زندگی به خودی خود شعبده‌ی دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پس‌اش برنمی‌آیند و در آخر همگی شکست می‌خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد گفت: «مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد.»

پ.ن. نمی‌دونم چرا با این که صفحه‌ی کتاب تو گودریدز عکس نداشت عکسه رو همون‌طوری گذاشتم باشه! :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷

مغازه‌ی خودکشی

مغازه‌ی خودکشیهر دو زن به عکس‌های روی دیوار که دانه‌دانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.

مشتری پرسید: «چرا همه‌شون شکل سیبند؟»

«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»

«چه‌قدر جالب!»

«می‌گن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیب گاز زده‌ست. اون همون سیب آلن تورینگه.»

مغازه‌ی خودکشی by Jean Teulé
My rating: 3 of 5 stars

این قسمت از کتاب مغازه‌ی خودکشی رو دوست داشتم چون منو یاد فیلم The Imitation Game انداخت. نه به خاطر موضوع فیلم و سرگذشت آلن تورینگ و نه حتی به خاطر بندیکت کامبربچ! :دی صرفا به این خاطر که هر وقت اطلاعاتی که از یه جا دارم از طریق یه کتاب یا یه فیلم دیگه کامل‌تر میشه حس خوبی بهم دست میده. (یادمه سپیدپوش هم یه بار به این موضوع اشاره کرده بود. آخر این پستش بود.)

مغازه‌ی خودکشی، راجع به آینده‌ایه که توش خیلی از مردم افسرده‌ن و می‌خوان خودکشی کنن. یه خونواده هم هست که تو مغازه‌شون لوازم خودکشی می‌فروشن! از انواع و اقسام سم‌ها بگیر تا طناب دار و سیب‌های آغشته به سیانور (که در این مورد از مشتری‌هاشون می‌خوان قبل از خوردن سیب یه نقاشی ازش براشون بکشن!) و خیلی چیزای دیگه. اما پسر کوچیک این خونواده برخلاف بقیه پر از امید و شور زندگیه و همه‌ش نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینه و سعی می‌کنه حال بقیه رو خوب کنه.

کتاب یه طنز تلخی داره تو حرف‌ها و رفتار آدماش. مثل این چند جا:

روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»

یا: بر اعلان کوچکی روی شیشه‌ی پنجره‌ی در جلویی مغازه، این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.»

یا موقع تولد دخترشون که بهش میگن: «تبریک می‌گم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»

پایان داستان غیرقابل پیش‌بینیه و کمی هم عجیب؛ که اسپویل نمی‌کنم! :) البته انیمیشنش هم ساخته شده می‌تونید اونم ببینید. من هنوز ندیدمش، فرانسویه آخه. :))

پ.ن. فیلمه رو خیلی وقت پیش دیدم. یادم نمیاد آخرش به خودکشی تورینگ هم اشاره می‌کرد یا نه. کسی یادشه؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب