۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب‌باز» ثبت شده است

منتخب فیلم و کتاب، بهار ۱۴۰۲

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

بعد از اینکه پارسال این پست رو از منتخب فیلم و سریال‌هایی که در طول سال دیده بودم نوشتم، فکر کردم خوبه که سعی کنم از این به بعد آخر هر فصل کمی از فیلم و کتاب‌هایی که تو اون فصل دیدم و خوندم بگم، مخصوصا اونایی که دوست داشتم و فکر می‌کنم ارزش معرفی دارن. البته بیشتر جنبه‌ی مرور واسه خودم رو داره نه معرفی کامل. دو تا نکته هم قبلش بگم:

یک اینکه تقریبا در همه‌ی موارد خطر اسپویل و لو رفتن داستان‌ها وجود داره!

دوم اینکه بعضی از این معرفی‌ها رو مستقیما بعد از دیدن/خوندن‌شون نوشتم و بعضیا رو با فاصله‌ی بیشتر. واسه همین بعضیا جزئیات بیشتری دارن بعضیا کمتر.

 پس بریم برای منتخب بهار ۱۴۰۲ :)

۱) کتاب‌ها

۲) فیلم‌ها

۳) سریال‌ها

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

عکس‌ها (روز بیستم)

سلام. امروز صبح نشستم پای لپ‌تاپ و برای وقت گذروندن رفتم تو گالریم. تمام عکسایی رو که تو ده سال گذشته (و حتی بیشتر) گرفته‌م، تا الان سعی کرده‌م تو فولدرهایی براساس زمانشون دسته‌بندی کنم. یه تعدادی هم موضوعی‌ان، مثلا عکسای مدرسه یا دانشگاه. (بخشی از عکس‌های زمان مدرسه رو خودم نگرفتم و عکس‌هاییه که ازمون گرفته‌ن). به هر حال، یه مدته میرم سراغ عکس‌های سال‌های قبل و دسته‌بندی‌شون رو موضوعی‌تر می‌کنم. و یاد گذشته می‌کنم و فکر می‌کنم.

تو کتاب ایکیگای که اینجا گفته بودم، نوشته بود ایکیگای می‌تونه هر چیزی تو زندگی روزمره باشه که حالتون باهاش خوبه و ازش انگیزه می‌گیرید. واسه هر کسی یه چیزیه؛ می‌تونه شغل باشه، یا یه آدم، یه سرگرمی یا هر چیز دیگه. من دیدم این عکاسی (غیرِ حرفه‌ای) تو زندگی من همچین نقشی داره. من رو به لحظه میاره، توجهم رو به جزئیات جلب می‌کنه، ازش لذت می‌برم.

اما تو کتابه یه حرف دیگه هم می‌زد. می‌گفت ایکیگای شما رو به آدم‌های دیگه هم پیوند می‌ده.

نه اینکه بخوام زور بزنم از علاقه‌م یه ایکیگای مطابق تک‌تک ویژگی‌های این کتاب بسازم، فقط داشتم به اون پیونده فکر می‌کردم. اینکه چقدر نمایش دادن خروجی این سرگرمیم روم اثر داره.

من قبلا عکس‌های زیادی رو تو اینستاگرام پست/استوری می‌کردم -اصلا روز اول اینستا رو واسه همین ساختم، چه می‌دونستم شبکه اجتماعی چیه!- و اونجا یه تعداد آدم عکس‌ها رو می‌دیدن و این خوشحالم می‌کرد. اما الان که نزدیک ۹ ماهه هیچی تو اینستا نذاشتم، از این نظر دچار نوعی خلاء شدم!

چند هفته پیش با دوستام رفته بودیم کافه و وقتی داشتم از حوض وسط حیاطش عکس می‌گرفتم دوستم پرسید تو که اینستا نمی‌‌ذاری، واسه چی داری عکس می‌گیری؟

واقعا عجب سوالی! نه، من واسه دل خودم عکس می‌گیرم. خوشحال می‌شم به بقیه هم نشونش بدم، ولی اول از همه واسه ثبت خاطره‌س و واسه لذتی که از این کار می‌برم. بعد هم غیر از اینستاگرام خیلی جاهای دیگه هست که احتمالا دوست من باهاشون آشنایی نداشت.

من خیلی وقتا تو کانالم عکس‌ها رو گذاشتم و اونجا دیده شدن. خیلی وقتا صرفا به اطرافیانم نشون‌شون داده‌م.

پارسال تو همون بازه‌ای که اینستا نمی‌رفتم، سایت 35awards رو کشف کردم که مسابقه‌های عکاسی می‌ذاره. چند تا عکس آپلود کردم و از امتیاز گرفتنام لذت می‌بردم. (رتبه‌ی خاصی هم نیاوردم البته!)

یکی دو هفته پیش هم که گفتم، برای اولین بار تو گوگل‌مپ چند تا عکس از یه جا آپلود کردم. بعد، چند روز پیش ایمیل اومد که عکس‌هات بیش از ۱۰۰ بار دیده شدن. اینم خوشحالم کرد و به فکر افتادم بازم این کارو بکنم.

خلاصه که حین مرتب کردن عکس‌ها همیشه فکرم حول این می‌چرخه که این همه عکسو نگه می‌دارم چه کار؟ غیر از جنبه‌ی خاطره و یادگاری، کجاها و چطور می‌تونم استفاده‌شون کنم؟

اگه بعدا بازم راهی یا جوابی پیدا کردم ازش می‌نویسم.

+ ویرایش: پایان چالش - فعلا!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

دروغ (روز دوازدهم)

سلام

حراست دانشگاه ما بیشتر اوقات موقع ورود ازمون کارت می‌خواد. راه دیگه اینه که بگیم با کی و کجا کار داریم تا راه بده یا بگه اونا تماس بگیرن آدمو تایید کنن. گاهی هم کاری به آدم ندارن و همینطوری راه می‌دن. شرکت‌هایی هم که تو دانشگاه مستقرن به کارمنداشون یا یه کارت کارمندی می‌دن، یا برگه‌ی مجوز ورودی چیزی. اینجا مدیرم یه بار راجع به دردسرای این کار گفت و منم فعلا پیگیری نکردم. مخصوصا چون با اینکه دیگه دانشجو نیستم اما موقع تسویه حساب کارتم رو ازم نگرفتن و هنوز همونو نشون می‌دم و کسی هم دقیق نگاه نمی‌کنه که مثلا تاریخش گذشته.

امروز آقاهه ازم پرسید دانشجویی و گفتم بله. و کارتو نشون دادم و رد شدم. بعدش فکرم مشغول شد که اون "بله" دروغ بود. خیلی وقتا بقیه رو قضاوت می‌کنم که موقع ورود مثلا می‌گن با استاد مشاورم کار دارم یا همچین بهونه‌های کوچیکی و پیش خودم فکر می‌کنم خب این به هر حال دروغه. ولی حالا خودمم دروغ گفته بودم. بعد باز فکر کردم خب درسته هیچ‌وقت ازم سوال نپرسیده بودن و من دروغ رو "نگفته بودم". اما همین که کارت نشون می‌دادم و ادعا می‌کردم دارم با هویت دانشجویی وارد می‌شم، اینم خودش دروغه.
ممکنه بگین چقدر حساسی و اونا خودشون می‌دونن و... از یه طرفم واقعا کی حال داره سه روز تو هفته با حراست سر و کله بزنه که من تو فلان آزمایشگاه کار می‌کنم و اونا هم اول صبح بخوان زنگ بزنن به مدیرم که هنوز نیومده. آدم می‌گه چرا خودم و بقیه رو اذیت کنم، می‌گم دانشجوام و خیلی هم دروغ نیست دیگه. می‌خواستن کارتمو موقع فارغ التحصیلی بگیرن که نتونم ازش سوء استفاده کنم! :))

اما خب دروغ، دروغه. ترجیح می‌دم بپذیرم که این دروغ کوچیک رو گفتم تا اینکه هی بخوام توجیهش کنم.

شاید اینطوری بتونم یه راه حلی پیدا کنم که کمک کنه صادقانه‌تر وارد دانشگاه بشم!

+ این شبا دارم کتاب دروغ / ارادهٔ آزاد از سام هریس رو می‌خونم که بخش دروغش درباره‌ی همین موضوعه. همین که دروغ‌های کوچیک یا مصلحتی هم می‌تونن تبعاتی داشته باشن.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

ژانر وحشت (روز هشتم)

خب، وارد هفته‌ی دوم چالش می‌شیم! سلام :)

نمی‌دونم چالش کتابخونی طاقچه رو چقدر دنبال می‌کنید. من زیاد دنبال می‌کنم :)) موضوع این ماهش کتاب ترسناکه. یکی از کتاب‌های پیشنهادی‌شون رو خوندم و تا آخرش اینجوری بودم که خب پس چرا نمی‌ترسم :/ غافل‌گیری و دلهره داشت‌ها، اما یه وقتا آدم موقع خوندن بعضی کتابا خیلی بیشتر ترس رو احساس می‌کنه. کتابای ژانر تریلر که فکر کنم معادلش می‌شه دلهره‌آور، معمولا خیلی بیشتر منو می‌ترسونن تا کتابای ژانر وحشت. عموما ژانر وحشت‌ها داستان‌شون یه مدلیه که می‌دونی واقعی نیست، اما تریلرها نه با مثلا موجودات غیرواقعی، بلکه بیشتر با بیان ترس‌هایی که تو ذهن همه‌ی ما نسبت به اتفاقات واقعی می‌تونه وجود داشته باشه آدمو می‌ترسونن. البته که خیلی وقتا مرزی بین این دو تا ژانر وجود نداره. و البته‌تر اینکه من خیلی هم تو این ژانرها کتاب نخوندم که بتونم تعمیم بدم.

اینم اضافه کنم که ماجرای کتابی که خوندم هم ظاهرا تو ذهن طرف می‌گذشت ولی بازم اونقدری منو نترسوند :/ شاید چون منطقش رو درک نکردم. یا شاید چون به اسم کتاب ترسناک شروعش کردم انتظار چیز بیشتری داشتم.

حالا منظورم این نیست اینجور کتابا روم تاثیر نمی‌ذارن‌ها. یه سری کتاب‌ها هم بوده که می‌خوندم و همه‌ش قلبم تو دهنم بوده. که گویا تو همون ژانر تریلر قرار می‌گرفتن. فیلم ترسناک هم تقریبا اصلا نمی‌بینم چون می‌ترسم :))

من اسم کتابا رو نیاوردم، اما شما اگه دوست داشتین کتابی معرفی کنید که با خوندنش ترسیدین.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ خرداد ۰۲

زبان‌ها (روز چهارم)

دیروز تو پیج نشر اطراف دیدم یه کتاب جدید منتشر کردن به اسم: «ارواح ملیت ندارند». یه مجموعه جستاره از تجربه‌های زندگی نویسنده (یوکو تاوادا) بین دو زبان ژاپنی و آلمانی. غیر از خود موضوع، نویسنده‌ش هم توجهم رو جلب کرد، چون یادم اومد کتاب بهمنِ چالش طاقچه رو از همین نویسنده خونده بودم.

اما واقعا نمی‌دونم چرا این موضوع برام جالبه. فروردین کتاب «به عبارت دیگر» رو خوندم از جومپا لاهیری، که اونم از زندگی بین دو زبان نوشته، از مهاجرت و چندزبانه بودن و تاثیرشون بر هویت. نویسنده اصالتا هندیه ولی تو آمریکا به دنیا میاد. تو بزرگسالی شروع به یادگیری ایتالیایی می‌کنه و یه مدت هم میره اونجا زندگی می‌کنه و این کتابش هم اولین اثریه که به ایتالیایی نوشته. با اینکه من تجربه‌ی مشترکی باهاش نداشتم، خوندنش برام جالب بود. این کتاب ارواح ملیت ندارند هم ظاهرا درباره‌ی همچین چیزاییه.

کلا زبان برام پدیده‌ی جذاب و رازآلودیه. گاهی وقتا سوال‌هایی درباره‌ی تفاوت‌های جزئی تو زبان‌های مختلف یا چنین چیزهایی ذهنم رو مدت‌ها مشغول می‌کنه. وقت اینو ندارم عمیقا برم سراغ زبان‌شناسی اما خوندن این‌جور مطالب انگار تا حدی اون خوراک ذهنی لذت‌بخش رو برام تأمین می‌کنه. شبیه حرف زدن درباره‌ی زبانه با آدم‌هایی با زبان‌های مختلف. 

شاید شروع یادگیری یه زبان جدید تو چند ماه اخیر هم بی‌تاثیر نباشه. من خیلی کوچیک بودم که شروع به یاد گرفتن انگلیسی کردم و انگار اصلا یادم نمیاد چطور یادش گرفتم و چطور منطقش جاش رو تو ذهنم باز کرد. حالا با اسپانیایی قشنگ دارم دست و پنجه نرم می‌کنم!

یه شوق ناگهانی نسبت به ادبیات آمریکای لاتین باعث شد بخوام اسپانیایی رو شروع کنم. با دولینگو هم شروع کردم، نه اینکه کلاسی چیزی برم. شوق من البته با شوق جومپا لاهیری وقتی می‌خواست ایتالیایی یاد بگیره قابل مقایسه نیست و حتی همونم الان تا حدی فروکش کرده. اما به هر حال دارم ادامه می‌دم (هرچند با سرعت کم) و کشفش هنوزم برام لذت‌بخشه.

احتمالا بعدا بازم ازش بنویسم.

+ مطلب مرتبط: به زبان بینابینی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

مسیر

دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبه‌ی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من می‌تونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوش‌موقع خوندمش. چند روز قبل‌ترش و به پیشنهاد فروشنده‌ی یه کتاب‌فروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما این‌یکی نخونده توی کتاب‌خونه‌م باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخش‌هایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر می‌ره و کتاب درباره‌ی اون سفره. درباره‌ی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:

بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه می‌کردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفه‌ای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]

با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم می‌گذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگ‌سال می‌توانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سال‌های نخست کودکی‌ام، با ساختن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی، درست کردن نقاشی‌های متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینش‌گری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظه‌ام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادی‌ام دست‌نخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی می‌کردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمون‌ها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس می‌کردم گروگان این پیروزی‌ها هستم. اگرچه آن‌ها آرامم می‌کردند، اما من را از خویشتنم دور می‌ساختند.

[...]

در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درس‌های دانشگاهی‌ام در پیش گرفتم. ...

[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]

بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغ‌التحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانی‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.

تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شده‌م و به کارهای دیگه‌ای فکر می‌کنم که می‌شه انجام داد، متوجه می‌شم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقه‌م در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که می‌خوام نویسنده‌ی حرفه‌ای بشم (هرچند به جدی‌تر نوشتن هم فکر می‌کنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سال‌هاست شکل دادی و با اون می‌شناسنت و آینده‌ی خوبی هم می‌تونه داشته باشه.

مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یک‌دفعه بذارم کنار. برای همین اون جمله‌ی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدی‌تر بگیرم‌شون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.

این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح درباره‌ش حرف می‌زنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

۳۷۳ (پراکنده‌جات)

۱) پارسال تقریبا اواسط دی‌ماه، دانشگاه بخش‌نامه داد و تاریخ دفاع توی اون ترم رو از ۳۰ بهمن انداخت ۱۵ بهمن. خب این برای خیلی‌هامون مشکل‌ساز می‌شد، واقعا زمان اعلامش آخر ترم نبود. یه گروه تشکیل شد، نامه‌ای به اعتراض نوشته شد و همه امضا کردیم. چند نفر مسئول شدن و نامه رو بردن معاونت آموزشی و بعد هم یه روز خودشون پا شدن رفتن پیش معاون کل آموزش دانشگاه. خلاصه پیگیری‌های زیادی کردن و در نهایت اون روز تونستن به نتیجه برسن و تاریخ دفاع برگشت به ۳۰ بهمن. اون عصری رو که همه توی گروه منتظر اعلام نتیجه‌ی جلسه بودیم و خوشحالی بعدش از به نتیجه رسیدن پیگیری‌مون رو یادم نمی‌ره (وسط‌های این پست بشتر درباره‌ی این قضیه نوشته بودم).

از این قانون‌های یهویی و آزاردهنده زیاد گذاشته می‌شه و من اون افرادی رو که بلدن برای مطالبه و اعتراض‌شون از خود قانون استدلال بیارن و تا آخر پیگیری کنن تحسین می‌کنم. در مورد چند برابر شدن هزینه‌های آزادسازی مدرک تحصیلی هم چند روزیه همچین روندی راه افتاده. احتمالا اگه دانشجویین در جریانش هستین. تمرکزشون فقط روی همین موضوعه، از راه‌های مختلفی ظاهرا پیگیری می‌کنن از جمله اینکه یه کارزار ایجاد کردن و دارن امضا جمع می‌کنن. توی این گروه تلگرام هم اطلاع‌رسانی می‌کنن. اگه دوست داشتین، متن کارزار رو بخونین و شما هم امضا کنین (لازم نیست حتما دانشجو باشید). مثال اول رو هم برای این زدم که بگم می‌شه امید داشت که چنین چیزی به نتیجه برسه.

۲) این ماه برای چالش طاقچه کتاب «آدم‌خواران» رو خوندم، که نشون می‌ده چطور یه جمعیت با زدن برچسب دشمن روی یه نفر، تمام شناختی رو که ازش داشتن می‌ذارن کنار و بدترین‌ها رو سرش میارن. یه داستان واقعیه که برمی‌گرده به ۱۵۰ سال پیش و یه کشور دیگه، ولی برای ما هم چندان دور از ذهن نیست چون متاسفانه با این نگاه زیاد مواجهیم که دوست/دشمن یا خودی/غیرخودی بودن، ارزش و اولویت بالاتری از «انسان» بودنِ طرف مقابل پیدا می‌کنه (محدود به یه سمت دعوا هم نمی‌شه).

از اون طرف کتاب «نظر به درد دیگران» رو هم دارم می‌خونم. این یکی درباره‌ی عکس‌های جنگه و تصویرگری‌هایی با موضوع درد و رنج آدم‌ها. بحثای زیادی می‌کنه و دلم می‌خواد وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش بنویسم. اما جالب بود که تو یه قسمتش اسم فرانسیسکو گویا، نقاش اسپانیایی، رو می‌آره و درباره‌ی مجموعه‌ی «فجایع جنگ»ش حرف می‌زنه، از اون طرف متوجه شدم طرح جلد نسخه‌ی نشر چشمه‌ی آدم‌خواران هم یکی از نقاشی‌های گویا هست! همزمانی جالبی بود و باعث شد درباره‌ی گویا و کارهاش کنجکاو بشم و کمی سرچ کنم. (درباره کتاب آدم‌خواران و کمی هم درباره‌ی این نقاشی گویا، تو این پست ویرگول بیشتر نوشتم.)

[نقاشی گویا که روی جلد آدم‌خواران هم هست.]

۳) حدودا یه ماهه که بالاخره جدی و پیگیر افتادم دنبال کارهای ثبت نهایی پایان‌نامه و فارغ التحصیلیم. به خودم رضایت دادم که دیگه اصلاحات پایان‌نامه بسّه چون بیشتر مواردی رو که ازم خواسته بودن درست کردم و به خدا لازم نیست فصل چهارمی رو که اون موقع کمی عجله‌ای جمع کرده بودم حالا از اول کلا انجام بدم :/ بالاخره فایل نهایی اصلاح‌شده رو آپلود کردم و چند بار به استادم یادآوری کردم تا بالاخره تاییدش کرد. بعد چند تا مرحله‌ی دیگه طی شد تا توی ایران‌داک هم ثبتش کردم. حالا باید نمره رو روی سایت ثبت کنن و چون معاون تحصیلات تکمیلی تو این چند ماه عوض شده، دوباره فرم‌های ارزیابی رو از داور داخلیم پیگیری کردم و حالا ظاهرا برای اون فرستاده و منتظر ثبت نمره‌م. تازه بعد از همه‌ی اینا مراحل تطبیق واحدها و تسویه حساب و اینجور چیزها در پیشه و فکر کنم حداقل یک ماه دیگه هم درگیرش باشم. هر مرحله‌ش و هر ایمیل و تماس، قشنگ قابلیت اینو داره که نصف روز تمرکز و حواسم رو بگیره :/ حالا می‌فهمم چرا اینقدر از این پروسه فراری بودم و عقبش می‌نداختم :/

۴) چند وقت پیش برادرم گفت می‌خواد به یه پیجی قاب گوشی سفارش بده و منم اگه قاب می‌خوام ببینم تو پیجش چیزی پیدا می‌کنم یا نه. من از این قاب خوشم اومد (هم گربه داره هم مینیماله)! توجه کنید که گربه‌ش سمت راست قابه، اما قابی که برام فرستادن گربه‌ش سمت چپ و زیر اون بخش لنز دوربین بود. بعدا تو پیجش دیدم عکس این حالتش رو هم گذاشته اما خب من اون یکی رو سفارش داده بودم و به نظرم قشنگ‌تر میومد که گربه‌هه در سمت مخالف دوربین باشه. بهشون که گفتیم، پذیرفتن و گفتن که ما قاب رو پس بفرستیم و دوباره چاپ می‌کنن. تو این فاصله من به این نتیجه رسیدم در حالتی که گربه بیاد سمت راست، چون راست‌دستم عملا موقع گرفتن گوشی انگشت اشاره‌م جلوی گربه رو می‌گیره. یعنی کم‌کم داشتم با گربه‌ی طرف چپ قاب هم کنار میومدم. بیخیال شدیم و بهشون گفتیم اگه هنوز چاپ نکردن همین خوبه و مرجوع نمی‌کنیم. از طرف اونا هم اوکی شد. حالا امروز، پست یه بسته آورد و دیدم همون قابی که اول می‌خواستم رو فرستاده‌ن! پیام دادیم که قضیه چیه و گفتن رضایت مشتری برامون مهمه :) خلاصه که الان من دارای دو قاب شبیه هم شدم و حالا واقعا انتخاب سخته که کدوم رو استفاده کنم :)) گفتم به خاطر مشتری‌مداری‌شون تبلیغ پیج‌شون رو بکنم حداقل!

[قاب‌های ناقرینه‌ام!]

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

مهر ۱۴۰۱

سلام

مهر امسال خیلی عجیب بود و احساس می‌کنم از خیلی لحاظ توش گم بودم. این ماه زیاد برای خودم نوشتم ولی کم دستم به انتشار رفت. «مهر ۱۴۰۱» که با همه‌ی حوادثش قطعا وجود داشت، اما این پست یه «آنچه گذشت» شخصیه که با ثبتش بفهمم منم توش وجود داشتم!

نوشتن: در مورد اتفاقات یک ماه گذشته‌ی کشور تو فضاهای مختلف کم نظر دادم و نمی‌دونم، شاید به خاطرش به خیلی چیزا متهم بشم. البته با خونواده و چند تا از دوستای نزدیکم پیش اومده صحبت کنیم، اما این مدت بیشتر برای خودم نوشتم. سعی کردم با خودم به نتایجی برسم و موضعم رو حداقل پیش خودم مشخص کنم چون معمولا همچین اتفاقات و جریان‌هایی نقاط مبهم و مرزهای نامشخص توی ذهنم رو برام نمایان می‌کنن. سعی کردم تو بلبشوی داد و فریادها، مطالبی رو بخونم که نویسنده‌هاشون در کنار خشم و ناراحتی وقت گذاشته بودن که حرفی رو بزنن. راجع به حجاب، چالش‌های منِ نوعیِ دین‌دار تو یه حکومت دینی، دوگانه‌ی امنیت-عدالت (که در حالت ایدئال باید به یه تعادل برسه جای اینکه تبدیل به دوقطبی بشه) و خیلی مسائل دیگه خوندم و فکر کردم و کمی هم حرف زدم. به خاطره‌های خودم فکر کردم و تجربه‌های دیگرانو خوندم. شاید این کارها کنش اجتماعی به حساب نیان ولی برای خودم مفید بودن.

شبکه‌های اجتماعی: مدتی بود دلم می‌خواست بتونم از اینستاگرام و کانال تلگرامم فاصله‌ی جدی بگیرم. جو پُر تنش اینستاگرام این بهانه رو بهم داد و قرار گذاشتم حداقل یک ماه صفحه‌مو چک نکنم. فعالیت کانالم رو هم متوقف کردم و از بیشتر کانال‌هایی که عضوشون بودم بیرون اومدم. این به معنی فرار از واقعیت‌های اون بیرون نیست و از طریق کانال‌های دیگه و همینطور اطرافیانم سعی می‌کنم تا حدی که لازمه در جریان اتفاقات باشم. اما خب اینم واقعیتیه که جو اینستا و همینطور فیلترینگ این فاصله گرفتنه رو برام آسون‌تر کردن. سوال اینه که تو شرایط عادی‌تر هم می‌تونم «ترک کنم»؟

کتاب‌ها: به لطف فاصله گرفتنم از گوشی، تو مهر سرعت کتاب خوندنم بالا رفت و چند کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم. موضوع غیرداستانی‌ها بیشتر به جامعه‌شناسی می‌خورد: «ساکن خیابان ایران» و «هویت‌های مرگبار» (که هنوز تموم نشده)، هر دو هم به افکار قبلیم نظم دادن و هم دید جدیدی بهم دادن. یاد گرفتم که وقتی یه کتابو مخصوصا تو این موضوعات می‌خونم، لازم نیست آخرش حتما نتیجه بگیرم که باهاش موافق بودم یا مخالف. مهم اینه که حتی شده کمی ازش اطلاعات جدید یاد بگیرم و دایره‌ی دیدم کمی گسترده‌تر بشه. که اینطور هم شد.

یکی از کتاب‌های داستانی هم رمان «دانشکده» بود که برای چالش طاقچه خوندم. با اینکه موضوعش جنایی و معمایی بود، کنایه‌های سیاسی و اجتماعی و برخی جزئیات داستانش به طرز عجیبی شباهت داشت با اوضاع این روزها. توی ویرگول درباره‌ش این یادداشت رو نوشتم.

کار: بعد از تجربه‌ی کاری که تو تابستون مشغولش بودم و به خاطر اولویت‌های دیگه‌م ترجیح دادم فعلا ادامه نداشته باشه، حالا دو تا وظیفه‌ی کاری – تحصیلی مهم داشتم. اهمیت یکی‌شون بیشتر برای خودم بود ولی در مورد پروژه‌ی دوم با کسی در ارتباط و همکاری بودم. روزهای اول مهر در حد رفع تکلیف براشون وقت می‌ذاشتم و تمرکز درستی نداشتم اما کم‌کم سعی کردم خودمو برگردونم به مسیر. هفته‌ی سوم مهر دیدن یه دوره‌ی آموزشی رو شروع کردم و روی پروژه‌ی دوم بیشتر کار کردم، هفته‌ی آخر هم زمان خوبی برای پروژه‌ی اول گذاشتم و یه قسمتش رو که مدت‌ها ازش فرار می‌کردم انجام دادم [تشویق حضار!].

اما می‌دونم لازمه که زودتر یه فکری برای این دورکاری و این شکل از پروژه‌ای که درگیرشم بکنم. از یه نظر خوبه که مجبور نیستم هر روز برم سر کار و این چیزا، ولی چند وقته به این نتیجه رسیدم این پروژه‌ی خاص چون ساختار مشخصی نداره دوباره برای من تبدیل شده به تله‌ای که کارم رو عقب بندازم و هر وقت خواستم بشینم پاش و این در طولانی‌مدت خوب نیست.

روابط اجتماعی: بیشتر مهر رو در «انزوا» بودم. البته بیشتر تابستون رو هم! این چالشیه که آدم وقتی دورکاره باید بتونه مدیریتش کنه. اما بیرون نرفتنم تو یک ماه اخیر بیشتر به خاطر ترس از شلوغی‌ها و این چیزا بود. البته که چند باری بیرون رفتم برای خرید یا پیاده‌روی و این‌ها، ولی خب زیاد نبود. ضمنا دوری از شبکه‌های اجتماعی باعث شد همون یه ذره ارتباط سطحی هم که با خیلیا داشتم قطع بشه. کم‌کم یکی دو تا تماس تلفنی برقرار شد و منی که خیلی وقت بود برای یه احوال‌پرسی عادی با کسی تلفنی حرف نزده بودم، یادم افتاد می‌شه دوست آدم بهش زنگ بزنه فقط چون دلش تنگ شده. یه شب هم مهمون داشتیم و دیدن فامیل‌ها حال و هوام رو عوض کرد. بعد، همین هفته‌ی اخیر مریض شدم و مجبور شدم برم درمانگاه. تو ایستگاه بی‌آرتی وقتی اتوبوس‌های پر میومدن و جام نمی‌شد و تو صف پذیرش درمانگاه با آدم‌ها حرف زدم. از همون حرف و لبخند و غرهای معمولی که تو این فضاها رد و بدل می‌شه. یه روز هم رفتیم بازارچه‌ای دور دریاچه چیتگر که عجیب شلوغ و زنده بود، همه جور آدمی رو با هر نوع پوششی می‌شد دید و حداقل اونجا تنشی وجود نداشت. دیروز هم یه کار اداری پیش اومد و بعد دوباره درمانگاه و یک ساعت ملال‌آور که باید منتظر نوبتم می‌موندم، اما با چند مکالمه‌ی کوتاه با بقیه‌ی آدما قابل تحمل‌تر شد.

تو کتاب «زندگی خود را دوباره بیافرینید» که مخصوصا دارم آروم می‌خونمش، این ماه رسیدم به فصل تله‌ی طرد اجتماعی. می‌گه این تله دو حالت داره که یکیش از حس انزوا و متفاوت بودن میاد و اون یکی از اضطراب. من می‌دونم که مشکل من از اضطراب و زیاد فکر کردنه. اینم می‌دونم که هر چی بیشتر خودمو تو این موقعیت‌ها قرار بدم برام راحت‌تر می‌شن و کمتر نگران سوتی دادن یا اشتباه کردن یا قضاوت دیگران می‌شم. اما خب، بازم مقاومتم زیاده! دیروز متوجه شدم دفعه‌ی پیش تو درمانگاه یه نکته‌ای رو نمی‌دونستم موقع پذیرش بگم ولی حالا حواسم بهش بوده. صبحش دیدم که موقع انجام کار اداریم چقدر راحت‌تر نشستم. دیروز حرف زدن با غریبه‌ها هم برام راحت‌تر بود. اصولا سنجیدن پیشرفت برام مهمه و کیفیت روابط اجتماعی رو راحت نمی‌شه کمّی کرد، اما دارم فکر می‌کنم حالا که از اون فصل کتاب یه ایده‌هایی گرفتم و حالا که تو هفته‌ی گذشته چند بار پشت سر هم تو موقعیت‌های مختلف اجتماعی قرار گرفتم، خوبه حواسم باشه که دوباره برنگردم به غارم! می‌شه با همین بیرون رفتنای معمولی و طفره نرفتن از موقعیت‌های عادی روزمره ادامه بدم.

چیزهای دیگه هم بود که بخوام ازشون بنویسم ولی تا بیشتر از این درگیر جزئیات نشدم بهتره همینو منتشر کنم. تا ببینیم آبان چطور می‌گذره و چه می‌کنیم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

پیج کتاب + عید غدیر

سلام

یه مدت بود می‌خواستم یه پیج اینستا بزنم برای یادداشت‌های کتابیم! نه به قصد بوک‌بلاگر شدن :)) فقط برای اینکه اون فضا رو هم امتحان کرده باشم و یه صفحه‌ای هم داشته باشم مختص نوشتن درباره‌ی کتابایی که می‌خونم، تا ببینم چطور پیش میره و اصلا می‌خوام ادامه‌ش بدم یا نه. چند هفته‌ای هست راهش انداختم و شک داشتم کِی اینجا هم معرفیش کنم. ولی الان به نظرم به یه ثباتی توش رسیدم (و هنوز حذفش نکردم)!

از طرف دیگه؛ اگه یادتون باشه عید غدیر دو سال پیش به دنبال ایده‌ی چند نفر از وبلاگ‌نویس‌ها، منم تصمیم گرفتم برای عید غدیر از کتابایی که معرفی شده بود عیدی بدم. این پستش بود.

حتما دیده‌ین که بلاگرای اینستا از این مسابقه‌ها و قرعه‌کشی‌ها زیاد می‌ذارن که بازدیدکننده‌هاشون زیاد شه. منم دلم می‌خواست دوباره یه کاری بکنم تو غدیر و ایده‌ی دیگه‌ای که مرتبط با کتاب هم باشه به ذهنم نرسید جز معرفی همون کتابا و هدیه دادن از بین‌شون. گفتم یه حالت قرعه‌کشیش کنم این سری، ولی نه با هزار جور شرط (اعم از استوری و سیو و منشن و فالو کردن :)) )، چون هدفم همون عیدی دادن بود. با اینکه فالور زیادی هم ندارم و ممکن بود هیچ‌کدوم‌شون علاقه نداشته باشن، اما گفتم باز معرفی اون چند تا کتاب خوبه چون همون سال خودمم اولین بار بود اسمشون رو می‌شنیدم (به جز کتاب جاذبه و دافعه علی -علیه السلام- که الان به اون سه تا اضافه کردم).

بعد فکر کردم الان فرصت خوبیه پیجم رو اینجا هم معرفی کنم، ولی واقعا منظورم این نیست که یالا بیاید فالو کنید و تو قرعه‌کشی شرکت کنید و اینا :)) فقط گفتم شاید کسی اون سال نبوده و الان دوست داشته باشه یکی از اون کتابا رو بخونه. و اینکه پیج کتابم رو اینجا معرفی نکنم کجا می‌خوام معرفی کنم؟ :)

آیدی صفحه اینه: back_to_books_ و این هم آدرس اون پست کتاب‌های غدیره.

حالا جالبه واسه یه تعداد از صفحات مشابهی که دنبال می‌کنم قضیه خیلی جدیه، به آدم پیام می‌دن که بیا دنبالمون کن یا کامنت بذار (ولی خودشون نمی‌ذارن!)، یا یهو در یه ماه ۱۰۰۰ تا فالور می‌گیرن و این داستانا :)) من کلا حوصله‌ی این کارا رو ندارم و این صفحه اولویت اونقدر مهمی نیست برام. نه خیلی فعالیت بلاگرطوری توش دارم نه دنبال روش‌های جذب فالورم. فقط برای یادداشت‌های گاه و بی‌گاهم ساختمش که خیلیاشونو شاید اینجا هم بذارم یا اصلا از اینجا بردارم! برا همین رودروایسی نداشته باشین سر دنبال کردنش ;-)

احساس می‌کنم باز خیلی توضیح دادم :)) برم دیگه :)

عیدتونم مبارک باشه خیلی!🌺✨

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

حلقه‌ها

به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب