۸۶ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

Mind is a prison

پنجشنبه صبح برای این که حس کار پیدا کنم، کمی دور و برم رو تمیز کردم. میز خودم و حتی میز بغلیم و حتی‌تر میزی که بساط چایی روشه رو دستمال کشیدم و بعد رفتم دستمالو شستم. قوری رو که معلوم نبود چند روزه خالی نشده هم شستم و برای اولین بار تو آزمایشگاه چایی گذاشتم دم بشه (همیشه تی‌بگ استفاده می‌کردم). بعد انتظار داشتم بشینم و بوی چایی بپیچه ولی این خبرام نبود! به هر حال حالم کمی بهتر شد و نشستم پای کارام.

روز اولش خوب گذشت ولی بعد رسید به سراشیبی، تا شد شب که تنها نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس. برام مهم نبود تاریک و سرده، چشمامو بستم و تکیه دادم و سعی کردم حواسمو بدم به آهنگ توی گوشم تا از فکر ضدحال‌های اون روز بیام بیرون. از نفهمیدن باگ کدم بعد از یه هفته، و حواس‌پرتی‌ای که حالا نه فقط تو امتحان، بلکه تو حل تمرینم به طرز مشابهی پیش اومده بود و حس بدی که جلوی خط پیدا کردم از فهمیدنش. فکر کردم چقد شبیه دویدن رو تردمیل بود این هفته.

اتوبوس اومد و تا بلند شدم یه آقای مسنی ازم پرسید اینجا اتوبوسای فلان‌جا هم میرن؟ سعی کردم در عرض چند ثانیه تا اتوبوس خودم وایسه و درش باز بشه، براش توضیح بدم چی باید سوار شه و کجا پیاده بشه.

اتوبوس خلوت بود و رفتم تهِ ته نشستم. خواستم با اپ رو گوشیم زبان بخونم که دیدم با ۱۵ درصد شارژ، همون آهنگ گوش بدم بهتره. متوجه شدم چون کارت حافظه‌م رو درآورده‌م، فقط آهنگای آلبوم جدید کلدپلی تو گوشیم مونده‌ن با تک و توک آهنگای دیگه که بیشترشون بی‌کلام بودن و نمی‌شد تو سر و صدای اتوبوس چیزی ازشون فهمید. فکر کردم شاید دچار استرس ناشی از ددلاین‌هایی که بهشون نمی‌رسم شدم! شاید بد نباشه از دوستم بپرسم تو مرکز مشاوره پیش کی می‌رفت که می‌گفت راضیه ازش. بعد به این فکر کردم که یه ماهه ورزش نرفتم به خاطر کلاس‌های تی‌ای و جبرانیِ یه درسی که قرار بود همون ساعت‌ها باشن و محض رضای خدا یه بارم تشکیل نشدن.

یه خانومی سوار شد و از بقیه سوال کرد و فهمید اشتباه سوار شده. از صداهای ضعیفی که می‌شنیدم به نظرم رسید درست سوار شده ولی مطمئن نبودم چی شنیدم. ایستگاه بعد پیاده شد و کمی با راننده بحث کرد که چون اشتباه سوار شده کارت نمی‌زنه. فکر کردم باید به موقع از اتوبوس اشتباهی پیاده شد... ولی من که سوار اتوبوس اشتباهی نیستم!

اتوبوس داشت شلوغ‌تر می‌شد. چند تا دوست سوار شدن و اومدن عقب. گیر افتاده بودم بین چند تا دختر خوشحال و پر سر و صدا. چه خوب که خوشحالن، ولی خدا رو شکر که ایستگاه بعد می‌خوام پیاده شم! فکر کردم باز رفتم تو فازی که حوصله‌ی بودن تو جمع رو ندارم و برا همینه که فردا نمی‌خوام با بچه‌ها برم بیرون.

پیاده شدم و موقع کارت زدن حس کردم راننده بهم لبخند می‌زنه. منم لبخند زدم. بعد دیدم یه آقایی سر چهارراه گل نرگس می‌فروشه. یادم افتاد امسال نرگس نخریدم. اینقدر ایستادم تا چراغ دوباره سبز شد و اومد این طرف خیابون. ازش یه دسته نرگس خریدم. بعد راه افتادم به سمت ضلع دیگه‌ی چهارراه که سوار بی‌آرتی بشم. تو راه یکی دو بار گلم رو بو کردم و حس خوب گرفتم. تو ایستگاه بی‌آرتی سه تا خانوم مسن جلوم آهسته راه می‌رفتن و تا بتونم ازشون رد شم و کارت بزنم اتوبوس رفت. نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کنه از اتوبوس بعدی خبری نیست!

شنیدم یکی از پسربچه‌هایی که سر چهارراه کار می‌کنن «خاله» گویان داره میاد سمت ما. فاصله گرفتم چون نمی‌خواستم با چیزی نخریدن حالشو بگیرم. ولی نه، داشت می‌اومد سمت من. یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چی؟ گفت: خاله گل‌تو می‌دی؟ گفتم گلم؟ بیا. دادم بهش. خواستم صداش کنم بگم بذار یه بار دیگه بوش کنم. یا بگم بیشتر از اون مقداری که من خریدم نفروشیش! چه می‌دونم یه حرفی بزنم باش. ولی رفت و نفهمیدم کارم اصلا درست بود یا نه.

مسئول ایستگاه دیده بود. شروع کرد حرف زدن با من. گفت کاش لااقل بفروشدش، که دیروز دیده دو تاشون یه هندزفری پیدا کردن و اینقد سرش دعوا کردن که پاره شده! بعد پرسید دانشجوام یا شاغل، و رشته‌مو پرسید. به نظرم رسید فقط دلش می‌خواد با آدما حرف بزنه، برا همین سربسته جواب دادم بهش. اتوبوسم بالاخره رسید، براش شب خوبی آرزو کردم و برا اینکه بغل اون خانوم‌های مسن نباشم رفتم از اون یکی در سوار شدم. دیدم یه خانومی جلوی در، یه دسته نرگس دستشه! ازش نخواستم گلش رو بو کنم ولی تا پیاده شدنم بیشتر وقت داشتم گل‌هاشو نگاه می‌کردم :)

پ.ن. این آهنگ یکی از معدود آهنگای غیر کلدپلی و غیر بی‌کلامی بود که اون شبم تو راه چند بار گوشش دادم. از پیشنهادات خوب یوتیوب بودن :)

🎧 Alec Benjamin - Mind Is a Prison

+ برام سواله چرا هر بار سر اعلام تعطیلی یا عدم تعطیلی دانشگاه‌ها اینقدر اسکل می‌کنن ملتو؟ :)

+ پست دویستُم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

Everyday Life

سلام

شاید شما هم چند وقت پیش اون عکس از آلبوم جدید Coldplay رو دیده بودین که نشون می‌داد اسم یکی از آهنگای آلبوم "بنی آدم"ـه. قبل از اون خیلی طرفدار کلدپلی نبودم و فقط چند تایی آهنگ ازشون داشتم. تا اینکه سه‌شنبه یکی از بچه‌ها بهم گفت راستی آلبوم کلدپلی اومده‌ها. منم گرفتم ازش. (چند ماه پیش یه روز که نشسته بودیم پای یه کد، وسط روز جهت تنوع شروع کرد آهنگ گذاشتن و منم اون وسط Up and UP کلدپلی رو گذاشتم. با اینکه با خود این بشر اصلا حال نمی‌کنم، ولی خوشم اومد که اینو یادش مونده بود.) خلاصه که چند روزه قفلی زدم رو این آلبوم و الان دیگه می‌تونم بگم طرفدار کلدپلی و کریس مارتین شدم! :)

اولین چیزی که جلب توجه می‌کنه اینه که عنوان آلبوم به عربی هم نوشته شده. و اون بغل هم می‌بینید نوشته «سلام و حب». همین یه مقدار از فضای کلی آلبوم رو نشون می‌ده. و وقتی هم گوش کنین می‌بینین تو بیشتر آهنگا داره از صلح و انسانیت و اینا حرف زده میشه، از اینکه کاش بتونیم فارغ از اعتقادات‌مون و بدون نژادپرستی کنار هم زندگی کنیم.

آدم حس می‌کنه این آهنگا رو برا همه‌ی مردم دنیا خوندن. تو آهنگ Church یه قسمت به عربی خونده میشه. تو آهنگ بنی آدم شعر معروف سعدی به فارسی خونده میشه و آخرش با چند خط به زبان Igbo (که زبان مردمی تو نیجریه هست) تموم میشه. که البته یهو قطع میشه ولی اگه آهنگا رو پشت سر هم پلی کرده باشین، آهنگ بعدی سریع با همین چند خط شروع میشه. و من چقد این وصل کردن آهنگا به هم رو دوست دارم! یه جای دیگه هم این حرکتو زدن. بین آهنگ WOTW/POTP (مخفف Wonder of the World, Power of the People) که خیلی خوشگل وصل میشه به آهنگ بعدی، Arabesque. این یکی هم خیلی حرف داره و از یکی بودن آدما می‌گه. خود کلمه‌ی Arabesque یه معنیش اشاره داره به کاشی‌کاری‌ها و نقش‌های سبک اسلامی. تو یه سایت نوشته بود موسیقی این آهنگ تلفیقیه از سبک موسیقی غربی با موسیقی خاورمیانه، و اینکه اینو به نوعی برای مقابله با اسلام‌هراسی خوندن. این آهنگ آخرش با این جمله تموم میشه: Music is the weapon of the future. که واقعا حرف درستی به نظر میاد :)

دیگه اگه بخوام از موارد جالب بگم، مثلا یه جایی از آهنگ Guns میگه: “Who needs education or A Thousand Splendid Suns?” که ظاهرا اشاره داره به کتاب هزار خورشید تابان از خالد حسینی (نویسنده‌ی اصالتا افغان که احتمالا اسم کتاب بادبادک‌بازش به گوشتون خورده باشه). وسط آهنگ Trouble in Town یه نوار ضبط شده از پلیس پخش می‌شه که داره به یکی (احتمالا مهاجر یا غیرسفید پوست) گیر الکی میده. اسم یکی از آهنگا Eko هست که اسم یه شهریه تو نیجریه و اینطوری یه دوری هم تو آفریقا می‌زنیم! :) یه آهنگ Flags هم هست که مخفیه :/ تو ورژن اصلی آلبوم نبوده! و آهنگ Orphans هم اشاره داره به پناهنده‌های جنگ سوریه، مخصوصا بچه‌ها.

یه آهنگ جالب دیگه هم When I Need A Friend بود. خود آهنگ شبیه دعا می‌مونه، بعد آخرش چند جمله به زبان هندوراسی پخش می‌شه. رفتم ببینم معنیش چیه و به این ویدیو رسیدم. یه پیرمرد معلولی بوده به اسم آگوستین تو یکی از روستاهای هندوراس، که بالای پنجاه شصت سال بوده که داشته سعی می‌کرده با وسایلی که از اینور و اونور جمع می‌کنه یه هلیکوپتر بسازه! و خب تو این مایه‌ها بوده که خیلیا جدیش نمی‌گرفتن و اینا. سال ۲۰۱۲ یه مستند کوتاه ازش ساختن و اون چند جمله‌ی آخر آهنگ، از حرفای خود آگوستینه که تو این ویدیو میگه. ترجمه‌شو از زیرنویس اون ویدیو برداشتم:

Look… strictly speaking, for everyone it’s been a cause of mockery.

Because the whole world think it is impossible… that I’m just crazy.

The problem is that everything is incredible and people don’t accept it.

دو سال پیش آگوستین مرد و فکر کنم هلیکوپترش هیچ‌وقت کامل نشد :(

آلبومش آهنگای دیگه‌ای هم داره که دیگه اسمشون رو نیاوردم. آهنگا تو دو بخش هستن: Sunrise و Sunset. می‌تونم بگم همه‌ی آهنگا رو دوست داشتم ولی جالبه که از بنی آدم کمتر از بقیه خوشم اومد. به نظرم اون مدل فارسی خوندن، به موسیقیش نمی‌اومد. بیشتر از همه هم از آهنگ Everyday Life خوشم اومد که میذارم اینجا شما هم گوش بدین:

🎧 Coldplay - Everyday Life

What in the world are we going to do?
Look at what everybody's going through
What kind of world do you want it to be?
Am I the future or the history?


'Cause everyone hurts, everyone cries
Everyone tells each other all kinds of lies
Everyone falls, everybody dreams and doubts
Got to keep dancing when the lights go out

...

خیلی خوب نیست واقعا؟ :((

+ فردا روز دانشجوئه، و من حالا اسم نمی‌برم ولی یه دانشگاهی هست همین اطراف که ناهار سلفش به مناسبت این روز، بین دو گزینه‌ی چلوکباب بختیاری و خوراک میگو هست! اون‌وقت دانشگاه ما n ساله که به این مناسبت فرخنده کنار غذا ژله میده فقط =))

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

در تاریکی می‌نشیند

سلام

پر از غر و این حرفا بودم‌ها! می‌خواستم بیام از تکلیفای عقب‌افتاده و ویس‌های گوش‌داده‌نشده و اون چند تا همکلاسی استرس‌دهنده بگم، ولی هم از حوصله‌ی شما خارجه، هم اینکه تازگی دچار شک و وسواس شدم که بعضی دوستان ممکنه اینجا رو بخونن :))

پس بریم یه کم راجع به کتاب "امواج سرخ" حرف بزنیم. (تو گودریدز نبود و سر اضافه کردنش به مشکل خوردم، فعلا از همون لینک طاقچه داشته باشیدش.)

فکر کنم اسم ایتالو کالوینو رو سرچ کرده بودم تو طاقچه که به این کتاب رسیدم. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از چند تا نویسنده‌س که محمد حیاتی ترجمه کرده. جالبه که از دو تا داستان خود کالوینو کمتر از بقیه خوشم اومد! ولی باعث شد با نویسنده‌ای آشنا بشم به اسم بروس هالند راجرز که قبلا اسمشو نشنیده بودم. دو تا داستان داشت تو این کتاب به اسم‌های "داداش کوچولو" و "پسر مرده‌ای پشت پنجره‌ات" که از جفتشون خوشم اومد. (این لینک رو پیدا کردم که توش یه ترجمه‌ی دیگه از داداش کوچولو گذاشته. کوتاه و جالبه، پیشنهاد می‌کنم بخونیدش.)

یه داستان جالب هم داشت از وودی آلن به اسم "تو کف" (!) که راوی داستان همه‌چیز رو با یه دید فیزیکی می‌دید. مثلا این تیکه‌ش رو ببینید:

جمعه از خواب پا شدم و از آنجا که عالم در حال بسط است، بیش از مدت معمول گشتم تا روبدوشامبرم را پیدا کنم.

یا این:

آنچه من از فیزیک می‌دانم این است که زمان برای مردی که در ساحل ایستاده نسبت به فردی که توی قایق است تندتر می‌گذرد - علی‌الخصوص وقتی مرد توی قایق با زنش باشد.  [ :)) ]

یه داستان دیگه‌ش هم "پدرم در تاریکی می‌نشیند" بود از جروم وایدمن، که پسره نگران پدرش بود که شب‌ها همه‌ش تو تاریکی می‌نشست و آخر سر معلوم می‌شد به این خاطره که زمان بچگیِ پدره، شب‌ها روشنایی نداشتن و این عادت کرده بوده به تاریکی :) (اینو هم اینجا پیداش کردم، دوست داشتید بخونید.)

جالبه که منم - عادت که نمی‌شه گفت دارم، ولی - گاهی وقتا شب‌ها چند دقیقه‌ای برا خودم می‌شینم تو تاریکی. ساکت و تاریک بودن یه حس آرامشی میده انگار به آدم.

بیشتر داستان‌های کتابش قشنگ بودن، ولی نفهمیدم معیار مترجم برا انتخاب‌شون چی بوده. چند وقت پیش یه مجموعه داستان کوتاه دیگه خوندم به اسم "گرگ‌ها باز می‌گردند" (اونو هم خودم تو گودریدز اضافه کردم!) که اونجا مترجم تو مقدمه توضیح داده بود این داستان‌ها از نویسنده‌های آلمانی هستن و قصدش اینه که با اون نویسنده‌ها و سبک نوشتن‌شون آشنامون کنه. ولی اینجا هیچ مقدمه‌ای (حداقل تو نسخه‌ی طاقچه) نبود و منم نتونستم ارتباطی بین نویسنده‌ها پیدا کنم.

همینا خلاصه! امیدوارم از حرفای معمولی روزمره مفیدتر بوده باشه :))

+ بار دومه موقعیتی پیش میاد که با کسی که همیشه جدی دیدمش و ذهنم الکی گنده‌ش کرده، تو یه موقعیت ضایعی برخورد پیدا کنم که اون ابهت کاذبش از بین بره! فقط از این خوشحالم که این نفر دوم، یکیه که قبلا جلوش یه سوتی ناجالب داده بودم و حالا امیدوارم رفتارِ به نظر خودم محترمانه‌م، اون رفتار قبلی‌مو جبران کرده باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز

سلام. این پست درباره‌ی یه تئاتریه که رفتم. ممکنه یه کم اسپویل داشته باشه که زیادم مهم نیست چون اجراش تموم شده (البته انگار از دی‌ماه دوباره اجرا دارن). بیشتر هدفم از نوشتنش این بوده که خودم یادم بمونه تجربه‌ی این نمایش رو.

بعد از بهمن پارسال و اون آخرین قرار دو نفره با دوستم، با اینکه چند باری تو جمع‌ها دیده بودمش و خوب هم هستیم با هم، ولی به خودم گفته بودم دیگه از سمت خودم هیچ‌وقت بهش نمی‌گم بیا بریم بیرون. چند روز پیش یه استوری گذاشت که کی میاد بریم تئاتر «هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز». بدم نمی‌اومد از سجاد افشاریان یه تئاتر ببینم، برا همین اعلام آمادگی کردم و بلیت گرفتیم. پنجشنبه عصر، کمی از سه و نیم گذشته بود که خودمو از دانشگاه رسوندم پردیس تئاتر شهرزاد. تئاتر قرار بود ۴ شروع بشه و فکر می‌کنید دوست من کِی اومد؟ ۴ و ربع گذشته بود که پیداش شد :| (اینایی که سر قرار فیلم و تئاتر و اینجور چیزا دیر می‌رسن همیشه باعث استرسم می‌شن.)

البته که سر موقع هم در سالن رو باز نکرده بودن؛ چند دقیقه‌ای بود که مردم داشتن می‌رفتن داخل که دوستم رسید. تو اون فاصله من برا خودم می‌چرخیدم. یه سری نشسته بودم رو نیمکت کنار دو تا آقای مسن که دیدم یه آقای جوون اومد به وسطیه گفت میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟ خودمو کشیدم کنار که نیفتم تو عکس مردم، و هر چی دقت کردم نفهمیدم طرف کی می‌تونه باشه. با خودم فکر می‌کردم الان اگه ازش بپرسم «ببخشید شما چهره‌ی شناخته‌شده‌ای هستین؟» چی ممکنه بگه :)) یه کم بعد رفتم ببینم رو اون استندی که دم در گذاشتن بروشور تئاترو پیدا می‌کنم یا نه، آخه من دوست دارم بروشور تئاترایی که میرم رو نگه دارم. ولی دیدم برا این تئاتر چیزی نیست. کمی بعد دیدم یه آقاهه که دستش بروشور هست از یکی می‌پرسه شما برا این تئاتر اومدین؟ اون گفت آره، و اینم یه دونه بهش داد. منم دقت کردم دیدم هنوز دستش دو تا هست، یکی رو ازش گرفتم :)) خلاصه گذشت تا این که دوستم اومد و رفتیم داخل، و دیدم موقع ورود هم بروشور می‌دادن اگه یه کم دندون رو جیگر می‌ذاشتم :دی من دیگه نگرفتم ولی دیدم دوستم برام گرفته.

همین‌طور که جمعیت داشتن صندلیاشونو پیدا می‌کردن یکی از بازیگرا* داشت یه آهنگ جنوبی می‌خوند. تا بالاخره همه نشستن و بقیه بازیگرا وارد شدن و شروع کردن به یه اجرای طولانی از حرکات غیر موزون با آهنگی که پخش می‌شد. وقتی دیگه حسابی داشت حوصله‌م سر می‌رفت و فکر می‌کردم این قراره چه مفهومی داشته باشه، بالاخره یه چیزی شروع شد. تئاترش از این تعاملی‌ها بود و من بار اولم بود تئاتر این شکلی می‌دیدم. مثلا یه جاش گفتن این پسره دوست داره تو مهمونیا با یکی برقصه! بعد پسره به سمت تماشاچی‌ها گفت لطفا شماره‌ی روی بروشورهاتون رو نگاه کنید! فلان شماره کیه؟ هیچی آقا، رندوم شماره صدا می‌کرد که یکی بیاد باهاش برقصه و اون وسط شماره‌ی منم خوند =)) (اون بروشوری که اول گیرم اومد شماره نداشت و من با اینکه دو تا برگه داشتم به اندازه‌ی بقیه شانس داشتم! :دی) خلاصه که هیشکی نرفت، آخرش یه آقاهه رو از ردیف جلو بلند کرد رفتن یه دور الکی زدن :)) یه جای دیگه هم همه شروع کردیم با بازیگرا آهنگ طلوع من** رو خوندیم. (که من خیلی هم مسلط نبودم البته!)

موضوع تئاترش رو دقیق نفهمیدم چیه، خیلی از دغدغه‌های این روزای همه‌مون رو در قالب چند تا داستان گذاشته بود کنار هم؛ رابطه‌ها، رفتن‌ها، مهاجرت، سیاست، اوضاع اجتماعی. یه جا یه نفر از تماشاچی‌ها رو بردن روی صحنه و ازش چند تا سوال پرسیدن راجع به قانون و این چیزا. اینقد خانومه مسلط حرف می‌زد (حتی وقتی می‌خواست بگه “نمی‌دونم”!) که من شک کردم از خودشون باشه. آخرای نمایش این بار دیدم که پسره اومد تو ردیفای جلو در گوش چند نفر چیزی گفت و آخرش یکی باهاش رفت رو صحنه. ولی این بار دو نفری که رفتن، لازم نبود حرف خاصی بزنن و فقط سجاد افشاریان برا اونا حرف می‌زد.

تئاترش از این جهت که من رفته بودم کمی حالم و فکرم از دغدغه‌های این روزای خودم و اطرافم عوض بشه (با وجود اینکه می‌دونستم تئاتر کمدی نیومدم مثلا!) یه کم حال‌گیری بود چون دقیقا حرفش همون چیزا بود. خیلی جاهاش می‌خندوند و خیلی جاها اشک درمی‌آورد. البته دیالوگ‌های قشنگی داشت که دلم می‌خواد بشه یه جوری متن نمایشنامه‌شو گیر بیارم. یه بخش‌هایی‌شم قاطی دیالوگا ذکر و خوندن اذان و این چیزا داشت که هم قشنگ بود هم گیج‌کننده که بالاخره منظورش چه عشقیه الان. که از یه جا به بعدم دیگه به نظرم جالب نیومد.

شاید جالب‌ترین جاش اونجایی بود که پسره برگشت گفت «همه گوشیاتونو دربیارید برید تو اینستاگرام، این پیجی که میگم، و لایو رو باز کنید!» چند تا از بازیگرا که از صحنه رفته بودن بیرون، رفته بودن تو خیابون و همزمان که تئاتر رو صحنه در جریان بود می‌تونستیم این بخش دیگه رو از تو لایو ببینیم. اونم دقیقا یه کم بعد از گفته شدن همچین دیالوگی که «شما همه‌تون سراتون تو گوشیاتونه»! خیلی چیز عجیبی شده بود، صداهای توی لایو سالن رو پر کرده بود و این که صدای گوشیا هماهنگ نبودن باحال‌ترش کرده بود. باحال بود، ولی نه درست فهمیدم چی رو صحنه گذشت نه تو اون درگیری خیابونی. که شاید کنایه‌ی خوبی بود به این که حواسمون به گوشیامون بود و نفهمیدیم اون بحث روی صحنه در مورد قانون به کجا رسید! (بعد از کلی گشتن تو کامنتا، هنوز نتونستم بفهمم اون یه هفته‌ای که نت قطع بود این بخش لایو رو چی کار کردن.)

من آخرشم نتونستم اون چند تا داستان و موضوع مطرح شده رو خوب به هم وصل کنم. از طرفی یه مقدار فاز منفی و ناامیدیش هم زیاد بود. که خب تهش با چند تا جمله و این صحنه‌ای که می‌خوام بگم یه کورسوی امیدی دادن: یه خانومه جزو بازیگرا بود که رو ویلچر میومد و تو دیالوگای اولش یه همچین جمله‌ای گفت: «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم.» آخرای نمایش باز اومد و گفت «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم. رکورد دیشبم ۲۲۰ ثانیه بود.» بعد دو تا از بازیگرا کمکش کردن بلند شه و با واکر بایسته، شروع کردن شمردن و ازمون خواستن همراهی‌شون کنیم. باورم نمی‌شه ولی فکر کنم سه چهار دقیقه‌ای ایستادیم و تا ۲۳۳ یا ۲۳۶ شمردیم! حتی اگه بازیش بود هم چیز تاثیرگذاری بود. (همه تمرین ایستادن کردیم!)

در کل از لحاظ موضوع خیلی تئاتره رو دوست نداشتم، ولی بازی‌هاشون خوب بود (مخصوصا خود سجاد افشاریان) و اون تعاملی بودنش هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود. خیلی وقت بود تئاتر نرفته بودم و یادم رفته بود چقد تئاترای متفاوت هر بار می‌تونن شگفت‌زده‌م بکنن. واقعا ناراحتم که تئاتر چیز گرونیه و نمی‌شه همه‌شون رو رفت :/

* محمد لاریان، خواننده‌ی گروه سیریا. این آهنگو هم دیشب ازشون پیدا کردم و خوشم اومد:

🎧 گروه سیریا - شعر یادُم رَ...

** من ورژن محسن نامجو رو گوش داده بودم، ولی گویا سیاوش قمیشی خونده اول.

  • فاطمه
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

گزارش (دو) هفتگی!

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

۱۸۶

سلام

۴) فیلم متری شیش و نیم رو دوست داشتم. جدا از همه‌ی نقدها و تعریف‌ها، این که خلافکارِ داستان هر گندی که بود، به بچه‌ها اهمیت می‌داد چیز قشنگی بود. سکانسای اون پسره که باباش می‌خواست جای خودش بفرستدش زندان (و نگران نباشید نمی‌گم تهش چی شد!) با اینکه یه داستان فرعی بود ولی برام مهم شده بود ببینم تهش چی میشه. یاد ناتور دشت افتادم، وقتی هولدن از این حرف می‌زد که دلش می‌خواد نگهبان دشتی باشه که بچه‌ها توشن. یا مثلا آخر کتاب که از فحشای رو دیوار مدرسه حرص می‌خورد.

کلا این قضیه‌ی معصومیت بچه‌ها و اینکه کاش هر چه دیرتر پاشون به دنیای آدم بزرگا باز شه، هر جا مطرح می‌شه توجهمو جلب می‌کنه.

۳) شروع کردم گتسبی بزرگ رو به زبان اصلی می‌خونم. ترجمه‌شو نخوندم تا حالا، فیلمشم ندیدم! چند تا کتاب انگلیسی دارم که هر بار اومدم یکی رو شروع کنم، گیر کردم تو گردابِ وسواسِ چک کردن لغتایی که بلد نیستم، و ولش کردم! این بار گفتم همینطوری می‌خونم ببینم چقد می‌فهمم ازش. دیگه فقط اگه ببینم یه لغتی که بلد نیستم زیاد داره تکرار می‌شه معنی‌شو نگاه می‌کنم. اما موضوع فقط لغت نیست، نثرش برا نزدیک صد سال پیشه و فهمیدن بعضی جملاتش سخته. همه چی رو هم کلییی توصیف کرده آقای فیتزجرالد. ولی فعلا یه کلیتی ازش دستم اومده و بعد از بیست صفحه داره خوندنش برام راحت‌تر میشه :)

۲) من خودم وقتایی که با دوستام میرم بیرون، گاهی عصبی می‌شم از اینکه هی از خونه بهم زنگ می‌زنن. ولی حداقل جواب می‌دم یا اگه اون لحظه نبینم، بعدش خودم زنگ می‌زنم که نگران نشن. اون‌وقت ما چند وقته از دست داداشم داستان داریم. مشکل اینجاس خودش متوجه نیست، من تو خونه‌م و می‌بینم مامان بابام نگران و عصبی می‌شن از اینکه نمی‌دونن دقیق کجا رفته و با کیه و چرا جواب نمی‌ده. باید باهاش حرف بزنم، ولی علی‌الحساب شما حواستون باشه که نگران نکنید پدر مادرتونو.

۱) چی قشنگ‌تر از این که دقیقا وقتی فکرم مشغول سفر اربعین و اینا شده، بیام ببینم رو گوشیم یه پیام اومده که: تو این سفر عجیب تو رو دیدم؟ :)

یاد این پست شباهنگ افتادم. (اصن دردانه تو دهنم نمی‌چرخه :/ )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مهر ۹۸

اسکار و خانم صورتی

اسکار و خانم صورتی

امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.

تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی

بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌س که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانوم‌های صورتی‌پوشی که به بچه‌های بیمارستان سر می‌زنن. ما تو کتاب نامه‌های کودکانه و دوستانه‌ی اسکار به خدا رو می‌خونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.

[خطر اسپویل!] وقتی اسکار می‌فهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر می‌ذاره، تو روزای بعد جوونی رو می‌گذرونه و حتی عاشق می‌شه، بعدشم میان‌سالی و پیری رو سپری می‌کنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگی‌های هر دهه‌ی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره می‌کنه. به مرور اسکار خدا رو باور می‌کنه و رابطه‌ش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب می‌شه.

کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش می‌شه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشته‌های اریک امانوئل اشمیت یه درون‌مایه‌ی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایش‌نامه‌ی «خرده‌جنایت‌های زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.

چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه می‌ذارم. من ترجمه‌ی معصومه صفایی‌راد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

"نه" جواب نهایی نیست...

سلام

فصل شش کتاب خودت باش دختر، با عنوان «دروغ: “نه” جواب نهایی است»، راجع به این حرف می‌زنه که چرا ما از رویاهامون دست می‌کشیم. میگه یه علت ممکنه این باشه که اطرافیان یا متخصصای اون کار یا حتی خودمون بگیم که این کار نشدنیه، حتی با دلایل موجه. میگه اینجور مواقع بعد از این “نه” شنیدن‌ها نباید متوقف بشیم، بلکه باید اینطور تعبیر کنیم که شاید از این مسیر نشه انجامش داد و باید یه راه دیگه براش پیدا کنیم (یاد یه جمله افتادم که میگه: If the plan doesn’t work, change the plan but never the goal). علت بعدی رو سخت بودن راه رسیدن به اون هدف می‌دونه که باعث میشه خیلیا کم بیارن. اما مورد آخر چیزی بود که ذهنمو به خودش مشغول کرد:

آخرین دلیل اینکه مردم دست از رؤیاهایشان برمی‌دارند چیست؟

اتفاق وحشتناکی سر راهتان می‌افتد. فاجعه آخرین بهانه‌ای‌ست که می‌توان آورد. طلاق، بیماری یا اتفاقی خیلی بدتر برایتان رخ می‌دهد و اهدافتان را خیلی آرام پشت گوش می‌اندازید و همان‌جا رهایشان می‌کنید. اهدافمان را رها می‌کنیم چون فاجعه‌ای که رخ داده آن‌قدر سنگین است که تحمل بیشتر از آن را نداریم. اتفاقات بد همیشه رخ می‌دهند و اگر بخواهیم روراست باشیم بخشی از وجودمان از این اتفاق خوشحال می‌شود چون فکر می‌کنیم خیلی‌خوب، حالا دیگر کسی از من توقع ندارد به راهم ادامه بدهم چون همین که حالم خوب است کافی است.

اینو که خوندم احساس کردم چقد می‌فهمم چی میگه! اعترافش سخته ولی خیلی وقتا انگار دنبال این اتفاق‌های سخت بودم که بهونه داشته باشم برا انجام ندادن کارام. دنبال رویاها رفتن که بماند... یه جورایی هر سه تا موضوعی که بیان کرد دلیل پشت بهانه‌هایی بودن که تا حالا می‌آوردم. تلنگر خوبی بود...

و یه ذره هم درباره‌ی خود کتاب. خودت باش دختر (با عنوان اصلی Girl, Wash Your Face) رو به لطف کتابخونه همگانی طاقچه خوندم. زیاد از این سبک کتابا نمی‌خونم ولی این سری تو کتابخونه‌ش دنبال یه کتاب آشنا می‌گشتم، تو پربازدیدها چشمم به این خورد و گفتم بذار ببینیم چیه.

نویسنده –ریچل هالیس- تو این کتاب راجع به دروغ‌هایی که اینقدر برا خودمون تکرار کردیم یه جورایی تو ذهنمون نهادینه شدن صحبت می‌کنه و می‌خواد بگه که اینا درست نیستن. هر فصل به یکی از این حرفا اختصاص داره، چیزایی مثل «از فردا شروع می‌کنم»، «به اندازه‌ی کافی خوب نیستم»، «الان باید خیلی جلوتر از این‌ها می‌بودم»، «من به یک قهرمان نیاز دارم» و...

خوبیش اینه که خیلی حس نمی‌کنی داره از موضع بالا نصیحتت می‌کنه. چون تجربیات موفق و ناموفق خودش رو هم بین حرفاش بیان می‌کنه. بیشتر انگار یه دوست نشسته داره باهات صحبت می‌کنه. نکته‌ی دیگه این که الزاما مخاطب کتاب خانوما نیستن به نظرم. هرچند ایشون هدفش از نوشتن کتاب و شرکت رسانه‌ای و وبسایتی که داره راهنمایی و تولید محتوا برای خانوماس، ولی به جز چند تا از فصلای کتاب که درباره‌ی مادری و این چیزاس، بقیه‌ش احتمالا برا همه می‌تونه کاربردی باشه.

من از کتابش تا حدی خوشم اومد. خب البته خیلی نمی‌شه گفت تخصصی بود، ولی بعضش قسمتاش مثل اونی که اول پست درباره‌ش حرف زدم به درد الانم می‌خورد و یه جور تلنگر بود برام. به هر حال چون تو این زمینه‌ها زیاد کتابی نخوندم نمی‌تونم بگم نسبت به بقیه کتاب خوبی بود یا نه. اگه شما هم خوندینش خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بدونم.

شاید بعدا بازم بعضی قسمتاشو بذارم، هرچند از اون کتاباس که یهو معروف شده و نت پر شده از نقل قول‌هاش!

  • فاطمه
  • جمعه ۱ شهریور ۹۸

در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

زوکرمن رهیده از بند

زوکرمن رهیده از بند

«نیتن، تو آخرین نویسنده‌ی معروف این دهه‌ای –مردم هزار جور حرف می‌زنن. سوال من اینه که چرا دست‌کم به دیدن دوستای قدیمیت نمی‌ری.»
ساده بود. چون نمی‌توانست بنشیند پیش روی آن‌ها و از این‌که آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درک‌اش نمی‌کنند واقعا موضوعی نیست که آدم‌های باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و به‌خصوص وقتی نویسنده هم باشند.

زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars

کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسنده‌ایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت می‌شه. کتاب داره نوع مواجهه‌ی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیری‌های زندگی شخصیش (با زن‌ها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان می‌کنه، به‌علاوه‌ی یه سری کنایه‌های سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).

بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانه‌س که تو همه‌شون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.

خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمی‌کرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسم‌هایی بود که قاطی‌شون می‌کردم و خیلیاشونم نمی‌دونستم شخصیت‌های واقعی‌ان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و می‌رفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمی‌تونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی می‌رسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).

(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره می‌میره و این می‌خواد یه حرفی بزنه و شروع می‌کنه از بیگ‌بنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیه‌ی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر می‌شد فهمید.

این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشنده‌ی غرفه‌ی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم،‌ ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونه‌ای جایی گیر بیارم!

و در نهایت:

کافکا زمانی نوشت: «به عقیده‌ی من، باید فقط کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را می‌گزند و نیشتر می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه به سرمان چشمان‌مان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»

زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث

اینم حرفیه‌ها :)

  • فاطمه
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب