از آخرین پست سه ماهی میگذره. میخوام بدون فکر و موضوع خاصی بنویسم. مثلا اینکه من دوست دارم همه چیز رو ثبت کنم، تو گالری، فایلهای ورد، کانال و اینجا. بعد گاهی میگم کاش یه هوش مصنوعی بود هر چی مستندات دارم بهش میدادم و مثلا میگفت هایلایتهای ۱۴۰۳ واسه تو این موارد بود. بعد ازش میپرسیدم افکارم نسبت به فلانی چطور بالا و پایین شد؟ و برام میگفت اتفاقهای پررنگ و تاثیرگذار کدوما بودن که نباید فراموش کنم. بعد میپرسیدم پیشرفتهام چیا بودن؟ و برام یه لیست میآورد از همهی پیشرفتهای کوچیک و بزرگی که امسال داشتم. چون من همیشه یادم میره و نیمه خالی لیوان رو میبینم. مثلا این رو میبینم که آخر سالی پولم نمیرسه فلان وسیله جدید رو بگیرم و میشینم به حسابکتاب که اگه تو کار یکنواخت و فرسایشی قبلی مونده بودم حداقل الان x تومن تو حسابم بود، ولی این رو نمیبینم که امسال مسیر جدیدی رو شروع کردم که شاید زمان بخواد که بهتر توش جا بیفتم، یادم میره که پروژههای جدید چقدر برام سخت بودن ولی انجامشون دادم!
زمان، زمان. نمیدونم چقدر زمان داریم. نمیدونم چقدر منطقیه هی زمان بدیم که به یه نقطهی مطمئنتر برسیم. متوقف بودن رو دوست ندارم ولی به همون اندازه جاهطلبی بیش از اندازه هم باعث میشه آدم هیچوقت راضی نباشه. تعادلش کجاست؟ چی رو فدای چی میکنیم؟
احساس میکنم اجتماعی بودنم کم شده. مطمئن نیستم چقدر دلم میخواد اجتماعیتر باشم. دوست دارم وارد یه مهمونی بشم ولی در مرکز توجه نباشم. فقط با یکی دو نفر آروم آروم ارتباط بگیرم و وقتی هم خسته شدم بتونم زود برگردم بیام تو اتاقم!
چند تا پروژهی شخصی تازگی اومدم شروع کنم که خب نمیدونم چه سرانجامی خواهند داشت. مثلا تو Notion شروع کردم به جمع کردن خلاصههایی که از کتابا نوشته بودم. اما نمیدونم چه انگیزهای پشتشه جز اینکه دارم سعی میکنم یادداشتهای مختلفم رو دستهبندی کنم که جای هر چی رو بدونم کجاست. کاری که هرچند وقت یه بار میزنه به سرم و معمولا هم تو یه نقطهای رها میشه تا دفعهی بعد؛ یعنی وقتی یه چیز بزرگتر (مثلا ذهنم) نیاز به مرتب شدن داره!
بیان هم یه طوری شده که نمیدونم میخوام توش ادامه بدم یا نه. (بگذریم که شایعاتی هم به گوش میرسه). ولی انگار وبلاگ هنوز یه نقطهی امنه برام. با اینکه این دور و بر یه مقدار خاک نشسته و خیلی هم حوصله خونهتکونی ندارم. انگار بری تو یه خونه قدیمی، تو یکی از اتاقها، یه کشو رو باز کنی و یه دفتر قدیمی پیدا کنی و شروع کنی به خوندنش.
راستی چند تا سررسید قدیمی داشتم از سالهای نوجوانی. چند روز پیش آوردم ورق زدم و گذاشتم کنار که بندازم دور دیگه. ولی چه داستانهای عجیبی مینوشتم اون سالها، یه کم نگران خودم شدم! یه کوچولو افسوس هم خوردم. البته شایدم نوشتن (غیرحرفهای) چیزیه که همیشه باهام بوده، فقط شکلش در طول زمان عوض میشه.
همین. قرار نبود حرف خاصی داشته باشم. پیشاپیش عید مبارک و التماس دعا.