کل این هفته فکرم درگیر تصمیم شغلیای بود که باید تا آخر ماه بگیرم. شاید اگه تعریف کنم چیز بزرگی به نظر نیاد، اما در این مقطع واسه من مهمه. خلاصهش اینه که سر کار یه جدایی پیش اومده و ظاهرا پروژهای که تا حالا توش مشغول بودم قراره بره دست کسی که از اینجا میخواد بره. حالا باید بین این شخص و مدیر فعلی انتخاب کنم؛ یا به عبارتی بین پروژهی فعلی و کارهای جدید.
خیلی بهش فکر کردم و از جنبههای مختلف سنجیدمش. به این فکر کردم چه چیزایی برام مهمتره که بخوام تکلیفشون رو با این دو نفر روشن کنم که به تصمیمگیریم کمک کنه. به چالشهایی که با هر کدوم تا الان داشتهم فکر کردم و اینکه مدیریت کردن کدوما برام راحتتره. یا در مقیاس دیگه، کدوم چالشها به رشدم تو مسیر شغلیم بیشتر کمک میکنن.
هنوز تصمیم نگرفتم اما به نتایج جانبی خوبی رسیدم.
اول اینکه شاید بزرگسالی از یه جهت با «استقلال در تصمیمگیری» تعریف میشه. تصمیمگیریهای بزرگ و مسئولیتشون رو پذیرفتن اغلب برام سخت بوده. هر بار دلم میخواسته توصیهی یه نفر یا یه عامل خارجی کارو برام راحت کنه. حس میکنم گاهی بیش از حد به جوانب موضوع فکر میکنم تا فقط لحظهی قطعی کردن تصمیمم رو عقب بندازم.
دوم همین بحث بررسی همهی جوانبه. هر چی بیشتر بهش فکر کردم شرایط مقایسه برابرتر شد و گیجتر شدم. گاهی باید برگردیم به همون شهود اولیهمون. حالا میتونه احساسمون باشه یا مهمترین عامل تاثیرگذاری که همون لحظهی اول بهش فکر کردیم.
سوم؛ به چالشهای این مدتم فکر کردم که در صورت همکاری با هر کدوم یا اصلا با هر جای دیگه، بدونم باید دربارهی چه چیزایی صحبت کنم. این یه جور خودشناسی بود برام. با اینکه همه رو قبلا هم میدونستم، نوشتنشون کنار هم یه دید خوبی بهم داد.
چهارم؛ کار کردن با هر کس و هر جایی قطعا چالشهایی داره. بعضیاش ممکنه غیرقابل تحمل باشن و میشه اون گزینهها رو حذف کرد. اما در مورد بقیه، کدوم چالشه که به رشد من کمک میکنه؟ هدف من چیه که به خاطرش حاضر باشم یه سختیهایی رو تحمل و مدیریت کنم؟ پس شاید باید معیار رو به جای «کار کردن با کدوم راحتتره؟» ببرم رو اینکه «با هر کدوم چه چالشایی خواهم داشت؟». اگه براساس یه معیاری که در راستای منفعت خودمه تصمیم بگیرم، حداقل وقتی جایی از مسیر خسته شدم میگم این به خاطر خودمه و ارزشش رو داره.
و پنجم؛ هر مسیری خوبی و بدی خودشو داره. وقتی یکی رو انتخاب کردم دیگه انتخابش کردهم. برنگردم هی به اون یکی فکر کنم. (با تشکر از کتابِ کتابخانهی نیمهشب برای شکل دادن به این تفکر).
پ.ن. ادامهی حرفای این پست بود. یادم رفته بود ازش نوشته بودم!