۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

با تشکر از حافظه‌م، شهرداری، گوگل مپ و آقاهه!

سلام

دیروز جاتون خالی قم بودیم. اول رفتیم حرم بعد قرار بود جمع شیم خونه بابابزرگم اینا (این اونی نیست که عمل کرده). برای اولین بار تو این همه سال، به خونواده گفتم من می‌خوام یه کم بمونم حرم خودم میام بعدش. آخه بابام اینا این مدلین که زود زیارت می‌کنن میرن همیشه. چند بار اخیر می‌گفتم یه کم صبر کنین، این بار دیگه گفتم بذار برن با خیال راحت خودم زیارتمو بکنم. شلوغ بود ولی یه گوشه پیدا کرده بودم روبه‌روی ضریح ایستاده بودم که یه خانومه اومد شکلات داد بهم :) باحال بود، آدم حس می‌کنه خدا می‌خواد بگه فعلا اینو داشته باش که بدونی حواسم بهت هست :) نمی‌دونم من اینطوری دوست دارم فکر کنم. دعاگوی همگی هم بودم اگه قابل باشم.

البته فکر نکنید خیلی هم خالص بودم! راستش یه دلیل دیگه هم داشتم برا بیشتر موندن. یه نفر گفته بود عیدی می‌خواد و براش بدم امانت‌داری حرم تا بیاد بگیره. :| می‌خواستم این کارو خودم انجام بدم و بقیه علافم نشن. که البته امانت‌داری قبول نکرد و منم بی‌خیال شدم راه افتادم سمت خونه :/

 

خونه‌شون نزدیکه به حرم و خیلی وقتا هم شده پیاده بریم و بیایم، ولی هیچ‌وقت تنها نرفته بودم این راهو. فکر می‌کردم لوکیشن خونه رو روی گوگل مپ زدم قبلا، ولی نزده بودم :)) قبل از اینکه از بابا مامانم جدا شم ازشون اسم خیابونو پرسیده بودم، ولی موقع برگشتن با پدیده‌ی جالبی روبه‌رو شدم: خیابونای اون اطراف یه اسم رو نقشه داشتن، یه اسم بابام گفته بود، یه اسمم رو خود تابلوها بود :دی (حالا این که اغراقه ولی کم‌وبیش همین‌طوری گیج‌کننده بود!)

بعدم من مسیری رو که همیشه پیاده می‌رفتیم یه شکل اشتباهی یادم مونده بود و شک کرده بودم :)) سر یه تقاطع ایستاده بودم نقشه رو چک کنم، یه آقاهه اومد شربت بهم تعارف کرد. شربتو گرفتم و پرسیدم صفاییه کدومه الان؟ یه جهتی رو نشون داد گفت اینه. که من به خاطر همون ابهام توی ذهنم نفهمیدم خود خیابونو میگه یا می‌گه اینو بری می‌رسی :))

خلاصه همونو گرفتم رفتم و از اونور به مامانم گفتم لوکیشن بفرسته. کم‌کم شکل خیابون داشت برام آشنا می‌شد که یهو یه مرکز خرید جلوم سبز شد که دفعات قبل متوجهش نشده بودم. نمی‌دونستم کوچه رو رد کردم یا نه :/ باز رفتم تا رسیدم به یه کوچه‌ی آشناتر، ولی دوباره اسم کوچه با اون چیزی که تو ذهنم بود و رو نقشه بود نمی‌خوند =)) که دیگه اینجا لوکیشن برام فرستاده شد و دیدم آره ته همین کوچه‌س :دی

خلاصه که خوب شد یه بار این مسیرو خودم رفتم، لازم بود واقعا :/

 

 

پ.ن. عصر که برگشتیم تهران خونه یه فامیل دیگه‌مونم رفتیم :/ دیگه حوصله نداشتم ولی خوب شد رفتم. جمع اینا رو بیشتر دوست دارم. بچه کوچیکاشونم میان کلی حرف می‌زنن آدم حوصله‌ش سر نمی‌ره :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ مرداد ۹۸

عید غدیر مبارک💚🌹

«اَلحَمدُ للهِ الَذی جَعَلنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِ المؤمِنین عَلیِّ بنِ اَبی طالِب عَلَیهِ السَّلام»

 

سلااام، عیدتون مبارک ^_^ 💐

آقا من چند روز پیش بعد از این همه سال پاشدم رفتم مُهر خریدم که برا عید غدیر رو اسکناسای عیدی بزنم. چند تا از این استیکرای توی عکس هم گرفتم، می‌دونستم بعضی دوستام خوش‌شون میاد. عیدی رو به شکل مجازی از همین‌جا قبول کنید شما :)) (البته اگر بخواین و راه راحتی وجود داشته باشه می‌تونم برسونم بهتون :) )

(عکسو هم دست به دست برسونید به شباهنگ که از این اسکناس هزاری‌های نو دوست داره :دی)

 

امروزم با دوستم رفتیم یه جعبه شیرینی کوچیک خریدیم چون می‌دونستیم دوستامون کم اومدن امروز. عصر رفتیم پیش بچه‌ها با چایی اینا رو بخوریم که یهو یکی از دوستاشون اومد گفت بیاید اون آزمایشگاه به صرف چایی و شیرینی :| ما با شیرینی و چایی‌هامون رفتیم دیدیم یه آقاهه (که سید هم نیست) دو تا جعبه شیرینی بزرگ (از همون قنادی!) خریده و بین همه‌ی آزمایشگاهای طبقه‌مون هم پخش کرده قبلا :/ یه مقدار ضد حال خوردم، چون شیرینیای ما هم کوچیک بود هم کم بود. ینی بد نبود ولی دیگه به چشم نیومد :( حتی حس کردم اون وسط یه تیکه هم شنیدم که امیدوارم اشتباه کرده باشم. حالا می‌دونم مهم نیته و این حرفا، و دم آقاهه هم گرم که برا همه گرفته بود. ولی خب یه جوری بود.

یه چیز جالب هم این که بعد از این داستان، اون آقای ساکت آزمایشگاه خودمون احتمالا چون شیرینی به همه‌شون تعارف کرده بودم، چایی که دم کرد آورد به منم تعارف کرد :) با افتخار گفت چایی ایرانیه، ولی من دوست نداشتم زیاد :))

 

همین خلاصه :) بازم عیدتون مبارک. منم دعا کنین :)

یا علی💚

 

 

پ.ن. تو باشگاه قبلی یه بار یه جلسه جبرانی رفتم که مربیش فرق می‌کرد. حالا مربی این باشگاه جدیده همونه و از شانس آشنا بودم براش :)) دیگه خلاصه لو رفت که من از سر کوچه اومدم داخل کوچه :)) خیلی صادقانه اولین دلیل رو هم گفتم به خاطر تخفیفش بوده :دی (سعی می‌کنم دیگه درباره‌ی باشگاه ننویسم :/ )

پ.ن۲. این روزا موسم رفتن بچه‌هاس! (اونایی که اپلای کردن منظورمه) از دوست نزدیکت باهات خدافظی می‌کنه تا کسی که خیلی هم ازش خوشت نمیاد ولی یهو می‌بینی بغلش کردی و داری براش آرزوی موفقیت می‌کنی. منم فکرم از همیشه بیشتر درگیره. اینطور که دیشب خوابم نمی‌برد از هجوم این فکرا :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

۱۶۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ مرداد ۹۸

صدا زیاد بود!

پریروز رفته بودم پیش بچه‌ها چایی بخوریم. از حرفاشون فهمیدم سه تا از پسرا گاهی همزمان یه آهنگ بی‌کلامو رو لپ‌تاپاشون پلی می‌کنن! یکی‌شون داشت می‌گفت مثلا می‌خواد یه بار وسط این کار لپ‌تاپشو برعکس بگیره ببینه صداها قطع میشن یا نه :)) یه لحظه همه مکث کردیم به خاطر حرف جالب ولی غیرممکنش. من گفتم آخه شما با برعکس کردن لپ‌تاپ، اون موج صوت رو که نمی‌تونی برعکس کنی. گفت آره ولی بیاین فکر کنیم بهش. دیگه هر کی یه چیزی گفت. بحث رفت سمت شکل موج صوت و این حرفا، که یهو این طرف که دخترا نشسته بودیم بحث‌مون رفت سمت عروسی دوستمون و کادویی که باید براش بخریم :)) با این که این بحث همچینم خاله‌زنکی نبود و لازم بود زودتر تصمیم بگیریم، حالم گرفته شد. دوست داشتم ببینم ته اون بحث علمی چی میشه. :))

این برهم‌نهی یا تداخل امواج هم از اون چیزای جالبه. کلیتش اینه که اگه شما یه موج داشته باشین می‌تونین با ایجاد یه موج عین همون، یه موج تقویت شده داشته باشین. ولی اگه موج دوم با اولی ۱۸۰ درجه اختلاف فاز داشته باشه، دو تا موج همدیگه رو خنثی می‌کنن. یادمه تو کتاب فیزیک دبیرستان، مثال دو تا موج ایجاد شده روی سطح آب رو زده بودن براش، که موقعی که به هم می‌رسن یه جاها ارتفاعشون بیشتر می‌شه یه جاها کمتر. حالا این در مورد همه‌ی انواع موج هست، از جمله صوت. بعد خیلی جاها مثلا تو هواپیماها ازش استفاده می‌کنن برا حذف صداهای زیاد. (این مثال هواپیما رو یکی از استادا زده بود قبلا)

دیگه خودمم خیلی دقیق‌تر نمی‌دونم جزئیاتشو. نتیجه‌ی خاصی هم ندارم بگیرم ازش :دی

اصن بریم سر همون بحث عروسی دیشب :))

اولین بار بود یه عروسی می‌رفتم که هم عروسو می‌شناختم هم دومادو، جفتشون از بچه‌های ورودی‌مون بودن. (چند روز دیگه هم دارن میرن آمریکا برا دکتراشون :)) ) خب از بعضی لحاظ هیجان‌انگیز بود، ولی دوماد دیگه زیادی تو سالن خانما بود. ما پنج نفر بودیم و مدلای مختلف. دو تا از بچه‌ها مشکل نداشتن با قضیه و وسط بودن :)) دو تای دیگه نصفه نیمه مشکل داشتن، منم کلا مشکل داشتم :دی بعد برام عجیب بود که مامان دوستم هی میومد بهمون می‌گفت بیاین دیگه، دوماد نگاه نمی‌کنه :/ خب از این حجاب من پیدا نیست که توجیه دوماد نگاه نمی‌کنه قانعم نمی‌کنه؟ :))

خلاصه به هر شکل بود گذشت. تو هیچ عروسی‌ای اینقد میوه شیرینی نخورده بودم، ولی ما سه تا که نشسته بودیم کار دیگه‌ای ازمون برنمی‌اومد :دی از خوبی‌های عروسی دوست هم اینه که کسی نمی‌شناسدت :))

 

پ.ن. مثلا اگه بخوام یه جوری دو قسمت پست رو به هم ربط بدم، می‌تونم به اسپیکری که بالا سر میزمون بود اشاره کنم که باعث می‌شد صدامون به هم نرسه :)) که خب در این موارد لازم نیست بحثو خیلی پیچیده کنیم، می‌تونیم سیم‌شو بکشیم از برق :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

اینم از دعا خوندن ما :))

سلام

امروز عرفه بود، ایشالا دعاهاتون قبول باشه.

خیلیا امروز تو اینستا یا اینجا یکی دو خط از دعا می‌ذاشتن یا از جایی که رفته بودن برا دعای عرفه استوری گذاشتن. خیلی هم خوب، ولی اشکال نداره من یه کم متفاوت حرف بزنم؟ منم امروز رفتم ولی چند صفحه بیشتر از دعا رو نخوندم! :) و خب یه ذره حرف دارم در این مورد...

 

قضیه اینه که من ساعت ۴ باید باشگاه می‌بودم، برنامه‌ی مسجد دانشگاه هم ساعت ۲ قرار بود شروع بشه. پیش خودم فکر کردم ۲ میرم تا هر جای دعا که شد می‌خونم یا خودم سریع تمومش می‌کنم، بعدم میرم باشگاه. می‌دونستم حالا از راس ۲ شروع نمی‌شه، ولی دیگه انتظار نداشتم ۳ شروع کنه :)) اولش آقاهه گفت «بهم گفتن یه کم قبل دعا صحبت کنم ولی این دعا اینقدر خودش کامله که دیگه جایی برا صحبت نمی‌مونه. با این حال من چند تا نکته رو بگم...» :| نکته‌هاشو که بالاخره گفت، دعا رو شروع کرد. منم قشنگ داشتم وصل می‌شدم و به خودم گفتم باشگاهم نمی‌رم می‌شینم تا آخر دعا، که یهو قطع کرد دعا رو و چند کلمه درباره‌ی اون قسمت حرف زد. دعا رو ادامه داد یه کم بعد دوباره قطع کرد چند جمله روضه خوند. و این روند همین‌طور ادامه داشت.

می‌دونم مداحا خیلیاشون از این کارا می‌کنن، ولی این دیگه زیادی داشت می‌پرید وسط دعا. و راستش حرفاش رو من تاثیر عکس داشت، همه‌ش تا میومدم خودِ دعا رو بفهمم چی میگه قطع می‌کرد ارتباطمو! نه دعا رو می‌فهمیدم نه حرفاشو. این شد که دیگه نزدیک ساعت ۴ اعصابم خورد شد پاشدم رفتم همون باشگاه :)) شاید یک پنجم دعا رو خوندم فقط!

 

به نظرم دعای عرفه و این شکلی که آدم توش با خدا حرف می‌زنه خیلییی قشنگه. خیلی خوبه اگه بتونیم سر صبر و با نگاه به معنی بخونیمش، قشنگ درک کنیم چی داریم می‌گیم. خب می‌دونید در اصل دعاییه که امام حسین (ع) تو روز عرفه خوندن، ولی به نظرم لازم نیست چون دعا از امام حسینه، حتما با روضه خوندن اشک دربیاریم و حس معنوی ایجاد کنیم. برا شخص من، حداقل امروز اینطوری بود که موقعی که خود دعا رو دنبال می‌کردم بیشتر اون حس معنویت رو داشتم تا وقتی با روضه قطعش می‌کرد. ولی این نظر شخصیه، شاید برا خیلیای دیگه اینطور دعا خوندن حس بهتری ایجاد می‌کنه.

ضمن اینکه این برداشت نشه که من می‌گم کلا روضه نباید خوندها، فقط میگم هر چی سر جای خودش، و به اندازه‌ش. هیچ‌کدوم به حاشیه نباید برن.

 

همین :) عیدتون هم کلی مبارک باشه💐 ^_^

 

 

+ راستی اون پستی بود که یه تیکه‌ش درباره‌ی هری پاتر صحبت کردم، اون جایی که درباره‌ی نژادپرستی حرف زدم رو بد گفته بودم. منظورم این بود که چون اون خود برتر بینی رو شخصیتای منفی داستان دارن، این تو ذهن خواننده ایجاد میشه که نژادپرستی بده. اینو تو همون پست هم اصلاح کردم. جالبه که من پست‌ها رو قبل از ارسال می‌خونم، ولی متوجه این نشده بودم که چیزی که تو فکرمه رو خوب بیان نکردم و می‌تونه برعکس برداشت بشه. ممنون از دوستایی که گفتن. (ربطی به این پست نداشت ولی هی می‌خواستم اینو بگم یادم می‌رفت!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸

سفرنامه‌ی الموت

سلام

یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور می‌شی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!

بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بی‌خیال می‌شدم یا سفر کنسل می‌شد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان می‌تونم بگم با وجود خستگی‌ای که داشت راضیم از خودم!

در ادامه، سفرنامه‌ی نه‌چندان مختصر (!) سفر یه روزه‌ی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان در استان قزوین رو می‌خونید. :)

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

شترمرغ درون!

سلام

دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همین‌طوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.

بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت می‌ذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکی‌شون پول باشه. اما اگه پول تو پاکت بزرگ باشه ۱۰۰ هزار تومنه، و اگه تو پاکت کوچیک باشه ۱۰ هزار تومن. شما باید ۲۰ دقیقه صبر کنین بعد می‌تونین در یه پاکت رو باز کنین... اما سوال این نیست که کدوم پاکت رو باز می‌کنین، سوال اینه که آیا ۲۰ دقیقه صبر می‌کنین؟! چون اگه بخواین می‌تونین ۵۰۰ تا تک تومن بدین و همون موقع در پاکت رو باز کنین! :)

همچین تستی رو گرفتن (البته رقم‌ها به دلار بوده!) و دیدن درصد زیادی از شرکت‌کننده‌ها اون پولِ کم رو دادن که فقط زودتر ببینن تو پاکت‌ها چه خبره! (با اینکه اگه صبر می‌کردن هم چیزی رو از دست نمی‌دادن!)

از طرفی دو تا تست دیگه هم بوده (یکیش توسط همین گروه گرفته شده) که توش افراد آزمایش می‌دادن ببینن یه بیماری رو دارن یا نه. تو هر کدوم دیدن یه عواملی باعث شده تعدادی از شرکت‌کننده‌ها کلا نخوان بدونن یا نخوان معاینات رو ادامه بدن.

منطقیش اینه که ما بخوایم راجع به هر چیزی که بهمون مربوط می‌شه - کار، سلامت یا علایقمون – تا جای ممکن اطلاعات کسب کنیم. اما در عمل در مورد اتفاقای خوشایند و هیجان‌انگیز مشتاقیم بیشتر و زودتر بدونیم، ولی وقتی پای یه چیز ناخوشایند وسط کشیده بشه یا چیزی که ازش ترس داریم، گاهی وقتا دلمون می‌خواد خودمونو بزنیم به اون راه و کمتر ازش بدونیم.

حالا بحث فقط سر مسائل جدی مثل سلامت نیست. یه مثال جالبی اول پادکست داشت که با چند نفر که معتاد اخبار بودن مصاحبه کرده بود، اینا گفته بودن ما اخبار انتخابات رو خیلی دنبال می‌کردیم ولی وقتی دیدیم ترامپ رای آورد دیگه حالمون گرفته شد دنبال نکردیم!

برای این حالت تدافعی که در مقابل گرفتن اطلاعات پیدا می‌کنیم (Information Aversion)، یه اصطلاحی هست به اسم اثر شترمرغ (Ostrich Effect). گویا یه افسانه‌ای هست که شترمرغ وقتی از چیزی می‌ترسه سرشو می‌کنه تو شن. معادل همون کبک خودمونه که سرشو می‌کنه توی برف :))

اولین بار این اصطلاح تو حوزه‌ی اقتصاد و در مورد رفتار سرمایه‌گذارای بورس به کار رفته، که دیدن هر وقت وضع بازار بد می‌شه، سهام‌دارا برخلاف حالتی که وضع بازار خوبه به‌طور مداوم اخبار بازار و سودشون رو پیگیری نمی‌کنن.

"اثر شترمرغ" الان دیگه به عنوان یه خطای شناختی به کار میره و تو موارد دیگه هم کاربرد داره. خطاهای شناختی (اون‌طور که متوجه شدم) افکاری هستن که باعث می‌شن نتونیم منطقی با مسائل برخورد و تصمیم‌گیری کنیم. کلا بحثش گسترده‌س و منم زیاد بلد نیستم، ولی علی‌الحساب بیاید حواسمون به شترمرغ درون‌مون باشه که زیادی نخواد از واقعیت‌ها فرار کنه. :)

(مثلا برای شروع خودم باید پاشم برم دکتر :)) )

شتر مرغ درون، بعد از متحول شدن :دی

‌‌

* پادکستی که گفتم یکی از قسمت‌های پادکست Hidden Brain بود که از اینجا (و البته اپلیکیشن‌های مخصوص پادکست) می‌تونین گوشش بدین. برای نوشتن یه قسمتایی از پست از این لینک هم کمک گرفتم. توضیحات کامل‌تری داره اگه دوست داشتین :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

روز خیلی مفید :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

سیریش می‌شویم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب