سلام
تازگی کتاب کمدیهای کیهانی رو شروع کردم از ایتالو کالوینو. یه تعداد داستانه که هر کدوم با چند خط از یه حقیقت علمی شروع میشن و بعدش یه داستان تخیلی در ارتباط با اون قضیه میخونیم. داستان اولش (سالهای نوری)، بعد از چند جمله دربارهی فاصلهی کهکشانها و سرعت دور شدنشون از همدیگه، اینطور شروع میشه:
یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگاه میکردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصلهی صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود: «دیدمت». فورا حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد، و از آنجایی که آنها هم با صد میلیون سال تاخیر میدیدند اینجا چه اتفاقی میافتد، لحظهای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل برمیگشت.
برای شروع که به نظرم چیز جذابی بود! راوی که اسمش Qfwfq هست (اسم همهی شخصیتهای کتاب این شکلیه!) متوجه میشه وقتی دویست میلیون سال قبل یه کاری کرده که دلش نمیخواسته کسی بفهمه، یه جایی دیدنش. و این پیامِ «دیدمت» باعث شده حتی کسایی که تو کهکشانهای دیگه حواسشون به این نبوده، حالا توجهشون جلب بشه. با این افکار Qfwfq روی یه مقوا یه پیام در جواب مینویسه و منتظر میشه ببینه واکنش بقیهی کهکشانها چیه. و البته که هر بار تا رسیدن جواب باید کلی میلیون سال صبر کنه!
کل داستان با همین افکار و درگیریها میگذره که حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، چی کار کنه که از کهکشانهای دیگه خوب دیده بشه. مثلا نگران اینه که کهکشانهای دورتر سرعت دور شدنشون اونقدریه که دیگه پیامش به اونا نمیرسه و در نتیجه قضاوتی که داشتن رو نمیتونه تغییر بده. یا میاد به روشهایی فکر میکنه که کارهای مثبتش رو بیشتر تو دید قرار بده و کارهای منفیش رو پنهان کنه، ولی این وسط ممکنه بدتر سوتی بده...
به نظرم حکایت همهی ماست. این حرف که میگن کلا به نظر دیگران کاری نداشته باشیم و زندگی خودمونو بکنیم، به نظرم در عمل نشدنیه. هیچوقت نمیتونیم صد در صد نظر آدما برامون مهم نباشه. شاید نظر و قضاوت اونایی که روی کهکشانهای دورن رو نشه تغییر داد و واقعا هم اهمیت نداشته باشه. ولی در مورد نزدیکا، از اون چیزاس که باید نقطهی تعادلش رو پیدا کرد.