+ جمعه از زور بیکاری و بیحوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار میدیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا میکرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچهای هم یه دوربین عکاسی میدیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچهها هم دوربینه، اونوقت من با گوشیم نمیتونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|
++ قبلا هم سابقه داشته. بچهم سرماییه. :|
+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی میتونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسهی اول :| استاد اومد همون جملهی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))
++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو میذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی
++ یه جا هم عکس چند تا از کلهگندههای هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که میشناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم میبینید. :))
+ راستی روند انیمیشن مغازهی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش میرفت؛ مثل هر فیلم دیگهای که از رو کتابی میسازن.
+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: «کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))
++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)
+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده مینویسن خخخ؟ خودمم یه مدت مینوشتم ولی الان هر بار که میخونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش میگیره. :|
+ من انگار دوباره دیشب خواب بچهربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خوابها رهایی یابم!