سلام. این چند روز هی مینشستم پیشنویس پستهایی رو مینوشتم که هیچوقت کامل و منتشر نمیشدن. دیگه گفتم حداقل بخشی از حرفامو بیام بنویسم بلکه یه کم ذهنم خالی و مرتب شه بتونم به کارام برسم :/ بعضیاش ممکنه غرهای تکراری باشه، و طبق معمول اگه حوصلهشو ندارین چیز مهمی هم از دست نمیدین ;-) (عنوان پست هم یه جایی این وسط سر و کلهش پیدا میشه! -ستاد کنجکاو سازی :دی)
پریروز (جمعه) متوجه شدم در اون بازهای از سال قرار دارم که همیشه درگیر امتحان و تحویل پروژه بودم. چی شد یادش افتادم؟ یکی از بچههای دکترا که پارسال پروژهی یکی از درسا رو با هم انجام دادیم، این ترم سه تا درس داره که من از شانس زیبام همه رو قبلا پاس کردم. خلاصه چند بار از اول ترم اومده راجع به اون درسا سوال کرده یا تکلیفاشون رو ازم گرفته :)) منم تا جایی که میتونستم کمک میکردم تا جمعه که پیام داد و پروژهی پایانی یکی از درسا رو خواست؛ پروژهای که ترم یک حسابی ازم وقت و انرژی گرفته بود. یه دیتایی استاد بهم داده بود و گفته بود برو با فلان روش شناساییش کن. منم نه اون روش رو بلد بودم نه حتی اون موقع مقدمات یادگیری ماشین رو میدونستم. خلاصه داستانی بود برا خودش. رفتم سراغ عکسای دو سال پیش گالری گوشیم و این عکس، که یادم بیاد در این حد براش وقت میذاشتم که یه بار موقع برگشتن از دانشگاه تو ماشین هم به کارم ادامه دادم! و اینجا دیگه جای نه گفتنه.
این یادآوری باعث شد فکر کنم چطور سالهای قبل هر جور بوده مینشستم پای پروژهها ولی الان اینقدر کند شدم یا همه چیو عقب میندازم؟ جواب سادهست: موعدهای مشخص تحویل، و وابستگی نمرهی اون درس به پروژهش! الان نه موعد مشخصی وجود داره نه نمرهای. بحث الان اعتبار آدمه که البته مهمتر از نمرهس، ولی چون مستقیما با کمیتی سنجیده نمیشه فراموش میشه گاهی! حالا اینطورم نیست هیچ ددلاینی نداشته باشم. سرگروهم سهشنبهی پیش که جلسه داشتیم پرسید کی این کارو تموم میکنی که بریم مرحلهی بعد؟ (کاری که خودمم براش داوطلب شدم!) منم گفتم تا آخر هفته به یه جایی میرسونمش. بعد فقط همون سهشنبه نشستم پاش تا دیروز (شنبه) که پیگیری کرد و گفتم کار داره هنوز :)) دیروز باز کمی کار کردم و امروز که پیشنهاد داد فردا دوباره جلسه بذاریم دیدم بیش از این نمیشه پیچوندش :دی این خیلی خوبه که پیگیر کاره، متاسفانه منم که بدعادت شدم. اممم، از پایاننامه هم بیاید حرف نزنیم فعلا -_-
این روزا بیشتر از قبل دانشگاه میرم. خوبه چون کمی منظمتر و مستمرتر شدم تو کارام. چهار تا آدم میبینم و کلا بودن توی اون محیط باعث میشه بهتر وقت بذارم برای کارم. عیبش هم اینه که گاهی آزمایشگاه شلوغ میشه و تمرکز روی کار، سخت. مثلا دیروز استاد اومده بود نشسته بود به حرف زدن با بچههای شرکت. از کار و مشکلات و اوضاع مملکت شروع شد و رسید به فیلم و سریال و کتاب. که اینجا دیگه منم کمی وارد بحث شدم :)) حالا اینا هیچی، موقعی که میخواست بره و داشت از کنار میزم رد میشد، یهو بهم گفت تو فکر السیدی لپتاپت نیستی واقعا؟! گفتم چرا؟ چی شده؟ دیدم به استیکر کمی برجستهای اشاره میکنه که کنار صفحه کلید لپتاپ چسبوندم. گفت این السیدی رو داغون میکنه که! گفتم والا یه ساله اینجاس اتفاقی نیفتاده :)) (اعتراف میکنم تا حالا بهش فکر نکرده بودم :|) و ادامه دادم که بیشتر خود کلیدهان که جاشون میفته رو السیدی، برا اونم محافظ میذارم (اونم خیلی وقته نمیذارم، السیدیه هم دیگه چیزیش نمیشه :/) بعد که رفت یه حس بدی داشتم، هی فکر میکردم چیزی رو دسکتاپم باز بود یا نه (یادم رفت بعدشم چک کنم!) و استیکره که کوچیکه، چیو داشته میدیده که این به چشمش خورده :)) از همین فکرای وسواسگونه که همهش میاد سراغم :/
دیگه اینکه خیلی حس میکنم روحم خستهس. البته چیز عجیبی نیست چون معمولا این حس رو دارم :/ ولی انگار از همین موقعای پارسال که به شدت درگیر پروژه و امتحانای درسا بودیم، بعدش دیگه استراحتی نکردم. همیشه استرس یا دغدغهی کار و برنامهی بعدی یا انواع درگیریهای ذهنی دیگه وجود داشته، حتی اون زمانهایی که به بهانهی قرنطینه و کرونا هیچکاری نمیکردم. چند وقت پیش پست اینستای یه دوست به شدت روم تاثیر گذاشت و دلتنگم کرد. بعدش که سعی میکردم مدیتیشن کنم که فکرم آروم بشه، وقتی داشتم سعی میکردم کلا به چیزی فکر نکنم، مثلا به اینکه چرا از یه جا به بعد دوستیمون کمرنگ شد، یهو رسیدم به ریشهی این قضیه و ناخودآگاه دستم مشت شد! میخوام بگم این یه سال خیلی خستهکننده بود -خیلی از مسائلشو اینجا هم ننوشتم- و تاثیر بعضی اتفاقا طولانی میشه واقعا. نمیدونم چطور میشه باهاشون کنار اومد. (نمیخوام بازی «کی بدبختتره؟» راه بندازم، میدونم برا همه سال سختی بوده.)
یا مثلا چند روز پیش که میخواستم از بچهها خدافظی کنم و برم، یکی از پسرا با دست تکون دادن جواب خداحافظیم رو داد. این حرکتش روم تاثیر گذاشت و کمی بعد فهمیدم چرا. به خاطر خودش نبود (بچه خوبیه البته، به چشم برادری که ۵ سال کوچیکتره :دی)، یاد کس دیگهای افتادم که اونم یه بار به شکل تقریبا مشابهی خداحافظی کرده بود (اسمهاشونم یکیه :/). خیلی وقته نیست و ازش خبر ندارم و حقیقتش فکرم نکنم دیگه ببینمش. خلاصه که یه چیزایی میمونن یه گوشهی ذهن آدم و یه وقتا آدمو گیر میندازن.
اگه اینجا رو مدتیه که میخونین، احتمالا میدونین بدم میاد از پیامهای ناشناس. از اینکه یه نفر که میشناسدت باهات حرف بزنه ولی ندونی کیه! تو پست سی روز نوشتن هم گفته بودم که یه بار یکی از مخاطبای کانالم رو به خاطر اینکه اسم و آیدی مشکوکی داشت ریموو کردم و بعدش فهمیدم طرف تا قبلش پیام ناشناس هم میداده و حرف میزدم باهاش (اون موقع اوضاع روحیم به هم ریخته بود خیلی. اگه اینجا رو میخونه عذر میخوام ازش). خلاصه خوشم نمیاد. حالا دیشب (شب شهادت) یکی پیام داده بهم که کار دارم باتون، بدون اینکه خودشو معرفی کنه. عکس اول پروفایلش مربوط به شهادت حضرت زهرا بود. جلوتر از خودشم عکس داشت ولی نه عکس نه آیدیش آشنا نبودن برام. وقتی پرسیدم «شما؟» به جای جواب دادن، رو همین پیامم ریپلای کرد و سوال خودشو پرسید :| خلاصه معلوم شد همدانشگاهیه و میخواد باهام آشنا شه، ولی خودشم زیاد منو نمیشناسه :/ اینکه چیز درستی از خودش نمیگفت و هی باید سوال میکردم رو اعصابم بود. همچنین اینکه هکسره رو بلد نبود :| (اگه تا اینجای پست اومدین بهتون تبریک میگم! :دی) فکر کنم تنها هدفم از آشنا شدن باهاش اینه که بفهمم کیه فقط :| با دوستم که حرف میزدم گفت زیادم ذهنتو درگیرش نکن. گفتم بدبختی اینه که مغز من الان منتظر بهانهس که درگیر بشه که به کارام نرسه! خیلی مغز نافرمانی دارم :/
مصاحبه رو هم اینجا نگفتم نه؟ چند هفته پیش یه آگهی جالب به چشمم خورد گفتم بذار رزومه بفرستم ببینم چی میشه. زنگ زدن و قرار مصاحبه گذاشته شد. شب قبل از مصاحبه متوجه شدم برداشتم از یه قسمت آگهی اشتباه بوده و احتمالا خودم نخوام این کارو. دو روز قبلشم دوستی بهم پیشنهاد پروژهی جذابتری رو داد (از مزایای دانشگاه رفتن!). در نتیجهی این دو موضوع تمایلم کم شد ولی گفتم حالا که قرارش هم گذاشته شده برم که تجربه بشه (آخرین بار مهر ۹۸ یه جا رفته بودم مصاحبه). خلاصه اولش خوب بود ولی از یه جایی به بعد با سوالاش گیرم انداخت. بعدم بدون اینکه رفتار حرفهایش رو کنار بذاره برام توضیح داد دنبال چه فردی هستن تا خودم نتیجه بگیرم یا این کار مناسبم نیست یا اگه بهش علاقه دارم باید وقت خوبی براش بذارم. آخرشم گفت بعد از بررسی تماس میگیرن، ولی من همون وقتی که از جلوی نفر بعدی که منتظر نشسته بود رد میشدم و راهمو از بین راهروهای در حال بازسازی پیدا میکردم (یه تیکه رو هم گم شدم :/)، میدونستم که خودم نه وقت دارم نه علاقه :)) فقط یه موضوعی خیلی فکرمو مشغول کرده بود که مفصله، ایشالا بمونه تو یه پست دیگه ازش حرف میزنم. ولی خوشحالم که از این فرصت استفاده کردم با اینکه احتمال میدادم نشه. چون معمولا مغزم خیلی دنبال بهانهس که فرار کنه از این موقعیتا. خستهی نافرمان :))
صحبتای دیگه هم هست که بمونه برای بعد. الان بهتره برم سراغ کاری که فردا براش جلسه داریم. فکر نکنم برسم تمومش کنم ولی حداقل یه کم جلو ببرمش که ضایع نباشه :(