۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سر کار» ثبت شده است

۲-۵- همچنان از کار و حواشی کار

سلام

(برای بار هزارم به خودم می‌گم بیا و فقط بنویس.)

۱) این هفته خیلی خسته‌کننده بود. یه گرهی افتاده بود توی کارمون و انگار هر چی بیشتر دنبال راه حل می‌گشتیم، بدتر جواب می‌گرفتیم. آخرش تصمیم گرفتیم برگردیم به همون حالت اولی که جواب می‌داد، همون رو ارائه بدیم تموم بشه بره. به همه‌ی ساعت‌های اضافه‌ای فکر می‌کنم که برای کاری گذاشتم که ازش جواب نگرفتیم. شاید بگید عوضش می‌دونی چیا جواب نمی‌ده ولی مسئله اینجاست که در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم! فکر می‌کردم کدهایی که زدم به قدر کافی منعطف هست، ولی فهمیدم خروجیْ بیش از حد انتظارم به سخت‌افزارهای مختلفی که باهاش تست می‌گیریم بستگی داره. اوکی، حداقل فهمیدیم سخت‌افزار-محوره. حالا چی؟

۲) تو مجموعه یه تعداد خانم هستن، ولی تو شرکت ما من تک‌دخترم. بعد واقعا گاهی حس می‌کنم که نیاز دارم در طول روز بشینم با یه دوستِ دختر حرف بزنم و خسته می‌شم از جمع آقایون با اینکه در کل باهاشون اوکیم. تعداد دوستایی که باهاشون در ارتباطم یا رفت و آمد دارم و همینطور زمانی که باهاشون می‌گذرونم کم شده (به خاطر مشغله‌هایی که همه‌مون داریم)، ولی متوجه این شدم که باید توجه جدی بکنم به این مسئله.

۳) اخیرا بیشتر به این فکر می‌کنم که دارم زیاد کار می‌کنم و به جنبه‌های دیگه‌ی زندگیم نمی‌رسم. از خودم می‌پرسم خب مثلا می‌خواستم چه کارای دیگه‌ای بکنم؟ و بالاخره یه لیستی با اولویت‌های مختلف وجود داره. بعد به این نتیجه می‌رسم انگار اون کارایی که دوست دارم بکنم برام اولویت کافی ندارن وگرنه کافیه براشون اقدام کنم و اون وقت جاشون رو تو برنامه‌م پیدا می‌کنن؛ چون برنامه‌ی کاریم به قدر کافی انعطاف داره. کار بهانه‌س، مشکلم اقدام نکردنه.

۴) داشتم تخفیف‌های چله‌ی تابستون طاقچه رو نگاه می‌کردم که متوجه شدم تعداد زیادی از کتاب‌هایی که تو لیست نشان‌شده‌هام بوده به طاقچه بی‌نهایت اضافه شده‌ن. خلاصه یه عالمه کتاب خریدم و الان n+یه‌عالمه کتاب نخونده دارم (n تا از هم قبل بوده که نمی‌دونم چند تاس)، همراه با عذاب وجدان ناشی از نخوندن‌شون. ولی در حال حاضر همین که در طول روز تو مترویی جایی برسم چند صفحه‌ای بخونم راضیم می‌کنه. و اینکه دلم می‌خواد دوباره درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خونم بنویسم یا حرف بزنم. ولی لازمه‌ش اینه که اول خونده بشن :))

۵) تو صحبتای روزمره‌ای که اخیرا با دوست و همکارها پیش میاد، زیاد پیش میاد حس کنم دانش و مطالعاتم تو زمینه‌های مختلف کمه؛ با وجود اینکه تا الان فکر می‌کردم تک‌بعدی نبودم و بالاخره تا یه حدی دنبال کنجکاوی‌ها یا مسائل روز رفته‌م. حالا مشکل توان حرف زدن درباره‌شونه یا اینکه مسائل برام عمیق جا نیفتادن و فراموش‌شون کردم؟ یا شاید هم با آدمایی هم‌صحبت می‌شم که از قضا بیش از حد اعتماد به نفس دارن و خیلی به دیگران فضای حرف زدن نمی‌دن؟ به هر صورت یه نیاز جدید پیدا کردم که انگار قبلا برام مطرح نبوده؛ اینکه به چیزهایی مسلط باشم و بتونم ارائه‌شون بدم. اینکه حرف به‌دردبخور و موثری برای گفتن داشته باشم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

۱-۵- کار جدید

سلام به هر کی که هنوز به اینجا سر می‌زنه :)

دو ماه از پست قبلی می‌گذره و یک ماهه که می‌خوام بیام و از اون بازه‌ی یه هفته‌ای بگم که توش دو بار از منطقه امنم بیرون اومدم. اولیش یه پنجشنبه‌ای بود که رفتم سفر. یه سفر یه روزه با توری که قبلا هم همراهشون سفرای یک روزه رفته بودم. ولی این "قبلا" به قبل از کرونا برمی‌گشت و دوباره بابت قرار گرفتن تو جمع آدمایی که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم استرس داشتم. اما رفتم و خوش گذشت (سفرنامه‌ش رو توی کانال گذاشتم).

سه‌شنبه‌ی بعدش رفتم یه جا مصاحبه. همون کسی که تو پست قبل گفتم پیشش پروژه گرفته‌م (آقای ف)، منو به اینجا معرفی کرده بود و حالا یک ماهی هست اینجا می‌رم سر کار. کار جدید، چالش‌های جدید. از اونجایی که حوزه‌ی کاری‌شون خیلی برقیه و من فقط یه گوشه از داستانو بلدم، فعلا گفته‌م تا آخر تابستون میام تا هر دو طرف بتونیم یه ارزیابی داشته باشیم. تا اینجا اوکی بوده اما خب تا الان فقط یه تسک دستم بوده. برای یادگیری مباحث جدید مشتاقم ولی خیلی وقتا هم دچار imposter syndrom می‌شم؛ می‌ترسم یه کاری بهم بگن و هیچی ازش بلد نباشم. در ظاهر همه چیز مرتبه ولی می‌ترسم سوالاشون انحرافی باشه و یهو مچمو بگیرن بگن که ببین فلان چیزو بلد نیستی! با اینکه دارن از تسک‌های بعدی حرف می‌زنن و این لابد یعنی کارم تو این یک ماه خوب بوده، از این نگرانی‌ها و افکار زیاد میاد سراغم. الان کمتر شده ولی هنوز هست. چهارشنبه یه بازدیدی قرار بود بشه از شرکت که از همه‌ی نیروهای پاره‌وقت و پروژه‌ای و هر کی سراغ داشتن خواسته بودن بریم (من پاره‌وقتم و روز کاریم نبود). ف هم یه دوستشو آورده بود (آقای ب) برای مصاحبه که به اونم پروژه بدن. بعدا برام تعریف کرد موقع مصاحبه، مهندسه به ب گفته ما دنبال یکی هستیم که پشتکار داشته باشه، مثل خانم فلانی (یعنی من). اینقدر که این آدم همیشه نیمه خالی لیوانو می‌بینه اول فکر کردم داره مسخره‌م می‌کنه ولی انگار جدی می‌گفت. یه کمی خیالم راحت شد.

ب رو من از قبل می‌شناختم چون پارسال میومد دانشگاه و یه قسمت از پروژه‌مون رو داده بودیم دستش. همون روز حرف از این چند ماه شد و من دیدم اونم هی بین کارای مختلف جابه‌جا شده. حس خوبی بود حرف زدن باهاش، چون این یه ماه مدام بین آدمایی بودم که انگار دیگه می‌دونستن با زندگی‌شون -حداقل بُعد شغلی زندگی‌شون- دارن چه کار می‌کنن و این به منی که وارد فیلد جدید شده‌م حس عقب بودن می‌داد. این مدت بیشتر از هر کسی با ف حرف می‌زدم و اون کلا اینطوریه که در ظاهر می‌دونه داره چه کار می‌کنه و می‌خواد راهو به تو هم نشون بده و همه چی رو بهت یاد بده. که خیلی وقتا خوبه، ولی گاهی اعصاب‌خردکن می‌شه. البته گاهی اونم بین حرفاش از سردرگمی‌هاش می‌گه. خلاصه همه‌مون کمابیش سردرگمیم توی زندگی، حتی اگه به حدود ۳۰ سالگی رسیده باشیم بازم محتمله. به این نتیجه رسیدم خوبه با آدمای مختلف از این مسائل حرف بزنم.

پروژه‌ی قبلی که تو دانشگاه گرفته بودم تقریبا تموم شد و در مورد فاز جدیدش گفته‌م که فقط به نفر بعدی کارو یاد میدم. پروژه‌ی جذاب دیگه‌ای هم بهم پیشنهاد دادن که واقعا می‌تونست تو مسیر خوبی قرارم بده (حوزه‌ی کاری مورد علاقه‌م بود)، اما گفتم نه. هم می‌خواستم سرم خلوت بشه یه مدت و کارهای خورده ریزی که این چند ماه شروع کردم رو جمع کنم، هم دیدم کار جدید با وجود پاره‌وقت بودنش به قدر کافی ازم انرژی می‌گیره و این یکی پروژه هم از نظر فنی چالش‌های خودشو داره، و هم اینکه طرف شیش ماهه داره راجع به این پروژه حرف می‌زنه و معلوم نیست سر و تهش کجاس. حالا شاید اینجا یه کم ثبات پیدا کنم برگردم اون‌طرف بازم یه پروژه‌ی کوچیک بگیرم.

البته کار قبلی تمومِ تموم نشده؛ داکیومنت بهشون تحویل ندادم. این تسک اخیر تو شرکت جدید هم رسیده به مرحله‌ی مستندسازی. و عجیبه که فکر می‌کردم برام خیلی کار روالی باشه چون حین کار یه سری مراحلو می‌نوشتم و کلا با نوشتن اوکیم. ولی الان یه کم تو جفتش گیر کردم و تازه هر دو طرف هم ترجیح میدن براشون ویدیو ضبط کنم تا اینکه بنویسم. اینم یه چالش جدید.

خلاصه که اینطوری می‌گذره فعلا. گفتم بیام بعد از دو ماه یه آپدیتی بدم. خیلی دلم می‌خواد بتونم همت کنم و بیشتر بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۵ مرداد ۰۳

۲-۲- یک سال

اواسط اردیبهشت شد یک سال که من حضوری اومدم اینجا کار کنم. تو اون چند روز خیلی می‌رفتم دنبال نوشته‌های پارسالم که ببینم روزای اول چه حس و حالی داشتم. خیلی چیزا رو هم شاید ننوشته بودم، مثلا انتظار داشتم در مورد بعضی آدما یا بعضی کارها بیشتر نوشته باشم ولی ظاهرا اون زمان برام خیلی موضوعیت نداشته.

روزی که دقیقا می‌شد یک سال، یکی از بچه‌ها یه هدیه/سوغاتی برام آورد. دلیلش فکر نکنم ربطی به تاریخ اونجا اومدنم داشت، صرفا چون منم قبلا چیزهایی برده بودم و این‌ها، اونم حالا یه چیزی آورده بود. اما همزمانیش برام جالب شد.

پروژه‌ی اصلی که باعث اینجا اومدنم شده بود تقریبا تمومه. تا آخر خرداد قراره همه چیش رو تحویل بدم و این رو هم گفته‌م که اگه احیانا بخواد وارد فاز سوم بشه، من قولی نمی‌دم که باشم. واقعیت اینه که چند بار از صحبتای مدیرم برداشت کرده بودم فکر می‌کنه من تا ابد اینجام و این پروژه رو تا هر موقعی باشه ادامه میدم! ولی باید بهش می‌گفتم که واقعا کارش خسته‌م کرده و بعد از این مدت دیگه برام یادگیری‌ای نداره.

در همین حین یکی از بچه‌ها که چند ماه پیش از اینجا رفته بود، منو به استادش معرفی کرد و اون یه پروژه‌ی کوچیک بهم داد. بعدشم خودش یه کاری بهم پیشنهاد داد و من اول به عنوان کمک رفتم پیشش، بعد دیدم جالبه (پولش هم خوبه D:) و حس کردم می‌تونم مدیریتش کنم، پس قبول کردم.

بامزه‌س که آخرش به دانشکده برق و پروژه‌های اونا کشیده شدم. قبلا که صحبتش پیش میومد بهش می‌گفتم من از این کارای شما دوست ندارم و بلد نیستم، در حالی که ته دلم بدم نمیومد یه ذره امتحانش کنم. چیزی که از شاید ۶ سال پیش سعی می‌کردم برم سمتش و -در ترکیب با رشته‌ی خودم- امتحان کنم، ولی انگار نمی‌تونستم از یه حدی بیشتر واردش بشم. هر بار یه چیزی می‌شد و منم زود بی‌خیال می‌شدم و پیگیر نبودم. شاید برای همین بود کلا یه جایی تصمیم گرفتم بی‌خیال اون حوزه بشم. اما جالبه که الان از مسیر دیگه‌ای به این سمت برگشته‌م.

و با اینکه تو بازه‌ای‌ام که کارهای زیادی قبول کردم و از این نظر تحت فشارم، اما در مجموع حس بهتری دارم. چون یکنواختی کار قبلی و بودن تو محیطی که هر روز آدمای کمتری میومدن، دیگه داشت اذیتم می‌کرد. عملا سر این یکی کار ذهنم به چالش کشیده می‌شه و مرحله به مرحله از جواب دادن کدها کیف می‌کنم :))

اون روزی که شد یک سال، رفته بودم یکی از آهنگای قدیمی آناتما رو گوش می‌دادم: Flying. چند روزی بود افتاده بود تو مغزم ولی اون روز تازه متوجه این قسمتش شدم:

Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time

آره، عجیبه که بعد یه سال چطور خیلی چیزا جای خودشونو پیدا می‌کنن. قلق کارها و آدم‌ها دستت میاد و کم‌کم حس می‌کنی داری مسیرتو پیدا می‌کنی. می‌دونی هم که همیشه کلی راه برای رفتن هست، ولی همین که کمی از دایره‌ی امنت بیرون اومدی و مسیر واضح‌تر شده، کافی نیست که برای یه لحظه هم شده فکر نکنی از همه چی عقبی و به جاش از خودت احساس رضایت پیدا کنی؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳

۴۲۳

۱) صبح یه ویدیوی کوتاه دیدم که می‌گفت اگه حوصله‌ت سر رفته واسه اینه که شرایطت راحته و اگه راحتی واسه اینه که می‌ترسی. منظورش این بود که می‌ترسی کاری رو شروع کنی که چالش و مسئولیت داشته باشه. اما در عین حال همون چالش باعث می‌شه روزات از یکنواختی دربیاد.

ایده‌ها و فرصت‌های مختلفی دائم جلوی راهم قرار می‌گیرن که بتونم چالش‌ها و یادگیری‌های جدید داشته باشم، چه تو زمینه‌ی کار چه بقیه ابعاد زندگی. گاهی عصبی می‌شم از اینکه می‌بینم چقدر کار می‌شه انجام داد ولی برای همه‌شون زمان نداریم. پذیرشش سخته و پیدا کردن اولویت برام سخت‌تر. اون موضوع ترس هم هست البته؛ ترس از شکست یا نصفه باقی گذاشتن یه مسیر.

یکی از همکارها هست که خودش خیلی فعاله و دوست داره به بقیه هم تو زمینه‌های شغلی و یادگیری و... کمک کنه. گاهی از خودم خسته می‌شم که سرعتم کمتر از چیزیه که اون انتظار داره. مشکل درواقع از اونه که خیلی چیزا رو در نظر نمی‌گیره، ولی من به خودم می‌گیرم. اولین باره می‌بینم یکی اینقدر به پیشرفت آدمای اطرافش اهمیت می‌ده و احساس می‌کنم گاهی ناامیدش می‌کنم. یکی در میون سعی می‌کنم از پیشنهاداش استفاده کنم (اونایی که به دردم می‌خورن)، اما گوشه‌ی ذهنم هست که اون یه آدمیه از من کمال‌گراتر، بنابراین هدفم قرار نیست راضی کردن اون باشه.

۲) حرف زدن با آدم‌های افسرده خودمو هم افسرده می‌کنه. در عین حال نمی‌تونم بهشون بگم باهام حرف نزنن. وقتی اون دختره که دورکاره و هفته‌ای فقط یه روز میاد، گاهی به جای اینکه کارش رو انجام بده می‌شینه با من درد دل می‌کنه می‌فهمم واقعا مشکلی داره و نمی‌تونم حرفشو قطع کنم. وقتی همکلاسی سابق دوره‌ی ارشد، شیش ماه یه بار میاد احوال‌پرسی می‌کنه و از حرفاش می‌فهمم حالش خوب نیست، به خودم می‌گم حالا هر روز که نمیاد باهام چت کنه، بذار یه کم حرف بزنه (جدیدترینش امروز بود).

اما بعد می‌بینم که دلسوزیم برای دختره بهم اجازه نمی‌ده به قدر کافی قاطع و پیگیر کارش باشم. یهو می‌بینم دو هفته چون مریض بود نیومده و دفعه‌ی بعد هم به خاطر فلان مشکل زود رفته و خلاصه هر بار یه اتفاقی داره براش میفته. می‌بینم اینکه هی سعی کردم باهاش راه بیام باعث شده کار عقب بیفته و در نتیجه یه کارهای اضافه‌ای افتاده گردن خودم. اون من رو به عنوان یه دوست می‌دید و من همون موقعم می‌دونستم مرزهایی هست که باید تو فضای کاری نگه دارم. حتی می‌دونستم خارج از این فضا نمی‌خوام باهاش معاشرت بیشتری داشته باشم. اما بازم نتونستم به قدر کافی باهاش قاطع باشم. آسیبش حالا به خودم رسیده.

۳) همکاری که تو بند ۱ و همکلاسی‌ای که تو بند ۲ گفتم، دو تا پسرن که تو خیلی ویژگی‌ها به هم شباهت دارن. مثلا هر دو به شدت فعالن و مدام تو کارشون ایده‌های جدید می‌دن، یا هر دو خیلی شوخ‌طبع و باانرژی‌ان. البته دومی تو دوره‌ی ارشد اینطوری بود. الان به خاطر مشکلاتی که این چند سال براش پیش اومده یه مقدار افسرده و آروم‌تر شده و البته ارتباط من هم باهاش محدود شده به همین احوال‌پرسی‌های چند ماه یه بار. اما در کل، بابت همین ویژگی‌هاشون هر دو نفر یه وقتا خیلی رو اعصابم بوده‌ن ولی وقتایی هم بوده که دلم می‌خواسته باهاشون معاشرت یا همکاری کنم؛ انگار نه انگار که می‌دونم دوباره مسائلی پیش میاد که اذیت خواهم شد. اخیرا به این فکر می‌کنم که آیا تصادفیه یا همون ویژگی‌های مشترک‌شونه که برام معنای (یا جذابیت) خاصی داره؟ نکنه در ناخودآگاهم تله‌ی ذهنی‌ای فعال می‌شه؟ یا شاید هم صرفا قراره حفظ تعادل و فاصله رو یاد بگیرم؟

۴) ماه‌های اخیر هر چی گذشت کمتر و کمتر یادداشت‌های روزانه نوشتم. منظورم حتی توی ورد یا دفترمه. الان که تو این فایل ورد یه کم رفتم پایین با دیدن یادداشت‌های قدیمی‌ترم خوشحال شدم. فقط حیف بعضیاشون تاریخ ندارن. کاش وقت کنم آخر سال یه دور همه رو بخونم و به یه جمع‌بندی از تعاملات کاری امسالم برسم. به نظرم نیاز به یادآوری مسیری که اومدم و چیزایی که یاد گرفتم دارم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

۵ آبان

در حال حاضر بیرون از خونه دو تا محیط هست که خودم رو عضوی ازشون می‌دونم: سر کار و باشگاه. واقعا خیلی آدما هستن که از مکالمات کوتاه و عادی روزمره باهاشون لذت می‌برم. هرچند که هنوز خودم رو درون‌گرا می‌بینم و وارد شدن به جمع جدید برام آسون نیست. دقیقا نکته همین‌جاست، بعد از چند ماه انگار یه کم پیدا کردم که با هر کی می‌تونم درباره‌ی چه چیزایی حرف بزنم. طوری که گاهی تو بعضی موقعیت‌ها، خودم از میزان اجتماعی شدنم تعجب می‌کنم و خوشحال می‌شم.

هر آدمی یه مدله. هنوز خیلیا رو خوب نمی‌شناسم و بعضیاشون رو دوست دارم که بیشتر بشناسم. از این طرف خودم هم آدم پرحرف و شروع‌کننده‌ای نیستم. این چالشه جالبش می‌کنه. گاهی می‌گم کاش زمان کش میومد و می‌دونستم به‌قدر کافی فرصت هست. هرچند می‌دونم که اگه برم جای دیگه کار کنم یا سانس دیگه‌ای باشگاه برم، خیلی دلتنگ نخواهم شد و همین داستان با محیط جدید شروع می‌شه. چون به نوعی خاصیت انسانه دیگه. محیط جدید، شناخت آدمای جدید، و شاید اثر کوچیکی که از اون آدمای قبلی با آدم بمونه. برای همینه که همون رفتارها و مکالماتِ عادی ولی واقعی پراهمیتن. همونا کم‌کم جمع می‌شن و شناخت ما از آدما رو شکل می‌دن و ممکنه خودمون رو هم تغییر بدن. مثلا همین الانش گاهی حرفی می‌زنم و متوجه می‌شم که لحن فلانی رو تقلید کرده‌م یا تیکه کلام یکی دیگه رو به کار برده‌م. شاید خودم هم چنین تاثیری گذاشته باشم، نمی‌دونم.

خیلی وقته دوست ندارم از جزئیات اتفاقات روزمره اینجا بنویسم. ولی این چند روز داشتم فکر می‌کردم انگار خوبه که جایی ثبت‌شون کنم. حتی شده تو یه فایل ورد. چون گاهی اینقدر تو ذهنم داستان می‌سازم و سناریو می‌چینم که نیاز دارم برگردم ببینم کدوم اتفاق واقعی بوده و کدوم کیک :)) یه وقتا هم آدم تحت تاثیر وقایع جدیدتر، چیزایی رو یادش می‌ره. مثلا اون وقتی که باید راجع به ادامه‌ی کار تصمیم می‌گرفتم، خوندن بعضی یادداشت‌های پراکنده از ماه‌های قبل بهم یادآوری کرد نباید خیلی هم دلم برای آدمی که روبه‌رومه بسوزه. در ادامه مکالمه‌ای باهاش داشتم که بهم ثابت کرد درست تصمیم گرفتم.

تو هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، ایده‌ی شبکه‌های عصبی از نورون‌های مغز انسان و ارتباط‌شون با هم اومده. به شبکه‌ها یه سری داده می‌دیم تا آموزش ببینن؛ همونطوری که انسان یه سری الگو رو می‌بینه و تو مغزش ثبت می‌شه و بعد ورودی‌های جدید رو براساس چیزی که یاد گرفته پردازش می‌کنه. حالا، من این روزا برعکسِ این رو الهام می‌گیرم! مثلا وقتی می‌بینم که خروجی شبکه‌مون بیشتر تحت تاثیر دیتاییه که جدیدتر دیده تا اونی که روز اول دیده، می‌گم دقیقا مثل ذهن خودم که مثلا مکالمه‌ی دیروز رو رفتار امروزم تاثیر بیشتری داره تا مکالمه‌ی دو ماه پیش. از اینجور معادلات زیاد تو ذهنم می‌سازم و شاید خیلیاش از نظر فنی هم دقیق نباشه. ولی برای خودم جالبن و باعث می‌شن دوباره به اهمیت ثبت وقایع پی ببرم.

منظورم این نیست که هر روز، ریزِ اتفاقات و مکالمات یا افکار و احساساتم رو ثبت کنم (خیلی وقته از این شکل ژورنال نوشتن فاصله گرفتم). اما خب چند بار شده که چیزهایی از گذشته پیدا کردم که کمکم کرده‌ن. یه مثالشو بالاتر زدم، یکی دیگه هم اسکرین‌شاتی بود از یه چت قدیمی که باعث شد بفهمم چقدر رشد کردم و عوض شدم. فایده‌ش اینه. چون برخلاف اون شبکه‌هایی که رشد و خوب بودن‌شون رو با یه سری متریک عددی می‌سنجیم، در مورد ذهن خودمون چنین چیزی که تغییراتو کمّی کنه سراغ ندارم. ممکنه من دو سال پیش دنبال ایجاد یه تغییری بوده باشم و اینقدر سرعتم کم بوده که الان اصلا متوجه نباشم چقدر از مسیرو اومدم و چه پیشرفتی داشته‌م. اینجور وقتا یادآوری موقعیت‌هایی از گذشته می‌تونه به آدم این اطمینان رو بده که تو مسیر درستیه.

‌چقدر حرفام پراکنده شد. ولی خوبه که یه بخشی از فکرامو اینجا خالی کردم. (و یه جورایی امیدوارم کسی حوصله نکرده باشه تا آخر بخونه!)

  • فاطمه
  • جمعه ۵ آبان ۰۲

۱ آبان

آبان تا اینجاش که خوب بوده :دی

این چند روز سر کار می‌شه گفت خوب بود. اون قضیه‌ی ادامه‌ی پروژه بالاخره تکلیفش روشن شد (پروژه موند دست همین مدیر فعلی و البته منم از قبل بهشون ترجیحم برای موندن رو گفته بودم). همچنین در جریان چند تا پروژه‌ی جدید قرار گرفتم که یکیش تقریبا دست خودمه. اینکه ذهنم کمی از اون قبلیه فاصله گرفت استراحت خوبی بود. هرچند تو همین روزا با مسئولیت متفاوتی برمی‌گردم بهش. این جدیده هم کاریه که قبلا نمونه دیتاش دستم بوده و در جریانش بودم. از جهاتی جذابیتش هم بیشتره. امروز دیوایسش به دستم رسید و حالا می‌تونم خودم دیتا بگیرم و ببینم چطور پیش میره. [اگه براتون سواله، چون یه کامنت با این مضمون داشتم، کار دیتا و هوش مصنوعی می‌کنم در حوزه‌ی پزشکی.]

شنبه، یکشنبه و امروز با چند تا آدمی حرف زدم که معمولا مکالمات کمی باهاشون دارم، و مشارکت‌هایی داشتم که قبلا کم پیش میومد. اینا همه لذت‌بخش بود و بهم حس خوبی داد. حتی منی که علاقه ندارم از صبح تا شب با همه در حال مکالمه باشم، نیاز دارم به گاهی حرف زدن و توضیح دادن و توضیح شنیدن و این‌جور تعامل‌ها.

حواشی این چند وقت و حرف‌هایی که از دو طرف دعوا به گوشم می‌رسید، این فکر و خیال رو به سرم انداخته بود که تیم داره پراکنده می‌شه و همه دعواشون شده :)) ولی این چند روز فهمیدم اینطور نیست، بچه‌ها همچنان هستن و فقط اون یه نفری که با مدیر به مشکل خورده بود یه جورایی جدا شده. تازه اونم نه با حالت قهر که بره دیگه کلا نیاد.‌

بگذریم از این حرفا. دارم فکر می‌کنم چند روز مرخصی بگیرم ولی نمی‌دونم باهاش چه کار کنم! واقعا چیزی که اولویتمه چند تا چک‌آپ پزشکیه تا سفر، ولی دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. تا چند وقت پیش می‌خواستم یکی از همین آخر هفته‌ها یه سفر یه روزه با تور برم ولی فعلا از سرم افتاده. شایدم بتونم مقصد و شکل دیگه‌ای رو انتخاب کنم. نظری اگه داشتید بگید، چه سفر باشه چه تفریح دیگه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱ آبان ۰۲

۲۱ مهر - تصمیم‌گیری

کل این هفته فکرم درگیر تصمیم شغلی‌ای بود که باید تا آخر ماه بگیرم. شاید اگه تعریف کنم چیز بزرگی به نظر نیاد، اما در این مقطع واسه من مهمه. خلاصه‌ش اینه که سر کار یه جدایی پیش اومده و ظاهرا پروژه‌ای که تا حالا توش مشغول بودم قراره بره دست کسی که از اینجا می‌خواد بره. حالا باید بین این شخص و مدیر فعلی انتخاب کنم؛ یا به عبارتی بین پروژه‌ی فعلی و کارهای جدید.

خیلی بهش فکر کردم و از جنبه‌های مختلف سنجیدمش. به این فکر کردم چه چیزایی برام مهم‌تره که بخوام تکلیف‌شون رو با این دو نفر روشن کنم که به تصمیم‌گیریم کمک کنه. به چالش‌هایی که با هر کدوم تا الان داشته‌م فکر کردم و اینکه مدیریت کردن کدوما برام راحت‌تره. یا در مقیاس دیگه، کدوم چالش‌ها به رشدم تو مسیر شغلیم بیشتر کمک می‌کنن.

هنوز تصمیم نگرفتم اما به نتایج جانبی خوبی رسیدم.

اول اینکه شاید بزرگسالی از یه جهت با «استقلال در تصمیم‌گیری» تعریف می‌شه. تصمیم‌گیری‌های بزرگ و مسئولیت‌شون رو پذیرفتن اغلب برام سخت بوده. هر بار دلم می‌خواسته توصیه‌ی یه نفر یا یه عامل خارجی کارو برام راحت کنه. حس می‌کنم گاهی بیش از حد به جوانب موضوع فکر می‌کنم تا فقط لحظه‌ی قطعی کردن تصمیمم رو عقب بندازم.

دوم همین بحث بررسی همه‌ی جوانبه. هر چی بیشتر بهش فکر کردم شرایط مقایسه برابرتر شد و گیج‌تر شدم. گاهی باید برگردیم به همون شهود اولیه‌مون. حالا می‌تونه احساس‌مون باشه یا مهم‌ترین عامل تاثیرگذاری که همون لحظه‌ی اول بهش فکر کردیم.

سوم؛ به چالش‌های این مدتم فکر کردم که در صورت همکاری با هر کدوم یا اصلا با هر جای دیگه، بدونم باید درباره‌ی چه چیزایی صحبت کنم. این یه جور خودشناسی بود برام. با اینکه همه رو قبلا هم می‌دونستم، نوشتن‌شون کنار هم یه دید خوبی بهم داد.

چهارم؛ کار کردن با هر کس و هر جایی قطعا چالش‌هایی داره. بعضیاش ممکنه غیرقابل تحمل باشن و می‌شه اون گزینه‌ها رو حذف کرد. اما در مورد بقیه، کدوم چالشه که به رشد من کمک می‌کنه؟ هدف من چیه که به خاطرش حاضر باشم یه سختی‌هایی رو تحمل و مدیریت کنم؟ پس شاید باید معیار رو به جای «کار کردن با کدوم راحت‌تره؟» ببرم رو اینکه «با هر کدوم چه چالشایی خواهم داشت؟». اگه براساس یه معیاری که در راستای منفعت خودمه تصمیم بگیرم، حداقل وقتی جایی از مسیر خسته شدم می‌گم این به خاطر خودمه و ارزشش رو داره.

و پنجم؛ هر مسیری خوبی و بدی خودشو داره. وقتی یکی رو انتخاب کردم دیگه انتخابش کرده‌م. برنگردم هی به اون یکی فکر کنم. (با تشکر از کتابِ کتابخانه‌ی نیمه‌شب برای شکل دادن به این تفکر).

پ.ن. ادامه‌ی حرفای این پست بود. یادم رفته بود ازش نوشته بودم!

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

۱۴ مهر

سلام

۱) اینطور شروع کنم که دارم با کیبورد بلوتوثی جدیدم می‌نویسم و واقعا تایپ کردن باهاش لذت‌بخشه. چند ماه بود می‌خواستم قبلی رو عوض کنم. قبلی یه کیبورد خیلی قدیمی بود که نمی‌دونم از کجا گیرمون اومده بود. یه بار تو جابه‌جایی وسایل پیداش کردم و گفتم بیارم استفاده کنم! ولی این اواخر اذیت می‌کرد و موسش هم خراب شده بود. چند وقتی بود می‌خواستم جدید بگیرم و بالاخره حقوق این ماهم رو که ریختن گفتم دیگه عقبش نندازم و از دیجی‌کالا سفارش دادم. امروز رسید به دستم :)

کلا وقتی تصمیم می‌گیرم یه کاری کنم یا چیزی بخرم، خیلی طول می‌کشه تا عملیش کنم. به خودم می‌گم باید همه‌ی جوانب رو بسنجم ولی بعد همین کارو هم نمی‌کنم و فقط عقبش می‌ندازم!

۲) یه بار درباره‌ی یکی از همکلاسیای کارشناسیم نوشته بودم که درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ش (موسیقی، کارگردان سینما، و...) یه اصطلاح داشت که می‌گفت فلانی خداااست. بعد شروع می‌کرد به تعریف کردن از اون چیز، و اگه باهاش هم‌سلیقه بودی خوشحال می‌شدی، ولی اگه هم‌سلیقه نبودی قشنگ حس بدسلیقه بودن بهت دست می‌داد.
الان یکی از همکارا هم تقریبا اینطوریه. مثلا می‌گه سریال نمی‌بینییی؟ الان جوابم اینه که نه، این اواخر تقریبا سریال نمی‌بینم. مگه سریال دیدن به خودی خود ارزشه؟ مگه افتخاره که همه‌ی سریالای خارجی رو دیده باشی؟ ولی تو اون موقعیت طوری حرف می‌زنه که حس می‌کنم وای چرا سریال دیدن رو رها کردم و با من‌ومن جوابشو می‌دم. یا مثلا درباره‌ی نوع خاصی از سفرهای طبیعت‌گردیش طوری حرف می‌زنه که تو حس می‌کنی چه لذتی رو از دست دادی و فقط اون شکل از سفره که باحاله و دیگه مثلا کوه رفتن چیز خاصی نیست.

داشتم به خودم یادآوری می‌کردم تو این موقعیت‌ها و جلوی همچین حرفایی دلیلی نداره حس کمبود بکنم. اون فقط قابلیت اینو داره که از سلیقه یا تفریحاتش با اغراق و شگفتی صحبت بکنه و شاید آدما رو تحت تاثیر قرار بده.

۳) دیشب عقد پسرعموم بود و صادقانه بخوام بگم خیلی بهم خوش نگذشت. از اینجور مهمونی‌ها بود که تو خونه گرفته بودن و دقیقا نمی‌دونستیم چه خبره و چی باید بپوشیم. بعدم رفتیم دیدم همه زمین نشستن، هیئت‌طور. مخالف ساده بودنش نیستم، فقط با جَوش خیلی راحت نبودم. مخصوصا که دوماد سه سری اومد تو طبقه‌ی خانوما ور دل عروس :/ بچه هیجان‌زده بود و زیاد حرف می‌زد. اگه یه روز خواستم ازدواج کنم قبلش به همسرم می‌گم چه رفتارایی رو سر سفره‌ی عقد نکنه و زیاد حرف نزنه و یه بارم بیشتر نیاد تو سالن خانوما :/

خلاصه که مبارک‌شون باشه، ولی خیلی مهمونی‌شون باب میلم نبود. البته واقعیت اینه که نمی‌دونم چه جور مهمونی‌ای باب میلمه. کلا یه مدته حوصله شلوغی و مهمونی ندارم، مخصوصا بودن تو جمع فامیلایی که نصفشونو نمی‌شناسم.

راستش خوشحالم فردا قراره برم سر کار. از سه‌شنبه به این طرف، فکر و وقتم بیشتر درگیر این مهمونی بود و نرسیدم خیلی کار کنم. در نتیجه این هفته کارم فشرده خواهد بود ولی بازم خوشحالم که به روتین عادی روزمره برمی‌گردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

۱۱ مهر

سلام

می‌خوام یه کم از کار بنویسم. یکشنبه ما با کارفرمامون جلسه داشتیم و به نظر امیدوارکننده بود، هرچند آخر ماه معلوم می‌شه پروژه قراره بره فاز بعدی یا نه. دیروز (دوشنبه) هم با مدیرم (دکتر ک.) کلی صحبت کردم که اگه قرار بر ادامه باشه تیم جدید برای این بخش از کار جمع کنیم و مسئولیت من جدی‌تر و متفاوت می‌شه و این حرف‌ها. خب، خوشحال شدم از اینکه روی من داره حساب می‌شه و با تجربه‌ی این چند ماهم به راحتی قابل جایگزین شدن نیستم. حتی بحث اضافه حقوق هم مطرح شد.

اما یه موضوع دیگه هم پیش اومد؛ اینکه در صورت ادامه‌ی کار احتمالا بین دکتر ک و آقای ف یه نفر می‌مونه و کارو مدیریت می‌کنه. خب از قبل می‌دونستم اینا به اختلاف خورده‌ن. در حدی که تو تابستون یه چند وقتی ف نیومد، ولی بعدش آشتی کردن (که گویا آتش‌بس موقت بوده). جسته گریخته از دیگران هم می‌شنیدم با ف به مشکل می‌خورن و حتی یکی از بچه‌ها سر همین از پروژه رفت. اما خود من چون مستقیما کارم باهاش در ارتباط نبود، مشکلات جزئی در حدی اذیتم نمی‌کردن که بخوام کلا ول کنم برم. از طرفی یه تعهدی داشتم و از اون طرف هم کم‌کم یاد گرفته بودم ایگنورش کنم. ولی همین که خیلی در این رابطه با دکتر حرف نزده بودم باعث شده بود فکر کنه باهاش اوکی‌ام. دکتر داشت می‌گفت بقیه باهاش مشکل دارن (حتی آقای ایکس که من واقعا فکرشو نمی‌کردم، چون هیچی بروز نمی‌ده) و می‌گن ما باهاش کار نمی‌کنیم و... گفتم خب برای منم تا الان فلان موارد وجود داشته و اگه قرار باشه مستقیما تحت مدیریت ایشون باشم احتمالا به این مشکلات می‌خورم.

من خیلی سعی کردم صحبت تو یه فضای حرفه‌ای پیش بره و پشت سرش حرف اضافه‌ای نزنم ولی باید اینو می‌گفتم. می‌خواستم بدونه اونقدری هم که به نظر میاد با ف خوب نیستم و با تصمیم بقیه‌ی بچه‌ها هم‌نظرم. و راستش دلم برای ف می‌سوزه. شخصیتش یه جنبه‌های خوبی داره، دانش و مهارتش بالاست، ولی خب بارها چه تو کار چه تو تعاملات معمولی عصبیم کرده. می‌دونم اگه بخوام تو تیمش بمونم روانی می‌شم. دلم براش می‌سوزه ولی نمی‌تونم کاری بکنم و از دیروز حالم گرفته‌س. احساس می‌کنم افتادم بین دعوای اینا. دوست ندارم از این مسیری که داره کم‌کم شکلشو پیدا می‌کنه و از بودن توش احساس خوبی دارم، به این خاطر مجبور بشم بیام بیرون. البته درباره‌ی راه‌های جایگزین هم صحبت کردیم و درباره‌ی اینکه فعلا تا مشخص شدن تکلیف، اولویت کار من چیه. خلاصه امیدوارم بتونم تصمیم درستی بگیرم.

پ.ن. فضای وبلاگ تازگی داره نگرانم می‌کنه. وقتی می‌بینم یه نفر از سختی شرایطش و احساساتش بی‌پرده می‌نویسه ولی بازم تو کامنتا کسانی هستن که بهش نیش بزنن. تو وبلاگ قبلا اینقدر نمی‌دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۰۲

۷ مهر

این نوشتن قراریه که با خودم گذاشتم و می‌خوام بالاخره به یه شکلی بهش پایبند بمونم. حالا دو روز تو هفته نشد یه روزم خوبه. دو خط هم بشه کافیه.

کوه رفتم امروز؛ ظاهرا بعد از دو سال. در حقیقت رفت و آمدش بیشتر از خود بالا و پایین اومدن از کوه برام چالشه. ولی امیدوارم که بتونم حفظش کنم و نره دوباره تا یه سال دیگه. با یه دوست مجازی رفتم که برای اولین بار می‌دیدمش. همونی که پست قبل ازش نوشتم. ادامه‌ی غیبت‌ها و غرهام رو حضوری به سمع و نظرش رسوندم =)) و خب باید بگم از حقیقی شدن این دوستی خوشحالم.

این وسط با توجه به نزدیک بودن ددلاین پروژه، امروز یه تعداد تماس و پیام هم داشتم که سعی کردم یکی دو ساعت بعد از ظهر براش وقت بذارم، ولی زمانی که بیرون بودم (صبح کوه و شب خونه‌ی یکی از اقوام) راحت بهشون گفتم من الان نیستم و نمی‌تونم جواب بدم.

هفته‌ی گذشته در مجموع خوب بود؛ تعامل‌هام، پیش رفتن کار، یادگیری‌های جدید. خب، تنش و خستگی هم داشت البته. اما در کل راضی‌ام. سر یه مبحثی که برام غول شده بود هر روز وقت گذاشتم و حالا کلنجار رفتن باهاش راحت‌تر شده. گفتن «اینو بلد نیستم» هم برام راحت‌تر شده.

کتاب نرسیدم زیاد بخونم. چشمم به قدر کافی در طول روز خسته می‌شه و دیگه این وسط کتاب دست گرفتن (چه تو گوشی چه چاپی) سختمه. فیلم و سریال هم خیلی کمتر می‌بینم. با این یکی مشکلی ندارم ولی نمی‌خوام عادت کتاب خوندن دوباره از سرم بیفته.

این هفته ظاهرا عقد پسرعمومه و هی روزش داره جابه‌جا می‌شه. حوصله ندارم راستش، ولی یه جوریه که خوب نیست بپیچونم. و داشتم فکر می‌کردم انگار برای پسرا این مهمونی نرفتن‌ها راحت‌تره. شایدم اشتباه می‌کنم و تحت تاثیر اینکه برادرم نصف مهمونی‌ها و بیرون رفتن‌ها رو باهامون نمیاد اینطور می‌گم. حالا البته ما خیلی هم اهل دورهمی نیستیم و فامیل نزدیک زیاد تو تهران نداریم.

خب همین فعلا. هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۷ مهر ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب