سلام. با یه پست طولانی معرفی کتاب در خدمت‌تونم =))

اگه قبلا از ایتالو کالوینو کتابی خونده باشید حتما با خلاقیت و تخیل عجیب و غریبش آشنایید. توی کتاب کمدی‌های کیهانی (Cosmicomics) این تخیل با موضوع‌های علمی گره خورده و به نظر من که نتیجه‌ش جذاب شده! از طرف دیگه این کتاب موقعی نوشته شده که کالوینو به مکتب ادبی اولیپو پیوسته بوده. اولیپو مخفف عبارتی به زبان فرانسویه که معنیش می‌شه «ادبیات بالقوه» و اون‌طور که فهمیدم، نویسنده‌های این سبک قصد دارن قابلیت‌های زبان رو نشون بدن. در اولیپو خود کلمات مهم هستن و نویسنده‌ها به جای استفاده از استعاره‌ها و... نوعی بازی با کلمات، کدگذاری و ترکیبی از ادبیات و ریاضی رو وارد متن‌شون می‌کنن. البته از اونجایی که طبیعتا بازی با کلمات و موارد مشابه تا حد زیادی توی ترجمه از بین می‌رن، شاید بهتر باشه فعلا روی همون وجه علمی تخیلی بودن کتاب تکیه کنیم. :)

کمدی‌های کیهانی شامل ۱۲ داستانه که هر کدوم با یه پاراگراف کوتاه از یه واقعیت یا نظریه‌ی علمی شروع می‌شن که داستان قراره حول اون بگرده. شخصیت‌های کتاب معلوم نیست چه نوع موجوداتی‌ان اما به نظر میاد که همیشه وجود داشتن! به هر حال اگر انسان هم نباشن، ویژگی‌های رفتاری انسان‌ها رو دارن؛ مثل حس رقابت، عشق، حسادت، قضاوت دیگران و... . اسم‌های عجیب و اغلب غیر قابل تلفظی هم دارن؛ شخصیت اصلی اسمش Qfwfq هست و هر بار از یکی از مراحل شکل‌گیری عالمْ داستانی برای گفتن داره. داستان‌هایی که توشون علم و فلسفه و ماجراهای عشقی با چاشنی تخیل و طنز ترکیب شدن.

داستان‌های کتاب به نظر ترتیب خاصی ندارن ولی از یه جا به فکرم رسید شاید بشه از لحاظ زمانی تا حدی مرتب‌شون کرد و به این شکل خلاصه‌ای نوشت که یه فضای کلی از هر داستان رو بیان کنه و در مقیاس بزرگتر نشون بده کالوینو تو این کتاب در مورد پیدایش جهان و تکامل موجودات چه ایده‌هایی داشته.

پس اگه بخوایم از اولِ اول شروع کنیم، باید بریم سراغ داستان همه چیز در یک نقطه. زمانی قبل از انفجار بزرگ، که همه چیز و همه کس تو یک نقطه متمرکز بودن، اما در عین حال هویت‌های مستقل خودشون رو داشتن. یعنی توی اون نقطه Qfwfq و دیگرانی بودن که در انتظار انفجار بزرگ، زندگی خودشون رو می‌کردن!

در حقیقت، حتی آن‌قدر جا نبود تا به هم بچسبیم. هر نقطه‌ی هر کدام از ما با همان نقطه‌ی دیگری، در یک نقطه‌ی واحد که همگی در آن زندگی می‌کردیم منطبق بود. به‌طور کلی از چیزی ناراحت نبودیم مگر اخلاق‌ها، چون اینکه شخص منفوری مثل آقای PbertPberd مرتب توی دست و پای آدم باشد ناگوارترین چیز عالم است. چند نفر بودیم؟ خوب! من هیچ‌وقت حتی به‌طور نسبی هم نفهمیدم. برای اینکه تعدادمان را بشمریم، می‌بایست لااقل یک‌کم از هم فاصله می‌گرفتیم، درحالی‌که همه در یک نقطه جمع بودیم.

بعد از انفجار بزرگ و قبل از به وجود اومدن هر چیز دیگه، Qfwfq و یه ریش سفیدی بودن که چون هیچ کار دیگه‌ای نداشتن، با هم شرط‌بندی می‌کردن. (داستانِ سر چی شرط ببندیم؟) البته هنوز نه چیزی بوده که سرش شرط ببندن و نه به جز e و pi عددی وجود داشته که حساب‌شون رو نگه دارن. بنابراین شرط‌بندی‌ها از موضوعای ساده‌ای مثل احتمال تشکیل یک اتم یا ستاره شروع می‌شد. Qfwfq کم‌کم می‌تونست با محاسباتش وقایع جزئی‌تر آینده‌های دور رو پیش‌بینی کنه. ولی با گذر زمان معلوم می‌شد خیلی جاها رو اشتباه کرده. این شاید به اختیار انسان اشاره داره و اینکه همه چی قرار نیست از منطق پیروی کنه!

داستان بازی بی‌پایان هم تو زمان بچگی Qfwfq می‌گذره، وقتی اتم‌های هیدروژن کم‌کم دارن به وجود میان و اون و بچه‌ی دیگه‌ای با این اتم‌ها یه جور تیله‌بازی بازی می‌کنن. بعد یه بار پیشنهاد یه بازی جدید می‌دن: به پرواز درآوردن کهکشان‌ها! پس هر کدوم با اتم‌های هیدروژنی که جمع کردن کهکشان می‌سازن و با کهکشان‌هاشون به پرواز درمیان و همدیگه رو دنبال می‌کنن :))

پس به مرور کهکشان‌ها دارن به وجود میان، ولی هنوز همه چیز شکل نگرفته. تو داستان شکل فضا، Qfwfq و دو نفر دیگه رو توی فضا می‌بینیم که در حال سقوطی بی‌انتها در مسیرهای به نظر مجزایی هستن. Qfwfq که تو فکر همگرا شدن یا نشدن این مسیرهاست، در آخر تصور می‌کنه که شاید دارن روی خط‌خطی‌های طراح عالم حرکت می‌کنن؛ روی منحنی‌های فضا.

در داستان علامتی در فضا، Qfwfq می‌خواد علامتی بذاره تا ببینه یک دور چرخش کهکشان راه شیری چقدر طول می‌کشه. هنوز چیزی برای علامت‌گذاری یا چشمی برای دیدنش وجود نداره، ولی به شکلی یه علامت قابل تشخیص می‌ذاره. بعد از ماجراهایی، هم خودش و هم دیگران این علامت‌گذاری‌ها رو ادامه می‌دن و تمام فضا به مرور پر از علامت‌هایی می‌شه که فضایی که ما الان می‌شناسیم رو شکل دادن.

حالا دیگر هیچ‌کدام از علایم من در فضا باقی نمانده بودند. می‌توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می‌دانستم که علایم برای داوری در مورد کسی که آنها را می‌کشد هم به درد می‌خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها فرصت تغییر دارند و شیوه‌ی نگاه کردن به آنچه اول می‌آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می‌آید؛ در مجموع می‌ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی‌نقص می‌رسد، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره‌ی نفرت انگیزی از من ارائه دهد.

Qfwfq در داستان سال‌های نوری ساکن یک کهکشانه، و یه بار که داره با تلسکوپ به آسمون نگاه می‌کنه می‌بینه از یه کهکشان دیگه یه نوشته بهش نشون داد شده: دیدمت! می‌فهمه وقتی در حال انجام یه کار اشتباه بوده دیده شده و در ادامه ذهنش درگیر این می‌شه که چه جوابی به اون شخص و ساکنین کهکشان‌های دیگه‌ای که موضوع رو فهمیده‌ن بده. یا چطور توجه همه‌ی اونایی رو که می‌تونن ببیننش جلب کنه که وقتی کار خوبی می‌کنه نگاه‌ها بهش باشه، و مسائلی از این قبیل که برای ما هم خیلی پیش میاد. :) (یه پست قبلا درباره‌ی این داستان نوشته بودم.)

کم‌کم داریم می‌رسیم به زمان پیدایش خورشید و سیارات منظومه‌ی شمسی. تو داستان پیدایی روز، Qfwfq و خانواده‌ش که در یک سحابی و در تاریکی مطلق زندگی می‌کنن، یه روز (!) متوجه می‌شن زیر پا و اطرافشون داره سفت می‌شه و سعی می‌کنن خودشون رو به سطح بیارن. این جامد شدن ادامه پیدا می‌کنه تا اینکه در نهایت می‌بینن از یه طرف خورشید به وجود اومده و از طرف دیگه چیزی که روش هستن داره از مرکز شکل کره‌ای رو به خودش می‌گیره.

تا مدت زیادی هنوز آب یا جَو روی این سیاره‌ی زمین وجود نداره و تنها اتفاقی که میفته زلزله‌ها هستن. روایت این زمان رو توی داستان بدون رنگ‌ها می‌خونیم. وقتی که همه چیز از سنگ و خاکستریه، چون جوی وجود نداره که نور با عبور ازش بشکنه و نور مرئی به چشم برسه. هرچند تغییراتی در شرف وقوعه! تو همچین موقعیتی Qfwfq با Ayl آشنا شده، اما برخلاف خودش که چشم انتظار تغییره، Ayl همین جهان خاکستری و ساکت رو ترجیح میده و نمی‌تونه با رنگی شدن جهان کنار بیاد. (این یکی از قشنگ‌ترین داستان‌های کتاب بود از نظرم!)

[منبع عکس]

می‌رسیم به پنجاه میلیون سال قبل و پیدایش موجوداتی که برامون آشناترن! تو داستان مارپیچ، Qfwfq یک نرم‌تنه که نه مغز داره، نه چشم، دهان یا هیچ عضو دیگه‌ای، ولی می‌تونه با تک‌تک سلول‌هاش فکر یا حس کنه. از دنیای اطرافش فقط صخره‌ای که بهش چسبیده رو می‌شناسه و دریایی که امواجش بهش برخورد می‌کنن. فقط از ارتعاشات این امواجه که می‌تونه دنیا رو بشناسه و از همین طریق از یکی خوشش میاد! پس شروع می‌کنه به ساختن یه صدف به دور خودش تا بتونه ارتعاشات متفاوتی برای اون بفرسته، غافل از اینکه نرم‌تن‌های دیگه هم شروع به ساخت صدف (و تکامل) کردن. در واقع Qfwfq می‌خواد برای خودش ساختاری درست کنه که وقتی اون موجود دارای چشم شد، بتونه تصویری از خودش در مغز اون تشکیل بده. انگار که یک جایی از تکاملْ موجودات با ایجاد تصویری برای دریافت، باعث شدن چشم‌ها که ابزار دیدنِ اون تصویرن به وجود بیان!

در داستان دایی آبزی، Qfwfq این بار از خانواده‌ی یک گونه از ماهی‌های شش‌داری هست که مدتیه کشف کرده‌ن می‌تونن از باله‌هاشون روی خشکی به عنوان دست و پا استفاده کنن. البته یک دایی بزرگ در این خونواده هست که حاضر نیست به خشکی بیاد و همچنان زندگی دریایی رو برتر می‌دونه. از طرفی نامزد Qfwfq از خانواده‌ای هست که زودتر به خشکی اومدن و سریع‌تر و تکامل‌یافته‌تر هستن. با آشنایی دایی و نامزد Qfwfq اتفاقات جالبی پیش میاد :)

به نظر دایی بزرگ زمین‌های بیرون آمده از آب پدیده‌هایی محدود بودند و همان‌طور که ظاهر شده بودند می‌بایست محو شوند، یا به هر حال تغییرات زیادی را تحمل کنند: آتشفشان، یخبندان، زمین‌لرزه، رانش زمین، تغییر ناگهانی آب و هوا و پوشش گیاهی. و زندگی ما در این میان، باید با این تغییرات دائمی دست و پنجه نرم کند، و طی آن جمعیت زیادی نابود شوند و تنها کسانی بتوانند دوام بیاورند که قادر باشند چنان بنیان زندگیشان را تغییر دهند که چیزهایی که به زندگی زیبایی می‌دادند به کلی دگرگون و فراموش شوند.

و اما زمان و داستان دایناسورها! اینجا Qfwfq دایناسوریه که از انقراض هم‌نوعانش جون سالم به در برده و بعد از چندین سال تنهایی، به دهکده‌ای با موجوداتی جدید می‌رسه. این «تازه‌ها» اون رو تو جمع‌شون می‌پذیرن اما دایناسور بودنش رو تشخیص نمی‌دن، چون داستان‌های مختلفی که از دایناسورها نسل‌ها بین‌شون چرخیده از واقعیت فاصله گرفته. اون‌ها تو دوره‌ای از دایناسورها داستان‌های ترسناک تعریف می‌کنن، تو دوره‌ای اونا رو الگو قرار می‌دن و دوره‌هایی هم داستان‌هاشون به سمت تحقیر و شوخی یا ترحم می‌ره. و بالاخره بعد از مدتی این افسانه‌ها متوقف و کلمه‌ی دایناسور فراموش می‌شه...

دیگه فقط یه داستان باقی مونده (که از جذاب‌ترین‌ها هم هست!). زمانی که ماه اونقدر نزدیک زمین بوده که زمینی‌ها موقعی که ماه کامل (و در نزدیک‌ترین فاصله‌ش از زمین) بوده، سوار یه قایق می‌شدن و تا زیر ماه می‌رفتن، بعد از یه نردبون بالا می‌رفتن و به کمک جاذبه‌ی ماه روی اون می‌پریدن! اینجا هم Qfwfq رو داریم و پسرعمویی که عاشق ماه هست، زن ناخدایی که عاشق این پسرعمو شده و خود Qfwfq که عاشق زن ناخدا شده؛ یه چند ضلعی عشقی! فاصله‌ی ماه، داستان به ماه رفتن این افراد در شبی هست که همه متوجه می‌شن ماه در حال فاصله گرفتن از زمینه و شاید دیگه نتونن بهش رفت و آمد کنن.

[منبع عکس]

تو هر کدوم از این داستان‌ها اتفاقای جالبی میفته که دیگه من وارد جزئیات نشدم و سعی کردم بیشتر فضای کلی رو تعریف کنم. در کل انگار کالوینو داره می‌گه یه سری شخصیت ثابت از همون ابتدا بودن و تو مراحل مختلف شکل‌گیری دنیا، هر بار تو یه قالبی زندگی کردن و اینقدر تکامل پیدا کردن تا رسیدن به ما. البته که موضوع بحث‌برانگیزیه، ولی اگه اینطوری فکر کنیم کی می‌دونه؟ شاید هنوز Qfwfq یه جایی اون بیرون داره بین آدم‌ها و جاندارهای ماده‌ی مختلف دنبال اون صدف می‌گرده! ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه مطمئن بشه واقعا پیداش کرده و -همون‌طور که آخر داستان مارپیچ می‌خونیم- فقط می‌تونه تصور کنه حداقل تصویر‌هاشون در عمق دنیای پشت چشم‌ها با هم همنشین‌ان. :)

این نکته رم اضافه کنم که کتابش خیلی روان نیست، که این هم به خاطر حجم زیاد حرفای پیچیده‌ایه که نویسنده زده و هم شاید به خاطر نوع نگارش نویسنده و/یا ترجمه. البته در کل از ترجمه راضی بودم. من ترجمه‌ی موگه رازانی رو خوندم از نشر کتاب نادر. نشر چشمه هم یه ترجمه از این کتاب داره که اون نمی‌دونم چطوره. به هر صورت امیدوارم اگه به این موضوعا علاقه دارین کتابو بخونین و شما هم خوشتون بیاد.

و اگه تا آخر پست خوندین واقعا دمتون گرم :)

ویرایش - نکته‌ی تکمیلی در مورد ترجمه‌های موجود:

توی فیدیبو و طاقچه ترجمه‌ی نشر چشمه هست. تو هر دو هم نمونه کتاب گذاشتن که می‌تونین با خوندنش ببینین ترجمه‌ی میلاد زکریا (نشر چشمه) چطوره. من خوندم یه قسمتشو و به نظرم اونقدرا تفاوتی نداشتن ولی شاید ترجمه‌ی نشر چشمه روون‌تره. حالا یه قسمت از هر دو ترجمه رو اینجا میارم که خودتونم اگه خواستید مقایسه کنید:

نمونه‌ی ترجمه‌ی موگه رازانی – نشر کتاب نادر:

مدار؟ البته که بیضی بود، بله مدار، بیضوی بود: صاف روی ما قرار می‌گرفت و بعد دور می‌شد. وقتی که ماه پایین بود، مد آن‌قدر بالا می‌رفت که کسی جلودارش نبود. و بعضی شب‌ها که ماه کامل بود چنان پایین می‌آمد و مدّ چنان بالا می‌رفت که اگر ماه در دریا آبتنی نمی‌کرد تار مویی با آن فاصله داشت؛ بگوییم چند متری. هیچ‌وقت سعی نکردیم روی آن برویم؟ البته که می‌رفتیم. کافی بود با قایق برویم زیر ماه و نردبان قلاب‌داری را به آن تکیه دهیم و بالا برویم.

نمونه‌ی ترجمه‌ی میلاد زکریا – نشر چشمه:

مدارش؟ البته که بیضوی بود: مدتی خودش را می‌چسباند به ما و بعد مدتی بالا می‌رفت. ماه که نزدیک‌تر می‌شد، مد به‌قدری بالا می‌آمد که هیچ‌کس جلودارش نبود. شب‌هایی می‌شد که ماه کامل و خیلی خیلی پایین بود، و مد آن‌قدر بالا می‌آمد که ماه در یک‌قدمیِ –خب، بگذارید بگوییم در چند متری – خیس شدن قرار می‌گرفت. رفتن روی ماه؟ معلوم است که می‌رفتیم. تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که برویم ردیف توی قایق بنشینیم، و وقتی رسیدیم آن زیر، یک نردبان عَلم کنیم و برویم بالا.