سلام
۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشهبندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف میزد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت میبرم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت میگفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود دادهها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همینطوره، ترتیب ورود وقایع به ذهنمون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.
۲-۱) جلسهی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سهشنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدیتر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرمافزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرمافزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژهی بچهها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همهتون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه میرید بدونید برا چی میرید و اگه میمونید بدونید برا چی میمونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هممقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرمافزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.
۳-۱) جلسهی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسهشو پیچوندم :دی)، به این جمعبندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصلهی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شمارهی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافهای بینش =))
۲) انگار سالها بود نرفته بودم داخل کتابخونه مرکزی. که واقعا هم سالها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب میرفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتابخونهی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمیدونستم قبلا. قفسههای پر از کتابای قدیمی که هیچوقت نرفته بودم بینشون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسندهی دیگه دنبال کتابای اسپارکس میگشتم که از روی شمارهای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همونجاها میبود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعهی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم میگشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟
۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاههای فیدیباکس نصب کردن بالای پلهها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت میکرد و همهی کتابای نشانشدهم هم پریده بود، کتاب کتابفروشی ۲۴ ساعتهی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیهش رو بخونم!
۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.
۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچههای کار ازم گرفتش؟ :)) سهشنبهی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبهش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!
+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و میخونمتون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژهها و تکالیف :/
+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شمارهش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))