۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده‌جات» ثبت شده است

آخرین جلسات

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

گزارش (دو) هفتگی!

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

۱۸۶

سلام

۴) فیلم متری شیش و نیم رو دوست داشتم. جدا از همه‌ی نقدها و تعریف‌ها، این که خلافکارِ داستان هر گندی که بود، به بچه‌ها اهمیت می‌داد چیز قشنگی بود. سکانسای اون پسره که باباش می‌خواست جای خودش بفرستدش زندان (و نگران نباشید نمی‌گم تهش چی شد!) با اینکه یه داستان فرعی بود ولی برام مهم شده بود ببینم تهش چی میشه. یاد ناتور دشت افتادم، وقتی هولدن از این حرف می‌زد که دلش می‌خواد نگهبان دشتی باشه که بچه‌ها توشن. یا مثلا آخر کتاب که از فحشای رو دیوار مدرسه حرص می‌خورد.

کلا این قضیه‌ی معصومیت بچه‌ها و اینکه کاش هر چه دیرتر پاشون به دنیای آدم بزرگا باز شه، هر جا مطرح می‌شه توجهمو جلب می‌کنه.

۳) شروع کردم گتسبی بزرگ رو به زبان اصلی می‌خونم. ترجمه‌شو نخوندم تا حالا، فیلمشم ندیدم! چند تا کتاب انگلیسی دارم که هر بار اومدم یکی رو شروع کنم، گیر کردم تو گردابِ وسواسِ چک کردن لغتایی که بلد نیستم، و ولش کردم! این بار گفتم همینطوری می‌خونم ببینم چقد می‌فهمم ازش. دیگه فقط اگه ببینم یه لغتی که بلد نیستم زیاد داره تکرار می‌شه معنی‌شو نگاه می‌کنم. اما موضوع فقط لغت نیست، نثرش برا نزدیک صد سال پیشه و فهمیدن بعضی جملاتش سخته. همه چی رو هم کلییی توصیف کرده آقای فیتزجرالد. ولی فعلا یه کلیتی ازش دستم اومده و بعد از بیست صفحه داره خوندنش برام راحت‌تر میشه :)

۲) من خودم وقتایی که با دوستام میرم بیرون، گاهی عصبی می‌شم از اینکه هی از خونه بهم زنگ می‌زنن. ولی حداقل جواب می‌دم یا اگه اون لحظه نبینم، بعدش خودم زنگ می‌زنم که نگران نشن. اون‌وقت ما چند وقته از دست داداشم داستان داریم. مشکل اینجاس خودش متوجه نیست، من تو خونه‌م و می‌بینم مامان بابام نگران و عصبی می‌شن از اینکه نمی‌دونن دقیق کجا رفته و با کیه و چرا جواب نمی‌ده. باید باهاش حرف بزنم، ولی علی‌الحساب شما حواستون باشه که نگران نکنید پدر مادرتونو.

۱) چی قشنگ‌تر از این که دقیقا وقتی فکرم مشغول سفر اربعین و اینا شده، بیام ببینم رو گوشیم یه پیام اومده که: تو این سفر عجیب تو رو دیدم؟ :)

یاد این پست شباهنگ افتادم. (اصن دردانه تو دهنم نمی‌چرخه :/ )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مهر ۹۸

۱۸۲

سلام

+ اینستا کم بود، اینجا هم که همه دارن بار سفر می‌بندن :(

خب، دور از انتظار نبود که بهم اجازه ندن با این کاروانای دانشجویی برا اربعین ثبت نام کنم. مامانم میگه حالا اگه سال دیگه دوستات بودن یه چیزی. آقا خب اومدیم هیچ‌وقت هیشکی نبود با من بیاد :/ البته حق میدم، برا اولین سفر تنهاییِ بیش از یه روز و همزمان اولین سفر با این فاصله خواسته‌ی زیادیه! :)) برا خودمم ترسناکه یه ذره. از طرفی گاهی شک می‌کنم به نیتم، می‌بینم انگار خیلی هم از ته دلم نمی‌خوام برم وگرنه یه کم بیشتر تلاش می‌کردم براش.

به هر صورت دارم به یه برنامه‌ی دیگه برای چند روز بعدش فکر می‌کنم. جدای از سفر معنوی، به سفر یا هر چیز دیگه‌ای به قصد تنوع یا در رفتن خستگی هم نیاز دارم.

++ دیروز صبح خیلی مهربون به خودم گفتم اگه امروز نوشتن این کارو تموم کردم به خودم جایزه میدم! خب چه جایزه‌ای؟... فکر کردم دیدم هیچی نمی‌خوام :/ رفتم تو دیجی‌کالا یه کم الکی گشتم رسیدم به قاب گوشی! چند تا رو هم زدم تو لیست علاقمندی‌هام، خوشحال از اینکه برا گوشیِ غیر پرچم‌دارم قاب پیدا کردم! ولی فعلا قضیه‌ی جایزه کنسله چون اون کار تموم نشدش :دی

فعلا برم همون قاب پاییزیم رو بندازم که دوستم پارسال برام کشیده بود. ببینیدش آخه ^_^ یادش بخیر چقد تو پینترست گشتیم تا بالاخره این طرحو پیدا کردیم که هم پیشی داره، هم پاییز، هم چایی ^_^ :))

+++ اون دانشجو دکترایی که تو پست قبل گفتم ازش یه سوالی پرسیدم، اون روز بار اولی بود که می‌دیدمش. هستن کسایی که نمی‌شناسم ولی زیاد می‌بینم‌شون، ولی اینو تا اون روز ندیده بودم و از اون روز هی دارم می‌بینمش! بدتر از همه دیروز بود که داشتم برا دوستم تعریف می‌کردم چی گفتیم و تا اومدم بگم قرار شد جواب استادو بهم ایمیل بزنه، یهو دیدم جلومون سبز شد :/

++++ یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده اینه که نمی‌دونم از بعضی نوشته‌هام چی به نظر می‌رسه. آیا اگه من تو یه پست گفتم فلان کتابو دارم می‌خونم، این برداشت می‌شه که من خیلی جدی دارم راجع به اون موضوع مطالعه می‌کنم؟ یا اگه بگم فلان عادت جدید رو یه مدت دنبال کردم الان فکر می‌کنید کار ثابت روزمره‌م شده؟ اگه یه وقت در مورد تفکری یه چیز مثبت بگم یا پای پستی نظر بذارم که بات موافقم، یعنی کاملا قبولش دارم؟

خواستم بگم اینا خیلیاش چیزاییه که دلم می‌خواد برم سمت‌شون، تایید و صحبت کردن درباره‌شون این معنی رو میده. وگرنه من هنوز همونیم که با رمان خوندن بیشتر حال می‌کنه و چون دو تا کتاب غیر داستانی که دستشه رو تموم نمی‌کنه به خودش اجازه نمیده رمان جدید شروع کنه! همونی که دوباره داره به روزایی برمی‌گرده که از خستگی فقط با گوشیش ور میره و خودشو خسته‌تر از قبل می‌کنه. کسی که با اینکه فکر می‌کنه یه چیزای جدیدی رو قبول کرده هنوز در عمل شک می‌کنه.

البته فک کنم این مسئله در مورد همه صادقه تا حدی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

آخر شهریور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

۱۶۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ مرداد ۹۸

جوگیر!

۱) اول از همه این پست وبلاگ آقای سه نقطه رو اگه ندیدین، ببینین: اطلاعیه سومین سال کمپین کوله پشتی مهر.

۲) بعد از ده ماه دوری از میادین، دوباره دارم میرم باشگاه! و خب می‌دونین بدتر از بدن‌دردِ بعد از جلسه‌ی اول چیه؟ جلسه‌ی دوم که باید با همون درد باز ورزش کنی :))

بعد می‌دونین بدتر از جوگیری جلسه‌ی اول که می‌خوای همه‌ی حرکاتو کامل بری چیه؟ جوگیری جلسه‌ی دوم که نیم ساعت پیاده می‌ری تا باشگاه و بعدشم دو ساعت با مترو و اتوبوس میای خونه :|

فقط دلم می‌خواد اونی که بهم گفت تو پیلاتس همه‌ش می‌گیری می‌خوابی رو پیدا کنم =))) حالا اینطوری هم نگفته بود ولی تصورم این نبود که اینقد سنگین باشه، نابود شدم اصن :)) اینم بگم که حس می‌کنم سرم کلاه رفته، باشگاهِ دانشگاه تا همین چند وقت پیش به دانشجوها کلی تخفیف می‌داد تا ما اومدیم بریم کلا آزاد شده :/ بی‌تربیتا :(

۳) ملت غرغرویی شدیم کلا. پریروز تو اتوبوس، با وجود هندزفری تو گوشم شنیدم خانومی که نزدیکم نشسته بود داره به بغلیش میگه: شیراز داره بارون میاد، کردستان هوا سرد شده، اون‌وقت ما اینجا داریم می‌پزیم! خواستم بگم خانوم قبول دارم هوا خیلی گرمه، ولی همین که من سه و نیم بعدازظهر جرئت کردم برم خونه برا اینه که هوا یه کم ابری شده و خورشید مستقیم نمی‌تابه تو سرمون! بعد یه نگاه کردم دیدم یه شلوار ضخیم و گرم پوشیده :| خب آخه چرا؟ :/ 

۴) یه حرف هم در باب کامنت‌های خصوصی و ناشناس: درک می‌کنم یه وقت ممکنه آدم بخواد بدون شناخته شدن نکته‌ای بگه یا انتقادی بکنه (مخصوصا وقتی با ادبیات زیبایی داره بیانش می‌کنه* :)) ) ولی وقتی کامنت‌تون یه صحبت عادی راجع به پسته، درک نمی‌کنم چرا بعضا خصوصی یا حتی ناشناس پیام می‌ذارین. :)

* ضمنا من قبول دارم خیلی وقتا پستام صرفا تخلیه‌ی ذهنیه و به درد کسی نمی‌خوره. اگر حس می‌کنید وقت ارزشمندتون اینجا تلف می‌شه اصلا ناراحت نمی‌شم اگه قطع دنبال کنید ;-)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸

بالاخره راکت بدمینتونه رو هم افتتاح کردیم ^_^

۱) ممکنه شما فکر کنید که خیلی به فکر دوست‌تونید که مرتب یه چیزیو به قصد کمک بهش یادآوری می‌کنید، و برای همین از شنیدن «به خودم مربوطه» بهتون بربخوره. ولی شما احتمالا به این فکر نکردید که شرایط اون رو کامل نمی‌دونید. خودتون رو جاش نذاشتید و شاید اصلا نتونید بذارید. سعی کنید درک کنید که اون حق داره خسته بشه از شنیدن حرفای شما در حالی که به هر دلیل نمی‌تونه عملی‌شون کنه. و با اینکه می‌دونه قصد بدی ندارین، بالاخره یه روز از دهنش می‌پره که: به خودم مربوطه.

‌+ دورهمی دوستانه‌ی امروز خوب بود به جز اون قسمتی که مجبور شدم به خاطر گفتن «به خودم مربوطه» عذرخواهی کنم بدون این که فرصت کافی داشته باشم توضیح بدم چرا منم ناراحت شدم.

۲) کنسرت یوگنی گرینکو رو نمی‌تونم برم. همون‌طور که کنسرت الافور آرنالدز و کنسرت لودویکو ایناودی رو نرفتم. :(( هنوز لایو یکی از اینستاگرامرها از کنسرت الافور و فیلمی که یکی از بچه‌هامون از کنسرت لودویکو برام فرستاد رو دارم. تا ببینیم از این یکی چی نصیب‌مون میشه :))

+ بلیتشو به دلار حساب می‌کنن نکنه؟

۳) این اثبات ربات نبودن به گوگل روز به روز داره به اثبات کور نبودن نزدیک می‌شه! مثلا یه سری عکس می‌ده میگه تو کدوما فروشگاه می‌بینی؟ بعد آدم چشمش درمیاد تا گوشه‌ی یه عکس یه قسمت از ویترین فروشگاهِ پمپ بنزینو ببینه مثلا! بماند که اون سری عکسایی که بهم داده بود نویز هم داشتن :|

۴) دیدین بیان ما رو می‌بینه؟ ندیدین؟ اینجا رو بخونین.

+ البته که صرف جلسه گذاشتن کافی نیست و ایشالا تغییرات مثبت رو به زودی ببینم. ولی همینم حس خوبی داشت که پویش بی‌نتیجه نبوده.

۵) خیله خب؛ من با وجود امتحان دوشنبه و پروژه‌هایی که این هفته باید تحویل‌شون بدم نباید الان اینجا باشم. ولی از اون مدل استرسا گرفتم که نمی‌تونم بشینم پای کارام :/ خدایا :/

  • فاطمه
  • جمعه ۳۱ خرداد ۹۸

[در این محل عنوان قرار می‌گیرد]

۱) بذار پست رو با یه خوشحالی ساده‌ی حال‌خوب‌کن شروع کنیم: پوشال‌های کولر رو عوض کردیم و بوی خوبِ چوب پخش شده تو خونه. ^_^

۲) نمی‌دونم چطوره که فیلم انجمن شاعران مرده رو تا حالا ندیده بودم. دیشب تلویزیون نشونش داد و با وجود سانسور و دوبله و این حرفا، خیلی دوسش داشتم. ^_^

۳) پادکست گالینگور رو اگه هنوز گوش ندادین، از دست ندین. توش راجع به کتابای خوبی که اسمشون کمتر به گوشمون خورده صحبت میشه. من که از شنیدن قسمت اولش لذت بردم :)

۴) از سر و کله زدن با همگروهی عزیزم خسته شدم. امروز فهمیدم ممکنه کل قسمتی که اون انجام داده اشتباه که نه، بیهوده بوده باشه، و مجبور باشیم یه جور دیگه مسئله رو حل کنیم (کنم!). ضمنا به این نتیجه رسیدم که منم به اندازه‌ی اون سوتی می‌دم ولی سوتیای من جوری بودن که اون نفهمیده. شایدم می‌فهمه و اونم فک می‌کنه من خنگم و همون اندازه که اون رو اعصاب منه، منم رو اعصابشم! هاه!

‌‌

۵) نصف کد تکلیف هوش رو زدم و بعد به مشکل خوردم. از هر کی پرسیدم یا نزده یا یه جور دیگه زده و منم حاضر نیستم کل راهو برگردم مدل اونا بزنم. به تی‌ای ایمیل زدم و فک می‌کنین چطوری جواب داد؟ جمله‌ی اول و آخرش ذکر این نکته بود که مهلت فرستادن تموم شده! حالا اون وسط یه توضیحی هم با منت داده بود! والا قدیم دِدلاین‌ها تا ساعت ۱۲ شب بودن، ایشون فک کنم تا پایان وقت اداری حساب می‌کنه! :|
۶) بچه‌هایی که کنکور ارشد داشتین، خدا قوت!💪 امیدوارم همگی عالی نتیجه بگیرین. :) (ضمن اینکه خوشحالم دیگه اونایی که برا ارشد می‌خوندن نمیان و سالن مطالعه یه ذره خلوت شده! (حالا که چی؟ مثلا دیگه می‌تونیم با زیرشلواری راه بریم؟!😒))
  • فاطمه
  • شنبه ۲۵ خرداد ۹۸

فشرده‌سازی مطالب

بی‌خوابی‌های ماه رمضان. آرامش نسبی بعد از مواجهه با ترس قدیمی. پادکست گوش دادن. ضد حال خوردن از سمت همگروهی عزیز و پیچاندن متقابل! فلسفه‌ی علم. تکرار حس عدم تعلق. گزارش‌ها و مقاله‌ها. میزانِ معقولِ صرفِ پول جهت زیبایی! قتل‌های الفبایی. کدِ شبکه عصبی. استرس شب‌های قدر! جذابیت دنیای ریاضیات. سن‌پترزبورگ. بررسی احتمال نیم‌چه گیک بودن! انتخاب دکتر. ترکیب لازانیا و قرمه‌سبزی. صحبت‌های نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی ایمیتیشن گیم بعد از گرفتن اسکار. بالا رفتن نمره چشم. آرامش قبل از طوفان. نظریه‌ی بازی‌ها و نقطه‌ی تعادل. دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست...

  • فاطمه
  • جمعه ۳ خرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب