۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مشتری‌مداری!

سلام

دیروز با دو تا از دوستان رفته بودیم دریاچه چیتگر به نیت دوچرخه‌سواری. ولی ساعت شلوغی بود و دوچرخه به تعداد ما نمونده بود براش. فقط من جهت افزایش اطلاعات عمومی خودم از آقاهه پرسیدم: صبحا از چه ساعتی دوچرخه کرایه می‌دین؟

- معلوم نیست.

+ چی؟

- معلوم نیست، مثلا ممکنه یه روز از شیش باشیم.

+ آهان، دِلیه؟ :|

- بله :) [سرشو آورد بالا و دقیقا یکی از همین لبخندهای بدتر از صد تا فحش تحویلم داد!]

+ خب معمولا از چه ساعتی میاین؟ [حالا منم گیر داده بودم]

- معمولا از ده.

+ خب جونت درمیومد اینو از اول بگی؟ :| [اینو طبیعتا توی دلم گفتم!]

عوضش رفتیم چرخ و فلک سوار شدیم! بعدم رفتیم اون قسمت ساحل‌مانندش و ادامه‌ی غروب خوشگل رو اونجا دیدیم. همه‌مون خیلی وقت بود شمال یا کنار هیچ رودخونه و دریایی نرفته بودیم و اینجا با وجود مصنوعی بودنش حس خوبی داشت.

صبح‌ها و دم غروب‌های پاییز رو دوست دارم. حتی اون چند دقیقه‌ای که تو ایستگاه مترو منتظر بودم و ترکیب نسیم خنک و گرمای بعدازظهر خواب‌آلودم کرده بودن، دلچسب بود!

چند روز پیشم تو دانشگاه با خودم فکر می‌کردم آیا رَواست که تو همچین هوایی خودمونو حبس می‌کنیم تو ساختمون؟ بعد وقتی که خواستیم کمی استراحت کنیم دوستامو بردم بیرون هوا بخوریم یه کم ^_^

نمی‌دونم چطور بعضیا می‌تونن پاییزو دوست نداشته باشن :))

پ.ن. جهت هدر نرفتن کدهای تخفیفی که اسنپ برام فرستاده، اسنپ گرفته بودم. زده بود رادیو ورزش و یکی که داشت از یه همایشی گزارش می‌داد، می‌خواست در مورد زمان برگزاریش یه چیزی بگه و از عبارت «نزدیک ایام مبارک اربعین» استفاده کرد! قبلا مبارک رو برا عیدا نمی‌گفتن؟ خب بلد نیستین مجبورین قلمبه سلمبه حرف بزنین؟ :) [از همون لبخنداس!]

+ از مامانم اصرار که همون یکی دو ماه پیش بهم گفته خاله‌م بارداره و از من انکار! آخه چیز به این مهمی رو اگه گفته بود که یادم نمی‌رفت :/ مشکل اینجاس که حدود یه سال پیش هم که فهمیدم دوستم قراره با همکلاسی‌مون ازدواج کنه، وقتی گفتم چرا زودتر بهم نگفت بودی، گفت که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم! و من اصلا یادم نمی‌اومد. حالا نمی‌دونم واقعا مشکل از حافظه‌ی منه؟ آخه این چیزا رو که آدم دیگه یادش می‌مونه اگه بهش بگن :/

  • فاطمه
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۸

کلید

سلام، چطورین؟ :)

امروز صبح من وقت دکتر گرفته بودم و به کسی تو خونه نگفته بودم. صبح که پاشدم همه بیرون بودن. اومدم از خونه برم بیرون، دیدم در قفله و کلیدی که همیشه می‌ذاشتن رو در رو هم برده یکی.

قبل از اینکه ادامه بدم بذارید یه چیز عجیب درباره‌ی کلیدای خودم بگم! کلید بنفش برا در ورودی ساختمونه، و کلید قرمز برا در خونه. کلید قرمز در خونه رو از بیرون باز می‌کنه ولی چند وقت پیش متوجه شدم از داخل درو قفل یا باز نمی‌کنه. بعد در کمال تعجب دیدم به جاش کلید بنفش در خونه رو از داخل قفل/باز می‌کنه. ینی یه کلید بنفش دارم که هم در پایین رو باز می‌کنه هم در بالا رو از داخل. و یه کلید قرمز دارم که فقط در بالا رو از بیرون باز می‌کنه :| و این باگ فقط برا دو تا کلید منه، بقیه این مشکلو با کلیداشون ندارن :/

خلاصه من صبح دیدم در قفله. اول با کلید قرمز و بعد با بنفش امتحان کردم و تنها نتیجه‌ای که گرفتم این بود که با بنفشه فقط تونستم درو بیشتر قفل کنم :دی گفتم فاطمه فکر کن! درِ یه قسمت جاکفشی که توش خرت و پرتای دیگه رو می‌ریزیم باز کردم دیدم اوووَه چقد کلید :| فکرم تا همین جا کار می‌کرد :دی زنگ زدم به بابام قضیه رو گفتم. گفت تو همون جاکفشی یه دسته کلید هست دو تا کلید بهشه، یکی از اونا برا این دره. جفتشو امتحان کردم و هیچ‌کدوم تو قفل حرکت نمی‌کردن. گفتم باز نمی‌شه. گفت خب پس تو خونه حبس شدی :دی نگفتم که وقت دکتر دارم. قطع کردم و گفتم برا بار چندم با کلید خودم امتحان کنم. قرمزه که هیچ نتیجه‌ای نمی‌داد، بنفشه هم قفل‌تر می‌کرد فقط! بنفشه رو یه کم به سمت قفل شدن پیچوندم و بعد آروم برگردوندم عقب و دیدم یه قفلو باز کرد! بعد باز گیر کرد و اینجا فهمیدم دیگه تهشه و تو مرحله‌ی آخر باید درو با دستگیره‌ش باز کنم :دی

آخرش به دکترم هم رسیدم. فقط نمی‌فهمم چرا اینا صبحا که میرن و یکی تو خونه‌س درو قفل می‌کنن :/

حالا سوالی که پیش میاد اینه که آیا این موضوع به کلیدِ رئیس جمهور و اینکه ایشون امروز در مراسم شروع سال تحصیلی سخنرانی کردن ارتباطی داره؟ و آیا وقتی رئیس جمهور با یه ماه تاخیر مراسم شروع سال تحصیلی رو برگزار می‌کنه درسته یه عده از ۳۱ شهریور میرن سر کلاس؟ :))

پ.ن. بیاید اینم بگم :)) چند روز پیش یه دفاع دکترا رفته بودم یه دانشکده‌ی دیگه. داور خارجی با گیر دادن به نگارش پایان‌نامه شروع کرد و گفت: «البته غلط املایی زیاد نداشتی، ولی مثلا فلان جا نوشتی توجح. توجه با ه دو چشمه.» بعد یه کم فکر کرد و گفت: «البته شاید منظورت توجیح بوده!» من پشت سرش زیرلبی گفتم توجیه هم با ه دو چشمه :| پشیمونم چرا بلندتر نگفتم، اونجا که زیاد کسی منو نمی‌شناخت :/

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ مهر ۹۸

۱۸۶

سلام

۴) فیلم متری شیش و نیم رو دوست داشتم. جدا از همه‌ی نقدها و تعریف‌ها، این که خلافکارِ داستان هر گندی که بود، به بچه‌ها اهمیت می‌داد چیز قشنگی بود. سکانسای اون پسره که باباش می‌خواست جای خودش بفرستدش زندان (و نگران نباشید نمی‌گم تهش چی شد!) با اینکه یه داستان فرعی بود ولی برام مهم شده بود ببینم تهش چی میشه. یاد ناتور دشت افتادم، وقتی هولدن از این حرف می‌زد که دلش می‌خواد نگهبان دشتی باشه که بچه‌ها توشن. یا مثلا آخر کتاب که از فحشای رو دیوار مدرسه حرص می‌خورد.

کلا این قضیه‌ی معصومیت بچه‌ها و اینکه کاش هر چه دیرتر پاشون به دنیای آدم بزرگا باز شه، هر جا مطرح می‌شه توجهمو جلب می‌کنه.

۳) شروع کردم گتسبی بزرگ رو به زبان اصلی می‌خونم. ترجمه‌شو نخوندم تا حالا، فیلمشم ندیدم! چند تا کتاب انگلیسی دارم که هر بار اومدم یکی رو شروع کنم، گیر کردم تو گردابِ وسواسِ چک کردن لغتایی که بلد نیستم، و ولش کردم! این بار گفتم همینطوری می‌خونم ببینم چقد می‌فهمم ازش. دیگه فقط اگه ببینم یه لغتی که بلد نیستم زیاد داره تکرار می‌شه معنی‌شو نگاه می‌کنم. اما موضوع فقط لغت نیست، نثرش برا نزدیک صد سال پیشه و فهمیدن بعضی جملاتش سخته. همه چی رو هم کلییی توصیف کرده آقای فیتزجرالد. ولی فعلا یه کلیتی ازش دستم اومده و بعد از بیست صفحه داره خوندنش برام راحت‌تر میشه :)

۲) من خودم وقتایی که با دوستام میرم بیرون، گاهی عصبی می‌شم از اینکه هی از خونه بهم زنگ می‌زنن. ولی حداقل جواب می‌دم یا اگه اون لحظه نبینم، بعدش خودم زنگ می‌زنم که نگران نشن. اون‌وقت ما چند وقته از دست داداشم داستان داریم. مشکل اینجاس خودش متوجه نیست، من تو خونه‌م و می‌بینم مامان بابام نگران و عصبی می‌شن از اینکه نمی‌دونن دقیق کجا رفته و با کیه و چرا جواب نمی‌ده. باید باهاش حرف بزنم، ولی علی‌الحساب شما حواستون باشه که نگران نکنید پدر مادرتونو.

۱) چی قشنگ‌تر از این که دقیقا وقتی فکرم مشغول سفر اربعین و اینا شده، بیام ببینم رو گوشیم یه پیام اومده که: تو این سفر عجیب تو رو دیدم؟ :)

یاد این پست شباهنگ افتادم. (اصن دردانه تو دهنم نمی‌چرخه :/ )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مهر ۹۸

نامه‌ی دوم (بی‌جنبه :|)

سلام

تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه می‌نویسی، بنابراین اگه باور نمی‌کنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات می‌نویسه، خیلی خنگی :|

این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه می‌خواستی درباره‌شون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو می‌گرفته. نمی‌دونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست می‌نویسی و بعدش هی خودخوری می‌کنی :)

از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط بهش بگو یه وقتا با دوچرخه‌ش یه دوری بزنه که یهو بعد چند سال نبینه معلوم نیست کی، کِی ردش کرده رفته :/ مانتوهه رم بگو :دی ولی دیگه هر چی نوشتی پاک کن.

خب دیگه، باید برم. مسئولای این دستگاه/ماشین/موتورِ (!) ارسال نامه به گذشته، دارن میگن یکی دستگاهو از این بچه بگیره، خوشش اومده هی نامه می‌فرسته واسه خودش :/

خدافظ :|

 

پ.ن. :|

+ آقا، یه دوستی ازم خواست شماره و آدرسمو بدم که تو فرم گزینشِ خودش منو معرفی کنه. گفت مثلا شاید زنگ بزنن ازم درباره‌ش بپرسن و من ممکنه لازم بشه دروغ بگم. من این روال گزینشی ادارات دولتی رو که تو مصاحبه‌ش از احکام نماز و این چیزا می‌پرسن زیاد منطقی نمی‌دونم، میگم اگه معتقدن فایده‌ای داره، چرا خروجیش همچنان این شکلیه؟ :) ولی با این وجود دلم نمی‌خواست تو موقعیتی قرار بگیرم که دروغ بخوام بگم، برا همین بهش گفتم اسم منو ننویسه. شما بودید چی کار می‌کردید؟ :(

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ مهر ۹۸

نامه‌ای به گذشته

سلام خودم!

می‌دونم اینقدر کتابای تخیلی خوندی که الان باورش خیلی برات سخت نیست اگه بگم این نامه‌ی الکترونیکی نه تنها از ده سال بعد برات اومده، بلکه نویسنده‌ش هم خودتی! از طرفی خوب می‌شناسمت (ناسلامتی خودمی‌ها!) و می‌دونم احتمالش کمه این حرفا رو جدی بگیری، ولی حالا که این فرصت پیش اومده و ماشینی ساخته شده که می‌تونه کلمات رو در زمان انتقال بده، خودم رو موظف می‌دونم که این نامه رو برات بنویسم و همراه با نامه‌هایی که دیگران دارن برا خودِ جوون‌ترشون می‌نویسن بفرستم به گذشته.

احتمالا الان که این نامه بهت می‌رسه اول دبیرستانی، وارد یه محیط جدید شدی و می‌دونم تو این محیط از بُعد مذهبی خوب رشد می‌کنی. ولی می‌خوام بگم مواظب باش دچار افراط نشی! تو این محیط اکثرا نظرای یکسانی خواهند داشت، ولی سعی کن در مورد هر چیزی که دارن تکرار می‌کنن مطالعه هم بکنی. اگه کسی بهت گفت وااای فلان چیزو نمی‌دونی یا فلان شخصو نمی‌شناسی؟ بخند و رد شو. ضمنا وقتی تو اون جو دوستی‌های مسخره بهت گفتن بی‌احساسی، بازم بخند و اهمیت نده. (یه اصطلاحی بعدا می‌شنوی که تو این مواقع استفاده می‌شه ولی من قرار نیست از الان حرفای بد یادت بدم! :دی) از حدود هفت هشت سال دیگه می‌بینی اونایی که الان اینقدر با هم صمیمی‌ان چطور از هم فاصله گرفتن در حالی که دوستی‌شون با تو حفظ شده! پس کمتر حساس باش و حسادتای بیخود نکن!

تا قبل از این یه سری فعالیت‌ها داشتی که هم به خاطر به نسبت سنگین‌تر شدن درس‌هات هم شاید به خاطر جو دبیرستان، اونا کمرنگ می‌شن. ولی ولشون نکن! سعی کن بیشتر بنویسی و بخونی، دنبال یه هنر برو هرچند غیرحرفه‌ای، و کلاس زبانی رو که چند ماه پیش به خاطر به حد نصاب نرسیدن ول کردی، ادامه بده! امیدت به زبان ترمیک دبیرستان نباشه چون جای کلاس رو نمی‌گیره. (گرچه با همین هم دو سه سال دیگه یه مدرک نسبتا خوب می‌گیری! ولی اینو نشنیده بگیر و برگرد به کلاس زبان!)

برا ورزش مدرسه، تکواندو رو بذار از سال بعد برو، امسال برو اسکیت! چون آخرش که به هر حال تکواندو رو ول می‌کنی، حداقل بذار اسکیت هم یاد بگیری!

به حرفای خاله‌ت (که هر بار می‌بیندت تکرار می‌کنه و میره رو اعصابت!) گوش کن؛ هم در مورد اینکه ورزش کنی، و هم (اینو از چند سال دیگه می‌شنوی) در مورد اینکه اگه می‌خوای اپلای کنی از ارشد بری.

چند وقت دیگه یه مانتوی خاکستری جلو بسته می‌بینی؛ بخرش! وگرنه تا ده سال بعد هنوز تو فکرش خواهی بود و هیچ‌جا هم شبیهش رو پیدا نمی‌کنی! (می‌خوای آدرسم بدم؟ :/ هر وقت ببینی می‌فهمی دیگه!)

اگه حس کردی مشکلی داری مطرحش کن یا برو دکتر! می‌دونم مخصوصا تو خونه خیلی این حرفو می‌شنوی که ولش کن خودش خوب میشه، ولی اون برا سرماخوردگیه :دی ترس از اینکه نکنه چیزیت باشه خیلی مخرب‌تر از اینه که بفهمی چیزیته! کلا سعی کن چیزی که ذهنت رو مشغول می‌کنه رو مطرح کنی. وزن‌شون که زیاد بشه آزاردهنده میشن، حرفمو باور کن!

لطفا چند سال بعد که کنکور دادی، همون تابستون برو کلاس رانندگی و بعدشم که گواهی‌نامه گرفتی اینقد نترس از پشت فرمون نشستن. می‌دونم بخشی از این ترس از خونواده‌ت منتقل میشه ولی مجبوری به روی خودت نیاری و قوی باشی. (این یکی رو جدی بگیر لطفا! الان که این نامه رو می‌نویسم، چند روز دیگه می‌شه ۵ سال که گواهینامه گرفتم و شاید سر جمع ۵ بار نشسته باشم پشت فرمون!)

بعد از کنکور وقتی مشاورت بهت پیشنهاد داد با بچه‌های سال پایینی بعضی درسا رو کار کنی، پیشنهادشو قبول کن. می‌دونم دلایلت اون موقع به نظر خودت توجیه‌کننده‌ن. حتی می‌دونم بعدتر از اون جو بدت میاد و پیش خودت میگی همون بهتر که زودتر از اون فضا اومدم بیرون. حق داری، ولی تا قبل از اینکه اون حس بد به وجود بیاد، یه مدت کوتاهم شده بمون اونجا و این کار رو تجربه کن.

اگه این توصیه‌ها رو گوش کنی، برا دوران دانشگاهت حرف خاصی نمی‌مونه جز اینکه سعی کن بیشتر درگیر اون مباحثی که دوست داری بشی و فعالیت‌های علمیت رو بیشتر کنی. فقط دنبال این نباش که از هر درس نمره‌شو بگیری و تموم شه. (البته هنوزم موافقم این که ترجیح می‌دی وارد انجمنای سیاسی نشی، انتخاب خوبیه!)

فک کنم اون ویدیوی دنیاهای موازی رو هنوز ندیده باشی، پس الان ببینش. (البته اگه ده سال پیش این لینک کار بکنه!) شاید اون باعث بشه منظورم رو از این جمله بهتر بفهمی: می‌خوام بگم حتی اگه به نصف این چیزایی که بهت گفتم هم عمل کنی، ده سال بعد با خیلی فاصله از الانِ من ایستادی. هرچند نمی‌تونم مطمئن باشم چقدر بهتره، شاید عوضش حسرت‌های دیگه‌ای داشته باشی. ولی می‌ارزه.

کسی چه می‌دونه، سرعت پیشرفت تکنولوژی اینقدر زیاد شده که شاید یه وقت جای اینکه نامه‌ای از خودِ ده سال بعدت دریافت کنی، خودِ بیست سال بعدت رو ملاقات کنی! یا شاید یه روز بتونیم با خودمون از یه دنیای موازی که انتخاب‌های متفاوت باعث ایجادش شدن ملاقات کنیم! چه بشه چه نه، کاری که الان ازمون برمیاد اینه که بهترین ورژن خودمون باشیم :)

قربانت

فاطمه

مهر ماه ۱۳۹۸

پ.ن. این چالش از وبلاگ سکوت شروع شده. ممنون از آقای محمدرضای سربه‌هوا و آقا حمید آبان بابت دعوتشون :)

من هم دعوت می‌کنم از مهناز، الهه، و آقایون مهدی، علیرضا و محال. (نفر آخرو الان شک کردم آقا باشه :دی)

پ.ن۲. پست بعد: نامه‌ی دوم (بی‌جنبه :|)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸

قانون جذب :))

سلام

دیروز با سه تا از دوستای دانشگاه رفتیم کلکچال. هر بار یکی هست که خیلی وقته کوه نیومده و زود خسته می‌شه و بقیه اونو بهونه می‌کنن برا خستگی در کردن :دی این دوست شماره یک یه جا داشت می‌گفت دکمه‌ی غلط کردمش کجاس؟ که یهو یه خانومه برگشت گفت بگو دکمه‌ی ما می‌توانیمش کجاس! تو می‌تونی! و یه عالمه جملات انگیزشی از این دست. تهش من گفتم تازه ما خیلیم نمی‌خوایم بالا بریم، تا ایستگاه یک می‌ریم برا نیمرو! که خانومه گفت بوفه‌ی ایستگاه یک بسته‌س و صاحبش رفته کربلا، و دوست ما انگیزه‌هاش پودر شد و وا رفت :/

اینو من همین جا بگم که تا آخر مسیر ما این خانوم و شوهرش رو هی می‌دیدیم و ایشون هی با ما صحبت می‌کرد. جوری شده بود که آخرا دیگه می‌دیدیم‌شون فرار می‌کردیم :)) البته انگیزه دادن‌های اون بود که در نهایت باعث شد تا ایستگاه سه بریم :))

تو مسیر یه جا که ایستاده بودیم شروع کردیم از این صحبتای خاله زنکی :)) حرف رسید به یکی از بچه‌های دانشگاه که رفته نمی‌دونم سوئد یا سوئیس (همیشه اینا رو با هم قاطی می‌کنم :/ ) و با یه پسر اروپایی بور ازدواج کرده :)) داشتیم به شوخی یه سری هدف و رویا و آرزو ردیف می‌کردیم که تهش به این حرف دوست شماره دو رسید که مثلا بره سوئد یه یاروی بور هم باشه و با هم برن کوه، اون اسکی یاد این بده :)) چرت و پرتامون تموم شد و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که یه آقاهه که داشت از جلوی دوست شماره دو میومد پایین، پاش سر خورد و برا این که نیفته، تقریبا دوستمو بغلش کرد =)) یه ببخشیدی گفت و نمی‌دونم چطور اونقد سریع محو شدش :)) ولی دیگه ماها رو نمی‌شد جمع کرد از خنده =))

باز رفتیم بالا، یه جا یه آقایی از شونه‌ی خاکی راه (!) از سمت راست من ظاهر شد گفت ببخشید یه لحظه؟ گفتم نه :| (!) دوست شماره یک رو صدا کرد و شنیدم داشت بهش می‌گفت که اون خانوم (اشاره به دوست شماره سه) همراه شمان؟ خلاصه ظاهرا می‌خواست باش آشنا بشه، شرایطشم به دوستمون گفته بود و آخرشم بهش شماره داد که به دوست شماره سه بده :)

خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود رسیدیم ایستگاه سه و املت زدیم و کلی به این ماجراها خندیدیم. بعدم باز با کلی بدبختی دیگه برگشتیم پایین. طبق معمول هم قرار گذاشتیم دیگه از این به بعد هر هفته بیایم :دی

برگشتنی که دیگه از هم جدا شده بودیم، من آخرین مسیر رو به جای اتوبوس گفتم تاکسی بگیرم. یه ماشین شخصی اومد منم نمی‌دونم، شاید چون خسته بودم و تاکسی نمیومد، سوار شدم. تاکسی‌های این مسیر اکثرا شخصین ولی این دیگه از ظاهر ماشین معلوم بود مسافرکش نیست :/ (حالا در حد هیوندای I30 هم نبودا :دی ولی پرایدم نبود دیگه!) پرسیدم کرایه چقدره و گفت مسیرمه و اینا. بعد شروع کرد کمی سوال پرسیدن و منم طبق تجربه‌ی مزخرفی که یه بار داشتم، خیلی کوتاه جواب می‌دادم. البته این یکی حس ناامنی نمی‌داد بهم، ولی خب سخته واقعا بخوای بفهمی طرف داره عادی باهات حرف می‌زنه یا مشکل داره :/ خلاصه یارو رو ول می‌کردی تا دم خونه‌مونم مسیرش بود :| ولی دیگه من کوچه‌ی بغلی پیاده شدم. وقتی مطمئن شدم رفته و راه افتادم، تو کوچه‌ی خودمون یهو ناخودآگاه زدم زیر خنده! آخه یهو به نظرم رسید این همه به اون دوستام خندیدیم، اینم اتفاق مسخره‌ی امروز من :/

نتیجه‌ی اخلاقی این که؛

یک: ظاهرا تو کوه سیگنالا قاطی میشن و قانون جذب اون بالا جوابای درب و داغونی میده :))

دو: دیگه یه کوهم نمی‌شه با خیال راحت دخترونه رفت :/

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸

۱۸۲

سلام

+ اینستا کم بود، اینجا هم که همه دارن بار سفر می‌بندن :(

خب، دور از انتظار نبود که بهم اجازه ندن با این کاروانای دانشجویی برا اربعین ثبت نام کنم. مامانم میگه حالا اگه سال دیگه دوستات بودن یه چیزی. آقا خب اومدیم هیچ‌وقت هیشکی نبود با من بیاد :/ البته حق میدم، برا اولین سفر تنهاییِ بیش از یه روز و همزمان اولین سفر با این فاصله خواسته‌ی زیادیه! :)) برا خودمم ترسناکه یه ذره. از طرفی گاهی شک می‌کنم به نیتم، می‌بینم انگار خیلی هم از ته دلم نمی‌خوام برم وگرنه یه کم بیشتر تلاش می‌کردم براش.

به هر صورت دارم به یه برنامه‌ی دیگه برای چند روز بعدش فکر می‌کنم. جدای از سفر معنوی، به سفر یا هر چیز دیگه‌ای به قصد تنوع یا در رفتن خستگی هم نیاز دارم.

++ دیروز صبح خیلی مهربون به خودم گفتم اگه امروز نوشتن این کارو تموم کردم به خودم جایزه میدم! خب چه جایزه‌ای؟... فکر کردم دیدم هیچی نمی‌خوام :/ رفتم تو دیجی‌کالا یه کم الکی گشتم رسیدم به قاب گوشی! چند تا رو هم زدم تو لیست علاقمندی‌هام، خوشحال از اینکه برا گوشیِ غیر پرچم‌دارم قاب پیدا کردم! ولی فعلا قضیه‌ی جایزه کنسله چون اون کار تموم نشدش :دی

فعلا برم همون قاب پاییزیم رو بندازم که دوستم پارسال برام کشیده بود. ببینیدش آخه ^_^ یادش بخیر چقد تو پینترست گشتیم تا بالاخره این طرحو پیدا کردیم که هم پیشی داره، هم پاییز، هم چایی ^_^ :))

+++ اون دانشجو دکترایی که تو پست قبل گفتم ازش یه سوالی پرسیدم، اون روز بار اولی بود که می‌دیدمش. هستن کسایی که نمی‌شناسم ولی زیاد می‌بینم‌شون، ولی اینو تا اون روز ندیده بودم و از اون روز هی دارم می‌بینمش! بدتر از همه دیروز بود که داشتم برا دوستم تعریف می‌کردم چی گفتیم و تا اومدم بگم قرار شد جواب استادو بهم ایمیل بزنه، یهو دیدم جلومون سبز شد :/

++++ یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده اینه که نمی‌دونم از بعضی نوشته‌هام چی به نظر می‌رسه. آیا اگه من تو یه پست گفتم فلان کتابو دارم می‌خونم، این برداشت می‌شه که من خیلی جدی دارم راجع به اون موضوع مطالعه می‌کنم؟ یا اگه بگم فلان عادت جدید رو یه مدت دنبال کردم الان فکر می‌کنید کار ثابت روزمره‌م شده؟ اگه یه وقت در مورد تفکری یه چیز مثبت بگم یا پای پستی نظر بذارم که بات موافقم، یعنی کاملا قبولش دارم؟

خواستم بگم اینا خیلیاش چیزاییه که دلم می‌خواد برم سمت‌شون، تایید و صحبت کردن درباره‌شون این معنی رو میده. وگرنه من هنوز همونیم که با رمان خوندن بیشتر حال می‌کنه و چون دو تا کتاب غیر داستانی که دستشه رو تموم نمی‌کنه به خودش اجازه نمیده رمان جدید شروع کنه! همونی که دوباره داره به روزایی برمی‌گرده که از خستگی فقط با گوشیش ور میره و خودشو خسته‌تر از قبل می‌کنه. کسی که با اینکه فکر می‌کنه یه چیزای جدیدی رو قبول کرده هنوز در عمل شک می‌کنه.

البته فک کنم این مسئله در مورد همه صادقه تا حدی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

نپرسیدن عیب است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۸ مهر ۹۸

نوشتن با دست چپ

سلام :)

چند شب پیش که ذهنم خیلی مشغول و خسته بود، اومدم یه ویس کوتاه مدیتیشن گوش دادم و بعدش یه آهنگ بی‌کلام ملایم گذاشتم و شروع کردم به تخلیه‌ی ذهنم روی کاغذ. خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و یادم رفته بود حس سبکی بعدش رو. از اون شب سعی کردم این کارو مرتب‌تر انجام بدم. گاهی می‌نویسم، گاهی خط‌خطی می‌کنم یا چیزی می‌کشم. گاهی انگلیسی می‌نویسم یا سعی می‌کنم با دست چپ بنویسم. حس می‌کنم با این کار بخشی از تمرکزم میره رو دقت برای نوشتن به یه زبان دیگه یا با دست مخالف، و اینطوری با اینکه دارم از چیزی که ذهنمو مشغول کرده می‌نویسم، حواسم به چیز دیگه‌ای هم پرت می‌شه.

این با دست چپ نوشتن یادم انداخت که صد بار تا حالا دلم خواسته بود تمرین کنم با دست مخالفم بنویسم ولی به خاطر سخت بودنش پیگیر نشده بودم و زیادم مهم نبود برام. این بار رفتم کمی سرچ کردم درباره‌ش. اینا رو شاید خیلیاشو هم شنیده باشید یا بهتر از چیزی که می‌خوام بگم بلد باشید، اگه جایی رو اشتباه گفتم اصلاح کنین. (خیلی هم پست طولانی‌ای شده :)) )

همون‌طور که می‌دونین مغز ما دو تا نیم‌کره داره: نیم‌کره‌ی راست مغز که سمت چپ بدن رو کنترل می‌کنه، کلی‌نگره و مربوط به تجسم و خلاقیت و فعالیت‌های هنریه. و نیم‌کره‌ی چپ که سمت راست بدن رو کنترل می‌کنه، جزئی‌نگره و مربوط به فعالیت‌های منطقی و ریاضیه. پس هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو مدیریت می‌کنه*. حالا اگه ما بیایم تمرین کنیم که با دست مخالف بنویسیم انگار داریم یه بخشی از مغزمون رو که کمتر فعال بوده تمرین می‌دیم و باعث می‌شیم ارتباطای عصبی جدیدی شکل بگیرن. می‌گن این کار باعث قوی‌تر شدن ارتباط بین دو نیم‌کره و در نتیجه افزایش خلاقیت و اینا می‌شه.

نوشتن البته کار سختیه و با همون دست غالب هم نسبت به فعالیت‌های دیگه کلی طول کشیده تا یادش گرفتیم. پس شاید بهتر باشه این تمرینا رو از کارایی مثل مسواک زدن، استفاده از موس** یا حتی لاک زدن (:دی) با دست مخالف شروع کنیم.

یه بحث دیگه هم اینجا هست. ما خیلی از حرکات رو از بچگی یاد گرفتیم و الان بدون اینکه بهشون فکر کنیم انجام‌شون می‌دیم. یه استادمون می‌گفت شما نوزاد زیر ۴۰ روز که نگاه کنی می‌بینی مرتب دستاشو تکون میده، این در واقع داره شبکه‌های عصبی تو مغزش تشکیل می‌شه و یاد می‌گیره که مثلا با این مقدار انقباض عضله، دست کجا میره. برا همینه که اگه شما چشماتونو ببندین بازم می‌تونین نوک انگشتاتون رو تقریبا به هم برسونین. حالا هر چی مغز جوون‌تر باشه این چیزا رو زودتر یاد می‌گیره. برا همینه که وقتی یکی سکته‌ی مغزی می‌کنه کلی باید توانبخشی براش انجام بشه که دوباره اون حرکات رو به دست بیاره. (البته تو سکته‌ی مغزی یه سری سلول‌ها کلا از بین میرن، نه اینکه مغز ریست شده باشه! ولی فعلا بیشتر از این وارد مقدمات تز من نشیم! :)) ) چیزی که می‌خوام بگم اینه که طبیعیه که به دست آوردن یه مهارت مثل نوشتن با دست مخالف سخت باشه. 

یه کم که داشتم به این چیزا دقت می‌کردم، دیدم دست مخالفم هم بیچاره یاد گرفته یه کارایی رو خوب انجام بده. مثلا من متوجه شده‌م وقتایی که ظرف می‌شورم، عادت دارم با دست چپ ظرفو بگیرم و با دست راست اسکاچ رو، یا عادت دارم با دست چپ ظرفا رو بذارم بالا. هر بار می‌خوام این ترتیبا رو به هم بزنم برا هر دو تا دستم سخته نه فقط برا دست مخالفم. پس شاید برا تمرین دادن مغزمون خوب باشه هر کاری رو که عادت کردیم با هر کدوم از دستامون انجام بدیم، بیایم سعی کنیم با دست مخالف انجامش بدیم.

یه مورد دیگه که زمان مدرسه یادمه سرگرم‌کننده بود و الان باز ذهنم رو مشغول کرده، همزمان نوشتن با دو تا دسته. امتحانش کردین تا حالا؟ تو هر دستتون یه خودکار بگیرین و بذارین روی کاغذ و با دست غالب‌تون شروع کنین به نوشتن. تقریبا بدون اینکه لازم باشه تمرکز زیادی کنین، اون یکی دست همون خطوط رو به شکل متقارن می‌کشه! در واقع اگه زیادی روش دقت کنین خراب میشه :)) اینم پدیده‌ی جالبیه!

اما آیا واقعا این کارا تاثیری داره؟!

تو یکی از سایتایی که می‌خوندم، طرف نوشته بود اوایل که داشته این تمرین رو می‌کرده کمی حواس‌پرتی و اختلال تمرکز براش پیش اومده بود. می‌گفت این موقتی و طبیعیه، چون مغز داره ساختارشو تغییر می‌ده. و گفته بود که بعد از یه مدت درست شده و چقدر تاثیرشو دیده. یه ویدیو هم می‌دیدم که طرف چپ‌دست بود و یه مدتی تمرین کرده بود با دست راست بنویسه، بعد که به یه تسلطی رسیده بود می‌گفت حالا دست‌خط دست چپش خراب شده :))

اما تو یه سایت دیگه به مطلب جالبی برخوردم که می‌تونه کل این داستانو ببره زیر سوال! می‌گفتش که تو تحقیقایی که کردن دیدن تمرین انجام یه کار با دست مخالف درسته که رو افزایش اون مهارت با دست مخالف تاثیر داشته، ولی دیده نشده که هیچ اثری رو افزایش هوش، خلاقیت یا حتی مهارت‌های دیگه داشته باشه. ضمنا گفته بود اصلا این پیش‌فرض که یه دست ما ضعیفه درست نیست. دست غالب توی انجام حرکات دقت بهتری داره و دست مخالف پایداری بیشتر. این که وقتی من می‌خوام در یه ظرف رو باز کنم با دست چپ می‌گیرمش و با دست راست درشو باز می‌کنم، فقط به این خاطر نیست که دست راستم بهتر می‌تونه در رو باز کنه، به این خاطرم هست که دست چپم بهتر می‌تونه خود ظرف رو نگه داره! اینم گفته بود که در کل مغز وقتی تکلیفش روشن باشه که یه کارو باید با کدوم نیم‌کره انجام بده، عملکرد بهتری داره.

بعد از همه‌ی این حرفا، هم‌چنان به نظرم این تمرین نوشتن یا انجام کارا با دست مخالف چالش جالبیه. بدم نمیاد یه مدت ادامه‌ش بدم ولی دیگه می‌دونم لزوما نباید تهش انتظار یه نتیجه‌ی فضایی داشته باشم! :)

* می‌خواستم بگم در مورد هر کس یکی از نیم‌کره‌ها غالبه که به این مطلب برخوردم و دیدم همون جمله‌ی "هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو بر عهده داره" بهتره.

** من چند بار که موس رو گذاشتم طرف چپ لپ‌تاپ، دیدم یه بخش از سختیش اینه که اکثر شورتکات‌هایی که بهشون عادت کردم سمت چپ کیبورد هستن و اون‌طوری دست چپم باید کلی کار انجام بده :/

  • فاطمه
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

سال‌های نوری

سلام

تازگی کتاب کمدی‌های کیهانی رو شروع کردم از ایتالو کالوینو. یه تعداد داستانه که هر کدوم با چند خط از یه حقیقت علمی شروع میشن و بعدش یه داستان تخیلی در ارتباط با اون قضیه می‌خونیم. داستان اولش (سال‌های نوری)، بعد از چند جمله درباره‌ی فاصله‌ی کهکشان‌ها و سرعت دور شدن‌شون از همدیگه، اینطور شروع می‌شه:

یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگاه می‌کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله‌ی صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود: «دیدمت». فورا حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد، و از آنجایی که آنها هم با صد میلیون سال تاخیر می‌دیدند اینجا چه اتفاقی می‌افتد، لحظه‌ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل برمی‌گشت.

برای شروع که به نظرم چیز جذابی بود! راوی که اسمش Qfwfq هست (اسم همه‌ی شخصیت‌های کتاب این شکلیه!) متوجه می‌شه وقتی دویست میلیون سال قبل یه کاری کرده که دلش نمی‌خواسته کسی بفهمه، یه جایی دیدنش. و این پیامِ «دیدمت» باعث شده حتی کسایی که تو کهکشان‌های دیگه حواس‌شون به این نبوده، حالا توجهشون جلب بشه. با این افکار Qfwfq روی یه مقوا یه پیام در جواب می‌نویسه و منتظر می‌شه ببینه واکنش بقیه‌ی کهکشان‌ها چیه. و البته که هر بار تا رسیدن جواب باید کلی میلیون سال صبر کنه!

کل داستان با همین افکار و درگیری‌ها می‌گذره که حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، چی کار کنه که از کهکشان‌های دیگه خوب دیده بشه. مثلا نگران اینه که کهکشان‌های دورتر سرعت دور شدن‌شون اونقدریه که دیگه پیامش به اونا نمی‌رسه و در نتیجه قضاوتی که داشتن رو نمی‌تونه تغییر بده. یا میاد به روش‌هایی فکر می‌کنه که کارهای مثبتش رو بیشتر تو دید قرار بده و کارهای منفیش رو پنهان کنه، ولی این وسط ممکنه بدتر سوتی بده...

به نظرم حکایت همه‌ی ماست. این حرف که میگن کلا به نظر دیگران کاری نداشته باشیم و زندگی خودمونو بکنیم، به نظرم در عمل نشدنیه. هیچ‌وقت نمی‌تونیم صد در صد نظر آدما برامون مهم نباشه. شاید نظر و قضاوت اونایی که روی کهکشان‌های دورن رو نشه تغییر داد و واقعا هم اهمیت نداشته باشه. ولی در مورد نزدیکا، از اون چیزاس که باید نقطه‌ی تعادلش رو پیدا کرد.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب