سلام
شعر «در امواج سند*» رو یادتونه؟ با این بیت شروع میشد:
به مغرب سینهمالان قرص خورشید نهان میگشت پشت کوهساران
فرو میریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزهها و نیزهداران
احتمالا ترکیبی از تاثیر قسمت آخر فصل دوم وستورلد** و شباهت وزن بیتی که بعدش تو عنوان یکی از پستها دیدم به وزن این شعر، یه سیناپسی رو تو مغزم تحریک کرد که دیشب بعد از مدتها یادش افتادم! جزو اون شعرای کتابای ادبیات بود که خاص بود برام؛ ترکیبی از حماسه و اندوه. احتمالا به خاطر توضیحای اضافهی دبیر ادبیات اون سال هم بوده که تاثیر بیشتری روم گذاشته بوده. حیف که یادم نمیاد چه سالی تو کتابامون بود و معلمه کدوم بود! خلاصه که بیشترْ آهنگ شعره تو ذهنم مونده بود و ممنونم از موتور قدرتمند جستجوی گوگل که با همون چند کلمهای که به زور یادم اومد و تازه یکیشم اشتباه بود تونست شعرو برام پیدا کنه!
میدونین، تازگی یاد گرفتم که حافظه چیزی نیست جز یک سری اتصالات نورونی. وقتی هم مغز ببینه یه مسیر سیناپسی به دردش نمیخوره تقویتش نمیکنه. این یکی احتمالا به شکل ضعیفشدهای باقی مونده بود و یه دفه بعد از چند سال trigger شد. انگار مغزم روش فوت کرده باشه و گرد و خاکش رو زده باشه کنار***. هرچند وقتی فکر میکنم نه وزن اون بیت واقعا وزن این شعر بود، نه وستورلد شباهت خاصی به داستان اون شعر داره. البته که... ولش کن اسپویل نکنیم :))
* فک کنم لینکی که دادم فیلتره :دی به خاطر توضیحای اولش و فایل صوتیش اونو گذاشتم. وگرنه اگه سرچ کنید متن کاملش خیلی هست.
** حقیقتا این سریال مرزهای روایت غیرخطی رو فرسنگها جابهجا کرد.
*** یاد اون قسمت Inside Out افتادم که یه آهنگ قدیمیِ رو اعصاب یهو تو مغزش پلی میشد :))
+ بعد از شیش سال که این میز تحریر جمع و جور رو دارم، دیروز چینش وسایل روش رو عوض کردم. برا خودم هم عجیبه که این همه سال اصرار داشتم یه گوشهی خاصش خالی باشه برای لپتاپم و وسایلم رو سمتی چیده بودم که فضای حرکت دستم رو کم میکرد. البته الان هم کاملا بهینه نیست، ولی بدم نشد. حتی یه گوشه برای گذاشتن چند تا کتابی که میخوام دم دستم باشن جا باز شد. نتیجهی اخلاقی این که تنوع چیز خوبیه.
++ تو این قرنطینه که هر روز حداقل یکی از فالورام پیدا میشه که نون یا شیرینی یا غذای جدیدی درست کرده باشه -و تازه مراحل پختش رو هم برا گُلای توی خونه استوری میکنه- و مخصوصا این دو هفته که مامانم نبوده، من اتفاقا پی بردهم که آشپزی کار مورد علاقهم نیست. حداقل به این شکل که بخوام هررر روز یه چیزی درست کنم، وگرنه بعضا انجام دادنش رو دوست دارم. مثلا اون روز برای اولین بار خورشت قیمه درست کردم (!) و با اینکه ایدهآل نشد ولی راضی بودم از خودم. یا اون دفعه اوایل قرنطینه که از رو یکی از همون دستورهای دوستان شیرینی پختیم. ولی وقتی تبدیل بشه به یه کار هر روزه از انجامش لذت نمیبرم.
+++ قاطی کاغذام یه بروشور پیدا کردم که ۴ سال پیش تو یه کنفرانس از یکی گرفته بودم. اسمشو که دیدم فهمیدم این یکیه که چند ماهه همهش میبینمش تو دانشگاه :)) یا حداقل اون وقتی که میرفتیم دانشگاه میدیدمش! خلاصه که دنیا چه کوچیکه :/