۲۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی :: شنیدنی» ثبت شده است

۱۸ دی

سلام

طبق معمول چیزهای زیادی تو ذهنم هست که دوست دارم در موردشون بنویسم. و فکر کنم چند وقتی هست که کم می‌نویسم. منظورم پست وبلاگ نیست الزاما، برای خودم هم کمتر می‌نویسم. دلم می‌خواد الان این چند خط رو برای خودم تایپ کنم و شاید بعدش منتشرش هم بکنم.

Daymehr - 176🎧

 

داشتم فکر می‌کردم وقتایی که جایی حادثه‌ای رخ می‌ده که کسی یا کسانی توش از دنیا می‌رن، ممکنه آدمی که اونا رو نمی‌شناخته یا به اون حادثه نزدیک نبوده، نهایتش یه ناراحتی جزیی براش پیش بیاد و راحت ازش بگذره. اما دونستن داستان اون افراد باعث می‌شه بهشون احساس نزدیکی کنیم. باعث می‌شه از عدد و رقم تبدیل بشن به آدمای واقعی که داستان زندگی خودشون رو داشتن، امید و آرزو و خونواده. دونستن داستان‌شون باعث می‌شه عمیق‌تر تو ذهن‌مون بمونن و نتونیم به اون راحتی ازشون رد شیم –و تازه این حرفم جدای از شرایطیه که اون اتفاق ممکنه درش افتاده باشه.

خب، مشخصا وقتی تمام ۱۷۶ نفر سرنشین یه هواپیما از بین می‌رن، نمی‌شه انتظار داشت داستان همه‌شون رو بشنویم. بنا به اینکه عکس و داستان کدوما بیشتر پخش می‌شه یا خونواده‌ی کدوم‌شون تو مدیا فعالیت بیشتری دارن، اسم یه تعدادشون بیشتر شنیده و تکرار می‌شه و شاید بشن نماد اون اتفاق. طوری که اگه کسی دنبال این نره که تک‌تک مطالب مربوط به اون موضوع رو هم دنبال کنه، بازم اسم اون اشخاص به گوشش آشناس.

نزدیک خونه‌ی ما یه امامزاده هست و سه سال پیش ۴ نفر از مسافرای هواپیمای اوکراینی رو اونجا به خاک سپردن. یه خانوم که عنوان مهندس قبل اسمش اومده با دختر و پسرش، و یه پسر جوون اونم با عنوان مهندس. سه سنگ قبر برای این ۴ نفر. جزو اون کسایی نبودن که اسماشون زیاد شنیده می‌شد. بعید نیست درباره‌شون صحبت شده باشه‌ها، ولی منی که به‌طور خاص دنبال‌کننده‌ی اخبار تک‌تک خانواده‌ها نبوده‌م نشنیده‌م.

اما گاهی که دلم می‌گیره و می‌رم امامزاده، بی‌اغراق هر بار با دیدن این سه تا سنگ قبر بغض گلومو می‌گیره. حس عجیبی که نمی‌دونم چطور توصیفش کنم؛ شاید رگه‌هایی از خشم یا سردرگمی هم درش هست، اما غمش غالبه. غم عمیقی که باعث می‌شه دلم بخواد بشینم همون‌جا گریه کنم و حتی موقع نوشتنش هم داره این اتفاق میفته. همیشه می‌رم پیش این ۴ نفر چند دقیقه‌ای می‌شینم. یا اگه خونواده‌هاشون اونجا باشن با یه فاصله‌ای می‌ایستم و فقط فاتحه می‌خونم. اسم‌هایی که جای دیگه‌ای نشنیدم و حتی داستان‌شون رو هم نمی‌دونم. ولی می‌دونم که برای من این ۴ نفر شده‌ن نمادهای اون اتفاق تلخ.

چند خط زیر رو چند ماه پیش، تو محرم بود که برای خودم نوشتم:

... دیروز عصر خونواده‌ی یکی‌شون اومده بود. منم فاتحه‌مو که خوندم فاصله گرفتم و یه دوری زدم، بعد دوباره برگشتم عقب‌تر از اونا یه گوشه‌ی خلوت ایستادم و به روضه‌ای که پخش می‌شد گوش دادم. شب هفتم محرم بود و روضه‌ی علی اصغر رو می‌خوندن. اونجا داشتم فکر می‌کردم احتمالا مظلوم‌ترین خونی که تو کربلا ریخته شد خون این بچه‌ی شش ماهه بود... عبارت «خون مظلوم» تو سرم تکرار می‌شد. هر چی که پشت اون اتفاق و فاجعه بوده، این رو فکر کنم همه قبول دارن که مظلوم کشته شدن اونا. جمله‌هایی درباره خون مظلوم هست که تو ذهنم جمله‌بندیش نمیاد درست. ولی فکر کنم کمترین خاصیتش همینه که قبرشو که می‌بینی، روضه‌شو که می‌شنوی اشکت درمیاد.

و خاصیتش اینه که فراموش نمی‌شه.

می‌شه یه تَرَک تو باورهام و معیار بازنگری دوباره‌م تو خیلی چیزا.

می‌شه درد عمیقی که هر چیز دیگه‌ای رو هم با خوش‌بینی سعی کنم توجیه کنم یا از کنارش بگذرم، از این نمی‌تونم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

۲۷

سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

یخ‌شکن ۴: زخم کاری

سلام، با چهارمین شب یخ‌شکنی در خدمت شما هستیم :دی

🎧 حبیب خزایی‌فر - تیتراژ پایانی سریال زخم کاری

قسمت آخر سریال زخم کاری امروز اومد و اینم تموم شد. یه سالی هست بعضی سریالای ایرانی رو از نماوا و فیلیمو دنبال می‌کنم. منی که حوصله‌ی بیشتر سریالای تلویزیون رو نداشتم! ولی دیدم بعضی از این سریالا موضوعاشون جدیده به نسبت و ازشون خوشم اومد. مثل قورباغه یا همین زخم کاری. یا خاتون. نمی‌دونم چرا خاتون رو از شهرزاد (که می‌گن شبیهشه) بیشتر دوست دارم. کلا اونقدری که همه از شهرزاد خوششون اومده بود من خوشم نیومد هرچند اونم سریال قشنگی بود، مخصوصا فصل اولش. به نظرم بعضی سریالا رو نباید ادامه بدن. شهرزاد هم انگار اولش قرار بوده همون یه فصل باشه، دیدن استقبال شده و تهیه‌کننده‌ای کسی گفته بیاین ادامه‌شم بسازین. ولی از این‌که آخر یه سریالو طوری بسازن که راه واسه فصل بعدشم باشه خوشم میاد؛ مثل قورباغه. خلاصه خیلی وقته سراغ سریالای خارجیِ دانلود شده نرفتم. اکثرشون طولانی‌ان و احتمال می‌دم نتونم خودمو کنترل کنم که تند تند همه‌شو نبینم! ولی در مورد این ایرانیا چون سریاله تازه‌س مجبورم هفته‌ای همون یه قسمتی که ازش میاد رو ببینم :))

چیزی که روز اول باعث شد بخوام زخم کاری رو ببینم محمدحسین مهدویان (کارگردانش) و جواد عزتی بودن! بعدش هم از این خوشم اومد که فیلم‌نامه‌ش براساس یه کتاب (بیست زخم کاری) نوشته شده* که اونم خودش براساس نمایشنامه‌ی مکبث شکسپیر بوده. خود سریال هم خوب بود، داستانش و بازیاشون رو دوست داشتم. پر از خون و خون‌ریزی بود :)) و نشون می‌داد حرص و طمع و میل به انتقام می‌تونه آدما رو به کجا برسونه. و اینکه وقتی یه تصمیم خطرناک گرفته و راهی شروع می‌شه، دیگه نمی‌شه جلوی خیلی اتفاقا و حتی تصمیمای بعدی رو به راحتی گرفت. البته سریالش بدون ایراد هم نبود ولی من به‌طور کلی ازش خوشم اومد. بعدم تنها سریالی بود که تیتراژ اولش رو نمی‌زدم رد شه و تا آخر تیتراژ پایانی‌ش هم می‌دیدم چون موسیقی متن و تیتراژهاشو دوست داشتم!

اگه دوست داشتین شما هم بگین از این سریالای اخیر کدوما رو دیدین؟ و اگه زخم کاری رو دیدین نظرتون چی بوده؟ فقط حواستون باشه اسپویل نکنین :))

 

* کتابش ظاهرا تجدید چاپ نشده و پیدا نمی‌شه. اوایل پخش سریال انگار تو فیدیبو بود ولی بعد برش داشتن! مامانم که اونم سریالو می دید، هم صوتی و هم پی‌دی‌اف کتاب رو گیر آورد و خوند ولی من ترجیح دادم بذارم بعدا بخونم که برام اسپویل نشه. هرچند ظاهرا خیلی موارد و حتی پایان سریال با کتاب متفاوت بوده.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

Some kind of peace

سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشه.

یه خدا قوت و خسته نباشید مخصوص هم به کنکوریا می‌گم، ایشالا نتیجه‌ی تلاشتون رو به بهترین شکل بگیرین :)

چند ماه پیش می‌خواستم این پست رو بذارم و آلبوم جدید الافور آرنالدز (البته فکر کنم آرنالدس درسته :/) رو معرفی کنم. نوشتنش رو هم شروع کردم ولی عقب افتاد و یادم رفت تا الان که بالاخره تصمیم گرفتم کاملش کنم. (و اینکه چون شاید یه مدت کمتر بتونم این‌طرفا بیام، خوبه که یه پست نسبتا به درد بخور این بالا باشه :)) )

جدیدترین آلبوم Olafur Arnalds که پاییز ۲۰۲۰ منتشر شد، Some kind of peace هست و ۱۰ تا قطعه داره که ۷ تاش بی‌کلامه. اولش به خاطر قطعه‌ی آخر آلبوم بود که خواستم این پست رو بذارم ولی حالا تا اینجاییم، کمی از چیزایی که درباره‌ی بعضی آهنگای دیگه‌ش فهمیدم هم می‌نویسم. شاید برای شما هم جالب باشه :)

خب قبل از هر چیز، هم می‌تونید آلبوم رو تو اسپاتیفای گوش کنید و هم آهنگا رو اینجا آپلود کردم براتون:

1. Loom

2. Woven Song

3. Spiral

4. Still / Sound

5. Back to the Sky [Lyrics]

6. Zero

7. New Grass

8. The Bottom Line [Lyrics]

9. We Contain Multitudes

10. Undone [Lyrics]

نکته‌ی دیگه اینکه خود الافور درباره‌ی آلبوم و هر قطعه یه چیزایی گفته که می‌تونید اینجا تو توضیحات آلبوم کامل بخونیدش. منم در ادامه هر جا که به حرفاش ارجاع دادم منظورم همین توضیحات بوده.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

مادام پیلینسکا و راز شوپن

از یکی دو سال پیش که معرفی کوتاهی از کتاب مادام پیلیسنکا و راز شوپن (نوشته‌ی اریک امانوئل اشمیت) خوانده بودم، اسمش رفته بود در لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. هرچند اصرار و عجله‌ای برای خریدنش نداشتم، تا حدود دو ماه پیش و در باغ کتاب. یکی دو ساعت بعد از یک مصاحبه‌ی کاری بود و قرار بود دوستم را آنجا ببینم. در بخش کتاب‌فروشی که می‌گشتیم چشمم به کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن خورد (از نشر چترنگ). برخلاف آنچه فکر می‌کردم کم‌حجم بود، پس به خودم اجازه دادم با وجود چندین کتاب خوانده‌نشده‌ی منتظر در کتاب‌خانه‌ام بخرمش.

مصاحبه‌ی آن روز صبح گرچه اولین تجربه‌ام نبود، اما تجربه‌ی خاصی به شمار می‌آمد. به خاطر بعضی سوالات، بعد از بیرون آمدن از آن شرکت فکرم به شدت مشغول شده بود؛ به مسیرم، مهارت‌هایم و علایقم فکر می‌کردم. و شاید چون همان شب شروع به خواندن کتاب کردم، حین خواندنش (حتی در روزهای بعد) چند بار صحبت‌ها یا حس‌هایی از مصاحبه‌ی آن روز به خاطرم می‌‌آمدند. یک‌جا به ذهنم رسید از آن کتاب‌هایی است که انگار در موقعیت درستی پیدایش کرده‌ام. الان فکر می‌کنم کتابی‌ست که احتمالا هر وقت خوانده شود، خواننده می‌تواند بسته به وضعیت فکری و روحی‌اش با آن ارتباط برقرار کند.

[پیشنهاد می‌کنم هنگام خواندن ادامه‌ی پست، این قطعه از شوپن را هم بشنوید: (متاسفانه نمی‌دانم نوازنده‌اش کیست.)]

Chopin - 3 Nocturnes, Op. 9 No. 2 in E Flat Major🎧

  • فاطمه
  • جمعه ۸ اسفند ۹۹

دلگرم به تئوری‌های من‌درآوردی

می‌دونی فاطمه، رویاها و تصاویری که تو ذهنت می‌سازی پنجره‌هایی‌ان به دنیاهای موازی. جایی که اون چیزی که تو ذهنته اتفاق می‌افته. اتفاقی که تو دنیای واقعیِ خودت هنوز نیفتاده یا ممکنه هرگز پیش نیاد. رویاها قشنگن، قشنگ‌تر از وضع الان، برا همینه که بهشون فکر می‌کنیم. اما شبیه این می‌مونه که پشت فرمون اون‌قدر محو منظره‌ی زیبای حاشیه‌ی جاده بشی که جلو رو نبینی و معلوم نیست بعدش چی پیش میاد.

نمی‌دونم، شایدم مثال خوبی نبود. ولی اینو بپذیر که اون اتفاق شاید هیچ‌وقت پیش نیاد. مخصوصا وقتی خودتم می‌دونی احتمالش چقدر کمه. پس بیش از این تو ذهنت پرورشش نده.

اگه دنیاهای موازی وجود داشته باشن، اگه اون‌طور که می‌گن هر انتخاب ما دو تا شاخه به وجود میاره، به این معنیه که همین الانش هم بی‌شمار دنیای موازی از تمام انتخاب‌هامون ساخته شده. پس حتما هر کدوم از رویاها بالاخره تو یکی از اون دنیاها واقعی می‌شن. و حتما حداقل یکی‌شون هست که از اون مسیر خاص بگذره.

شاید بعد از مرگ هم واقعا اینطوری باشه که بریم یه بُعد بالاتر. و شاید بتونیم به همه‌ی اون دنیاهای موازی اشراف پیدا کنیم. ببینیم اگه تو هر مرحله از زندگی اون انتخابی رو می‌کردیم که نکردیم چی می‌شد و مسیرمون به کجا می‌رفت. شاید همه‌ی ورژن‌هامون از همه‌ی دنیاهای موازی یه‌جا جمع بشن و تجربه‌ی همه‌ی انتخاب‌ها، بد و خوب رو با هم داشته باشیم.

اگه اینطور باشه می‌تونی اون مسیر خاص رو هم ببینی. شاید خوشحال شی بابت فاطمه‌ای که اون مسیرو رفته، شایدم متوجه بشی که واقعا مصلحت نبوده. هر چی باشه، الان وقتش نیست. الان باید مسیر خودت رو پیش ببری و کسی چه می‌دونه، شاید اگه ادامه بدی و صبور باشی تو همین مسیر هم پیش بیاد. اما از چیزی که هنوز واقعی نشده اینقدر تصویر نساز، غیرواقعی‌ترش نکن. برای چیزی که دستِ تو نیست دست و پا نزن. پنجره‌ی ذهنت رو به اون دنیای موازی ببند و برگرد به واقعیت خودت. جلوت رو نگاه کن و فرصت‌ها و تجربه‌های توی مسیر خودت رو ببین.‌

ویژگی کتاب زندگی اینه که نمی‌تونی ورق بزنی ببینی آخرش چه اتفاقی میفته. قرارم نیست کتابو ببندیم و بازی رو به هم بزنیم! پس چاره‌ای نیست جز اینکه خط به خط باهاش جلو بریم ببینیم چی داره برامون. ولی یه جورایی همینشه که قشنگه :)

پس یادت نره زندگی. یه وقت یادت نره زنده‌ای...

🎧 کوه باش و دل نبند

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

آلبوم Voices

سلام

فکر کنم بیشترمون Max Richter رو با آهنگ On the Nature of Daylight بشناسیم (که توی فیلم‌های Shutter Island و Arrival هم استفاده شده). من کارهاش رو خیلی دنبال نکرده‌م ولی تازگی فهمیدم که چند روز پیش آلبوم جدیدش منتشر شده با عنوان Voices.

وقتی در مورد این آلبوم می‌خوندم*، متوجه شدم که انگار مکس ریشتر خیلی از موسیقی‌هاش رو براساس دغدغه‌های سیاسی و اجتماعیش، اعتراض به جنگ‌ها و... ساخته. محوریت آلبوم Voices هم حقوق انسان‌هاس. ریشتر سراغ اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر رفته و توی بعضی ترک‌ها صدایی از افرادی پخش می‌شه که دارن به زبان‌های مختلف از روی بندهای این اعلامیه می‌خونن.

اولین ترک (All Human Beings) با صدای الانور روزولت شروع می‌شه که سال ۱۹۴۹ توی مجمع سازمان ملل داشته برای اولین بار از روی منشور می‌خونده. بعد یه بازیگر (Kiki Layne) خوندن رو ادامه میده که تو بعضی ترک‌های دیگه هم دوباره صداش رو می‌شنویم. اما بقیه‌ی صداها متعلق به مردم عادی و با زبان‌های مختلف هستن. مکس ریشتر موقع ساخت آلبوم از مردم درخواست کرده بوده صدای خودشون رو در حال خوندن این بیانیه ضبط کنن و بفرستن که روی موسیقی‌ها ازشون استفاده کنه.

آلبوم شامل ۱۰ تا ترَک اصلیه که بیشترشون چند پارت می‌شن، و بعد هم نسخه‌ی بی‌کلام همه‌شون (حتی اونایی که از اول کلام نداشتن!) تکرار شده. اینا در مجموع می‌شن ۵۰ تا قطعه در مدت زمان یک ساعت و ۴۷ دقیقه. کل آلبوم رو می‌تونین از اسپاتیفای گوش کنین یا از این لینک دانلود کنین.

لینک چند تاشون رو که بیشتر دوست داشتم اینجا می‌ذارم. (می‌خواستم حداقل یکی‌شو آپلود کنم ولی صندوق بیان باز بازیش گرفته :/ ) بی‌مقدمه شروع شدن یا یهو تموم شدن بعضی ترک‌ها به خاطر اینه که بخشی از یه قطعه هستن.

All Human Beings - Pt. 3

Chorale - Pt. 4

Origins - Pt.1

Origins - Pt.2

Mercy

این هم ویدیوی رسمی ترک اولش (All Human Beings) به صورت کامله. کلا ترک‌های اول و آخر (Mercy) رو بیشتر پسندیدم :)

اون‌طور که فهمیدم تو ماه فوریه یه اجرای زنده از این آلبوم داشتن که البته ویدیویی ازش پیدا نکردم ولی توجهم به اصطلاح upside-down orchestra جلب شد که در موردش به کار رفته بود. من تو زمینه‌ی موسیقی چیز زیادی بلد نیستم ولی ظاهرا مکس ریشتر چند ساله تو اجراهاش یه انتخاب متفاوتی در نوع یا تعداد سازها نسبت به ارکسترهای معمول داره و اینطوری می‌خواد حس عدم تعادل و تغییرهای جامعه رو نشون بده. حالا احتمالا منی که گوشم آشنا نیست حتی زیاد متوجهش هم نشم ولی باز دونستنش برام جالب بود.

می‌دونین شاید آدم فقط بشینه نسخه‌های بی‌کلام این آلبوم رو گوش بده و از موسیقیش لذت ببره و راستش خودم هم چند تا از اون قطعه‌های بی‌کلامش رو دانلود کردم! ولی برام جالب بود بدونم داستان پشتش چی بوده. از هنرمندایی که این مسائل براشون دغدغه‌س خوشم میاد. خب طبیعتا با یه آلبوم یهو همه‌ی مشکلات حل نمی‌شه و انسان‌ها دارای حقوق برابر نمی‌شن! ولی همین یه یادآوری و جرقه‌س، یه حرکت کوچیک. به قول خود مکس ریشتر:

‘I like the idea of a piece of music as a place to think, and it is clear we all have some thinking to do at the moment’.

* بیشتر از اینجا و اینجا

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

تنها در بالکن

     وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

یا مجیر

سلام، امیدوارم که خوب باشین

می‌خواستم بیام از زلزله بنویسم و از چند تا چیز کوچیکی که این روزا پیش اومده. داشتم فکر می‌کردم چقدر حرف جمع شده، کی همه رو بنویسم؟ چند تا عکس جدید قرنطینگاری رو کی بذارم؟

ولی خب. خبر اومد که بابابزرگم فوت شده و فکر کنم فعلا همینو می‌تونم بگم.

فقط از اون حرفا و چیزایی که تو ذهنم بود، این آهنگ رو می‌ذارم الان. نمی‌دونم باب میل همه باشه یا نه؛ اینکه یه نفر یه دعا رو با موسیقی بخونه، مخصوصا اگه محسن نامجو باشه :) ولی خب من ازش حس خوبی می‌گیرم. اگه دوست داشتید شما هم یه بار (بخشی از) دعای مجیر رو اینطوری بشنوید:

🎧محسن نامجو - مجیر

التماس دعا

+ ۱۵ رمضان :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب