پنجشنبه صبح برای این که حس کار پیدا کنم، کمی دور و برم رو تمیز کردم. میز خودم و حتی میز بغلیم و حتی‌تر میزی که بساط چایی روشه رو دستمال کشیدم و بعد رفتم دستمالو شستم. قوری رو که معلوم نبود چند روزه خالی نشده هم شستم و برای اولین بار تو آزمایشگاه چایی گذاشتم دم بشه (همیشه تی‌بگ استفاده می‌کردم). بعد انتظار داشتم بشینم و بوی چایی بپیچه ولی این خبرام نبود! به هر حال حالم کمی بهتر شد و نشستم پای کارام.

روز اولش خوب گذشت ولی بعد رسید به سراشیبی، تا شد شب که تنها نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس. برام مهم نبود تاریک و سرده، چشمامو بستم و تکیه دادم و سعی کردم حواسمو بدم به آهنگ توی گوشم تا از فکر ضدحال‌های اون روز بیام بیرون. از نفهمیدن باگ کدم بعد از یه هفته، و حواس‌پرتی‌ای که حالا نه فقط تو امتحان، بلکه تو حل تمرینم به طرز مشابهی پیش اومده بود و حس بدی که جلوی خط پیدا کردم از فهمیدنش. فکر کردم چقد شبیه دویدن رو تردمیل بود این هفته.

اتوبوس اومد و تا بلند شدم یه آقای مسنی ازم پرسید اینجا اتوبوسای فلان‌جا هم میرن؟ سعی کردم در عرض چند ثانیه تا اتوبوس خودم وایسه و درش باز بشه، براش توضیح بدم چی باید سوار شه و کجا پیاده بشه.

اتوبوس خلوت بود و رفتم تهِ ته نشستم. خواستم با اپ رو گوشیم زبان بخونم که دیدم با ۱۵ درصد شارژ، همون آهنگ گوش بدم بهتره. متوجه شدم چون کارت حافظه‌م رو درآورده‌م، فقط آهنگای آلبوم جدید کلدپلی تو گوشیم مونده‌ن با تک و توک آهنگای دیگه که بیشترشون بی‌کلام بودن و نمی‌شد تو سر و صدای اتوبوس چیزی ازشون فهمید. فکر کردم شاید دچار استرس ناشی از ددلاین‌هایی که بهشون نمی‌رسم شدم! شاید بد نباشه از دوستم بپرسم تو مرکز مشاوره پیش کی می‌رفت که می‌گفت راضیه ازش. بعد به این فکر کردم که یه ماهه ورزش نرفتم به خاطر کلاس‌های تی‌ای و جبرانیِ یه درسی که قرار بود همون ساعت‌ها باشن و محض رضای خدا یه بارم تشکیل نشدن.

یه خانومی سوار شد و از بقیه سوال کرد و فهمید اشتباه سوار شده. از صداهای ضعیفی که می‌شنیدم به نظرم رسید درست سوار شده ولی مطمئن نبودم چی شنیدم. ایستگاه بعد پیاده شد و کمی با راننده بحث کرد که چون اشتباه سوار شده کارت نمی‌زنه. فکر کردم باید به موقع از اتوبوس اشتباهی پیاده شد... ولی من که سوار اتوبوس اشتباهی نیستم!

اتوبوس داشت شلوغ‌تر می‌شد. چند تا دوست سوار شدن و اومدن عقب. گیر افتاده بودم بین چند تا دختر خوشحال و پر سر و صدا. چه خوب که خوشحالن، ولی خدا رو شکر که ایستگاه بعد می‌خوام پیاده شم! فکر کردم باز رفتم تو فازی که حوصله‌ی بودن تو جمع رو ندارم و برا همینه که فردا نمی‌خوام با بچه‌ها برم بیرون.

پیاده شدم و موقع کارت زدن حس کردم راننده بهم لبخند می‌زنه. منم لبخند زدم. بعد دیدم یه آقایی سر چهارراه گل نرگس می‌فروشه. یادم افتاد امسال نرگس نخریدم. اینقدر ایستادم تا چراغ دوباره سبز شد و اومد این طرف خیابون. ازش یه دسته نرگس خریدم. بعد راه افتادم به سمت ضلع دیگه‌ی چهارراه که سوار بی‌آرتی بشم. تو راه یکی دو بار گلم رو بو کردم و حس خوب گرفتم. تو ایستگاه بی‌آرتی سه تا خانوم مسن جلوم آهسته راه می‌رفتن و تا بتونم ازشون رد شم و کارت بزنم اتوبوس رفت. نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کنه از اتوبوس بعدی خبری نیست!

شنیدم یکی از پسربچه‌هایی که سر چهارراه کار می‌کنن «خاله» گویان داره میاد سمت ما. فاصله گرفتم چون نمی‌خواستم با چیزی نخریدن حالشو بگیرم. ولی نه، داشت می‌اومد سمت من. یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چی؟ گفت: خاله گل‌تو می‌دی؟ گفتم گلم؟ بیا. دادم بهش. خواستم صداش کنم بگم بذار یه بار دیگه بوش کنم. یا بگم بیشتر از اون مقداری که من خریدم نفروشیش! چه می‌دونم یه حرفی بزنم باش. ولی رفت و نفهمیدم کارم اصلا درست بود یا نه.

مسئول ایستگاه دیده بود. شروع کرد حرف زدن با من. گفت کاش لااقل بفروشدش، که دیروز دیده دو تاشون یه هندزفری پیدا کردن و اینقد سرش دعوا کردن که پاره شده! بعد پرسید دانشجوام یا شاغل، و رشته‌مو پرسید. به نظرم رسید فقط دلش می‌خواد با آدما حرف بزنه، برا همین سربسته جواب دادم بهش. اتوبوسم بالاخره رسید، براش شب خوبی آرزو کردم و برا اینکه بغل اون خانوم‌های مسن نباشم رفتم از اون یکی در سوار شدم. دیدم یه خانومی جلوی در، یه دسته نرگس دستشه! ازش نخواستم گلش رو بو کنم ولی تا پیاده شدنم بیشتر وقت داشتم گل‌هاشو نگاه می‌کردم :)

پ.ن. این آهنگ یکی از معدود آهنگای غیر کلدپلی و غیر بی‌کلامی بود که اون شبم تو راه چند بار گوشش دادم. از پیشنهادات خوب یوتیوب بودن :)

🎧 Alec Benjamin - Mind Is a Prison

+ برام سواله چرا هر بار سر اعلام تعطیلی یا عدم تعطیلی دانشگاه‌ها اینقدر اسکل می‌کنن ملتو؟ :)

+ پست دویستُم! :)