سلام، نماز روزههاتون قبول باشه :)
۰) این روزا چقدر حوصلهی نوشتن دارین؟ چالشی باشه شرکت میکنین؟
۱) فراموشی. همونطور که اگه پستهای قبلی رو خونده باشید میدونید، با سرعت کندی دارم سالنامهی پارسال رو مرور میکنم و یه چیزایی هم ازش اینجا مینویسم. تو تابستون یه روز (تاریخ دقیقش رو مخصوصا نمیگم) نوشته بودم: «آیا قراره کل روز یه مشت پست و استوری حاوی خشم و غالبا منفعلانه رو ببینی، و آخر روز ببینی اعصابت خورده و حتی کاری در راستای وظیفه خودت، در جایگاه خودت، هم انجام ندادی؟!»
این رو که خوندم برام سوال شد اون روز مگه چه خبر بوده؟ مناسبت اون روز چیزی بهم نمیرسوند. حدس زدم لابد دوباره یه خبری پخش شده بوده و آدما بهش واکنش نشون داده بودن. نمیدونم این خوبه که یادم نمیاومد یا نه. یعنی نمیدونم از اون جنس جریانهایی بوده که اهمیتی نداشتن و همون بهتر که یادم نمیاد، یا از اون مواردی بوده که اتفاقا نباید فراموش کنیم.
۲) نهادینه شدن. یه مرحله از رشد و بلوغ، جاییه که متوجه میشی والدینت مقدس و بیعیب نیستن. ضعف و عیبهاشون در کنار خوبیهاشون به چشمت میاد و باید بپذیری که اونا هم انسانن با همهی ویژگیهای مثبت و منفی. اما مرحلهی بعدی سختتره؛ جایی که متوجه میشی همون ویژگیهایی که اینهمه رو اعصابتن، در خودتم وجود دارن! معلوم هم نیست این اخلاقها به ارث رسیدن یا نتیجهی اثر گرفتن از سالها زندگی با اونهاس (چه باحال؛ ارث و اثر :دی). ولی نکته اینجاس که میفهمی نه تنها اون ویژگیها رو داری، بلکه تغییرشون خیلی هم سخته.
حالا الزاما ویژگیهای منفی اخلاقی هم نیستن که بگین نه ما تغییرش میدیم! گاهی یه سری رفتارهای ریزی وجود داره که شاید یه بار یه جا رفته رو اعصابت بعد متوجه میشی خودتم اون رفتارو داری و تا حالا دقت نکرده بودی. دقیقا مصداق اینه که میگن وقتی چیزی در کسی اذیتت میکنه احتمالا در وجود خودتم هست که به چشمت اومده.
۳) صدا. ما تو خونه عادت داریم هر وقت پای تلویزیون نیستیم یا کلا خاموشش کنیم یا حداقل صداشو ببندیم. کلا سر و صدای اضافه رو مخ همهس :)) خاله و داییم همیشه با ما این شوخی رو داشتهن که چه سریع تلویزیون رو میذاریم رو حالت بیصدا. عید که رفته بودیم خونهی مامانبزرگ بابابزرگم که الان میشه گفت فقط داییم اونجا زندگی میکنه، این موضوع بیشتر از همیشه به چشمم اومد. یه بار من تلویزیون رو میوت کردم و داییم گفت قطعش نکن عادت دارم صدای تلویزیون بلند باشه. پیش خودم فکر کردم درسته این موضوع سابقهی طولانی داره ولی بهتره دیگه گیر ندم، چون شاید وقتی یه نفر تو یه خونهی بزرگ تنهاس نیاز داره به اینکه یه صدایی وجود داشته باشه.
۴) پول. توی عید داییم بهمون عیدی اسکناس نو داد و کمی بعدش داشت میگفت دیگه اسکناس ندارم به بچههای اونطرف (خونوادهی زنداییم) عیدی بدم. گفتیم خب مثلا کارت به کارت کن یا کارت هدیه بگیر. گفت نه اونا بچهن دوست دارن اسکناس نو بگیرن. پیشنهاد دادم اسکناسهای ما رو پس بگیره که بده به اونا و به جاش برای ما کارت به کارت کنه! که پذیرفته نشد و گذشت و نمیدونم آخرش چه کار کرد. ولی فکر کردم چه جالب که با اینکه دیگه خیلی پول نقد استفاده نمیکنیم، هنوز اون حس اسکناس نوی عیدی برای بچههای کوچیک وجود داره.
بعد یاد یه توییتی افتادم که چند وقت پیش دیدم. چنین چیزی بود: «دیگه کمتر کسی پول نقد استفاده میکنه. سرمایههامون تبدیل شدن به یه سری عدد تو گوشیهامون که کم و زیاد میشن؛ انگار امتیازهای یه بازیه!» حقیقتا درک جدیدی از بازی بودن دنیا و مالش برام به همراه داشت.
همینا فعلا :)