۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده‌جات» ثبت شده است

از تو جاده دارم براتون پست می‌ذارم :))

سلام

۱) ولادت حضرت امیر - علیه‌السلام - مبارک همگی باشه.♥️ خیلی حس خوبیه که این عید دقیقا میشه روز قبل از سال تحویل. اگه مشهدی جایی هستین دعا یادتون نره. و کلا لحظه‌ی سال تحویل دعا یادتون نره دیگه :)

+ روز پدر رو هم به باباهای بیان تبریک میگم :)

+ میگن اگه تو روز پدر عکس خودت و بابات رو نذاری اینستا، امتیاز اون مرحله رو از دست میدی :))

۲) می‌خواستم یه پست سالی که گذشت بذارم تا عید نشده (که تو اون چالش اسفند بود، چی بود، تو اونم شرکت کرده باشم)، ولی متنش رو نرسیدم کامل کنم. امروزم که تقریبا از هفت صبح تو جاده بودیم و هنوزم نرسیدیم این‌قدر که توقف داشتیم توی راه. زیبا نیست؟ :))

۳) به نظرتون بدترین قسمت مسافرتای جاده‌ای کدومه؟

الف) حدود ده ساعت سه نفری نشستن در صندلی عقب :/

ب) دستشویی‌های بین راهی که درشون قفل نداره :|

ج) موارد دیگه (ذکر بشه!)

۴) یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم ولی باشه بعدا، دیگه چشمم داره اذیت میشه تو ماشین. ان شاء الله که سفر همه یه سلامت بگذره و کلی خوش بگذره بهتون. چهارشنبه سوری هم به سلامت بگذره ایشالا :)) و پیشاپیش عیدتون مبارک باشه، سال خوبی داشته باشین. :) (حالا کی به کیه، شایدم فردا اومدم اون پسته رو گذاشتم :)) )

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷

تو پرانتز

‌۱) چند شب پیش فهمیدم یکی از همکلاسیامون وبلاگ می‌نویسه. قطعا نه من از اون آدرس خواستم نه اون از من. ولی خب به این فکر افتادم که اصولا بیان کوچیکه :| چند وقت پیشم اینجا به یکی دو نفر دیگه مشکوک شده بودم که شاید می‌شناسن منو :/ این همه من اسم مستعار گذاشتم رو بقیه، حالا شما بیاین یه اسم مستعار واسه خودم پیشنهاد کنید!

۲) انگار یه کاغذ دستم بود که روش یه عبارت مهم نوشته شده بود. شاید عنوان پایان‌نامه‌م بود. فکر کردم باید حفظش کنم چون می‌دونستم خوابم و باید یادم می‌موند. چند بار از روش خوندم و با خودم تکرارش کردم. بعد فکر کردم بهتره تو نوت گوشیم هم بنویسمش! و خب طبیعتا نه تو یادم مونده، نو تو نوت گوشیم.

+ یه بار دیگه هم خواب دیدم که رفتم گفتم نوشتن پایان نامه‌م تموم شده، گفتن فردا دفاع کن. منم هیچ چیز دیگه‌م آماده نبود و افتاده بودم دنبال استاد داور خارجی :|

۳) چند روز پیش یکی از این عکاسایی که تو اینستا دنبالش می‌کنم اومد راجع به ادیت کردن عکسام یه نکته‌ای گفت. اولش خواستم گارد بگیرم که من ادیت می‌کنم و مشکل از دوربین گوشیه و اینا. (ینی فک می‌کنم اگه بگم با گوشی عکسامو می‌گیرم کف می‌کنن می‌گن چه خفنی تو؟! برو بابا!) ولی بعد فکر کردم اگرم اینو میگم ملایم‌تر بگم و به خودم اجازه بدم یه چیزی یاد بگیرم ازش.

۴) چه خبرتونه؟ چه خبرتوووونه؟! دیگه منم شاکی شدم از این همه وبلاگ بستن :)) خب چرا کلا وبلاگو حذف می‌کنید و ول می‌کنید می‌رید؟ چند وقت ننویسید بعدش شاید دلتون خواست برگردید، نه؟ وبلاگا گناه دارن، نباید ببندیم‌شون :(

+ آخرش خودم می‌مونم اینجا و روزانه‌نویسی‌هام :|

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

تاثیر سوء!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۲۶ بهمن ۹۷

کلید اسرار

+ جمعه از زور بیکاری و بی‌حوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار می‌دیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا می‌کرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچه‌ای هم یه دوربین عکاسی می‌دیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچه‌ها هم دوربینه، اون‌وقت من با گوشیم نمی‌تونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|

    ++ قبلا هم سابقه داشته. بچه‌م سرماییه. :| 

+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی می‌تونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسه‌ی اول :| استاد اومد همون جمله‌ی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))

     ++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو می‌ذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی

     ++ یه جا هم عکس چند تا از کله‌گنده‌های هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که می‌شناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم می‌بینید. :))

+ راستی روند انیمیشن مغازه‌ی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش می‌رفت؛ مثل هر فیلم دیگه‌ای که از رو کتابی می‌سازن.

+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: «کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))

     ++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)

+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده می‌نویسن خخخ؟ خودمم یه مدت می‌نوشتم ولی الان هر بار که می‌خونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش می‌گیره. :|

+ من انگار دوباره دیشب خواب بچه‌ربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خواب‌ها رهایی یابم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

تاثیرات آخر هفته‌ای که گذشت

+ جمعه باید کاری کنی یا جایی بری که خستگی یه هفته‌ت در بره. نه این که برعکس هم خستگی جسمی هم روحی بمونه تو تنت. :/

+ دوستم تابستون با خونواده رفته بود فرانسه و آلمان. یکی دو روز پیش باهاش حرف می‌زدم فهمیدم این هفته هم ترکیه بوده. بدیش اینجاس آدمی نیست که هی بخواد استوری بذاره یا حتی بیاد به ما که دوستاشیم اعلام کنه. اونطوری می‌تونستم متنفر بشم ازش :|

+ آدم باید یکیو داشته باشه که وقتی فقط میخواد غر بزنه و گله کنه و خودشم میدونه بی‌منطق شده، اون فقط گوش بده بهش و گیر نده بهش.

+ از دوستم شنیدم مادربزرگ دوست دیگه‌ای (که ارتباطم کم شده باهاش) فوت شده. اومدم تو تلگرام بهش تسلیت بگم، دیدم آخرین بار نزدیک ده ماه پیش باهاش چت کردم که اونم باز به خاطر تسلیت گفتن بوده، برا اون یکی مادربزرگش :(( حقیقتش دیگه روم نشد تسلیت بگم.

+ وقتی یه دوست‌تون رو بعد از مدت‌ها می‌بینید، وسط حال و احوال باهاش یه‌جوری شوخی طعنه‌آمیز نکنید که تصمیم بگیره دفعه‌ی بعد که دیدتون کلا راهشو کج کنه.

  • فاطمه
  • شنبه ۸ دی ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب