۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده‌جات» ثبت شده است

۱-۱۲- محض خالی نبودن عریضه

از آخرین پست سه ماهی می‌گذره. می‌خوام بدون فکر و موضوع خاصی بنویسم. مثلا اینکه من دوست دارم همه چیز رو ثبت کنم، تو گالری، فایل‌های ورد، کانال و اینجا. بعد گاهی می‌گم کاش یه هوش مصنوعی بود هر چی مستندات دارم بهش می‌دادم و مثلا می‌گفت هایلایت‌های ۱۴۰۳ واسه تو این موارد بود. بعد ازش می‌پرسیدم افکارم نسبت به فلانی چطور بالا و پایین شد؟ و برام می‌گفت اتفاق‌های پررنگ و تاثیرگذار کدوما بودن که نباید فراموش کنم. بعد می‌پرسیدم پیشرفت‌هام چیا بودن؟ و برام یه لیست می‌آورد از همه‌ی پیشرفت‌های کوچیک و بزرگی که امسال داشتم. چون من همیشه یادم میره و نیمه خالی لیوان رو می‌بینم. مثلا این رو می‌بینم که آخر سالی پولم نمی‌رسه فلان وسیله جدید رو بگیرم و می‌شینم به حساب‌کتاب که اگه تو کار یکنواخت و فرسایشی قبلی مونده بودم حداقل الان x تومن تو حسابم بود، ولی این رو نمی‌بینم که امسال مسیر جدیدی رو شروع کردم که شاید زمان بخواد که بهتر توش جا بیفتم، یادم میره که پروژه‌های جدید چقدر برام سخت بودن ولی انجام‌شون دادم!

زمان، زمان. نمی‌دونم چقدر زمان داریم. نمی‌دونم چقدر منطقیه هی زمان بدیم که به یه نقطه‌ی مطمئن‌تر برسیم. متوقف بودن رو دوست ندارم ولی به همون اندازه جاه‌طلبی بیش از اندازه هم باعث می‌شه آدم هیچ‌وقت راضی نباشه. تعادلش کجاست؟ چی رو فدای چی می‌کنیم؟

احساس می‌کنم اجتماعی بودنم کم شده. مطمئن نیستم چقدر دلم می‌خواد اجتماعی‌تر باشم. دوست دارم وارد یه مهمونی بشم ولی در مرکز توجه نباشم. فقط با یکی دو نفر آروم آروم ارتباط بگیرم و وقتی هم خسته شدم بتونم زود برگردم بیام تو اتاقم!

چند تا پرو‌ژه‌ی شخصی تازگی اومدم شروع کنم که خب نمی‌دونم چه سرانجامی خواهند داشت. مثلا تو Notion شروع کردم به جمع کردن خلاصه‌هایی که از کتابا نوشته بودم. اما نمی‌دونم چه انگیزه‌ای پشتشه جز اینکه دارم سعی می‌کنم یادداشت‌های مختلفم رو دسته‌بندی کنم که جای هر چی رو بدونم کجاست. کاری که هرچند وقت یه بار می‌زنه به سرم و معمولا هم تو یه نقطه‌ای رها می‌شه تا دفعه‌ی بعد؛ یعنی وقتی یه چیز بزرگ‌تر (مثلا ذهنم) نیاز به مرتب شدن داره!

بیان هم یه طوری شده که نمی‌دونم می‌خوام توش ادامه بدم یا نه. (بگذریم که شایعاتی هم به گوش می‌رسه). ولی انگار وبلاگ هنوز یه نقطه‌ی امنه برام. با اینکه این دور و بر یه مقدار خاک نشسته و خیلی هم حوصله خونه‌تکونی ندارم. انگار بری تو یه خونه قدیمی، تو یکی از اتاق‌ها، یه کشو رو باز کنی و یه دفتر قدیمی پیدا کنی و شروع کنی به خوندنش.
راستی چند تا سررسید قدیمی داشتم از سال‌های نوجوانی. چند روز پیش آوردم ورق زدم و گذاشتم کنار که بندازم دور دیگه. ولی چه داستان‌های عجیبی می‌نوشتم اون سال‌ها، یه کم نگران خودم شدم! یه کوچولو افسوس هم خوردم. البته شایدم نوشتن (غیرحرفه‌ای) چیزیه که همیشه باهام بوده، فقط شکلش در طول زمان عوض می‌شه.

همین. قرار نبود حرف خاصی داشته باشم. پیشاپیش عید مبارک و التماس دعا.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ اسفند ۰۳

۲-۹-

اینجا و اونجا می‌خونم که بله؛ نوشتن روی کاغذ اثرات فلان و بهمان داره. اما کی تعیین می‌کنه؟ دیشب بعد از چند روز فاصله دوباره شروع کردم توی دفترم بنویسم و به جای اینکه آروم‌تر بشم، اعصابم از اینکه دستم زود درد گرفت و هر خط داشت خرچنگ‌قورباغه‌تر از قبل می‌شد خورد شد. پس هر جور و هر جا که عشقم بکشه می‌نویسم یا نمی‌نویسم!

نمی‌دونم کانال اون آقای مثلا نویسنده رو چرا هنوز دنبال می‌کنم وقتی نه دیگه پیگیر برنامه‌هاش هستم و نه حتی درست پست‌هاش رو می‌خونم. می‌تونم به راحتی پاکش کنم و آیدیش رو به لیست آیدی کانال‌های تو saved messages بیفزایم. هم‌چنین، کتاب. قبل از اینکه کتاب جدیدی شروع کنم باید تکلیف اون کتابی رو که قرض گرفتم و تا نصفش جلو رفتم مشخص کنم. یا می‌خونمش یا پسش می‌دم و بعد میرم سراغ یه جدید. چون اعصابم از اینکه هی روی میزم ببینمش دیگه خورد شده.

بعد هم دارم فکر می‌کنم این باگی که توی پنل بیان پیدا شده چرا بعد این همه وقت هنوز هست و کسی آیا اون پشت نیست برطرفش کنه؟ سایت بهخوان چرا هنوز اینقدر سخته؟!

توی اتاقم در حال حاضر چی بیشتر از همه اذیت می‌کنه؟ اون جعبه‌ی پر از کاغذ باطله. چرا دور نمی‌ریزم؟ چون حوصله ندارم ببرم بدم بازیافت و شاید هم دلم می‌خواد کاغذهای بیشتری جمع بشه که در ازای وزنش مایع ظرفشویی بیشتری گیرم بیاد. هرچند بار آخری که به جای کاغذ باطله‌ها مایع ظرفشویی بهم دادن دو سال پیش بود. اخیرا انگار پول ناچیزی کارت به کارت می‌کنن. حالا اگر رفتم بهتون میگم چقدر وزنش شد و چقدر پول دادن و باهاش می‌شه چی خرید. بعدش می‌تونیم یه مرثیه‌سرایی بکنیم دور هم.

دیگه چی اذیتم می‌کنه؟ کنترل نداشتن. در موردش باید بشینم مفصل بنویسم تا خودم بفهمم قضیه چیه! ولی مثلا کلافه می‌شم از اینکه برنامه‌م به صد تا فاکتور و آدم دیگه وابسته باشه. منظورم اینه که درسته یه جاهایی لازمه آدم منعطف باشه، ولی یه وقتا هم باید خودش تصمیمش رو بگیره و بذاره بقیه باهاش هماهنگ بشن. من تو این مورد دوم ضعف دارم و زیادی ملاحظه‌ی بقیه رو می‌کنم و همه‌ش هم ضربه می‌خورم. چون دیگه آدما فکر می‌کنن من منعطفم (اگر نگن علاف) و انتظارات اشتباهی پیدا می‌کنن و همیشه آخرش یه جوری دلخوری پیش میاد.

البته اینطور که معلومه تمایل زیادی هم به کنترل داشتن و اصلاح آدمایی که خودشون می‌خوان بقیه رو اصلاح کنن پیدا کرده‌م! که مشخصا دور باطله و از این هم دارم اذیت می‌شم و دلخوری توش پیش میاد. راه حلش رها کردنه ولی مقاومت در برابر وسوسه‌ی گیر دادن به طرف سخته واقعا! مخصوصا که میگم، انگار ناخودآگاه می‌خوام رفتارهای مشابه خودش رو تلافی کنم.

نمی‌دونم چی شد پنل بیان رو باز کردم اصلا. امروز چهلم بابابزرگم بود و کل روز خارج از تهران بودیم و دو ساعته که رسیدیم خونه. منم داشتم جمع‌وجور می‌کردم و حتی خیال نداشتم بیام پای لپ‌تاپ. بعد فقط اومدم چند تا چیز کوچیک رو چک کنم و یهو حس کردم مغزم داره منفجر می‌شه و کاغذ جوابگو نیست. اینطوری شد خلاصه. دلم برای این پست‌های پراکنده‌ی تخلیه‌ی ذهنی تنگ شده بود!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ آذر ۰۳

۲-۵- همچنان از کار و حواشی کار

سلام

(برای بار هزارم به خودم می‌گم بیا و فقط بنویس.)

۱) این هفته خیلی خسته‌کننده بود. یه گرهی افتاده بود توی کارمون و انگار هر چی بیشتر دنبال راه حل می‌گشتیم، بدتر جواب می‌گرفتیم. آخرش تصمیم گرفتیم برگردیم به همون حالت اولی که جواب می‌داد، همون رو ارائه بدیم تموم بشه بره. به همه‌ی ساعت‌های اضافه‌ای فکر می‌کنم که برای کاری گذاشتم که ازش جواب نگرفتیم. شاید بگید عوضش می‌دونی چیا جواب نمی‌ده ولی مسئله اینجاست که در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم! فکر می‌کردم کدهایی که زدم به قدر کافی منعطف هست، ولی فهمیدم خروجیْ بیش از حد انتظارم به سخت‌افزارهای مختلفی که باهاش تست می‌گیریم بستگی داره. اوکی، حداقل فهمیدیم سخت‌افزار-محوره. حالا چی؟

۲) تو مجموعه یه تعداد خانم هستن، ولی تو شرکت ما من تک‌دخترم. بعد واقعا گاهی حس می‌کنم که نیاز دارم در طول روز بشینم با یه دوستِ دختر حرف بزنم و خسته می‌شم از جمع آقایون با اینکه در کل باهاشون اوکیم. تعداد دوستایی که باهاشون در ارتباطم یا رفت و آمد دارم و همینطور زمانی که باهاشون می‌گذرونم کم شده (به خاطر مشغله‌هایی که همه‌مون داریم)، ولی متوجه این شدم که باید توجه جدی بکنم به این مسئله.

۳) اخیرا بیشتر به این فکر می‌کنم که دارم زیاد کار می‌کنم و به جنبه‌های دیگه‌ی زندگیم نمی‌رسم. از خودم می‌پرسم خب مثلا می‌خواستم چه کارای دیگه‌ای بکنم؟ و بالاخره یه لیستی با اولویت‌های مختلف وجود داره. بعد به این نتیجه می‌رسم انگار اون کارایی که دوست دارم بکنم برام اولویت کافی ندارن وگرنه کافیه براشون اقدام کنم و اون وقت جاشون رو تو برنامه‌م پیدا می‌کنن؛ چون برنامه‌ی کاریم به قدر کافی انعطاف داره. کار بهانه‌س، مشکلم اقدام نکردنه.

۴) داشتم تخفیف‌های چله‌ی تابستون طاقچه رو نگاه می‌کردم که متوجه شدم تعداد زیادی از کتاب‌هایی که تو لیست نشان‌شده‌هام بوده به طاقچه بی‌نهایت اضافه شده‌ن. خلاصه یه عالمه کتاب خریدم و الان n+یه‌عالمه کتاب نخونده دارم (n تا از هم قبل بوده که نمی‌دونم چند تاس)، همراه با عذاب وجدان ناشی از نخوندن‌شون. ولی در حال حاضر همین که در طول روز تو مترویی جایی برسم چند صفحه‌ای بخونم راضیم می‌کنه. و اینکه دلم می‌خواد دوباره درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خونم بنویسم یا حرف بزنم. ولی لازمه‌ش اینه که اول خونده بشن :))

۵) تو صحبتای روزمره‌ای که اخیرا با دوست و همکارها پیش میاد، زیاد پیش میاد حس کنم دانش و مطالعاتم تو زمینه‌های مختلف کمه؛ با وجود اینکه تا الان فکر می‌کردم تک‌بعدی نبودم و بالاخره تا یه حدی دنبال کنجکاوی‌ها یا مسائل روز رفته‌م. حالا مشکل توان حرف زدن درباره‌شونه یا اینکه مسائل برام عمیق جا نیفتادن و فراموش‌شون کردم؟ یا شاید هم با آدمایی هم‌صحبت می‌شم که از قضا بیش از حد اعتماد به نفس دارن و خیلی به دیگران فضای حرف زدن نمی‌دن؟ به هر صورت یه نیاز جدید پیدا کردم که انگار قبلا برام مطرح نبوده؛ اینکه به چیزهایی مسلط باشم و بتونم ارائه‌شون بدم. اینکه حرف به‌دردبخور و موثری برای گفتن داشته باشم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

۱۴ مهر

سلام

۱) اینطور شروع کنم که دارم با کیبورد بلوتوثی جدیدم می‌نویسم و واقعا تایپ کردن باهاش لذت‌بخشه. چند ماه بود می‌خواستم قبلی رو عوض کنم. قبلی یه کیبورد خیلی قدیمی بود که نمی‌دونم از کجا گیرمون اومده بود. یه بار تو جابه‌جایی وسایل پیداش کردم و گفتم بیارم استفاده کنم! ولی این اواخر اذیت می‌کرد و موسش هم خراب شده بود. چند وقتی بود می‌خواستم جدید بگیرم و بالاخره حقوق این ماهم رو که ریختن گفتم دیگه عقبش نندازم و از دیجی‌کالا سفارش دادم. امروز رسید به دستم :)

کلا وقتی تصمیم می‌گیرم یه کاری کنم یا چیزی بخرم، خیلی طول می‌کشه تا عملیش کنم. به خودم می‌گم باید همه‌ی جوانب رو بسنجم ولی بعد همین کارو هم نمی‌کنم و فقط عقبش می‌ندازم!

۲) یه بار درباره‌ی یکی از همکلاسیای کارشناسیم نوشته بودم که درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ش (موسیقی، کارگردان سینما، و...) یه اصطلاح داشت که می‌گفت فلانی خداااست. بعد شروع می‌کرد به تعریف کردن از اون چیز، و اگه باهاش هم‌سلیقه بودی خوشحال می‌شدی، ولی اگه هم‌سلیقه نبودی قشنگ حس بدسلیقه بودن بهت دست می‌داد.
الان یکی از همکارا هم تقریبا اینطوریه. مثلا می‌گه سریال نمی‌بینییی؟ الان جوابم اینه که نه، این اواخر تقریبا سریال نمی‌بینم. مگه سریال دیدن به خودی خود ارزشه؟ مگه افتخاره که همه‌ی سریالای خارجی رو دیده باشی؟ ولی تو اون موقعیت طوری حرف می‌زنه که حس می‌کنم وای چرا سریال دیدن رو رها کردم و با من‌ومن جوابشو می‌دم. یا مثلا درباره‌ی نوع خاصی از سفرهای طبیعت‌گردیش طوری حرف می‌زنه که تو حس می‌کنی چه لذتی رو از دست دادی و فقط اون شکل از سفره که باحاله و دیگه مثلا کوه رفتن چیز خاصی نیست.

داشتم به خودم یادآوری می‌کردم تو این موقعیت‌ها و جلوی همچین حرفایی دلیلی نداره حس کمبود بکنم. اون فقط قابلیت اینو داره که از سلیقه یا تفریحاتش با اغراق و شگفتی صحبت بکنه و شاید آدما رو تحت تاثیر قرار بده.

۳) دیشب عقد پسرعموم بود و صادقانه بخوام بگم خیلی بهم خوش نگذشت. از اینجور مهمونی‌ها بود که تو خونه گرفته بودن و دقیقا نمی‌دونستیم چه خبره و چی باید بپوشیم. بعدم رفتیم دیدم همه زمین نشستن، هیئت‌طور. مخالف ساده بودنش نیستم، فقط با جَوش خیلی راحت نبودم. مخصوصا که دوماد سه سری اومد تو طبقه‌ی خانوما ور دل عروس :/ بچه هیجان‌زده بود و زیاد حرف می‌زد. اگه یه روز خواستم ازدواج کنم قبلش به همسرم می‌گم چه رفتارایی رو سر سفره‌ی عقد نکنه و زیاد حرف نزنه و یه بارم بیشتر نیاد تو سالن خانوما :/

خلاصه که مبارک‌شون باشه، ولی خیلی مهمونی‌شون باب میلم نبود. البته واقعیت اینه که نمی‌دونم چه جور مهمونی‌ای باب میلمه. کلا یه مدته حوصله شلوغی و مهمونی ندارم، مخصوصا بودن تو جمع فامیلایی که نصفشونو نمی‌شناسم.

راستش خوشحالم فردا قراره برم سر کار. از سه‌شنبه به این طرف، فکر و وقتم بیشتر درگیر این مهمونی بود و نرسیدم خیلی کار کنم. در نتیجه این هفته کارم فشرده خواهد بود ولی بازم خوشحالم که به روتین عادی روزمره برمی‌گردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

۷ مهر

این نوشتن قراریه که با خودم گذاشتم و می‌خوام بالاخره به یه شکلی بهش پایبند بمونم. حالا دو روز تو هفته نشد یه روزم خوبه. دو خط هم بشه کافیه.

کوه رفتم امروز؛ ظاهرا بعد از دو سال. در حقیقت رفت و آمدش بیشتر از خود بالا و پایین اومدن از کوه برام چالشه. ولی امیدوارم که بتونم حفظش کنم و نره دوباره تا یه سال دیگه. با یه دوست مجازی رفتم که برای اولین بار می‌دیدمش. همونی که پست قبل ازش نوشتم. ادامه‌ی غیبت‌ها و غرهام رو حضوری به سمع و نظرش رسوندم =)) و خب باید بگم از حقیقی شدن این دوستی خوشحالم.

این وسط با توجه به نزدیک بودن ددلاین پروژه، امروز یه تعداد تماس و پیام هم داشتم که سعی کردم یکی دو ساعت بعد از ظهر براش وقت بذارم، ولی زمانی که بیرون بودم (صبح کوه و شب خونه‌ی یکی از اقوام) راحت بهشون گفتم من الان نیستم و نمی‌تونم جواب بدم.

هفته‌ی گذشته در مجموع خوب بود؛ تعامل‌هام، پیش رفتن کار، یادگیری‌های جدید. خب، تنش و خستگی هم داشت البته. اما در کل راضی‌ام. سر یه مبحثی که برام غول شده بود هر روز وقت گذاشتم و حالا کلنجار رفتن باهاش راحت‌تر شده. گفتن «اینو بلد نیستم» هم برام راحت‌تر شده.

کتاب نرسیدم زیاد بخونم. چشمم به قدر کافی در طول روز خسته می‌شه و دیگه این وسط کتاب دست گرفتن (چه تو گوشی چه چاپی) سختمه. فیلم و سریال هم خیلی کمتر می‌بینم. با این یکی مشکلی ندارم ولی نمی‌خوام عادت کتاب خوندن دوباره از سرم بیفته.

این هفته ظاهرا عقد پسرعمومه و هی روزش داره جابه‌جا می‌شه. حوصله ندارم راستش، ولی یه جوریه که خوب نیست بپیچونم. و داشتم فکر می‌کردم انگار برای پسرا این مهمونی نرفتن‌ها راحت‌تره. شایدم اشتباه می‌کنم و تحت تاثیر اینکه برادرم نصف مهمونی‌ها و بیرون رفتن‌ها رو باهامون نمیاد اینطور می‌گم. حالا البته ما خیلی هم اهل دورهمی نیستیم و فامیل نزدیک زیاد تو تهران نداریم.

خب همین فعلا. هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۷ مهر ۰۲

پراکنده (روز پانزدهم)

سلام. خسته‌م. خیلی زیاد. می‌خواستم ننویسم امروز. بعد گفتم بذار فکرامو تخلیه کنم اینجا.

آقای ف خیلی وقت آدمو تلف می‌کنه. یه مسئله رو به سخت‌ترین شکل ممکن حل می‌کنه. وسطشم درست به حرف آدم گوش نمی‌ده و نمی‌ذاره ایده‌ی دیگه‌ای مطرح کنی چون باید قدم به قدم پیش بریم :/ بعد از دو ساعت، بالاخره توضیح می‌ده ایده‌ت چرا خوب نیست. یک ساعت بعد، می‌فهمه از یه نظرایی هم درست گفته بودی. آخر روز، شاکیه که چرا امروز وقتمو گرفتین :|

کتاب ایکیگای رو امروز برگشتنی تو اتوبوس تموم کردم. اون ایکیگای نه، این ایکیگای. اینم اضافه شه به یه عالمه کتابی که قراره درباره‌شون بنویسم.

بهشون گفتم فردا هم می‌رم که این مرحله‌ی کارو زودتر جمع کنیم ولی حالا نظرم عوض شده. روز کاریم نیست. و همینطوریش هم یه عالمه کار ریختن سرم. دیگه بدعادت می‌شن!

تمایل زیادی دارم از هر فرصتی استفاده کنم حال آقای ف رو بگیرم اینقدر که بعضی رفتاراش رو اعصابه. ولی باید خودمو کنترل کنم که مثل امروز غلط گرامری ازش نگیرم دیگه. کار بچگانه‌ایه.

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که چند ساعت بیشتر برای پست امروز وقت ندارم. نمی‌دونستم اینقدر پیگیرین.

تمرکزم کم شده اینقدر که باید حواسم به چند تا چیز باشه. اینا عادت دارن خودشون؟ فقط منم که استرس می‌گیرم؟ ولی بعضی وقتا که سر موضوعات خاصی حرفشون عوض می‌شه، مشخصه خودشونم اونقدر تمرکز ندارن.

آقای ب گفته بود چهارشنبه میاد ولی نیومد. امروز بهش گفتم فردا میام، خوبه حالا منم نگم برنامه‌م عوض شده؟

درواقع خونه موندنم بیشتر به این علته که یه بخش کار رو بتونم با تمرکز پیش ببرم. گاهی اونقدر حرف می‌زنن یا پیگیر بخشای دیگه‌ی کار می‌شن که اصلا نمی‌شه تمرکز کرد.

اینجور پست‌ها می‌تونن ته نداشته باشن. پس تا دیر نشده جمعش می‌کنم. شب بخیر!

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲

۳۷۹

سلام، امیدوارم خوب باشین. اگه بخوام کمی آپدیت بدم از این روزهام باید بگم که:

۱) باشگاه داره بهتر می‌شه. اون درد پام خوب شد و همون موقعم تونستم جلسه‌ی بعدش رو برم. چند تا دیگه از بچه‌ها هم کم و بیش تجربه‌ی من رو داشتن و حتی یکی دو نفر به خاطرش اون جلسه رو نیومدن! رفتار مربیه طوری بود انگار طبیعی بوده جوری بهمون تمرین بده که هر کس دو سه روز از کار و زندگی بیفته. به چندین دلیل احساس می‌کنم دختره خیلی حرفه‌ای نیست. نه تو خود ورزش و حرکات، بلکه رفتارش سر کلاس از بعضی جنبه‌ها منظورمه. به لطف دفعات کوتاه‌مدتی که تو این سال‌ها باشگاه‌های مختلف رفتم، چندتایی مربی با تیپ و رفتار و سن‌های متفاوت داشتم ولی هیچ‌کدوم اینطوری نبودن. به هر حال اینم تجربه‌ایه و به سادگی می‌تونم از ماه بعد کلاسمو عوض کنم. فعلا که اوضاع بهتره در کل.

۲) دو ماه پیش از یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی ارشد خداحافظی کردیم و رفت آمریکا. بعدش دیگه ازش خبری نداشتم، آنلاین نمی‌شد. حدس زدم شماره‌ش عوض شده و اینقد سرش شلوغ شده که یادش رفته آخرین پیامم رو جواب بده. خیلی هم بهش نزدیک نبودم که بخوام حالا از راه‌های مختلف ازش خبر بگیرم. تا چند شب پیش که با یکی دیگه از همکلاسی‌ها حرف می‌زدم و گفت شنیده طرف همون موقع دیپورت شده و برگشته. حالم خیلی گرفته شد. هنوزم راهی ندارم که باهاش تماس بگیرم و اصلا نمی‌دونم هم که باید چی بگم.

۳) چند روزه ایده‌ی یه داستان اومده تو ذهنم. هی به خودم می‌گم بیارش رو کاغذ (= فایل ورد) که حداقل یه جا داشته باشی بلکه یه روزی ادامه‌ش بدی و کامل بشه. اما هی این کارو نمی‌کنم :/

۴) آخرای تابستون یه اتفاقی افتاد که از یه طرف چند روزی برنامه‌م آزاد شد و از طرف دیگه رفتم تو خودم. واسه اینکه خودمو مشغول کنم گفتم می‌رم سینما. یه سری فیلم هم از قبل تو فیلیمو و نماوا نشان کرده بودم و خلاصه چالش «یک هفته با سینمای ایران» گذاشتم واسه خودم! هر روز یه فیلم می‌دیدم و درباره‌ی هر کدوم کوتاه می‌نوشتم؛ نه خلاصه‌ی داستان یا نقد (چون این‌ها رو می‌شه آدم سرچ کنه بخونه)، بیشتر جزئیاتی که اون لحظه نظرمو جلب کرده بودن و دوست داشتم بعدا هم یادم بمونن. بعد خورد به اتفاقایی که تو کشور افتاد و دیگه اون موقع حس پست گذاشتنش پرید. پست اخیر دردانه اون پیش‌نویسم رو یادم انداخت. فکر کردم می‌تونم الان فیلمایی که جدیدا دیدم و چند تا خلاصه‌ی کوتاهی که بین یادداشت‌های قدیمی‌تر پیدا کردم رو هم بهش اضافه کنم و همه رو تو یکی دو پست بذارم که یه‌جا داشته باشم‌شون. مثلا به عنوان فیلم‌هایی که تو ۱۴۰۱ دیدم یا همچین چیزی. احتمالا پست بعد.

۵) از مدل شبکه‌های فیس‌بوک و لینکدین خوشم نمیاد؛ از واتس‌اپ هم دهن‌لق‌ترن و هر کاری می‌کنی برای بقیه نوتیفیکیشن می‌ره :)) فیس‌بوکم سال‌هاست دی‌اکتیوه اما در دنیای امروز خوبه که آدم لینکدین رو داشته باشه. هرچند اونجا هم فعالیتم کمه. در این حد که چند وقت پیش رفته بودم توش که بعد از نزدیک یک سال بزنم مقطع ارشدم تموم شده و یکی دو دوره‌ای که تو این مدت گذرونده بودم رو اضافه کنم. حالا خیلی با احتیاط تمام مراحل رو پیش می‌رفتم و مواظب بودم هیچ‌کدوم از این موارد پست نشن و فقط تو پروفایل خودم آپدیت بشن که یهو دیدم دخترعموم پیام تبریک داد! نگو اتمام مقطع تحصیلی جزو مواردیه که نوتیفش برای همه می‌ره :)) دلم نمی‌خواست الان بعد از یه سال به همگان اعلام بشه که این بچه درسش تموم شد :/ تازه بعدش فهمیدم می‌شده تو تنظیمات اونو هم غیرفعال کرد. از اون موقع می‌گم حالا برم پروژه‌ای رو که در حال انجامشم اضافه کنم ولی باز نمی‌رم :/

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

۱۴۰۱/۱۰/۰۴

۱) جالبه که وقتی آدم از فضاهایی مثل اینستا یا کانال تلگرام فاصله می‌گیره، یه سری کارهایی که اونجا براش جالب بوده هم از سرش میفته. کمی قبل داشتم فاکتور خرید پرماجرای امروزم از تره‌بار رو نگاه می‌کردم که متوجه تاریخش شدم: ۱۴۰۱/۱۰/۰۴. از این تاریخ‌هایی که به خاطر تکرار اعداد و رُند بودن، برام جالبن یا به فال نیک می‌گیرم‌شون. احتمالا اگه هنوز کانال داشتم اونجا اعلامش می‌کردم، انگار که چه اتفاق مهمیه (حالا به روی خودمون نمیاریم که الانم همون کارو کردم)!

۲) آخر هفته‌ی خوبی نداشتم. مامانم تهران نبود (به خاطر فوت یکی از اقوام) و کلی کار باید انجام می‌شد که ذهنم رو مشغول می‌کرد. هرچند تلاش می‌کردم بیش از حد حس مسئولیت‌پذیری نکنم. شاید دلیل دیگه‌ای هم داشت ولی به هر حال مودم پایین بود. شنبه با تموم کردن یه پروژه انرژی بهم برگشت. امروز صبح زود پاشدم و حس کردم بازم بهترم. چند تا کار خورده‌ریز انجام دادم در حد ایمیل به مسئول آموزش و جواب دادن به پیام یکی از بچه‌های دوره‌ای که آزمایشگاه برگزار می‌کنه و من مسئول یه بخششم. بعد رفتم بیرون که وسایل سالاد و چیزای دیگه بخرم. هوای سرد مطبوعی بود و بعد از چند روز تو خونه موندن بازم داشت حالم بهتر می‌شد. اومدم خونه و قهوه خوردیم. بعدش رفتم کاهوها رو بشورم که دیدم یه تیکه‌ش خرابی داره. نگو یه جونور کوچیک اون تو لونه کرده -_- اخیرا زیاد کاهو می‌خرم ولی تا حالا پیش نیومده بود. تقریبا نصف کاهو رو انداختم دور و بقیه‌شو شستم. همین شستن البته خیلی طول کشید، چون در حالت عادیش هم سر شستن کاهو وسواس می‌گیرم چه برسه به این یکی :/ وقتی بالاخره تموم شد و سالادو درست کردم، ناخودآگاه بازم مشغول شستن شدم؛ این بار ظرفای توی سینک. حتی ظرفایی که فقط یه آب زدن می‌خواستن رو کامل می‌شستم :/ ولم می‌کردن لابد می‌خواستم کف آشپزخونه رم بشورم. نمی‌دونم چه وسواسی بود افتاده بود به جونم :/

۳) بعد از ناهار تو گالریم می‌چرخیدم که دیدم از اولین عکس سالادی که گرفتم ۸ ماه می‌گذره. تو ماه رمضون بود که دوستی بهم گفت یه مدته با سالاد روزه‌ش رو باز می‌کنه. مربوط می‌شد به کنترل قند خون و مقاومت به انسولین و تنظیم هورمون‌ها و این چیزا. منم که مشکل مشابهی داشتم، تصمیم گرفتم امتحان کنم. همیشه مشکل من با سالاد خوردن این بود که گوجه‌شو دوست نداشتم. پس اگه می‌خواستم برام عادت بشه، باید از اول بدون گوجه درستش می‌کردم. ضمنا باید جذاب می‌بود که بتونم موقع افطار به بقیه‌ی خوردنی‌ها ترجیحش بدم! هر چی که دستم اومد و دوست داشتم توش ریختم؛ خیار و کاهو، دانه کینوا، گردو و توت‌فرنگی! اولین عکس رو همون‌جا گرفتم. بعدش دیگه ادامه پیدا کرد و البته ساده‌تر شد، ولی بازم گه‌گاهی از این عکسا می‌گرفتم و تگ می‌زدم. تا چند ماه تو ردیاب عادتم سالاد خوردن قبل یا همراه غذا رو اضافه کرده بودم تا اینکه دیگه حس کردم برام عادی و راحت شده. امروزم متوجه شدم ۸ ماه ازش می‌گذره و تو این مدت انگشت‌شمار بوده روزایی که سالاد نخورده باشم.

۴) یه چیز دیگه‌ای هم که ازش عکس می‌گیرم، لته‌هاییه که درست می‌کنم. خیلی وقته تفریحی با همون قهوه‌ی روزانه‌ای که می‌خوریم تمرین می‌کنم. اوایل شیر زیاد کف می‌کرد و جالب نمی‌شد، ولی کم‌کم یاد گرفتم چطور فوم شیر رو خوب دربیارم و حتی تا حدودی از این طرح‌های قلب‌طوری (لته آرت) بزنم (عکس زیر نمونه‌ای از تلاش‌های اخیرم رو نشون می‌ده!). از این قضیه هم شاید ۵-۶ ماهی می‌گذره. و خب واقعیتش این فرایند درست کردن قهوه رو از خود قهوه خوردن بیشتر دوست دارم. هم کاریه که چند دقیقه‌ای آدم رو به خودش مشغول می‌کنه و تمرکز می‌طلبه؛ یعنی کم پیش میاد حینش حواسم پرت مسائل دیگه بشه، و هم زنگ تفریحیه که در طول روز هر کدوم‌مون که خونه باشیم یه تایم کوتاهی برای قهوه خوردن جمع می‌شیم.

۵) گاهی وقتا به گذشته که نگاه می‌کنم از خودم ناامید می‌شم یا خودمو بابت خیلی چیزا سرزنش می‌کنم. اما مرور این عکس‌هایی که از سالاد و قهوه‌هام ثبت کرده‌م، عملا بهم نشون داد کافیه آدم حتی یه قدم کوچیک رو فقط مستمر برداره تا بتونه یه عادت مثبت بسازه یا مهارتی رو یاد بگیره. فقط به قول خارجیا: One step at a time.

۶) کمی بعد از ناهار حالم دوباره سر جاش اومده بود که پیام دوستی رو دیدم. در واقع دو پیام؛ یکی واریز پول پروژه‌ای که دیروز انجام شد، و اون یکی شروع دوباره‌ی صحبتی که فکر می‌کردم تموم شده. عجیبه که انگار دوستی من با این آدم گره می‌خوره به پروژه‌هاش و اون موضوع مورد صحبت. حالا قبول، این همونیه که فواید سالاد خوردن رو هم بهم گفت، ولی به دلایلی احساس می‌کنم ارتباطم باهاش داره فرساینده می‌شه و همون موضوعا به شکل‌های مختلف تکرار می‌شن. حالا توضیح مختصرش سخته و نمی‌خوام پست طولانی‌تر از این بشه، فقط اینکه پیامش دوباره ذهنم رو به هم ریخت.

۷) خلاصه که ۱۴۰۱/۱۰/۴ روز عجیب و پر از بالا و پایینی بود. اولش فکر می‌کردم کل روز باانرژی‌ام، بعد دچار حس انزجار و وسواس شدم، بعد دوباره خوب بودم و از یادآوری پیشرفتای کوچیکم خوشحال، بعد این بار دچار اضطراب شدم و تو همین حین دیدم کاری که تو ایمیل صبحم پیگیری کرده بودم انجام شده. بین بندهای مختلف این پست هنوز هم ارتباطاتی هست که نوشتنش شاید یه پست دیگه بخواد. فعلا با نوشتن همینا آروم‌ترم هرچند هنوز نصف روز مونده. نتیجه می‌گیریم که تاریخای رند چیز خاصی هم نیستن. در بهترین حالت یه روزی مثل بقیه‌ی روزا.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۴ دی ۰۱

۳۷۳ (پراکنده‌جات)

۱) پارسال تقریبا اواسط دی‌ماه، دانشگاه بخش‌نامه داد و تاریخ دفاع توی اون ترم رو از ۳۰ بهمن انداخت ۱۵ بهمن. خب این برای خیلی‌هامون مشکل‌ساز می‌شد، واقعا زمان اعلامش آخر ترم نبود. یه گروه تشکیل شد، نامه‌ای به اعتراض نوشته شد و همه امضا کردیم. چند نفر مسئول شدن و نامه رو بردن معاونت آموزشی و بعد هم یه روز خودشون پا شدن رفتن پیش معاون کل آموزش دانشگاه. خلاصه پیگیری‌های زیادی کردن و در نهایت اون روز تونستن به نتیجه برسن و تاریخ دفاع برگشت به ۳۰ بهمن. اون عصری رو که همه توی گروه منتظر اعلام نتیجه‌ی جلسه بودیم و خوشحالی بعدش از به نتیجه رسیدن پیگیری‌مون رو یادم نمی‌ره (وسط‌های این پست بشتر درباره‌ی این قضیه نوشته بودم).

از این قانون‌های یهویی و آزاردهنده زیاد گذاشته می‌شه و من اون افرادی رو که بلدن برای مطالبه و اعتراض‌شون از خود قانون استدلال بیارن و تا آخر پیگیری کنن تحسین می‌کنم. در مورد چند برابر شدن هزینه‌های آزادسازی مدرک تحصیلی هم چند روزیه همچین روندی راه افتاده. احتمالا اگه دانشجویین در جریانش هستین. تمرکزشون فقط روی همین موضوعه، از راه‌های مختلفی ظاهرا پیگیری می‌کنن از جمله اینکه یه کارزار ایجاد کردن و دارن امضا جمع می‌کنن. توی این گروه تلگرام هم اطلاع‌رسانی می‌کنن. اگه دوست داشتین، متن کارزار رو بخونین و شما هم امضا کنین (لازم نیست حتما دانشجو باشید). مثال اول رو هم برای این زدم که بگم می‌شه امید داشت که چنین چیزی به نتیجه برسه.

۲) این ماه برای چالش طاقچه کتاب «آدم‌خواران» رو خوندم، که نشون می‌ده چطور یه جمعیت با زدن برچسب دشمن روی یه نفر، تمام شناختی رو که ازش داشتن می‌ذارن کنار و بدترین‌ها رو سرش میارن. یه داستان واقعیه که برمی‌گرده به ۱۵۰ سال پیش و یه کشور دیگه، ولی برای ما هم چندان دور از ذهن نیست چون متاسفانه با این نگاه زیاد مواجهیم که دوست/دشمن یا خودی/غیرخودی بودن، ارزش و اولویت بالاتری از «انسان» بودنِ طرف مقابل پیدا می‌کنه (محدود به یه سمت دعوا هم نمی‌شه).

از اون طرف کتاب «نظر به درد دیگران» رو هم دارم می‌خونم. این یکی درباره‌ی عکس‌های جنگه و تصویرگری‌هایی با موضوع درد و رنج آدم‌ها. بحثای زیادی می‌کنه و دلم می‌خواد وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش بنویسم. اما جالب بود که تو یه قسمتش اسم فرانسیسکو گویا، نقاش اسپانیایی، رو می‌آره و درباره‌ی مجموعه‌ی «فجایع جنگ»ش حرف می‌زنه، از اون طرف متوجه شدم طرح جلد نسخه‌ی نشر چشمه‌ی آدم‌خواران هم یکی از نقاشی‌های گویا هست! همزمانی جالبی بود و باعث شد درباره‌ی گویا و کارهاش کنجکاو بشم و کمی سرچ کنم. (درباره کتاب آدم‌خواران و کمی هم درباره‌ی این نقاشی گویا، تو این پست ویرگول بیشتر نوشتم.)

[نقاشی گویا که روی جلد آدم‌خواران هم هست.]

۳) حدودا یه ماهه که بالاخره جدی و پیگیر افتادم دنبال کارهای ثبت نهایی پایان‌نامه و فارغ التحصیلیم. به خودم رضایت دادم که دیگه اصلاحات پایان‌نامه بسّه چون بیشتر مواردی رو که ازم خواسته بودن درست کردم و به خدا لازم نیست فصل چهارمی رو که اون موقع کمی عجله‌ای جمع کرده بودم حالا از اول کلا انجام بدم :/ بالاخره فایل نهایی اصلاح‌شده رو آپلود کردم و چند بار به استادم یادآوری کردم تا بالاخره تاییدش کرد. بعد چند تا مرحله‌ی دیگه طی شد تا توی ایران‌داک هم ثبتش کردم. حالا باید نمره رو روی سایت ثبت کنن و چون معاون تحصیلات تکمیلی تو این چند ماه عوض شده، دوباره فرم‌های ارزیابی رو از داور داخلیم پیگیری کردم و حالا ظاهرا برای اون فرستاده و منتظر ثبت نمره‌م. تازه بعد از همه‌ی اینا مراحل تطبیق واحدها و تسویه حساب و اینجور چیزها در پیشه و فکر کنم حداقل یک ماه دیگه هم درگیرش باشم. هر مرحله‌ش و هر ایمیل و تماس، قشنگ قابلیت اینو داره که نصف روز تمرکز و حواسم رو بگیره :/ حالا می‌فهمم چرا اینقدر از این پروسه فراری بودم و عقبش می‌نداختم :/

۴) چند وقت پیش برادرم گفت می‌خواد به یه پیجی قاب گوشی سفارش بده و منم اگه قاب می‌خوام ببینم تو پیجش چیزی پیدا می‌کنم یا نه. من از این قاب خوشم اومد (هم گربه داره هم مینیماله)! توجه کنید که گربه‌ش سمت راست قابه، اما قابی که برام فرستادن گربه‌ش سمت چپ و زیر اون بخش لنز دوربین بود. بعدا تو پیجش دیدم عکس این حالتش رو هم گذاشته اما خب من اون یکی رو سفارش داده بودم و به نظرم قشنگ‌تر میومد که گربه‌هه در سمت مخالف دوربین باشه. بهشون که گفتیم، پذیرفتن و گفتن که ما قاب رو پس بفرستیم و دوباره چاپ می‌کنن. تو این فاصله من به این نتیجه رسیدم در حالتی که گربه بیاد سمت راست، چون راست‌دستم عملا موقع گرفتن گوشی انگشت اشاره‌م جلوی گربه رو می‌گیره. یعنی کم‌کم داشتم با گربه‌ی طرف چپ قاب هم کنار میومدم. بیخیال شدیم و بهشون گفتیم اگه هنوز چاپ نکردن همین خوبه و مرجوع نمی‌کنیم. از طرف اونا هم اوکی شد. حالا امروز، پست یه بسته آورد و دیدم همون قابی که اول می‌خواستم رو فرستاده‌ن! پیام دادیم که قضیه چیه و گفتن رضایت مشتری برامون مهمه :) خلاصه که الان من دارای دو قاب شبیه هم شدم و حالا واقعا انتخاب سخته که کدوم رو استفاده کنم :)) گفتم به خاطر مشتری‌مداری‌شون تبلیغ پیج‌شون رو بکنم حداقل!

[قاب‌های ناقرینه‌ام!]

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

۳۵۱

۱) تو هفته‌ی گذشته و روزهایی که تهران نبودیم من به بیان سر نزدم. جالبه حتی با اینکه اینستا و اینا رو می‌رفتم اصلا به ذهنم نمی‌رسید با گوشی بیام وبلاگا رو چک کنم. این موضوع علاوه بر اینکه نشون می‌ده وابستگیم به اینجا کمتره (متاسفانه!)، بهم ثابت کرد وقتی تصمیم می‌گیرم یه فضایی رو فقط با لپ‌تاپ برم چقدر تو کنترل زمانی که براش می‌ذارم موثره.

اما غیر از این، مدتیه دوست دارم یه جور نظرسنجی بذارم ببینم چند درصدتون با گوشی پست می‌ذارید و وبلاگ‌ها رو می‌خونید و چند درصدتون با لپ‌تاپ و کامپیوتر. آخه می‌دونین، تو خیلی از وبلاگا که می‌رم، فونت نوشته‌ها خیلی ریزه و من شده تا ۱۵۰ درصد هم زوم می‌کنم که راحت بتونم بخونم! حتی تو پنل بیان و وبلاگ خودمم زوم می‌کنم :)) حالا یه بخشیش واسه اینه که لپ‌تاپ از چشمم فاصله‌ی خوبی داره. ولی در مورد فونت‌های ریز یه حدس هم اینه که تو گوشی خوب نشون داده می‌شه و نویسنده‌های اون وبلاگ‌ها هم با گوشی میان. حالا نرفتم یک‌به‌یک بررسی کنم ببینم هر وبلاگی که اینجا با اندازه‌ی متنش مشکل دارم تو گوشی خوبه یا نه، ولی این فرضیه رو هنوز دارم.

۲) اصولا خیلی این مدلی نیستم که وارد جمع‌هایی بشم که نمی‌شناسم یا تعداد کمی ازشون رو می‌شناسم. ولی نمی‌دونم چرا دوست داشتم دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب رو برم. که خب متاسفانه همون روز برنامه‌ی ختم تهران رو گرفتیم و یه سری فامیلا هم از قبلش قراره بیان خونه‌مون!

چند وقت پیشم دوستم یه تئاتری رو بهم پیشنهاد داد که با اون و دو تا دیگه از بچه‌ها برم، به خاطر دیروقت بودنش گفتم نمیام. اما اونم همین تاریخ بود. یه سفر یه روزه هم که قبلا پیدا کرده بودم، همینطور. یعنی هر چی برنامه بوده گذاشتن ۲۲ و ۲۳ اردیبهشت :/

۳) قضیه‌ی تئاتره رو قبلا تو کانال هم گفتم ولی الان دوباره یادم افتاد. اینجور بودش که وقتی گفتم نمی‌تونم بیام، بحث یه تئاتر دیگه هم مطرح شد و گفتم اون اگه اجرای جدید بذاره چون ساعتش ۶ و نیم عصر و مناسبه میام. اینا ظاهرا تئاتر اولی رو برا خودشون گرفتن. بعد یه روز ظهر تو ماه رمضون بیدار شدم دیدم دوستم پیام داده که دومی چند تا اجرای جدید گذاشته، بلیت بگیریم؟ وقتی دیده بود من جواب نمی‌دم برای خودشون بلیت گرفته بود و بهم گفته بود ما بلیت اجرای ۹ شب رو گرفتیم فلان جایگاه. اگه میای تو هم خودت بگیر، هنوز جا هست کنارمون! که منم بهش گفتم خب تئاتر اولو نیومدم چون ۹ شب بود. قرار بود اینو ۶ و نیم بگیریم! :/

البته دوستم معذرت‌خواهی کرد و منم یه کمی درکش کردم، چون اینجور وقتا بلیت گرفتن برای چند نفر کار استرس‌آوریه و هر لحظه ممکنه بلیت‌هایی که قیمتشون مناسب‌تره تموم بشن. اما مسخره‌ش اینجا بود که عذاب وجدان گرفته بودم نکنه اینا به خاطر من رفتن سراغ دومی و حالا که من نمی‌خوام اون ساعتو برم بگن الکی پول دادیم! یه ساعت داشتم خودمو قانع می‌کردم که اینا به خاطر تو نبوده که برای تئاتر دوم هم پول بلیت دادن. اگه به خاطر تو بود صبر می‌کردن خودتم باشی، نه اینکه وقتی تو هنوز جواب ندادی اونقدری عجله داشته باشن که ساعتی رو بگیرن که گفته بودی نمی‌تونی بیای!

البته اینو واقعا می‌گم، مدت‌هاست از این چند نفر انتظاری ندارم. فقط چون بعد از مدت‌ها به منم پیشنهاد داده بودن تو جمع‌شون باشم کمی خوشحال شده بودم. ولی حتی اینجوری که شد خوشحال‌ترم شدم :/

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب