۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده‌جات» ثبت شده است

۳۰۰

۰) سه هفته‌ای شد که پست نذاشتم و این مدت کمتر هم اینجا سر می‌زدم. یه کم با کمبود وقت مواجه بودم و نوشتن یه وقتا ازم زیادی وقت و انرژی می‌گیره. ایده‌ی اون پست‌های سریع و چند خطی که قرار بود راه حل این موضوع باشن هم جواب نداده ظاهرا :)) حالا به هر حال، دیدم رسیدیم به پست ۳۰۰، گفتم به این مناسبت فرخنده یه کم از این‌ور و اون‌ور بنویسم که هم پیش‌نویس‌های این مدت رو جمع کنم، و هم بهونه‌های مختلف برای کامنت گذاشتن و حرف زدن داشته باشیم :)

۱) چند روز پیش ظاهرا روز جهانی چای بود. دوستم استوری گذاشت و همسرش و خواهرش و دو تا از دوستای صمیمیش رو منشن کرد به خودش و اونا تبریک گفت! یه کم ناراحت شدم که من چرا تو این جمع نیستم الان؟! ما که این همه خاطره‌ی چای خوردن با هم داریم! :)) بعدم رد شدم ازش چون واقعا مسئله‌ی مهمی نبود. اما داشتم فکر می‌کردم یه وقتایی به واسطه‌ی یه چیزایی خودمون رو خاص می‌دونیم و شاید تو یه جمع هم واقعا در اون مورد خاص باشیم ولی در واقع خیلیا اونو دارن :)) مثلا همین چای، من خودمو بکشم هم نمی‌تونم تو چایی خوردن به پای یه دوست دیگه‌م برسم. و خب اصلا چه اصراریه؟ چرا زور بزنم بگم یه چیز خاص مال منه وقتی واقعا تنها کسی نیستم که بهش علاقه دارم؟ وقتی تهش اینا چیزی نیستن که آدمو خاص کنن؟!

۲) کلاب هاوس ریختم ببینم چیه اینقد صدا کرده! جدا از اینکه شاید فضای خوبی باشه برای یه سری بحثای تخصصی، احساس می‌کنم خیلی باید مواظب باشم درگیرش نشم. چون به هر حال روم‌هایی پیدا می‌شه که به بحثشون علاقه‌مندم؛ مثل تعداد زیاد لایوهای اینستا یا پادکست‌هایی که دوست دارم دنبال کنم و وقت نمی‌شه و بعد باعث می‌شه حس کنم چیزی رو از دست دادم. به هر حال همه جا محتوای خوب و مفید و جذاب زیاد هست و آدم بسته به علاقه و نیازش دلش می‌خواد تعدادی رو دنبال کنه. هر چی هم بیشتر در معرضش باشی بیشتر دلت می‌خواد دنبال کنی! ولی اولویتت چیه؟ اگه می‌تونی ۲۴ ساعت شبانه‌روز رو فقط به اینا اختصاص بدی که خب حله! ولی اگه نمی‌تونی (که قطعا نمی‌تونی!) باید یه محدودیتی ایجاد کنی که از اول در معرض چیا می‌خوای قرار بگیری.

۳) اگه نخوام (یا وقتایی که نخوام) کاری رو انجام بدم خوب می‌تونم بهانه پیدا کنم: میز تحریرم کوچیکه و ارتفاع میز و صندلی به شکلیه که بعد از یه مدت دستم درد می‌گیره. میز تاشویی هم که پارسال خریدم جا می‌گیره توی اتاق و نشستن پشت اونم تو زمان طولانی اذیت‌کننده می‌شه. سیم موس تو دست و پاست و کلیک موس بی‌سیم خوب کار نمی‌کنه =)) در نهایت همه چی به دست درد منجر می‌شه :/ البته دانشگاه که میرم اونجا میزها خوبن (و گاهی اوقات می‌بینم تنها چیزی که تو دانشگاه دلتنگشم همون میزهان!) ولی اونجام تمرکز کافی ندارم :)) یعنی بهانه پشت بهانه :)) بچه جان، ملت یه زمانی با دود چراغ مطالعه می‌کردن و به مدارج بالایی می‌رسیدن اینقد غر نزن :/

+ این فکرا و غرها همیشگی نیستن. فقط همون وقتایی که رو مود بی‌حوصلگی یا فرار از کارهامم. حالا کاری به این نداریم این «وقتا» چند درصد کل وقت‌هان :))

۴) یه مواقعی متوجه می‌شم خیلی حرف و ایده و کار تو مغزم رژه میره. کارهایی که باید انجام بدم یا دلم می‌خواد انجام بدم، کارهای کوچیک و روزمره یا کارهای بزرگ و وقت‌گیر‌تر. یا مثلا گاهی دارم یه فیلمی ویدیویی چیزی می‌بینم یه سری چیزا میان به ذهنم. دیگه یاد گرفتم اینجور وقتا یه کاغذ بغل دستم باشه کلمه‌های کلیدی رو بنویسم تا بعدا سرچ کنم یا درباره‌ش بنویسم یا تصمیم بگیرم کی فلان کارو انجام بدم.

خلاصه که الان غیر از to do list به نوعی هم یه to read list، هم to watch list و هم to search list! لیست کتاب‌ها و فیلم و سریال‌ها و پادکست‌ها و غیره در حال طولانی شدنن اما اهمیتی نمی‌دم که ممکنه هیچ‌وقت سراغشون نرم. هدف فقط اینه که از مغزم خارج بشن و یه جایی باشن که بعدا اگه لازم شد بتونم برم ببینم چی بوده. یه to post list هم هست که پیش‌نویس‌ها یا کلیدواژه‌های پست نوشتن واردش می‌شن. اینجا هم اهمیتی نداره اگه بعدا یادم نیاد معنای فلان کلیدواژه چی بود!

مشکل جدید اینه که دیگه باید برای مدیریت همین لیست‌ها هم یک لیست درست کنم! چون هر کدوم یه جا هستن؛ گوگل کیپ، وان‌نوت، تلگرام، نوت گوشی و روی کاغذ‌های یادداشتم :))

۵) تو اون ویسی که اول سال گفتم از آقای شعبانعلی گوش دادم، یکی از مثال‌هایی که برای تم سالیانه گفت بالا بردن وقت‌های خصوصی‌مون بود. این وقت خصوصی می‌تونه تک نفره باشه یا دو نفره یا بیشتر. منظور از وقت تک‌نفره زمان‌هاییه که با خودمون داریم و با هیشکی به اشتراک نمی‌ذاریم‌شون. به همین‌صورت زمان‌هایی رو با دوستان، خونواده‌ یا جمع‌هایی می‌گذرونیم (گاهی هم تو شبکه‌های اجتماعی این اوقات رو با همه به اشتراک می‌ذاریم. با اینش فعلا کار ندارم). می‌گفت مثلا خیلی وقتا ترجیح می‌دیم با جمع بریم بیرون چون نمی‌خوایم با تک‌تک افراد اون جمع جداگونه وقت بگذرونیم. به هر دلیلی تو اولویت‌مون نیستن و طبیعی هم هست. حرف اینه که یه کسایی هستن که کیفیت وقتی که باهاشون می‌گذرونیم برامون مهمه. بیایم ببینیم امسال می‌خوایم با کیا بیشتر وقت بگذرونیم.

این چند وقت یه کم ناراحت بودم که اون دوستایی که می‌خوام باهاشون وقت بگذرونم کم هستن و هر کی گرفتاری خودشو داره :( بعد دیشب یکی از دوستای دانشگاه پیام داد که اومده خوابگاه بالاخره! از شروع کرونا به این‌طرف ندیدمش و نمی‌دونین الان چقدر هیجان‌زده‌م!

+ بعید نیست یه to talk list هم درست کنم از موضوعایی که می‌خوام درباره‌شون باهاش حرف بزنم D:

۶) همه‌ش احساس می‌کنم درباره‌ی انتخابات هم باید یه چیزی بگم ولی صحبتی ندارم فعلا :)) یعنی حرف و نظر که زیاد دارم ولی حوصله ندارم :)) به قدر کافی این‌جا و اون‌جا می‌خونیم و می‌شنویم بسه فعلا :))

۷) چهل روز قبل از عید، نسرین تو کانالش پیشنهاد داد هر کی یه فعالیت انتخاب کنه و چله بگیره. ‌همزمان این ایده رو تو پیج اینستای یه نفر دیگه هم دیدم. بین فعالیت‌هایی که پیشنهاد می‌شد (که الزاما دعا و ذکر هم نبودن) دیدم دو نفر گفتن می‌خوان چهل روز دعای هفتم صحیفه‌ی سجادیه رو بخونن. این دعا رو قبلا یکی دو بار خونده بودم و به نظرم ایده‌ی خوبی بود، ولی فکر کردم چرا از این فرصت برای خوندن بقیه‌ی صحیفه استفاده نکنم؟ اسمش دیگه چله نمی‌شد چون یه چیز ثابت نبود، ولی از قبل تو ذهنم بود که می‌خوام بالاخره یه بار صحیفه رو بخونم و الان فرصت خوبی بود.

صحیفه سجادیه ۵۴ تا دعا داره که بعضیاشون کوتاه‌ترن بعضیا بلندتر. با خودم قرار گذاشتم از اول شروع کنم و هر روز یه دعا رو با ترجمه‌ش بخونم. اگه هم روزی مثلا خیلی خسته بودم و حال خوندن دعای طولانی اون روز رو نداشتم، به جاش همون دعای هفتم رو بخونم. برای همین بیشتر از دو ماه طول کشید تا بالاخره اوایل ماه رمضون تموم شد! (غیر از دو تا دعا که یکیش دعای وداع با رمضان بود که آخر ماه رمضون خوندم و یکی هم دعای روز عرفه‌س که گذاشتم به وقتش).

الان نمی‌خوام بگم سیمم وصل شد و کامل همه‌شو فهمیدم (حتی بعضی جاها دچار ابهام شدم)، ولی تجربه‌ی قشنگی بود (به قول یکی از معلمای دبیرستانمون، دعا کردن رو باید از همین دعاهایی که از ائمه نقل شده یاد بگیریم) و یکی از کارهایی که مدت‌ها تو ذهنم بود انجام بدم بالاخره تیک خورد. خواستم از اون سه نفری که با ایده و پیشنهاداشون هلم دادن به این سمت تشکر کنم :)

+ این سایت رو هم پیدا کردم که توش متن کامل صحیفه رو داره با ترجمه‌های مختلف. و همینطور قرآن و مفاتیح و نهج البلاغه. اگه دوست داشتین استفاده کنین.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰

۲۹۶

سلام، نماز روزه‌هاتون قبول باشه. دیدم چند روزه پست نذاشتم، همین‌طوری اومدم از این روزا یه کم تعریف کنم و حرف بزنیم :)

۱) به عنوان اولین کتاب چالش طاقچه، همون یادداشتم درباره‌ی کتاب کمدی‌های کیهانی رو تو ویرگول منتشر کردم. البته یه کم تغییرش دادم که مطابق ترجمه‌ای بشه که تو طاقچه موجوده (ترجمه‌ی نشر چشمه)، چون در نهایت باید به اون لینک می‌دادیم و خودشونم گفته بودن اگه از کتاب عکس می‌ذارین از اپ طاقچه باشه. (این وسط برام جالب بود که ترتیب داستان‌ها تو دو تا ترجمه متفاوته!) خلاصه امروز بالاخره پستم تایید شد و کد تخفیف ۶۰ درصد رو برام فرستادن! (کاش صحبت کنیم به جاش یه ماه اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت بدن D:) اما چیزی که ازش خوشم اومد نوع برخورد تیم طاقچه و کامنت گذاشتن‌شون برای همه‌ی یادداشت‌ها بود. کامنتشون بهم انگیزه داد که ماه‌های بعد هم ادامه بدم! شاید بگین بالاخره اونا هم از این خوش‌برخوردی منافع خودشون رو دارن، ولی نمی‌شه منکر تاثیر و انگیزه دادن همین تشویق‌های کوچیک شد. کاش تو کارای دیگه هم این وجود داشته باشه.

گفته بودم که تو این چالش برای هر ماه یه موضوع مشخص شده و برای هر موضوع چند تا کتاب هم خودشون پیشنهاد دادن. من خیلی دلم می‌خواست کتاب‌هایی غیر از اونایی که پیشنهاد داده شده بخونم و درباره‌شون بنویسم. اما غیر از اینکه خودم کتابای زیادی نمی‌شناسم، این محدودیت هم وجود داره که اون کتاب باید تو طاقچه باشه. البته که بعضی کتابای پیشنهاد شده هم برام جذابن. حالا ببینیم در ادامه چی می‌شه :)

۲) هر سال اول ماه رمضون با خودم تصمیم می‌گیرم که: دیگه امسال تو افطار و سحر پرخوری نمی‌کنم، کل روز رو نمی‌خوابم، شبا میرم پیاده‌روی، و روزه بودن باعث نمی‌شه نتونم بشینم پای کار و درسم! بالاخره یه کم در طول روز و یه کم در طول شب یه مقدار که می‌تونم وقت بذارم برای کارام!

ولی در عمل؟ :)))

خب بذارین مثبت باشیم! دارم کمتر می‌خوابم و در طول روز هم می‌تونم بشینم پای کارهام... که البته باید یکی دو ساعت از بیدار شدنم بگذره که لود بشم :/ بعدم باید خودمو با وعده‌هایی مثلِ «فقط نیم ساعت بشین پاش» مجبور به همون نیم ساعت کار کنم :/ (راستش روزه بودن در مورد این موضوع بهانه‌س بیشتر). در مورد پرخوری هم اصلا کی گفته من قبلا پرخوری می‌کردم؟ خیلی هم سالم و به اندازه دارم می‌خورم ^_^

‌‌

۳) من با این که خیلی چایی‌دوست هستم، در حالت عادی قبل و بعد غذا چای نمی‌خورم. غیر از بحث سلامتیش، اینطوری عادت کردم اصلا. اما تو ماه رمضون همه چی عوض می‌شه: روزه‌ی من با چای شروع و با چای تموم می‌شه :)) اگه آب رو در نظر نگیریم، آخرین چیزی که سحر می‌خورم یه لیوان چاییه، از اون‌طرفم با چایی شیرین باید افطار کنم!

حالا افطارش به نظرم زیاد اشکال نداره چون یه کم فاصله میفته تا غذا خوردن، اما مشکل اصلی سحریه. نمی‌دونم چه مرضیه که بعد از این که هر چی معده‌ی بدبختم جا داشت غذا و خوردنی ریختم توش، باااید یه لیوان چایی‌مو هم بخورم! نه چون بخوام بشوره ببره، چون فکر می‌کنم معتادم و اگه چایی نخورم در طول روز سردرد می‌گیرم :/

حالا باز کاش این فرضیه براساس تجربه‌ی شخصیم بود. ولی از تجربه‌ی پدرم اومده که چند سال پیش یه بار (فقطم یه بار!) که روزه بود عصرش سردرد گرفت و حدس زد به خاطر چایی نخوردن سحرشه. منم چون کلا زیاد پتانسیل سردرد گرفتن دارم اینقدر خواستم پیشگیری کنم که عادتم شده :/

خلاصه که خدا آخر و عاقبت همه‌مونو به خیر کنه :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

درخت نباشیم!

سلام، امیدوارم که خوب باشین :)

۱) از پست قبل دو تا گزارش باید بدم. اولا یکشنبه با اینکه می‌دونستم سر دوستم شلوغه و هر روزی ممکنه بتونه برام وقت بذاره جز همون روز، درخواستم رو بهش گفتم و یک «امروز نه»ی قاطع شنیدم! البته گفت فردا اگه اومدی هستم، ولی نه تنها فرداش، بلکه ادامه‌ی هفته رو هم تصمیم گرفتم نرم. چون فقط در مورد همین فرد می‌دونستم شبش مهمونی شب یلدا داشتن، و اصلا دلم نمی‌خواست تا چند روز تو جمع افرادی قرار بگیرم که احتمالا اونا هم از تجمعات خونوادگی اومده بودن :/

دوما همون روز بعدازظهر، رفتم یک کتاب‌فروشی که وعده داده بودن یه خطاط جوان به مناسبت یلدا و ولادت حضرت زینب قراره بیاد خطاطی کنه و هدیه بده. رفتم و گفتم که بی‌زحمت برای من هم بنویسن و باحال بود که چون داشت دیر می‌شد، بعد از من دیگه سفارش قبول نکردن :)) خلاصه نتیجه این شد (البته بدون قابش):

+ یه جایی از خونه نصبش کردیم که به قول داداشم جای صدق الله العلی العظیمه، نه بسم الله😅

۲) سال‌هاست چیدمان تقریبا غیرقابل تغییر اتاقم رو مخمه که چرا باید تخت زیر پنجره و دقیقا نقطه‌ی مقابل شوفاژ باشه که من زمستونا یخ بزنم؟ روی زمین خوابیدن رو فقط گاهی بعدازظهرا امتحان می‌کردم که چون زمین سفته زیاد نخوابم! اما الان چند شبه طبق تئوری «اگه چیزی اذیتت می‌کنه جاتو عوض کن، تو درخت نیستی!» یه تشک قدیمی آوردم کنار شوفاژ انداختم و شب اونجا می‌خوابم. یه کم ناهمواره ولی خب جام گرمه!

۲.۵) نکته‌ی رو اعصاب دیگه، سیم هدستم بود که سمت راست لپ‌تاپ نصب می‌شه و از این‌ور میاد به گوشی سمت چپ. توی این مسیر، سیم از وسط کیبرد رد می‌شه و تو دست و پاس! در همین راستای درخت نبودن، امروز متوجه شدم که خب می‌تونم هدست رو برعکس روی گوشم بذارم :| لزومی نداره اون سمتش که نوشته راست حتما رو گوش راستم باشه :/ خلاصه این مشکلم حل شد :))

۳) صبح داشتم تو کانتکت‌های گوشیم می‌گشتم و بعضیاشون رو پاک می‌کردم. من معمولا همه رو به اسم و فامیل، یا عنوان و فامیل (آقا یا خانم یا دکتر فلانی) سیو می‌کنم. بعضی جاهایی که زیاد پیام میدن مثل بانک رفاه یا اسنپ رو هم ذخیره کرده‌م. حالا بگذریم از افرادی که یادم نمی‌اومد کی‌ان، به یه موارد جالبی برخوردم. مثلا دو تا شماره به اسم‌های Who و Whooo داشتم. اینا شماره‌هایی بودن که یه موقعی زنگ زده بودن و من حواسم نبوده، سیو کرده بودم اگه دوباره زنگ زدن بفهمم همون قبلیان! یا یکی به اسم Holiday داشتم؛ کسی که قرار بود کتاب فیزیک هالیدی (Halliday هست البته!) رو ازم بخره (که وقتی بعد از یه هفته بهش پیام دادم که چی شد؟ تازه گفت که منصرف شده :|). در نهایت دیدم یکی رو به اسم Sleep سیو کردم و هر چی فکر کردم یادم نیومد این یکی قضیه‌ش چیه! ایده‌ای دارین؟ :))

۴) تازگی دو تا شورتکات جدید یاد گرفتم! حتما می‌دونید که ctrl+V متن کپی شده رو پیست می‌کنه. حالا اگه پنجره+V رو بگیرید، لیست چیزهایی که اخیرا کپی کردین (Clipboard) رو میاره که به نظرم به دردبخوره. کلیدهای پنجره+نقطه رو هم اگه بگیرید، لیست اموجی‌ها رو میاره! من اصلا نمی‌دونستم اموجی داره ویندوز، یعنی می‌دونستم وجود دارن ولی همیشه برام سوال بود که از کجا میان D:

کشف پنجره + چیزای دیگه رو هم به عهده‌ی خودتون می‌ذارم :))

‌‌

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

۲۷۱

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.

۱) چالش روزی چند ساعت بدون تکنولوژیم تموم شد. یه یادداشت آخرش اضافه کردم که اگه دوست داشتید همون‌جا بخونین.

۲) [خطر اسپویل جزئی] Tenet رو دیدم امروز (فیلم جدید نولان، که بالاخره کیفیتای خوبش داره میاد). من گاهی حس می‌کنم موقع فیلم دیدن به خودم سختی می‌دم :)) با زیرنویس انگلیسی می‌بینم و اون وسط بعضی کلمه‌ها رو چک می‌کنم (حالا نه هر کلمه‌ای که بلدش نباشم) یا بعضی جاها می‌زنم عقب که بهتر بفهمم چی شد. حالا، برای فیلمی مثل تِنت که روایتش غیر خطی و پر از عقب و جلو رفتن تو زمانه، فکر کنم همین عقب زدنای من هم باعث گیجی بیشترم شدن :))

بدم نمیاد تحلیلایی رو که راجع بهش نوشته شده بخونم یا ویدیویی چیزی ببینم، ولی بیشتر دلم می‌خواد اول خودم کمی درباره‌ش بنویسم که برداشت اولیه‌ی خودم رو داشته باشم بعد برم سراغ اونا.

۳) کپی کردن مطالب وبلاگ قبلیم (تو میهن‌بلاگ) هم به پایان رسید. با خوندن نوشته‌های قدیمیم متوجه شدم که از بعضی جهات خیلی رشد کردم و از بعضی جهات هنوز همون‌طوری‌ام! مثلا درسته که یه رفتارایی از خودم نوشته بودم که الان از یادآوری‌شون تعجب می‌کنم (و خدا رو شکر که دیگه اونطوری نیستم!) ولی یه رفتارها یا حساسیت‌هایی رو سال‌هاست که دارم. یا مشکلی رو که فکر می‌کردم تازگی با یه جمع دوستانه پیدا کردم، فهمیدم از همون موقع فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان کم‌وبیش داشتم! واقعا بعضی از این موارد به نظرم جای فکر دارن.

۴) مطمئن نیستم دلم برای دانشگاه رفتن تنگ شده باشه. از آخرین باری که رفتم بیشتر از یک ماه می‌گذره، و گرچه تو خونه نمی‌تونم خوب کار کنم (جالبه که اینو هفت هشت سال پیش هم تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم!)، این اواخر هر بار که دانشگاه رفتم هم نتونستم خوب کار کنم! براش می‌تونم چند تایی دلیل بشمرم، هم از عوامل درونی و هم بیرونی، که بیاید فعلا واردش نشیم. ولی کلا یه طورایی برام غم‌انگیزه.

۵) اون کتابایی که گفتم به علاوه‌ی چند جلد کتاب دانشگاهی رو گذاشتم تو اپلیکیشن کنسل (Can Sell!) برای فروش. حالا امروز یه بنده‌خدایی زنگ زد به گوشیم و چرت بعدازظهر منو پاره کرد که بگه فیزیک هالیدی رو می‌خواد. قرار شد آدرسشم برام بفرسته و وقتی فرستاد شماره کارت خواست. من تو پیامم به جز نوشتن شماره کارت، ازش فامیلش رو پرسیدم (نگفته بود) و اسم کتاب رو گفتم که مطمئن شم درست فهمیدم. دیگه جواب نداده از اون موقع :| به نظرتون منصرف شده؟ ینی فقط می‌خواست منو از خواب بپرونه؟ :/

۶) قضیه‌ی این ترک بیان چیه دوباره؟ اگه مشکلی هست بگین ما هم در جریان باشیم و تصمیمی بگیریم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹

یک نکته در مورد مرام‌نامه، و کمی حرف دیگر

سلام. ولادت امام رضا رو تبریک میگم به همگی💚

چند تا حرف پراکنده هست تو این پست. لطفا اگه پست چالش مرام‌نامه رو خوندین، قسمت اول این پست رو هم بخونید.

۱) من توی بند دوم پست مرام‌نامه از این نوشته بودم که اگه کسی رو دنبال کنم متقابلا انتظار ندارم دنبال بشم و این‌ها. در این مورد یه کامنت ناشناس برام اومد (خوبه جلوتر اینم گفته بودم کامنت ناشناس نذارین ترجیحا :دی) و خب جوابشونو دادم، اما به نظرم اومد شاید برای کس دیگه‌ای هم این فکر پیش اومده باشه. برا همین گفتم اینجا هم بیارمش. کامنت این بود:

شما همون شخصی هستین که دنبال صدتایی شدن بودین😉 باشه ما اون پست رو یادمون نمیاد

و من این جواب رو براشون نوشتم:

می‌خواستم اتفاقا یه چیزی درباره‌ی این بگم ولی فکر کردم خیلی توضیحش زیاد میشه. ببینید اولا یه چیز صفر و صدی نیست، من ته دلم از اون عدده خوشم میاد! ولی دارم تلاش می‌کنم توجهم به اون چیز مهم‌تر باشه. برا همین گفتم اگه کسی نمی‌خونه مجبور نیست دنبال بکنه.

دوما که اون پست مال یه مدت پیش بود. من وقتی دنبال کننده‌هام دویست نفر شدن هم اعلام کردم؟ ابراز هیجان کردم؟ و در کل آدما تغییر می‌کنن، نمی‌کنن؟ خوب نیست یه چیزو از قدیم یادمون بمونه که تا دیدیم فرصت مناسبه یادآوریش کنیم :)

یه چیزی که می‌خوام اضافه کنم اینه که فکر کنم بیشترمون ناخودآگاه تو هر شبکه‌ی اجتماعی که باشیم، تا یه حدی از زیاد بودن دنبال کننده‌هامون خوشمون میاد، چون اغلب داریم اونجا فعالیت می‌کنیم که دیده بشیم. اما الان بیشتر تاکیدم رو پاراگراف دوم جوابیه که به ایشون دادم؛ اینکه آدم می‌تونه تغییر بکنه... (دلم نمی‌خواد تو کامنتا خیلی در این مورد صحبت کنیم و بحث الکی کش بیاد، مگه اینکه شما هم انتقادی داشته باشین :) )

۲) مائده تو بخشی از پست آخرش نوشته بود:

در ابعاد بزرگ ما اونقدر عناصر بی اهمیتی برای کیهان هستیم که رسیدن و نرسیدنمون به یک نقطه مشخص اصلا معنایی نداره. ولی من حرکت کردنه رو دوست دارم.

اولا که با حرفش موافقم و اگه حرکت کردن یا نکردنم هیچ‌کدوم تو ابعاد کیهانی تاثیری نداشته باشن، بازم ترجیح میدم حرکت کنم چون خودم که حسش می‌کنم.

اما یه چیز دیگه (و احتمالا متفاوت با منظور نویسنده) هم با خوندن این جملات به ذهنم رسید. فرض کنید از بالا به یه نقشه نگاه کنیم که یه سری مسیر به مقاصد مختلف توش مشخصه و اینم نشون میده که عبور از چه مسیرهایی بیشتر بوده. مثلا فرض کنین نقشه‌ی راه‌های زمینی و هوایی ایران رو داریم نگاه می‌کنیم و تو روز ولادت امام رضا می‌بینیم مسیرهای منتهی به مشهد از همه شلوغ‌ترن :) خب یکی که ندونه و از بالا نگاه کنه، میگه لابد یه خبری هست همه دارن اون‌وری می‌رن. می‌خوام بگم شاید اگه یه هدف بزرگ و یکتایی وجود داشته باشه که یه روز آدما بفهمن باید برای رسیدن به اون حرکت کنن، این تو ابعاد کیهانی هم دیده بشه و اهمیت پیدا کنه. و مطمئنا منظورم یه هدف جغرافیایی نیست :)

۳) شما چقدر به نشانه‌ها اعتقاد دارین؟ دیروز رفته بودم شهر کتاب و چیزی که می‌خواستم رو پیدا نکرده بودم و همین‌جوری داشتم می‌گشتم که یه دفعه یکی از کارمندا به بقیه گفت سیروس گرجستانی فوت کرد! یه لحظه این جمله از ذهنم رد شد که امروز از اینجا خرید کردن شگون نداره! حالا من در این حد به مفاهیمی مثل شگون اعتقاد ندارم و اون موقع هم که دیگه قصد خرید نداشتم اصلا. اما مثلا فرض کنین یه روز قراره یه کار مهم انجام بدین یا یه موضوع مهمی پیش بیاد، بعد همون اول روز تا میاین چراغ رو روشن کنین لامپ می‌سوزه یا یکی دو تا اتفاق این شکلی میفته! این چیزا باعث می‌شه فکر کنید امروز روز من نیست؟ یا اگه نسبت به انجام اون کارتون شک داشته باشید ممکنه این اتفاقات رو این‌طور تعبیر کنین که اون کارو نباید انجام بدم؟

‌‌

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹

۲۳۶

سلام :)

۱) پریشب داشتم آسمون رو نگاه می‌کردم و متوجه شدم اون دو تا نقطه‌ی ستاره مانندی که چند شب پیش تشخیص داده بودم مشتری و زحل‌ان همچنان اونجان. البته فاصله‌شون از جای اون شب و همینطور از همدیگه بیشتر شده بود و طبیعتا ماه هم دیگه بین‌شون نبود، ولی تعجب کردم که هنوز می‌شه دیدشون. نمی‌دونم چرا تصور می‌کردم باید دیگه رفته باشن :)) بعد اون اپ رو باز کردم دیدم مشتری رو کلا یه جای دیگه نشون میده :/ فکر کنم باید دنبال روش‌های معتبرتری برای پیدا کردن موقعیت سیاره‌ها بگردم!

+ راستی برای اونایی که علاقه دارن، اینجا نوشته که امشب (بامداد ۲۴ خرداد) مریخ نزدیک ماه دیده می‌شه. حالا نمی‌دونم اینو با چشم غیرمسلح بشه دید یا نه.

۲) اصولا تقلب عضو جدانشدنی امتحاناس! ولی این مجازی شدن امتحانا به شدت زیادش کرده. یه دونه از این کانال‌ها که ملت توش پروژه می‌ذارن دنبال می‌کنم، این مدت پر از درخواستایی شده از این قبیل که فلان ساعت از فلان مبحث امتحان آنلاین دارم یکی رو می‌خوام جام امتحان بده :| بابا یه ذره وجدان آخه :/ می‌دونم الان بعضیاتون ممکنه بگین طبیعیه ولی خب به نظرم درست نیست. البته که امتحان‌گیرنده‌ها هم حواسشون هست و یه حرکتایی زدن که مثلا همکلاسی من ترجیح میده پاشه بیاد تهران ولی مجازی امتحان نده :))

۳) قضایای این روزای آمریکا منو یاد آهنگ Trouble in Town از Coldplay انداخت. (تو پست معرفی آلبوم‌شون هم در حد یه جمله بهش اشاره کرده بودم.) حالا نمی‌خوام بشینم تحلیل و موضع‌گیری کنم! صرفا یادش افتادم. موزیک ویدیوی جالبی هم براش ساخته شده، که رسما داره به قلعه‌ی حیوانات جورج ارول ارجاع میده! (خود آهنگ رو از اینجا می‌تونین دانلود کنین.)

۴) یه تجربه‌ی رویای شفاف هم بنویسم از چند وقت پیش. این مدت و مخصوصا چند هفته‌ای وسطای قرنطینه، خواب‌های تکراری و اعصاب‌خردکن زیادی می‌دیدم که اکثرشون تو خونه‌های بابابزرگ مامان‌بزرگ‌هام، دانشگاه یا حتی مدرسه و باشگاه اتفاق میفتادن، و جمع‌های مشابهی از فامیل و دوستا توشون تکرار می‌شد و همه چی قاطی بود. مثلا چند بار خواب دیدم با دوستا و همکلاسیام تو خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. (که کاملا برام مشخص بود از چه درگیری‌های ذهنی‌ای اومدن.) یا یه بار خواب دیدم با دوستام رفتیم پیک‌نیک، و رو پل عابر پیاده بساط پهن کردیم :| از این جور چیزا. اینه که این وسط یه بار که خوابم تبدیل به لوسید دریم شد، کلی هیجان‌زده شدم :))

از اینجا شروع شد که رفته بودم آزمایشگاه (دانشگاه) و دیدم بچه‌ها چینش میزها رو عوض کرده‌ن. از جای جدیدم راضی نبودم و ناراحت بودم هیچ‌کس بهم چیزی نمی‌گه. از خودم پرسیدم به نظرت می‌تونم میزو برگردونم سر جاش؟! نمی‌دونم چطور به دنبالش گفتم بذار یه reality check بکنم و متوجه شدم که دارم خواب می‌بینم، و باز نمی‌دونم ربطش چی بود ولی نتیجه گرفتم که پس می‌تونم میز رو جابه‌جا کنم! تو این لحظه احتمالا از هیجان این کشف، خوابم شروع کرد به محو شدن، ولی موفق شدم سریع میزو ببرم جای اولش. بعد خوشحال از این موفقیت، تا اومدم بشینم پخش زمین شدم =)) چون که صندلی رو یادم رفته بود بیارم D:

شاید خیلی خاص نبود، ولی هم تنوعی بود، هم اینکه نسبت به دفعه‌های قبل که متوجه می‌شدم دارم خواب می‌بینم ولی هیچ کاری نداشتم که بکنم، پیشرفت محسوب می‌شد :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

حافظه هم چیز عجیبیه‌ها

سلام

شعر «در امواج سند*» رو یادتونه؟ با این بیت شروع می‌شد:

به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید نهان می‌گشت پشت کوهساران

فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

احتمالا ترکیبی از تاثیر قسمت آخر فصل دوم وست‌ورلد** و شباهت وزن بیتی که بعدش تو عنوان یکی از پست‌ها دیدم به وزن این شعر، یه سیناپسی رو تو مغزم تحریک کرد که دیشب بعد از مدت‌ها یادش افتادم! جزو اون شعرای کتابای ادبیات بود که خاص بود برام؛ ترکیبی از حماسه و اندوه. احتمالا به خاطر توضیحای اضافه‌ی دبیر ادبیات اون سال هم بوده که تاثیر بیشتری روم گذاشته بوده. حیف که یادم نمیاد چه سالی تو کتابامون بود و معلمه کدوم بود! خلاصه که بیشترْ آهنگ شعره تو ذهنم مونده بود و ممنونم از موتور قدرتمند جستجوی گوگل که با همون چند کلمه‌ای که به زور یادم اومد و تازه یکی‌شم اشتباه بود تونست شعرو برام پیدا کنه!

می‌دونین، تازگی یاد گرفتم که حافظه چیزی نیست جز یک سری اتصالات نورونی. وقتی هم مغز ببینه یه مسیر سیناپسی به دردش نمی‌خوره تقویتش نمی‌کنه. این یکی احتمالا به شکل ضعیف‌شده‌ای باقی مونده بود و یه دفه بعد از چند سال trigger شد. انگار مغزم روش فوت کرده باشه و گرد و خاکش رو زده باشه کنار***. هرچند وقتی فکر می‌کنم نه وزن اون بیت واقعا وزن این شعر بود، نه وست‌ورلد شباهت خاصی به داستان اون شعر داره. البته که... ولش کن اسپویل نکنیم :))

* فک کنم لینکی که دادم فیلتره :دی به خاطر توضیحای اولش و فایل صوتیش اونو گذاشتم. وگرنه اگه سرچ کنید متن کاملش خیلی هست.

** حقیقتا این سریال مرزهای روایت غیرخطی رو فرسنگ‌ها جابه‌جا کرد.

*** یاد اون قسمت Inside Out افتادم که یه آهنگ قدیمیِ رو اعصاب یهو تو مغزش پلی می‌شد :))

+ بعد از شیش سال که این میز تحریر جمع و جور رو دارم، دیروز چینش وسایل روش رو عوض کردم. برا خودم هم عجیبه که این همه سال اصرار داشتم یه گوشه‌ی خاصش خالی باشه برای لپ‌تاپم و وسایلم رو سمتی چیده بودم که فضای حرکت دستم رو کم می‌کرد. البته الان هم کاملا بهینه نیست، ولی بدم نشد. حتی یه گوشه برای گذاشتن چند تا کتابی که می‌خوام دم دستم باشن جا باز شد. نتیجه‌ی اخلاقی این که تنوع چیز خوبیه.

++ تو این قرنطینه که هر روز حداقل یکی از فالورام پیدا می‌شه که نون یا شیرینی یا غذای جدیدی درست کرده باشه -و تازه مراحل پختش رو هم برا گُلای توی خونه استوری می‌کنه- و مخصوصا این دو هفته که مامانم نبوده، من اتفاقا پی برده‌م که آشپزی کار مورد علاقه‌م نیست. حداقل به این شکل که بخوام هررر روز یه چیزی درست کنم، وگرنه بعضا انجام دادنش رو دوست دارم. مثلا اون روز برای اولین بار خورشت قیمه درست کردم (!) و با اینکه ایده‌آل نشد ولی راضی بودم از خودم. یا اون دفعه اوایل قرنطینه که از رو یکی از همون دستورهای دوستان شیرینی پختیم. ولی وقتی تبدیل بشه به یه کار هر روزه از انجامش لذت نمی‌برم.

+++ قاطی کاغذام یه بروشور پیدا کردم که ۴ سال پیش تو یه کنفرانس از یکی گرفته بودم. اسمشو که دیدم فهمیدم این یکیه که چند ماهه همه‌ش می‌بینمش تو دانشگاه :)) یا حداقل اون وقتی که می‌رفتیم دانشگاه می‌دیدمش! خلاصه که دنیا چه کوچیکه :/

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

۲۱۹

۰) سلام. نصفه شبتون بخیر. - من رو هکسره خیلی حساسم ولی هیچ‌وقت نفهمیدم نصفه شب درسته یا نصف شب. همین الان به نظرم رسید از اونجایی که می‌گیم نیمه شب پس همون نصفه شب باید درست باشه! - اعیاد ماه شعبان هم مبارک‌تون باشه.

۱) یه کم پیش داشتم یه تیکه‌هایی از اینترستلار رو می‌دیدم، از طریق پخش زنده‌ی سایت شبکه نمایش (چون همه خوابن و نمی‌تونم تلویزیون روشن کنم). در واقع یهو فهمیدم داره پخش می‌شه و از وسطش رسیدم، یه کم دیدم و بستم. فکر کردم از اولش باید ببینم. من این فیلمو اولین بار ۱۱ فروردین ۹۴ دیدم - از یادداشتی که قبلا یه جا درباره‌ش نوشته بودم فهمیدم! - و تو این ۵ سال (وااااای) هی می‌خواستم دوباره ببینمش ولی چون نزدیک ۳ ساعته بی‌خیال می‌شدم :)) الان حس می‌کنم وقتشه، ینی فردا، دقیقا بعد ۵ سال. حالا یا از تی‌وی، یا نماوا، یا همون فایل اصلیش.

این برنامه‌ی شبکه نمایش هم جالبه واقعا. امروز ساعت ۱ صبح یه دور فیلمو پخش کرده. فردا ۴ و نیم صبح باز نشونش میده، و یه بار دیگه هم فردا ساعت ۳ بعد از ظهر. لطف کردن این سری آخرو یه ساعت مناسب گذاشتن :/

راستی اگه اینسپشن و اینترستلار رو دیدین، این ویدیو رم ببینید میکس جالبی است.

و راستی، شبکه ۴ هم امشب دانکرک رو نشون می‌ده انگار.

۲) روز اول عید وسط تبریک گفتن‌ها تو گروه دوستام، از لابه‌لای حرفا یه خبری رو در مورد یکی‌شون بعد از چند ماه که همه می‌دونستن متوجه شدم (حالا یه بار باشون بیرون نرفتم‌ها :/ ). فرداش هم یکی از بچه‌ها یه اسکرین شات بامزه گذاشت از ویدیو کال خودش و سه نفر دیگه. و از من و یکی دیگه عذرخواهی کرد که تلاش کرده بامون تماس بگیره ولی نشده.

قبل از ادامه یه فلش‌بک بزنم؛ یکی دو سال پیش یه خبر کم اهمیت‌تر در مورد یکی از بچه‌های همین گروه فهمیدم و شوخی و جدی یه تیکه‌ای انداختم، ناراحت شده بودم چون فکر کرده بودم همه می‌دونستن جز من :)) بحث به جایی کشید که یه نفر دیگه یه حرف ناراحت‌کننده بهم زد که دیگه ربطی به اصل مسئله‌ی اون دوست یا حتی شلوغ کاری من نداشت.

حالا، این سری خوشحال شدم از اینکه می‌دیدم نه تنها الکی ابراز ناراحتی نکردم، بلکه واقعا هم ناراحتی خاصی حس نمی‌کردم. فکر کردم که خب آره، دلم می‌خواست زودتر می‌فهمیدم، ولی این انتخاب خودم بوده که این مدت یه کم فاصله بگیرم و نتیجه‌شم این میشه که کمتر خبر داشته باشم از دوستام.

از طرفی من آدمی‌ام که اگه بپرسم چه خبر و طرف بگه سلامتی، حتی اگه حس کنم خبری هم هست، گیر نمی‌دم تا خودش اگه خواست بهم بگه. برا همین یه سری چیزا رو آخرین نفر می‌فهمم چون خواستم طرفو با سوال پرسیدنام اذیت نکنم :))

ولی این دو تا موضوع پشت سر هم، و یه سری مسائل جزئی که این چند وقت پیش اومده، باعث شد فکر کنم که انگار فاصله گرفتنه جدی نتیجه داده. و این یه کم غمگینه با اینکه خودم خواستمش.

۳) چند روزی هست برگشتیم تهران. یه کم اوضاع اون‌طرف خوب نبود. یه سری اتفاقا نمی‌دونم امتحان الهیه، یا مثلا چشم زخمه! یا اصلا روند عادی زندگیه و برا همه پیش میاد کم و بیش، نمی‌خوام هم ناشکری کنم چون می‌تونست خیلی بدتر باشه، ولی دیدن ناراحتی و خستگی خونواده‌م تو این سال‌ها، حس می‌کنم تاثیرای بیشتری از یه ناراحتی صرفِ اون موقعیتا گذاشته روم. مثل نگرانی و دلشوره‌های بیش از حدم.

و عجیبه برام، من که راحت راجع به ناراحتیام با دوستام حرف می‌زنم، راجع به این مسائل هیچ‌وقت ننشستم کامل با یکی‌شون حرف بزنم. می‌خواستم ولی نشده. نهایتش گفتم براشون دعا کنین با یه توضیح کوتاه از وقایع، و نه فکرهام.

الانم فقط دلم خواست در همین حد بنویسم اینجا. دیگه ۴ صبحه، ببخشید این ذهن نامرتب رو :))

+ یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کروبنا بحق اخیک الحسین (ع) ❤

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹

۲۱۲

سلام

۱) بعد از دو سال عینکمو عوض کردم (از اردیبهشت می‌دونستم نمره چشمم زیاد شده)! عینک قبلیم رو بنا به دلایلی خیلی دوست نداشتم، ولی مدلش همونی بود که سال‌ها می‌زدم: مستطیل و نیم فریم. این سریِ آخر نشده بود عدسی رو فشرده بزنن و چون نمره چشمم بالاس اگه یکی دقت می‌کرد ضخامت عدسی به چشم میومد. ولی دیگه عادت کرده بودم و برام مهم نبود. حالا این سری که رفتم عینک بگیرم با اینکه قرار بود عدسی فشرده باشه، تحت تاثیر حرفای فروشنده رفتم سمت قاب‌های کائوچویی، که چون قاب‌شون به نسبت ضخیم‌تره، ضخامت عدسی توشون معلوم نمی‌شه. و نمی‌دونم چرا اون مدل قاب‌هایی که همیشه استفاده می‌کردم رو اصلا امتحان هم نکردم (هی نگاه می‌کردم هی می‌گفتم ولشون کن :/). تهش یه عینک تقریبا گرد گرفتم با قاب کائوچویی. یعنی کاااملا استایلو عوض کردم :)) این برا منی که معمولا تو هر چیزِ ظاهری یه استایل دارم و تغییر ناگهانی ایجاد نمی‌کنم خیلی حرکت عجیبی بود! منظورم عادت کردن خودم و بقیه بهشه. حالا فعلا که چشمم هم هنوز بهش عادت نکرده و پای لپ تاپ اذیت می‌کنه. برادرم هم هر سری منو می‌بینه می‌خنده :دی ولی عادی میشه دیگه، نه؟

۲) حالا درسته حدس می‌زدم درصدم تو اون آزمون زبان برای دعوت به مصاحبه کافی نبوده باشه، مخصوصا که گفته بودن تا فلان موقع ایمیل می‌زنیم و برا من ایمیلی نیومده بود، ولی حس مسخره‌ای بود که قبول نشدنم رو از یکی از پسرا به این شکل بشنوم که بگه شما چرا اسمت تو لیست نبود؟ و بعدشم بگه خب باید ریسک می‌کردی و بیشتر می‌زدی. قبول دارم آدم ریسک‌پذیری نیستم ولی تو این موقعیت به نظرم منطقی بود کارم، چون امتحانش نمره منفی داشت و منم اصولا خوش شانس نیستم. اگه با ریسک کردن درصدم پایین‌تر می‌شد الان خیلی بیشتر حسرت می‌خوردم.

ولی اونم آزمون زبان نبود انصافا. بیشتر یه آزمون هوش غیر استاندارد بود به زبان انگلیسی! (اینو نگم چی بگم؟ :دی)

۳) بیشتر از یه هفته‌س وسایل باشگاهو گذاشتم دانشگاه ولی هی نمیرم که ثبت نام کنم. می‌خواستم تنظیم کنم که اگه نمی‌خوام برم دانشگاه روزای فرد نرم، که روزای زوج باشم و برم باشگاه، ولی کاملا برعکس شده! علاوه بر اینکه این ترم یه کلاس بیشتر ندارم (فقط یه روز در هفته) و هنوز نتونستم برنامه‌ریزی دقیقی بکنم برا پیش بردن کارای تزم، یه جریاناتی همزمان پیش اومده و از چند نفر دل خوشی ندارم و حوصله ندارم هر روز تو دانشگاه ببینم‌شون. بعد تا دیروز تو خونه بهم می‌گفتن تو میری دانشگاه چی کار می‌کنی دقیقا؟ حالا میگن چرا نمی‌ری؟ :))‌

۴) یه فایل ورد دارم توش یه سری چیزایی که می‌خوام پست بذارم یا حتی می‌دونم که نمی‌ذارم رو می‌نویسم. تهش پیش‌نویس یه پسته از هزار سال پیش که هی یادم رفته کاملش کنم. الان می‌خوام یه اشاره‌ی کوچیک بهش بکنم بلکه باز برم سراغش؛ با دیدن عکس زیر چی براتون تداعی می‌شه؟

‌‌

‌۵) یه دوست صمیمی دارم (بهش بگیم دوست هفت‌ساله چون اخیرا هر دو به شوخی اینو یادآوری می‌کنیم که یه کم دیگه همدیگه رو تحمل کنیم میشه هفت سال که با هم دوستیم!)، تو این سال‌ها دو سه بار پیش اومده شنیدم حرفی پشت سرش زده شده و من دفاع کردم ازش. حالا نه که حرف بدی باشه ولی چیزی بوده که اولا حس می‌کردم اگه واقعیت داشت به منی که دوست صمیمی‌شم می‌گفته یا حداقل اشاره‌ای چیزی می‌دیدم ازش، دوما با توجه به شناختم اصلا به نظرم منطقی نمی‌اومد اون حرف درباره‌ش درست باشه. جالبه بگم در مورد هر کدوم از اون حرفا بعد از یه مدت نه تنها معلوم شد درست می‌گفتن، بلکه خودش تو روی من گفت که آره اینطوری بوده!

دوباره یکی دو هفته پیش یکی از اینا پیش اومد، وسط حرفاش یه چیزی درباره‌ی خودش گفت که من دیدم عه این از همون چیزا بود که هر کی می‌گفت من تکذیبش می‌کردم :/

۶) هر روز دارم بیشتر به این ایمان پیدا می‌کنم که یکی از اهداف خلقت اینه که به همدیگه کمک کنیم. هر بار که حتی موقعیت کوچیکی پیش میاد که بتونم این کارو انجام بدم، حتی در حد آدرس دادن به کسی یا تذکر به یه غریبه که وسیله‌ای از دستش افتاده زمین و متوجه نشده، واقعا حس خوب می‌گیرم و خدا رو شکر می‌کنم. فقط مشکل اینجاس خیلی طلبکارانه منتظرم بهم برگرده :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

باز کنین و هر وقت حوصله‌تون سر رفت بیاین یه موردشو بخونین :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب