سلام

۱) اینطور شروع کنم که دارم با کیبورد بلوتوثی جدیدم می‌نویسم و واقعا تایپ کردن باهاش لذت‌بخشه. چند ماه بود می‌خواستم قبلی رو عوض کنم. قبلی یه کیبورد خیلی قدیمی بود که نمی‌دونم از کجا گیرمون اومده بود. یه بار تو جابه‌جایی وسایل پیداش کردم و گفتم بیارم استفاده کنم! ولی این اواخر اذیت می‌کرد و موسش هم خراب شده بود. چند وقتی بود می‌خواستم جدید بگیرم و بالاخره حقوق این ماهم رو که ریختن گفتم دیگه عقبش نندازم و از دیجی‌کالا سفارش دادم. امروز رسید به دستم :)

کلا وقتی تصمیم می‌گیرم یه کاری کنم یا چیزی بخرم، خیلی طول می‌کشه تا عملیش کنم. به خودم می‌گم باید همه‌ی جوانب رو بسنجم ولی بعد همین کارو هم نمی‌کنم و فقط عقبش می‌ندازم!

۲) یه بار درباره‌ی یکی از همکلاسیای کارشناسیم نوشته بودم که درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ش (موسیقی، کارگردان سینما، و...) یه اصطلاح داشت که می‌گفت فلانی خداااست. بعد شروع می‌کرد به تعریف کردن از اون چیز، و اگه باهاش هم‌سلیقه بودی خوشحال می‌شدی، ولی اگه هم‌سلیقه نبودی قشنگ حس بدسلیقه بودن بهت دست می‌داد.
الان یکی از همکارا هم تقریبا اینطوریه. مثلا می‌گه سریال نمی‌بینییی؟ الان جوابم اینه که نه، این اواخر تقریبا سریال نمی‌بینم. مگه سریال دیدن به خودی خود ارزشه؟ مگه افتخاره که همه‌ی سریالای خارجی رو دیده باشی؟ ولی تو اون موقعیت طوری حرف می‌زنه که حس می‌کنم وای چرا سریال دیدن رو رها کردم و با من‌ومن جوابشو می‌دم. یا مثلا درباره‌ی نوع خاصی از سفرهای طبیعت‌گردیش طوری حرف می‌زنه که تو حس می‌کنی چه لذتی رو از دست دادی و فقط اون شکل از سفره که باحاله و دیگه مثلا کوه رفتن چیز خاصی نیست.

داشتم به خودم یادآوری می‌کردم تو این موقعیت‌ها و جلوی همچین حرفایی دلیلی نداره حس کمبود بکنم. اون فقط قابلیت اینو داره که از سلیقه یا تفریحاتش با اغراق و شگفتی صحبت بکنه و شاید آدما رو تحت تاثیر قرار بده.

۳) دیشب عقد پسرعموم بود و صادقانه بخوام بگم خیلی بهم خوش نگذشت. از اینجور مهمونی‌ها بود که تو خونه گرفته بودن و دقیقا نمی‌دونستیم چه خبره و چی باید بپوشیم. بعدم رفتیم دیدم همه زمین نشستن، هیئت‌طور. مخالف ساده بودنش نیستم، فقط با جَوش خیلی راحت نبودم. مخصوصا که دوماد سه سری اومد تو طبقه‌ی خانوما ور دل عروس :/ بچه هیجان‌زده بود و زیاد حرف می‌زد. اگه یه روز خواستم ازدواج کنم قبلش به همسرم می‌گم چه رفتارایی رو سر سفره‌ی عقد نکنه و زیاد حرف نزنه و یه بارم بیشتر نیاد تو سالن خانوما :/

خلاصه که مبارک‌شون باشه، ولی خیلی مهمونی‌شون باب میلم نبود. البته واقعیت اینه که نمی‌دونم چه جور مهمونی‌ای باب میلمه. کلا یه مدته حوصله شلوغی و مهمونی ندارم، مخصوصا بودن تو جمع فامیلایی که نصفشونو نمی‌شناسم.

راستش خوشحالم فردا قراره برم سر کار. از سه‌شنبه به این طرف، فکر و وقتم بیشتر درگیر این مهمونی بود و نرسیدم خیلی کار کنم. در نتیجه این هفته کارم فشرده خواهد بود ولی بازم خوشحالم که به روتین عادی روزمره برمی‌گردم.