چند وقت بود سوار مترو نشده بودم. سر راه از داروخونه ماسک خریدم و تو مترو زدم به صورتم. هرچند فکر نکنم این ماسکای معمولی همچین بتونن مانع ویروس کرونا بشن. به هر حال ماسکو زدم و دیدم که نمی‌بینم :| نفسم باعث می‌شد شیشه‌ی عینکم بخار بگیره. چیز رو اعصابی بود و یا باید بی‌خیال ماسک می‌شدم یا عینک یا تنفس :/ بعد چند ایستگاه تصمیم این شد که بی‌خیال ماسک بشم!

شب این قضیه رو استوری کردم و بین شوخیا و ابراز همدردیا دو تا جواب برام جالب بود. یکی گفته بود: من بی‌خیال عینک می‌شم. و من اینجوری بودم که اصن مگه تو عینکی‌ای؟! :| گفت نزدیک‌بینه. گفتم اصلا قابل مقایسه نیست و من اگه بیخیال عینک بشم میرم تو در و دیوار :)) (واقعا امکانش هست :| )

اون یکی دوست هم گفت دخترم برو عمل کن که مثل من راحت بشی. گفتم که بهش فک می‌کنم :)) بدم میاد این چند تا دوستم که چشماشون رو عمل کردن هر وقت بهم می‌رسن یادآوری می‌کنن بهم، یه جور که انگار تنها راه حل ممکنه و من لج کردم که این کارو نمی‌کنم. بابا شاید نمره چشمم ثابت نمی‌شه یا پول ندارم یا همون لج کردم اصن! ولم کنید جان عزیزتون :/

الان یادم افتاد یکی از پسرای کارشناسی‌مون، چشمشو که عمل کرد کلا از لحاظ قیافه خیلی عوض شد. قبلش هیچ‌وقت یادم نیست ریش گذاشته باشه، ولی بعدش اینقد ریش می‌ذاشت که بچه‌ها یه بار یه پیکسل زدن به ریشش :))

یادم اومد عکس گرفته بودم از اون صحنه. حدودا دو سال و نیم پیش، تولد یکی از بچه‌ها بود و نشسته بودیم تو زمین چمن. با چند ماه فاصله، تولد یکی دیگه از دوستامو هم اونجا گرفته بودیم و من اشتباهی اول تو فولدرِ تولد اون داشتم دنبال اون عکس می‌گشتم (یه زمانی حوصله داشتم و عکسا رو فولدر بندی می‌کردم قشنگ). یادمه بعد از تولدِ اون دوستِ دیگه داستانایی پیش اومد که من تا همین چند وقت پیش نمی‌دونستم. اون روز فقط از یه استوری قبل از اینکه پاک بشه اسکرین شات گرفته بودم و خیلی نامردطور نگه داشته بودم تا شاید یه روز بفهمم داستان چی بوده و بعدشم یادم رفته بود. ولی از چند هفته پیش تیکه‌های پازل کم‌کم سر جاشون قرار گرفت و من هنوز متعجبم از این میزان توانایی دوستم در سکوت.

عکسه رو پیدا کردم و خواستم کراپش کنم اینجا بذارم ولی منصرف شدم. کراپ که می‌کردم متوجه شدم دو سه تا نیش باز رو می‌تونم تو یه کادر داشته باشم. یاد حرکت دو تا از دوستام افتادم که چند سال پیش، یه تعداد عکس از لبخندای دوستاشون رو گذاشته بودن کنار هم. حس قشنگی بود وقتی بین‌شون می‌گشتی و [خنده‌ی] خودتو پیدا می‌کردی :) شاید منم همین روزا همچین کاری بکنم.

نمی‌دونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم، اولش فقط قضیه‌ی ماسک بود. احتمالا می‌خوام حواس خودمو از چیزای دیگه پرت کنم، ولی این چیزایی که داره یادم میاد هر کدوم یه جوری ربط پیدا می‌کنن به اون چیزایی که می‌خوام حواسمو ازشون پرت کنم! یه چیزای دیگه‌ای هم نوشتم ولی دیدم از این قبلیا هم نامفهوم‌تر می‌شه برا همین گذاشتم فعلا تو یادداشتای خودم بمونن.

این هفته که میاد (و الان نیم ساعتی هست که شروع شده)، هفته‌ی شلوغیه و امیدوارم بتونم به همه‌ی کارایی که برنامه‌ریزی کردم برسم. در مورد اتفاقای غیرقابل پیش‌بینی هم که کاری ازم برنمیاد! فکر نکنم اون استراحت ذهنی حالا حالاها پیش بیاد. اصلا شاید همچین چیزی وجود نداره، فقط باید یاد بگیریم ذهنمون رو چطوری مدیریت کنیم، نه؟